بسم ا...

تا جایی که ذهنم قد میدهد اولین باری است که از آمدن ماه رمضان هول برم داشته!

و از این هول و ولا هم شرمنده خودم هستم.

هول چه؟ به این فکر میکنم که هر روز بایست تا عصر سر کار باشم. بعد دخترک را که در مهد خوابیده و سرحال است تحویل بگیرم در حالی که خودم از حال رفته ام. بعد بایست برویم خانه و در عین بازی کردن با اویی که سرشار از نیاز به بازی با من است، با بیحالی به فکر افطاری هم باشم. ضمن اینکه انقدری وقت نیست که بخواهم موکول کنم به آخر شب. 

این روزها آخر شبها غذای فردا ظهر را که حدود ساعت 4 میخوریم را آماده میکنم. شام هم تقریباً هیچی. شیر یا میوه یا هله هوله یا .. گذران میکنیم بالاخره. 

ولی در ماه رمضان نمیشود به این سیستم. 

آخ خواب دخترک را چه کنم؟ دخترم هنوز که هنوز است از ساعت 12 شب زودتر نمی خوابد. وای چطور سحری بیدار خواهیم شد و بعد با این کمبود خوابها چطور کنار بیاییم وقتی حسنا نمی گذارد ما بخوابیم! 

این حجم از کارها را چطور با این روزهای طولانی روزه مدیریت کنم. دو تا مقاله که شدیدا کار دارند. 

نکند بعد از ماه رمضان به این پست نگاه کنم و ببینم مقاله ها جلو نرفته اند؟

اولین بار است که حس میکنم کم خواهم آورد!

فریزر را هم خالی کرده ام و مواد لازم برای پخت راحت غذا را ندارم. برادر بزرگم راهی شهرستان بود برای کارش و دیدم اولویت با اوست که آنجا تنها نمی تواند غذا درست کند و حسابی هم موهایش ریخته از بس غذای کنسروی خورده. موادی را که برای ماه رمضان فریز کرده بودم دادم برد. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود. مادرم که هیچ لطفی به فرزندانش نمی کند! بایست کمی مادری کنم برای برادرم. 

اولین باری است که اینقدر شرایطم سخت شده. سالهای خیلی قبل که ماه رمضان هر جایی از سال بود چون بچه نداشتم سخت نبود. حالا چون حسنا کوچک است و کم خواب و پرانرژی و من حجم وسیعی از کارهای عقب افتاده دارم، نگرانم.

بیشتر نگران بی خوابی! 

وای چقدر هم و غمم شده فقط امورات روزمره؟

چقدر در خود مانده شده ام

در فکر خورد و خواب و کار..

مثلاً ماه رمضان بایست از بقیه مشغله ها فارغ شد و به خود پرداخت.


آخ....

دلم زندگی میخواهد

خدایا می شود یک کمکی بفرستی برایم؟

بدجور دلم یک وقت وسیع می خواهد

وقت خالی برای دنبال خودم گشتن.

برای خودم بودن.

برای یک ماه رمضان که به خودم برسم.