مدتهاست به خاطر کمر درد رسیدگی به دخترم کمتر شده

خیلی از بازیها رو باهاش نمی تونم بکنم

بغلش نمی کنم

حتی توی ماشین خودش مراعات میکنه و بغلم نمی شینه. میگه کمرت اذیت میشه. قربونش برم الهی

روزهایی هست که بیدار میشه قبل رفتنم سر کار و گریه میکنه نرو. خیلی حرف میزنم که مامانا میرن سرکار بعد زودی میان و ... ولی گریه اش تموم نمیشه. بعد یه جورایی گولش میزنم و ناپدید میشم که میدونم کار خیلی اشتباهیه ولی نمی دونم درستش چیه. 

روزهایی هم هست که خوابه و من درب بالا رو باز میزارم و میرم. اول میاد پشت در م.شوهر توی پله ها میشینه تا صداش کنن. دیروز م.شوهر میگفت خیلی غصه خورد. به محض دیدن م.شوهر گفته بوده مامان و بابام رفتن! منو تنها گذاشتن! 

جگرم اتیش گرفت. به حبیب گفتم کارمون اشتباهه، باید صبحها توی خواب ببریمش بزاریم پایین حداقل که وقتی بیدار میشه تنها نباشه. بزاریم پیش م.شوهر. ما هنوز جای خواب دخترمون رو هم از خودمون جدا نکردیم. توی یه اتاقیم همه. 

عصر اومدم، نهاری که شب جمعه پخته بودم رو خوردیم. نیم ساعت بعد باز باید حرکت میکردیم سمت استخر، به حبیب گفتم منو برسونه چون خیابونها شلوغ بود. تازه دیروز اولین روزی بود که خودم ماشین بردم سرکار و انگار باز اعتماد به نفس نداشتم توی شلوغی ها خودم برم.

دخمل رو هم لباس پوشوندیم و بردیم حداقل یه دور دور بکنه. وقتی رسیدم دیدم دقت نکردم و سانس شنبه برای دانشجوها بوده، زنگ زدم حبیب برگشت. دیدم دخترم داره گریه میکنه. قشنگ گریه ی غصه نه گریه بهانه گیری که چرا مامانم رفت. 

خیلی حالم بد شد. این مدت همش گیر خودم بود. یا سرکارم یا برمیگردم میرم فیزیوتراپی و جدیدا هم که یه روز در میون کردم با استخر. هیچ پیش دخترم نیستم. 

خیلی از دخترم معذرت خواهی کردم. به حبیب گفتم ببریمش یه شهربازی سرپوشیده. حدود دو ساعت اونجا بودیم. کمرم درد گرفت ولی به حبیب نگفتم. بایست دخترم بازی میکرد. توی بازی وقتی با بچه های دیگه مقایسه اش میکنم چیزی غیرعادی وجود داره. دخترم بی نهااااایت ارومه. شیطنت نداره. توی استخر توپ نمی پره. یه جا وامیسته و نگاه میکنه. 

از بازی تنهایی اصلا لذت نمی بره و هر بازی ای که بچه شیطونی کنارش باشه از دیدن اون بچه شیطون میخنده. خیلی بازیها رو تا شروع میکرد میگفت نه دوست ندارم‌ و میومد بیرون.

دو ساعت تمام تلاش کردم دخترم بخنده و خیلی کم خندید و من خیلی توی دلم گریه کردم.

قبلا من هی یاداوری میکردم طبق تودوایست و حبیب میگفت نه خوب نیست نریم. دلیل هم نمیگفت. دیشب خیلی با حبیب حرف زدم و اونم قبول داشت دخترمون شاد نیست. قرار گذاشتیم بیشتر ببریمش شهربازی و حبیب دلیلش رو مالی میگفت که گفتم کار میکنیم واسه کی؟ فدای سر دخترم که هر چقدر خواست هزینه کنیم واسش. اینجایی که این سری رفتیم خیلی محدود بود، و دخترم خیلی شاد نشد. جاهای دیگه رو بایست سری های بعد امتحان کنیم. فعلا دوجای دیگه که مناسب فصل سرما باشه سراغ دارم که از نزدیک ندیدم.

دیگه نمیدونم چه کارهای دیگه ای از دستمون برمیاد؟ 

هر چی مادرم بعد از عید اصرار کرده که دلش تنگ میشه و دخترم رو بزارم پیشش اینکار رو نکردم، چون دیگه دخترم متوجه اوضاع و احوال روحی میشه. فکر میکردم خونه م‌.شوهرم براش خیلی خوبه. اونها خیلی شادن و مرتب هم نوه ها میان خونه شون با اونها بازی میکنه که این ترم خواهر شوهرم کار پاره وقتش رو هم رها کرده (قبلا دو یا سه روز در هفته ، هر روز دو ساعت میرفت سرکار و اون روزها کامل اینجا بود، ولی جدیدا خیلی کم میاد، هفته ای یک روز تقریبا). 

مهد دانشگاه رو خودم دیگه ترجیح نمیدادم چون میدیدم خیلی بهش سخت میگیرن. حتی اجازه نمیدن از اتاق مخصوص سن خودشون خارج بشن. دخترم اونجا جیغ زدن رو یاد گرفت و فکر میکنم فشار زیادی روش بود. به گریه بچه هم اصلا اهمیت نمیدادن بعد از رفتن من و میگفتن خودش گریه میکنه ارووم میشه. من دلم اتیش میگرفت.

نمی دونم حالا چیکار کنم؟

شبش از درد کمر حتی نتونستم بلند بشم نمازم رو بخونم. فقط دراز کشیدم‌. البته در حالت دراز کش شدم یار بازی دخترم و با ژل بازیهایی که دیشب خریده بودیم یه عاااالمه بازی کردیم. 

 در مورد برادر سومی هم تلفنی پیگیر بودم. دیشب ساعت ۱۱ بالاخره ویزیت شد و الان دنبال گرفتن ام.ار.ای هستن. خدا کنه مشکلش خیلی حاد نباشه.