بسم الله الرحمن الرحیم


توی این 5 ماه یاد گرفتم که هر وقت اومدم نوشتم حسنا خوب شده، فقط یه موج سینوسی بوده که رسیدیم به نقطه ی خوب قله اش توی قسمت مثبتها و بعد گفتن یکهو سقوط کردیم به پایین موج توی قسمتهای منفی!

ولی بازم خدا رو صدهزار مرتبه شکر که بعد از هر سختی خیلی شدید خدا برام یه نفحاتی میفرسته تا کمی انرژی بگیرم. 

دیشب وبلاگم رو میخوندم. نوشته های این 5 ماه رو. وقتی صبرم کاملاً تموم شده، یکهو یه گشادگی ایجاد شده نفس راحت کشیدم و انرژی گرفتم. بماند که باز یه سربالایی یا سرازیری سخت در جلوی رومون بوده. 

و اون هم به دلیل تشخیص ندادن مشکل حسنا بود. 

خیلی حرفها داشتم که در جواب دوستانم بنویسم. گفتم بکنمش یه پست. درس به درس و نکته به نکته برای خودم!


اول از همه اول از همه بییییی نهایت از دوستای گلم ممنونم. مخصوصا از پرنسس عزیزم و زهرا.س مهربون تشکر میکنم که من رو ترغیب کردن به حساسیت مشکوک بشم. گرچه هیییچ علامتی هم حسنا نداشت. هیچ نوع جوش یا قرمزی پوست در اثر فشار یا ... فقط گریه. 

البته اجابت مزاجش خیلی رقیق بود که علمای فن از روز اول به من گفته بودن چون تو چیزی نمیدی به بچه ات اینجوریه!! همه هم متفق القول که این بچه چیزی نمیخوره که اجابت مزاجش اونطوری باشه!! یا میگفتن بچه ها اینطوری ان. نبایست که اجابت مزاج شبیه بزرگترا باشه! این شد که کلا وضع اجابت مزاجش از همون روزهای اول از ذهن من به عنوان یه حالت عجیب خارج شد!! 

درس اول: درسته مادرشوهرم یه عالمه بچه و نوه داشته ولی چرا وقتی حالت قاطعانه به خودش میگیره و اظهار نظر میکنه من فکر میکنم حرفش 100 درصد درسته؟! دیگه هر چیزی رو بایست بیشتر تحقیق کنم. 

اولین بار در سه ماهگی پرنسس عزیز گفت که حساسیت به شیره حتماً . من خود شیر و خامه رو قطع کرده بودم و فقط ماست میخوردم. و گاه گداری هم به خاطر مشکل یبوست کرده در غذا استفاده می کردم چون بهم میگفتن شیرت کم چربه که بچه جون نمیگیره!!

ولی بازم افاقه نداشت.

خ.شوهر1 هم پارسال یه مشکلی پیدا کرد بعد از طب سوزنی که رفت که میخواست بره پیش متخصص آلرژی. ایشون به من گفتن که کل شهر رو زیر و رو کردن و اینجا متخصص الرژی نداره و بایست برن یه استان دیگه! عاقا ما هم فکر کردیم این تخصص چقدر چیز عجیب غریبیه و چقدر بیماری نادری پیدا کردن و ... یه ورم غدد لنفاوی رو انقدر پیچیده نشون داد که رفت تهران و بعدش خودش خوب شد. 

ولی این حرف ته ذهن من بود و چون به سختی میتونستیم بریم یه استان دیگه یا یه شهر دیگه و یه احتمال بود آلرژی حسنا خیلی متاسفانه پیگیری نکردم حرف پرنسس جان رو.

تا اینکه این هفته با ناامیدی به حبیب گفتم مرخصی بگیره یه روز بریم یه استان دیگه واسه آلرژی. زنگ هم زدم خواهر شوهرجان یکی رو معرفی کردند که پدرشوهرمادرشوهر رو به خاطر الرژی در اثر طب سنتی بردن پیش شون و اصلا افاقه نکرده بود! به چندتا از آشناهای ساکن اونجا سپردم برام متخصص پیدا کنن و ..

قرار بود برای مشکل پاهام زنگ بزنم کلینیک تخصصی شهر نوبت بگیرم. گفتم بزار بخش اطفال شون هم ببینم چه متخصص هایی دارن. قبلاً دخترم رو فقط مطب پزشکها برده بودم. دیدم بعله!! متخصص آلرژی هم هست! نوبت گرفتیم 

درس دوم: بارها بهم ثابت شده خ.شوهر1 حرفهاش اغراق شده است و در جهت منافع خودش! قبلاً سر رسم و رسوم عروسی. قیمت چیزها و ... بهم ثابت شده بود حرفش قسمتی از حقیقته یا *10 شده یا تقسیم بر 10!! همیشه هم هرچی بزرگنمایی میکرد من دیگه خودم تو ذهن خودم میگفتم ببینی واقعیت ماجرا چی بوده؟ از کسی بد میگفت! میگفتم همین  الان باهاش حرفش شده. فردا میاد میگه فلانی بهترینه! و ...

در گذر زمان این حیطه ی اعتماد نکردن به حرفهاش هی وسیع تر و وسیع تر شد. اما در مورد دکتر نمی دونستم چه منفعتی داشته آخه؟! فکر میکنم پارسال میخواسته شوهرش حتماً ببردش تهران و اینها گفته اینجا کسی نیست. نمی دونم واللا. فقط دیگه نبایست به حرفش اعتماد کنم. در هییییچ حوزه ای!! بسه دیگه از یه سوراخ چندبار گزیده بشم خوبه؟


این پزشکه هیچ نشونه ی آلرژی ای در حسنا ندید غیر از همین اسهال در اکثر مواقع و گریه های شدید. اما وقتی 5 ماده غذایی رو تست کرد حسنا به 4 موردش آلرژی داشت :(  کلیه ادویه جات!! رب و گوجه، تخم مرغ، کلیه لبنیات!! و فقط مرغ و ماهی رو حساسیت نداشت!  

بمیرم الهی. منم انقدر به غذا انواع اقسام ادویه جات میزدم که حد نداشت. دخترم رو خودم زجر میدادم. میخوام زار بزنم!

قرار شد بیست روز دیگه باز ببریمش.

یه شربت هیدروکسی زین نوشت شبی یه قاشق چایخوری. گفت رانیتیدین رو قطع کنم با اینکه گفتم جدیدا واقعا رفلاکس داره. من می بینم که شیر میاد توی دهنش. ولی گفت رفلاکسش کمه و دارو نمیخواد چون وزن گیریش مشکل پیدا نکرده. 

کاش یه ذره این مادرشوهرم اینها رو میشنید دست از سر من برمیداشت که تو به این بچه شیر نمی دی گریه میکنه! وقتی هم میگی دکتر اینو گفت انگار نه انگار!!

یه شیرخشک مخصوص هم نوشت (نوترامیژن) که کلی با بدبختی و بردن مدارک و ثبت نام و گرفتن کدرهگیری و ... از بیمارستان بهمون دادن. چون قبلش خودم برای امتحان میخواستم شیرخشکش رو عوض کنم و گشتم پیدا نکردم راضی شدیم توی این پروسه شیرخشک رو بگیریم. که انقدر بوی بدی میده و بدمزه است که حد نداره! دقیقاً زهرماره! جالبه حسنا میخوره!!؟  روشم نمی دونم اسپانیولی نوشته یا چی.. در هر صورت انگلیسی نیست که بفهمم ترکیباتش چیه؟ ایا شیرسویاست مثلا؟ 


حال این روزهای من الان اینطوریه:

- رووزی دویست بار دوستای وبلاگی ام رو دعا کنم! از ته دل براشون خیر و عافیت و شادی بخوام.

-خوشحالم که ظاهرا مشکل حسنا کشف شده. البته اگر خدا بخواد و همین مشکل باشه و چیز دیگه ای نباشه

-ناراحتم که تا حالا چرا نمی دونستم و ناراحتم که حالا بعد این چطوری غذا درست کنم؟! هیچی نمیشه پخت! همش بدمزه میشه! هیچ جا هم مهمونی و ... نمیشه رفت حتی منزل مادرشوهر.(البته مامان خودم قربونش برم غذا رو به سبک مناسب من درست میکنه حتماً) غذای دانشگاهم نمیشه بخورم دیگه. 

-کلاً متعجبم حالا بایست ناراحتی ام غالب باشه یا خوشحالی ام!! فعلا خوشحالی غالبه!

درس سوم: گفتن و گفتن و گفتن

وبلاگم رو مرور کردم و خاطرات قبل برام تازه شد. این مدت انقدر همه چیز رو فراموش کرده بودم که فقط حال رو میدیدم. حبیب همون طوری که گفتم خیلی خیلی مهربونه. وو همیشه اون بوده که پا پیش گذاشته تا قهرمون بشه آشتی. روم به دیفال! آیکن شرمندگی و اینا.

فقط یه مشکل داره که به گفته ی دوستان ظاهرا مشکل همه ی مردهاست. برای حسنا داری مرتب بایست بهش بگم. و این گفتن و گفتن و گفتن برام سخته.

ولی خوب هر وقت اعصابم خورد نباشه شدنی هستش :)) 

برای کسانی که از حالم پرسیدن بگم حبیب زود اومد آشتی دوباره و البته کلاً زد زیر قضیه که من بی جهت قهر نموده ام! آن روز آخری که دیگر منجر به قهر شده حبیب ادعا میکرد که 5 دقیقه بود خوابیده بودم و تو 2 ساعت بعد از پایین بردن اومدی دنبال حسنا و ...!! :دی  یعنی من در هپروت بودم نفهمیدم تا بروم پایین شده 2 ساعت؟! حبیب در هپروت بوده 3 ساعت عصر خوابید میگوید 5 دقیقه؟! عاقا ما هم بیخیال شدیم ثابت کنیم حرف کی درسته! :دی همین مرافعه کافی بود! یک مقداری  بیشتر درک شدیم! 

از کل آن روز هم یک چیز در ذهنش پررنگ مانده بود؟! فکر کنید کدام لحظه؟ لحظه ای که من داد زدم ببررررررررررررررررش پاااااییییییییین! :دی یعنی اولین دادم بوده فکر کنم! چقدر مردها از داد بدشان می آید ها! یعنی دویست بار در هر جمله که میخواست واکاوی کند آن هفته چه شد و .. میرسید به آن روز و آن داد!! کل هفته خلاصه میشد در آن داد زدن من :دی 


درس چهارم: صبر و صبر و صبر

برگشتم به مد غر نزدن. حبیب راه برگشت ندارد برای این کار دوم تا چند ماه دیگر حداقل. و از طرفی کار دوم هم خیلی خیلی استرس زا شده برایش و انتظار درک شدن و حرف زدن با من و .. را دارد. این روزها سعی میکنم بیشتر درکش کنم و شرایط را بپذیریم. 

چاره ی دیگری نداریم. 

نپذیرفتن شرایط میشد متوقع بودن و ناراحت شدن و ... 


حرف آخر:

مادرم دوباره چند روزی است انگار باز میخواهد وارد دوره بیماری اش بشود. پدر میگفت تا شما بودید و با بچه سرگرم بود برایش خوب بود. شبها خواب برادرم را می بیند که با مدرک دکتری بعد از 3 سال اینجا کار پیدا نکرد و نزدیک دو ماه است رفته تهران آنهم برای یک کار کم درآمد! و مدام غصه میخورد و دلواپس تنهایی برادرم است.. نمی دانم غصه ی برادرم باز دارد باعث عود بیماری اش میشود یا غصه ی حسنا. مادرم مخالف است شدید که بچه را دست غریبه بسپریم. هر چند ما هم خیلی محتاطیم و هر پرستاری را قبول نمی کنیم. با آمدن پرستار منزل خودشان تحت نظارت خودش هم موافق نیست! میگوید خودم نگه میدارم و من حدود دو هفته از نزدیک دیده ام که با این کمر درد و پادرد و گردن درد نمی تواند.  

نمی دانم چه کنم.  امروز غذایم آماده شود میروم به مادرم سر بزنم. قدری میمانم تا حسنا مادرم را بخنداند من هم کمک حالشان باشم. شاید چند روز. نمی دانم.

به قول صبای عزیز، این چیزها ارزش شان بیشتر از کارم است. حیف است به خاطر سرشلوغی از این چیزها بزنم. تا خدا چه خواهد؟ 

این روزها فکر میکنم شاید رسیدن به آن قله ی موفقیت در کارم که آرزویم است در توانم نیست. 

و اگر بیش از توانم به خودم فشار بیاورم و بیمار شوم، تکلیف حسنا چه می شود؟ میشود از جایی برایش مادر بگیرم؟! نه. 

دارم سعی میکنم خودم را راضی کنم شاید خیلی از آرزوهایم قسمت و سرنوشت من نیست. سخت است و دلم پر از غصه می شود از بس شوق داشتم بهشان. ولی خوووب. نمی دانم آخر چه می شود؟

می شود به حال مادرم دعا کنید؟


پ.ن:

هنوز هم پرستار پیدا نشده. غیر از تعهد و شناختی که دنبال آن هستیم، مساله زمان کار من هم برای همه شان معزل است! به نیم وقت راضی شدیم که نیمی پیش یکی از مادرها باشد نیمی پرستار. پیش مادر خودم که در شهر دیگری است با اینکه خیلی هم نزدیک است. 10 دقیقه با ماشین! از درب اینجا به درب آنجا!! ) اما عموماًً چون میخواهند با تاکسی بیایند می گویند سخت مان است و ... 

چقدر این پرستارها ناز دارند؟!!

به یکی شان گفتم میشود کار خانه هم بکنید؟ مثلاً درست کردن غذایی چیزی. گفت! نه بچه داری خودش آدم رو خسته میکنه! دیگه هیچ کاری! 

یعنی من این مدت چی بودم؟! آدم نبودم؟! 

واقعاً نازشان زیاد است خیلی هایشان! 

یک روز یکی آمد و گفت مشکل کمر دارد. عصر رفت دکتر و کلاً گفتند استراحت مطلق بایست باشد و معذرت خواهی کرد. 

دو روز بعد یکی دیگر آمد و او هم گفت مدتی است بعد از عمل زانویش کار نمی کرده. حالا اگر پسرش اجازه داد می آید. شب گفت نمی تواند! 

مدام امید واهی می بندم و ناامید می شوم. 

این مدت با زندگی خیلی ها از طبقه پایین تر از نزدیک اشنا شدم. هر چقدر هم خوانده بودم تا از نزدیک ندیده بودم و باهاشون حرف نزده بودم اینقدر برام ملموس نبود. 

برای زندگی خیلی ها در دل اشک ریختم.

شختی های زندگی خودم خیلی در ذهنم کم رنگ شد. 

درس پنجم: هر از گاهی به پایین تر از خودت نگاه کن. نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه از نزدیک.