بسم الله الرحمن الرحیم


چرا اینقدر زندگی من سخته؟

چرا همیشه در خصوص حسنا عذاب وجدان دارم


که براش خوب وقت نمی گذارم


و نکنه بعداً مشکل زا بشه این وقت نگذاشتن


شکر خدا مادرم بهتر شده


و بودن حسنا کنارش هم و خندیدن هاش بی تاثیر نبوده


نمی دونم اینهمه دادن حسنا به مادرم آخرش چقدر پشیمونم کنه.


از این شرایط خسته ام


خدایا میشه برسه اون روزی که یه زندگی نرمال بکنم؟



تحلیل دوم


یا کلاً زن بودن سخته؟

دلم میخواست نقش مرد زندگی رو داشتم نه زن رو! 

یه زن خونه باید تا حدی هم پزشکی بدونه، تا حد زیادی خانه داری، یه پرستار باشه، یه نظافت گر، یه برنامه ریز سبک غذایی، یه مربی برای بچه ها، به هزاران بعد همسر توجه داشته باشه، تحلیل اقتصادی سرش بشه و نزاره زندگی به فنا بره از دید اقتصادی (این مورد رو بنده واقعاً ضعیف عمل کردم و الان داریم چوبش رو میخوریم) 

و هزاران مورد دیگه...

چقدر خسته ام از زن بودن.. 

دلم میخواد زندگی یکی دو روز به من مرخصی بده. 

این درحالی هست که حبیب خیلی کمک میکنه مثلاً توی شستن ظرفها و جمع و جور کردن خونه ولی من باز هم فکر میکنم دارم کم میارم.

بیشترش به خاطر استرس کارمه. 

فعلاً چیزی به ذهنم نمیرسه برای بهتر شدن شرایط 

فقط یه ایده پیدا کردم برای بعداً ها اگر روزی پسردار شدم اونقدر نقشهای دختر و پسر رو تفکیک شده بهش یاد ندم!