بسم ا...


بعد از مدت ها با خودم خلوت کردم، اول کتاب خواندم بعد رفتم به دامن شعر.



از پس یک روز بد که دست و دلم به کار نمی رفت



و بعد از مدتها هم دل به موسیقی دادم و مابقی شب را هم باز به شعر و کتاب و فیلم می گذرانم. 

زنگار دلم کمی رفت. 


به جبر زمانه، از خودی که دوست میداشتم دور شده بودم.


آه که چقدر دلم همنشین همدل میخواهد. 

و بیشتر تر حسرتمند راهرو و راهبری که من را بلد باشد. 

خدای من، چقدر دلم همراه می خواهد.

وه که چقدر دلم تنگ شده است برای ایام دانشجویی و جمع های مطالعاتی خووووب آن روزها و فراغتی و دوستانی بهتر از برگ درخت.


و از شما چه پنهان مهمانی فردا شب م.شوهر را دوست داشتم بهانه ای داشتم و نمی رفتم. دلم چیزی را می طلبد که در این جمع ها نیست و متاسفانه نقیض آن که شدیداً نمیخواهمش، هست.


عجالتاً شما هم خودتان را مهمان کنید به شنیدن قطعه بی نظیر "شب طولانی" از علی مولایی


و البته سرخوشانه شعر را تغییر داده ام برای خودم، به جای "دیوونه دوست داشتنی" گذاشته ام "کوچولوی دوست داشتنی" و دخمل چه عشقی می کند که مادرش سرزنده است و چپ و راست از عمق جان می بوسدش و بلند بلند این آواز را برایش می خواند و گریه و خنده اش آمیخته است. بچه بیچاره نمیداند مادرش خوشحال است یا ناراحت.


در یادآوری خاطرات گذشته، خاطرات سختی هم مرور شد و این آهنگ هم به عمق جانم نشست


فاطمه مهلبان، مرا دیوانه کردی


خصوصا که اشک من هم این روزها رنگ تمنا ندارد...