پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

 داستان-فرهنگ

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : "عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

 داستان-فرهنگ

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

 فرهنگ

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست .

 بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .

زندگی سرشار از حوادث است .


پ.ن: این داستان داره توی ذهنم هی می پیچه.

چه کسی میداند جز خدا

که در نهایت چه به صلاح ماست..


خدایا!

خود میدانی

بیش از پیش

 من به خیری که از تو برسد بسیااااااااااااار محتاجم

من که همان محبوب ام، همانقدر دست خالی و هیچ ندارم که به مدد آن امید به رحمت تو داشته باشم

ایا تو هم همان حبیبی؟ 

همان حبیبی که همیشه مرا از لطف خود شگفت زده کرده ای؟