بسم رب الخالق الحکیم


عشق مامان.

نمی دانم مصلحت تو چیست... نمی دانم پیش مان می مانی یا میروی. 

فقط خسته شده ام. خسته. 

خسته شده ام از اینهمه اضطراب فکر کردن به این.

باز دیشب راهی بیمارستان شدم. فقط یک هفته بود که رنگ بیمارستان را ندیده بودم و فکر می کردم آن اضطرابها تمام شد. چقدر این هفته خوشحال بودم. ولی باز... باز تکرار شد. دلیلش را نه من می دانم و نه دکترم چیزی می گوید. می گوید بایست دید ماندنی است یا نه.. 

عزیز دل من. 

نمی دانم خدای خالق تو برایمان چه تقدیر کرده است. 

با هر مشکلی که برایت به وجود می آید تمام کرده های بدم یادم می آید. 

شاید لایق مادری ات نیستم که اینطور می شود. 

شاید داریم به زور تو را نگه میداریم. به زور اینهمه آمپول و قرص و دارو... 

خدایا مرا به خاطر همه ی گناهانم ببخش. دلم بدجور شکسته است. بدجور خسته ام. بدجور مضطرم. 

آهنگ حزین مختاباد در گوشم زمزمه می شود و یک دنیا اشک که از چشم مبهوتم بی هیچ اختیاری می ریزد. 

... خدا تو را زمن نگیرد... ندیدم از تو گرچه خیری... 



چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من

چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت نشانه من

تویی که پا نمی نهی به خانه من

چه بهتر آن که نشنوی ترانه من


نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی

نه رهگذاری از تو آرد ، گهی برای من پیامی

بهار من گذشته شاید


غمت چو کوهی به شانه ی من

ولی تو بی غم از غم شبانه ی من

چو نشنوی فغان عاشقانه ی من


خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گر چه خیری


باورم نمی شود که جلوه ساز بهارم نشوی. ... 

باورم نمی شود که خدا مرا مجازات کند. 

باورم نمی شود...