بسم الله الرحمن الرحیم


+++امروز اولین روز کاری من است.


جسمم در محل کار و قلبم پیش دختر نازنینی است که بیشتر از انکه او به من وابسته باشد، من به او وابسته شده ام.


دیشب بعد از یک روز کامل تفریح حسابی وقتی داشتم تند تند کارهای فردا را سر و سامان میدادم، یک لحظه به حبیب گفتم: فردا اولین باری است که اینهمه از دخترم دورم. 

8 ساعت

مجال حرف زدن نبود.

اما با همین جمله اشکم ریخت

حسنای عزیزم

دلم نمی آید اینهمه مدت در آغوشت نداشته باشم اما چه کنم مادر؟ که بخشی از همین دوری ها به خاطر خودت است. 

کاش این سیستم با یک مادر مهربان تر بود. 

به هر سختی باشد، ظهر آمدم پیشت. 

خدایا کمکم کن .

سخت ترین کار برای آدمی چون من اینست که بتوانم متعااادل باشم

بین کار دانشگاه

همسرداری

بچه داری

رسیدگی به مشکلات خانواده پدری

خدایا کمک کن یکسال بعد همین موقع شاکر باشم نه نادم از تصمیم ها و عملکرد یکساله خودم.


++ وبلاگ مریم روستا که هیات علمی هم هست با یک دختر که یک ماه از حسنا بزرگتر است را میخوانم. این ترم درس داشته. اما چقدر همکارهای فهیمی دارد. قرار است فقط ساعات تدریسش را دانشگاه حضور داشته باشد. برای او یعنی 10 ساعت. 

وای چه می شد اگر من هم همینطور بودم. 12 ساعت!؟ 

خیلی به حال همکاران .... تاسف میخورم که به جای درک کردن مادرآزاری دارند!! 

و مریم عزیز وقتی از نگرانی اش از ندیدن ضحی 10 ساعت در هفته میگوید، برای من اصلا که قابل فهم نیست هیچ! انگار در بهشت است و کفران نعمت می کند. 

راستی، اینجا کسی هست که فکر کند من هم همین شرایط را دارم؟ کسی هست به من بگوید کاش شرایط تو را داشتیم محبوب!! اینقدر ناشکر نباش؟

ممنون میشوم اگر هست بگوید حتا بی نام و نشان. این روزها خیلی احتیاج دارم نیمه پر لیوان زندگی ام را ببینم.


++ البته شکر خدا که روزهای بهتری را داریم میگذرانیم. حسنا مثل یک بچه ی معمولی شده. بعضی روزها مثل قبل است اما بیشتر گریه های در حد معمول دارد. و این خیلی خیلی شکر دارد. 

++ دیروز بعد از دو سال انتظار رفتیم یک قایق سواری درست جسابی روی رودخانه. نیم ساعته. با احتساب انتظار و .. یک ساعت شد. بچه را گذاشتم پیش م.شوهر. خ.ش و جاری 1. بعد از برگشت جاری 1 تا توانست رژه رفت روی اعصابم که بچه امانمان را برید! مادر دیگر بایست قید تفریح را بزند و ... ولی انتخاب کرده بودم که اصلا به حرفهایش بها ندهم چون واقعا درک نمی کند. نمیخواهد درک کند. حرفش کلاً اینست که ماها مادرهای بهتر بودیم !! هی گفتیم تفریح لازم داشتم. در همین 5 ماه توانم تمام شده بود 

دو سه ساعت تمام او گفت و من گفتم و دریغ از اینکه مجاب شود! حرفهای چرت و پرتی در جواب حرفهایم میزد که اگر اینقدر از این تفریح لذت نبرده بودم و به خودم قول نداده بودمم که اجازه ندهم حال خوبم را کسی خراب کند، قابلیت این را داشت که کامل همه چیز را زهرمار کند! حسادت چقدر چیز بدی است! حبیب در انتها آمد و حرفها را که شنید جانب من را گرفت و دفاع تمود و دماغها سوخت و بسی ذوق نمودیم :دی

دخترم!! من خیلی تحمل می کنم که با فامیل پدری ات خوب باشم. به خاطر تو.  ولی واقعا ارزشش را هم ندارد. اصلا اهل درک و فکر و ... نیستند! امیدوارم باز هم بتوانم تحمل کنم!




------------

حرف آخر: سیده ی عزیز (وبلاگ لحظه های ما برای هو) الان کربلاست. بدجور دلم شکسته است از دست دلم! از این دلی که سر به راه نشده اما هوایی است. 

خدایا خودت حوایجم را میدانی. 

میدانی برای خودم  نمی خواهم.

اوج استیصالم را میدانی. که تو اجابت کننده مستاصلانی. 

به همین قبه ی سیدالشهدایی که لیاقت زیارتش را نداشته ام تا حالا، به همین قبه که سیده عزیز پست آخرش را از آنجا نوشته 

به همین قبه ای که دلم را لرزانده قسم.

عنایتی کن. 

کمک کن وسیله ای باشم برای گره گشایی از مشکلات اطرافیانم.