بسم الله الرحمن الرحیم


نقل  اول - دیروز مطب دکتر زنان قبلی ام


قرار بود بعد از ده روز از زایمان دوباره سراغ دکتر ام بروم که خوب چون در شهر دیگری بود و من روزهای اول از دستش کفری بودم گفتم نمی روم و برای درمان عارضه های بعد از زایمانم سراغ دکتر دیگری در شهر خودم رفتم. 

تا اینکه کم کم ماجرا را تحلیل کردم و نقش اشتباهات خودم را هم دیدم و از دکترم آنقدرها عصبانی نبودم. ضمن اینکه بایست من را مجدد میدید و مسئولیت کارش را خودش به عهده می گرفت. 

این شد که دیروز علاوه بر کارهای دیگری که داشتیم برای دکتر اطفال و .. سراغ دکتر خودم هم رفتم.

از اینها بگذریم. برخورد دکترم برایم عجیب بود. 

دکترم با تعجب زیاد: محبوب چـــــــــــــــــــــــقدر لاغر شده ای؟! 

نیش خندی زدم از سر ناراحتی و سری تکان دادم. این حرف را این مدت اطرافیان زیاد زده اند. صورتم افتضاح  زرد شده. پای چشمانم گود رفته و سیاه شده. ماه نهم به جای وزن گیری سه کیلو کم کردم. کل حاملگی ام شد فقط 5 کیلو اضافه کردن. این ماه را نمی دانم چقدر دیگر کم کردم. ولی هر که مرا دیده گفته چقدر لاغر شده ام. جلوی آنها همیشه نقش شاد بازی می کنم. میگویم چه بهتر! قبل حاملکی اضافه وزن داشتم. یا اینکه اگر فامیل شوهرم باشند و این حرف به این معنی باشد که خانه پدری چطور به تو نمی رسند که ضعف حاصل از زایمان هنوز جبران نشده و من بگویم نه فکر نمی کنم کم کرده باشم و حرف را با خنده به جای دیگری بکشانم. 

ولی اینجا جلوی دکتر لازم نبود نقش بازی کنم. این حرف دکتر سختی این یک ماه را یادم آورد، بدجور کم آورده بودم. نبود یک کسی مثل خواهر را این ماه خیلی حس کردم. میخواستم گریه کنم. جایش نبود. 

دلم میخواست میدانستم اینهایی که کمکی ندارند و مثلا در غربت هستند چطور بچه داری می کنند؟ا اینهایی که شوهرهایشان کلا در مود بچه داری نیست چه می کنند؟ البته حبیب در این مود هست کاملا اما این مدت عصرها هم درگیر کار دیگری بوده و شبها ساعت 9 شب آمده. بعد هم من دلم نیامده بیدارش کنم برای کارهای فاطمه حسنا کمکم کند. گفته ام فردا باز باید صبح تا ساعت 5 و 6برود سر کار و گناه دارد. خودم همه بارها را به دوش کشیدم و الان کم آوردم. 

نقل دوم- مطب دکتر اطفال

دخترم را پیش بهترین متخصص اطفال برده بودیم. بماند که حواله مان داد به جراح. اما در جواب اینکه دخترم از حدود هجده روزگی اش شروع کرده به ناآرامی بعد از خوردن هر وعده. گفت قیافه خودت را ببین!! چطور انتظار داری بچه از تو آرامش بگیرد؟ همینطور شیر دادن بوده که بچه را ناآرام کرده. بخند تا بچه ات آرام باشد. بخند. چند بار تکرار کرد بخند. و من نمی توانستم. 

فقط نگرانی از سلامتی دخترم نبود که نمی توانستم بخندم. بلکه این مدت بودن در خانه پدری و دیدن مشکلات شان و حرص خوردن زیاد بابت شان و ... من را از درون خرد کرده بود. این مدت حرفی نزده بودم و حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودم که چقدر خسته ام. حتی نفهمیده بودم چقدر فرسوده شده ام. وقتی تک تک اتفاقات خانه پدری برای من عذاب است که چرا برادرم فلان رفتار را کرد یا مادرم یا پدرم. چرا وضع شان چنین است و چنان است و ... انتظار نمی رود که آرامش داشته باشم. 

با حرف دکتر به این نتیجه رسیدم که وظیفه دارم زودتر نقل مکان کنم. برگردم خانه خودم. 

دوم اینکه بایست حتما با کسی حرف بزنم. این غمهایی که به هیچ کس نمی گویم دارند آرام آرام من را تخریب می کنند و خودم خبر ندارم.

دکتر می گفت: بچه حس می کند. حتی از ضربان قلبت. نقش بازی کردن هم فایده ندارد. بایست واقعا آرام و شاد باشی. 

اینن یکی واقعا سخت است. بایست خودم را به یک روان شناسی چیزی نشان بدهم. که به من یاد بدهد چطور برای خانواده ام ناراحت نباشم! 

بالاخره مجبور شدم برای این ضعف ام که همیشه آزارم میداد دنبال درمان باشم. 

مادر شدن چالشی است که انسان را مجبور می کند خوب باشد. 

نه برای خودش

برای قلبی که بیرون از وجودش می تپد و عزیزتر از قلب درون وجودش است.. 


نقل سوم- فراموشی

اگر از من بپرسند دیروز دخترم چندبار شیر خورده یا کی مدفوع کرده یا سئوالهایی از این دست .... هیچ جوابی نمی توانم بدهم. حس می کنم حافظه ام را بالکل از دست داده ام. 

شاید هم از اضطراب زیاد باشد و اینکه فکرم هزار جا هست. 

این روند ضعیف شدن حافظه را چند وقت بود داشتم. اتفاقات روزمره را فراموش می کردم. حافظه کوتاه مدتم افتضاح شده بود. حتی یادم نمی ماند داروهایم را بخورم مگر اینکه آلارم بگذارم. اما الان به اوج خودش رسیده. 

اینطوری نمی شود مادر خوبی باشم. 

بایست درمان کنم. 

نمی دانم فقط بایست سراغ چه نوع دکتری بروم؟ مغز و اعصاب؟ یا روانپزشک؟ یا روان شناس؟ 

یاسی ترین عزیز به دادم برس. فکر می کنم در این زمینه تو بتوانی کمکم کنی. 


پ.ن: این روزها خبرهای خوبی ندارم. درست از پنج شنبه گذشته مرتب از این دکتر به آن دکتر بوده ایم. دوست ندارم بگویم دکترها چه گفته اند، چون باور ندارم دخترم جراحی بخواهد و این توده ای که در دلش دیده اند خطری باشد. داریم پیگیری می کنیم و من ایمان دارم به خدایی که فاطمه حسنای من را بعد از آنهمه اضطراب به من بخشید. 

ایمان دارم که وقتی دخترم انقدر بی تاب شد که مجبور شدیم از درمانهای خانگی کولیک و ... فراتر برویم، فقط یک نشانه بود تا ما زودتر متوجه وجود این توده در شکمش بشویم و خداوند اینطور خواسته دوباره دخترم را به من ببخشد. چون بعد از آن چهارشنبه شب کذایی، دیگر هیچ وقت دخترم به آن ناآرامی نبود. 

ایمان دارم که خیری  هست در این  تقدیری که خداوند برایمان دارد. 

ایمان دارم این گلی که خداوند به این زیبایی و ظرافت خلق کرده فقط برای شادی زندگی ام بوده و بس. میدانم خودش بلاگردان است. پس توکل می کنم.