بسم ا... الرحمن الرحیم


+ هنوز هیچ خبری از هیچ مقاله دیگری نشده. یادتان هست که گفته بودم زمان انتظار را می ترسم به بطالت بگذرانم؟ 

برعکس رفتار کردم. اضطراب شدید دارم. مقاله با حبیب خیلی کار دارد و او هم رمقی برای اینکه با من انرژی بگذارد ندارد. مساله خانه و ... خیلی بغرنج شده. (اگر درست نوشته باشم)

اضطراب شدیدم تبدیل شده به وسواس در کارهای خانه! عین یک زن خانه دار تمام عیار دارم میشورم و می سابم! منی که هیچ وقت عمقی خانه تکانی نکرده بودم، دارم چنان گوشه ها را میسابم که خودم هم مانده ام! مثلاً فیلتر ماشین لباسشویی بعد از 4 سال برای اولین بار تمیز شد! 

خانه دارد کم کمک برق می زند و شاید این تنها تلاشی است که نتیجه اش ملموس است. برق زدن ها لبخند به لبم می آورد. 

امیدوارم کم کم با دیدن نظم امور منزل، ذهنم هم نظم پیدا کند و از این آشفتگی و اضطراب بیرون بیاید. باید تا ترم جدید شروع نشده بروم سراغ مقاله. 

+ از تیم تحقیقاتی ام صدای کمک کمک بلند است و من هنوز در تردید برای ادامه دادن هستم. قبلاً در حاشیه به ریاست مرکز گفتم گله هایم را و به شوخی گفتم جلوی ضرر را هر وقت بگیرم باز هم منفعت است و من دیگر همکاری نمی کنم. که جا خورد و هندوانه زیر بغلم گذاشت که ما روی حساب تو اینکار را کردیم. (البته خیلی هندوانه هم نیست. تخصصش را ندارند) و من مطالباتم را گفتم. قول داد درستش می کند ولی قول هایش قول نیست طبق این شناختی که از او پیدا کرده ام.


+ البته دلیل مهم نرفتن سراغ تیمم هم اینست که حسنا مریض است. سرمای بدی خورده و برای همین خانه می مانم تا رسیدگی های لازم را بکنم. اینبار مریض شدنش بدجور ترساندمان. حتی لکهای قرمز پوستی زد که نمی دانم حساسیت به دارو بود یا در اثر دادن چیزهای گرم زیاد یا ... در عین اینکه مادرم هم آنفولانزای بدی گرفته و نمی شود حسنا را بگذارم و بروم.

+ مساله ی قبلی در خصوص دادن واحدمان به برادرشوهر ظاهراً منتفی است. هیچ سیگنال دیگری از جانب شان نیامد. من هم در این مدت روی حبیب کار کردم حسابی. فعلاً برایش حرص و جوش نمی خورم.

خانم معلمم را هنوز نشده ببینم. امیدوارم جمعه این هفته بشود.

+برادرشوهر 3 که شریک ما در ساخت زمین هم هست قرار است پولی دستش برسد. در یک مهمانی خانوادگی عنوان کردیم که ما هیچ پول دیگه ای برای ساخت نداریم و اگر مشکل حقوقی اش حل بشود، این پول را به ما بدهید تا ادامه بدهیم. (وام مسکن را به خاطر تعلل در درخواست مان به واسطه اینکه کارمان را شهرداری خوابونده بود از دست دادیم) (در واقع سهم خودش از ساخت را) و رفتارهایی که کردند باعث شد حبیب بشناسدشان که خرجهای بیهوده شان برای خرید ماشین فلان و طلا و تعویض یخچال و... برایشان مهم بود ولی اینکه کمک کنند تا واحد ساخته شود علی الخصوص که حالا یک واحدش را هم پیش فروش کرده اند و طرف شاکی ماست و ... خیر اصلاً مهم نبود. آن شب خیلی گریه کردم. به غرورم خیلی برخورده بود. دعا کردم هیچ وقت محتاج اینها نشویم. 

از طرفی خوشحالم که حبیب برادرش را شناخت. ضمن حرفهایی که اینها برای کمک نکردن شون گفتند، گفتند که چرا ما بدهیم! اون خواهر شوهر بزرگه بدهد که فلان مبلغ پول داده رهن منزل تهران شان (سیصد میلیون) و ... !! و کاشف به عمل آمد بعله ایشان همچین کاری کرده اند و اون موقع هر وقت ما کمک خواستیم برای اینکه سهم خودشان را در ساخت بدهند چه فیلمهایی در آورند!!! مادر حبیب هم که قضیه را میدانست آمد درستش کند که ماست مالی بدی کرد و بدتر مشخص شد ماجرا راست است. باز هم خوشحالم که حبیب برای بار چندم، خواهرش را هم شناخت.

+فقط دعا می کنم خدا خودش بهمون کمک کنه از این مخمصه بیرون بیاییم. کل هم و غم ام اون واحد پیش فروش شده به یه بنده خدایی هست که غریبه است و نیاز فوری هم به این خونه داره. بماند که داریم بهش جریمه دیرکرد میدیم  و معلوم نیست کی ساخته بشه. میترسم به جاهای باریکی کشیده بشه این اشتباه حبیب. 

+ بعد از ناامید شدن از شرکا، با حبیب نشستیم دارایی هایمان را لیست کردیم. در حدی نیست که بشود ساخت و تحویل داد. فعلا روی ماشین، نیمچه طلاهای من و یک سهامی که سه سال پیش خریده بودیم و وادار کردن برادرشوهر3 به فروش ماشینش برای دادن بدهی 11 میلیونی به ما بعد از چندین سال و بقیه هم همین طور و .. روی اینها حساب کرده ایم اما با اینها نمی شود کامل کرد، بقیه حسابمان باشد روی کمک های معجزه اسای خدا. 

+ حکم کمیسیون آمد و برای ما 32 میلیون جریمه در نظر گرفتند! امیدوارم ساخت این خانه به این همه جریمه و هزینه و اعصاب خوردی بیارزد. قصد دارم بعد از ساخت بفروشیمش برویم جای دیگری دور از شرکای محترم! 

+در راستای شستن و سابیدن ها و فکر نکردن ها! استفاده از ماسک های طبیعی را هم امتحان کردم. ماسک ماست و آرد جوانه گندم. عالی بود. 

+ فکر کنم به اندازه کافی وقت را کشته باشم. نمی دانم کی حالم مساعد میشود برای مقاله...

+ دیشب خواب عجیبی دیدم. رفته بودیم کربلا. داشتیم میرفتیم وضو بگیریم تا وارد حرم امام حسین شویم. در دستشویی حرم بچه ای بود که از گردن به پایین فلج بود. حدود ده ساله، پسر. حرف هم نمیزد. عقب افتاده ذهنی هم بود. پدر و مادرش داشتند او را که خودش را سر تا پا کثیف کرده بود را می شستند. ظاهرشان هم خیلی بد بود. بیچاره مطلق. ازشان ترسیدم. از بچه و وضعیتش هم. شاید از صورت من چیزی دستگیرشان شد. خودم را جابه جا کردم تا جای دیگری وضو بگیرم. شاید دلشان شکست. چند لحظه بعد از خودم بدم آمد. رفتم و گفتم شلوار بچه را بدهید بشویم کمک تان. میخواستم خودم را ادب کرده باشم. بعد که برگشتم که شلوار را بدهم، پدر و مادر نبودند. بچه بود فقط. با من حرف زد. بلند شد و ایستاد. امام حسین شفایش داده بود. گریه افتادم. 

از صبح دارم به این فکر میکنم که چرا این خواب را دیدم؟ از اینکه مادرم دلش خیلی کربلا میخواهد؟ از اینکه گفته بودم بهمن ماه ان شاء الله جواب مقاله هایم آمده و یا بهمن و یا عید می برمت کربلا. از اینکه دخترم ورد زبانش شده: پیاده، مشد! (مشهد) و نمیدانم چرا این دو را مدام میگوید. از مادرم چیزی شنیده؟ از اینکه امسال را سال حسین برای خودم نامگذاری کرده بودم. 

یا اینکه کسی به به چشم حقارت دیده ام که در نظر امامان بزرگ بوده؟