بسم الله الرحمن الرحیم


95 در یک نگاه..

فروردین... تولد دخترم.. اضطراب نابلدی ها و ... رسیدن لطف فامیل مثل یک نسیم روح بخش و کمک کردن به من جوری که اصلاً تصور نمی کردم. خیلی خیلی خدا را شکر کردم و این مدت دارم جبران زحمات شان را می کنم.

اردیبهشت... تشخیص اشتباه دکترها از بیماری دخترم، بستری شدن برای جراحی و .... ماه سختی بود. روز تولد حضرت ابوالفضل مشخص شد دخترم جراحی احتیاج ندارد. از شوق گریه کردم. 

خرداد تا شهریور.... هیچ خاطره روشنی نمانده غیر از اینکه بچه داری امانم را بریده بود. هیچ کاری هیچ کاری غیر از حسنا نمی توانستم بکنم. حسنا مدام گریه میکرد. اعصابم خیلی ضعیف شده بود. رسما افسرده گی گرفته بودم. 

مهر ماه. مشکل حساسیت حسنا به لطف دوستان گل وبلاگی ام حدس زده شد. رژیم شروع شد. کارم شروع شد. پرستار پیدا کردیم. جاری 2 رسماً جدا شد. 

مهر تا دی به سختی گذشت. کارم زیاد شده بود. خیلی زیاد. 1 درس ارشد جدید، 1 کار اجرایی، مدیریت یک تیم پژوهشی و مابقی امورات تدریس سایر دروس و ... به همراه بچه داری و .. بودن پرستار خیلی خیلی کمک کرد.

بهمن ماه مادر را تهران بردیم (پدر برد یعنی) و اینبار خیلی بهتر شد. پرستار حسنا بهانه گیری کرد و دیگر نیامد. جایی کاری با حقوق 3 برابر پیدا کرده بود. هر روز حسنا را بردیم گذاشتیم منزل پدری و بعد برگرداندیم. 

یک ماه بعد از اینکه جاری 2 وسایلش را برد، به جایشان جاری 3 با سه بچه آمدند واحد روبروی ما. مدتی طول کشید تا به 3 بچه ی قد و نیم قد یاد بدهم من خسته ام. خیلی خسته و توان ریخت و پاشهای آنها وسط اینهمه کار را ندارم. ج.3 ناراحت شد یا نه کار ندارم. به ظاهر که نشان نداد. خودش بایست اهل مراعات می بود که نبود و من مجبور بودم قاطعانه رفتار کنم.

اسفند ماه هم ترم جدید....


سالی که میتوان به راحتی به دو نیم کرد

1- نیمه بچه داری، نیمه ای که بدجور کند گذشت

2- نیمه دانشگاه و کارهای آن نیمه ای که بدجور تند گذشت


95 زندگی ما روی دور تند بود، خیلی تند. 

جوری که اصلا نفهمیدم چطور رفت...

چیزهایی که در من تغییر کرد، سی سالگی را بیشتر حس کردم. حس کردم بیشتر بالغانه رفتار کردم. بیشتر از حالت انفعال خارج شدم و در برابر آنهایی که بایست ایستادم. در محیط کارم و در محیط اطرافم. از این لحاظ راضی تر بودم.

از لحاظ مذهبی اما به نظرم افول کردم. در سفر مشهد بهمن ماه حس کردم دیگر محبوب سابق نیستم.. در این بعد غمگینم. از زمان خانه تکانی شروع کردم به شنیدن سخنرانی های برنامه سمت خدا. هنوز نفهمیده ام گیر کارم کجاست.. خدایا کمک ام کن مشکل ام را پیدا کنم.

از لحاظ زندگی مشترک یک سری سیاست های زنانه در امور اقتصادی یاد گرفتم که به کار بستم و راضی ام. 

از لحاظ تدریس ترم اول درسی را که نمیخواستم را مجبور شدم بدهم و رابطه ام با دانشجویان سر آن درس چنگی به دل نمی زد. ترم دوم دیگر این درس را قبول نکردم و قاطع برخورد کردم. با این ورودی دروس دیگری داشتم که رابطه ام درست شد و حس و حال خوبم برگشت. 

از لحاظ تلاش برای ادامه تحصیل کارهایی کردم که هنوز منجر به امتیاز نشده است. خدا کمک کند که تکمیل شان کنم.

از لحاظ همسرداری، فکر می کنم خیلی خوب نبوده ام. گرچه حبیب همیشه لطف دارد و می گوید برایش بهترین هستم. ولی منظورم آن ایده آلی است که در سر داشتم. پارسال مادر بودن و شاغل بودن باعث شده از همسر بودن غافل شوم. 

از لحاظ بچه داری، فعلاً عقب نیستم و محبت کردن به دخترم کافیست ولی اگر با همین سیر ادامه دهم در تربیت حسنا می مانم. وقتی نمانده تا شروع یادگیری هایش. بایست بیشتر مطالب تربیتی بخوانم.

در آخر

بابت همه چیز 

شکر خدای من

بابت سلامتی که بزرگترین نعمت هاست

بابت دختر نازنینی که شیرین ترین اتفاق پارسال بود

بابت زندگی ام که بهتر از قبل است 

بابت خیلی چیزها


خدایا برای همه دنیا خیر و خوبی ببارد امسال...