بسم ا...

نقل اول.

دخترک کوچک من امسال برای اولین بار درک می کند محرم را‌. 

در حالی که با دایی اش به مراسمها می رود وقتی بر می گردد برایم تعریف می کند؛ یفتم امام حسین

جا میخورم. از تعبیر کودکانه اش از عراداری

این حرفش کافیست تا اشک در چشمانم بدود.

دخترم میدانی دلم میخواست لایق کربلا می بودم.

دخترکم میگوید؛ مامان سینه زدم اوفتم (یعنی گفتم) حسین جانم حسین جانم...


نقل دوم.

به دلایلی استراحت مطلق شده ام. بماند در بهت این اتفاقم و از ان خواهم نوشت ولی نه در این پست.

 به همکارم زنگ زده ام تا امورات چند تا از دانشجوهایی که بایست تا ۳۱ شهریور انجام میشد را به جای من عهده دار شود. میگوید همین حالا از کربلا برگشته. آخرین پیامهای من در گروه همکاران در مورد رد و فتق امورات کاری را در حالی خوانده که کربلا بوده و آنجا متوجه شده برایم این حادثه پیش امده. گفت نامم را آورده و برایم دعا کرده. 

همکارم مرد است ولی نمی توانم بغضم را مخفی نکنم.با بغض میگویم دست شما درد نکند.

 نام من در صحن تو آقا برده شده است.... پرم از اشک

حالا انگار راحت تر میتوانم درد دل کنم


پ.ن.۱؛ این همکارم پارسال هم کربلا رفت ولی متاسفانه گروه برایش مشکل درست کرد که حق نداشت وسط ترم برود! امسال بدون اطلاع هیچ کس رفته بود.