بسم ا... البصیر بالعباد


شب یکشنبه به دیدار خانواده حبیب رفتیم. مجلس روضه هم برپا بود و برای اولین بار چشم روشنی خانه جدید را بایست برای خاله می بردیم. روضه مشترک بین سه خانواده. حسنا ان شب خیلی بی تاب بود. جوری که خیلی به من سخت گذشت. ساعت ده که رسیدیم خانه و حسنا از خستگی خوابید ما هم غش کردیم. 

بوی گاز بدی در خانه می آمد. متوجه شدیم از آبگرمکن است و خاموشش کردیم.

دوشنبه را خانه بودم. از صبح علی الطلوع گیر یک مقاله. حسنا هم خیلی خیلی همکاری میکرد. بیش از همیشه خوابید و مواقع بیداری هم هیچ زحمتی نداشت. برای خودش بازی می کرد. 

از همان اول صبح به پدرم خبر دادم برای آبگرمکن تعمیراتی بیاورد. نمیشد منتظر برگشت حبیب ماند. حسنا ممکن بود هر لحظه نیاز به شست و شو پیدا کند. تعمیراتی هی الان هی یه ساعت دیگه کرد و آخرش نزدیک ساعت 4 آبگرمکن درست شد و حسنا قبلش گل کاری اش را کرده بود و مجبور شدم با آب سرد بشویمش. دخنرم هم مقاومت میکرد (عادت به آب سرد ندارد و خودم هم نگران سرماخوردنش بودم) حسابی اذیت شدم.

پدرم آمد گفت بنده خدا این کرمانشاهی ها الان چه می کنند. 

-چی؟ چی شده مگه؟

-خبر نداری؟ دیشب کرمانشاه زلزله آمده بالای 7 ریشتر و 400 نفر هم کشته شدند

-چی؟ 400 نفر؟!

هیچ چیز بدتر از خبر بد ناگهانی نیست. حالم خراب شد. 

با دیدن خبرها در اینترنت بدتر شدم.

صحنه هایی مثل گریه مادری بر جسد بچه کوچکش که این روزها در حد مرگ برایم کشنده است. برای این عکس ها هیچ کار نمی شود کرد، جز اینکه برایشان مرد.

خدا کند هیچ مادر و پدری داغ فرزند نبیند.

تمام شب را کابوس دیدم. چقدر هولناک است تصورش.

چقدر زندگی غیرقابل پیش بینی و در برخی جاها بی نهایت خوفناک است. به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد. حتی به یک ثانیه بعد.

چهره این مادرها و پدرهایی که دیدم تمام شب جلوی چشمم رژه رفت. خودم را وسط حادثه می دیدم و میخواستم کاری کنم اما نمی دانستم چه؟


کرمانشاه را دریابیم

مصیبت داغ عزیز در کنار ویران شدن یک شبه ی یک زندگی، کمر هر انسانی را می شکند.

نمی دانم غیر از کمک مالی چه می شود کرد؟

گروه خونی ام هم O نیست.