عید و کوله باری از 94

بسم الله الرحمن الرحیم


جایی خوانده ام که عید برای آنهایی است که پایان سالی که گذشت را جشن بگیرند نه آغاز سالی که نیامده است. فکر می کنم از مرحوم شکیبایی نقل قول کرده بودند و  عجیب این حرف به دلم نشست. 

ما و سال 94

چه کردیم؟

چه کوله باری برداشتیم؟

94 را با تب و تاب اپلای شروع کردیم. اوایل سال خبر خوب قبولی در مرحله اول دکترا را شنیدم. با رتبه 45. دانشگاه موافقت نمی کرد و بایست استعفا میدادم. نظر حبیب این بود که استعفا بدهم. خودم نمی توانستم ریسک کنم. دانشگاه ایده آلم و در محضر استاد ایده آلم پذیرفته نمی شدم. فقط شبانه می توانستم بخوانم. بایست قید خانه دار شدن را میزدیم با این حساب. از نظر مالی در مضیقه می افتادیم. مدام بایست در رفت و آمد می بودم اگر انتقالی به حبیب نمی دادند و من خسته تر از این بودم که این کار را بکنم. همین شرایط را در ارشد داشتم و فرسوده ام کرده بود. حاضر به تکرارش نبودم. از آن گذشتم. 

مدارک زبانم آماده نبود و شاید به این دلیل چند موردی که اپلای کردم ریجکت شد. در هول و ولای شروع روند برای ترم بعد اپلای بودم که فهمیدم داریم سه تایی می شویم. روند اپلای متوقف شد و موکول شد به نمی دانیم کی. 

به خاطر بی تجربگی و ... اوایل فشار زیادی به خودم آوردم و همین باعث شد از ماه دوم استراحت مطلق شوم. ترم اول نشد تدریس کنم. دانشکده هم خیال من را راحت نکرد و یک استرس زیاد بر جانم گذاشت که چرا از قبل اطلاع ندادم!! لابد می بایست علم غیب میداشتم! با هزار حرف ببر بیار فهمیدند شرایطم بحرانی بوده و دست از سر کچلم برداشتند. 

برای ترم بعدی هم یک مکافاتی داشتیم که شرحش را نوشته ام. 

دوران بارداری خیلی سختی داشتم. انقدر سخت که فقط مانده شاخم در بیاید.

این روزها هم بی تابم و تحمل 3 هفته باقیمانده را ندارم. 

تب دائمی، ورم دست و پاها جوری که بند بندشان درد می کند. خارش کل بدن، بی حالی و درد عمومی بدن امانم را بریده. 


راستش اصلا 94 را دوست نمی دارم. پوستم رسما کنده شد. همین بهتر که گذشت. و هدفی هم به آن صورت حاصل نشد

95 هر چه باشد ان شاء الله برایمان بهتر است. 

ان شاء الله حضور دخترمان را داریم. و فکر می کنم لمس کردنش، بغل کردنش و حس کردنش بهتر از باردار بودنش باشد. 

حدا کند که سلامت باشد. یک دخمل تپل مپل آرام و دوست داشتنی. 

خدا کند بتوانم خوب مدیریت کنم و مادر خیلی خوبی باشم. در عین اینکه از بقیه ابعاد زندگی نزنم. 

خدا کند اهداف ناتمام سال قبل را امسال تمام کنیم. 

خانه دار شویم. 

حبیب پایان نامه اش را با شرایط عالی دفاع کند.

من امتیازات تبدیل وضعیتم را کامل کنم.

محددا برای اپلای اقدام کنم.

زندگی با حبیب روز به روز بهتر، شادتر و پر از امید و تلاش بیشتری شود و من بتوانم منبع تزریق این شادی و امید و تلاش باشم.

حتما حتما برای خانواده ام کاری کنم. مهم تر از همه درمان مادرم و برادرم است. خدا خودش کمک کند و این امر را بر من آسان کند. 

متاسفانه بدجور حس می کنم از بعد معنوی زندگی دور شده ام. امیدوارم در سال 95 محبوب بهتری باشم. امیدوارم بتوانم چند مورد از ضعفهای اساسی ام را شناسایی و رفع کنم.

این نوشته ناقص است. بایست بیایم و کاملش کنم. در حد آرزوست نه برنامه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به یاد اولین پست

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بلاگفا وبلاگ قبلی ام را به فنا نداده بود، الان اولین پستم را داشتم. اولین پستی که یک ماه قبل از شروع زندگی ام با حبیب نوشته شد. درست حدود دو سال پیش.

از آنچه از پشتیبان گیر ها توانستم نجات دهم، پست اولم هم بود. دوباره اینجا می گذارمش. 


با خواندنش گریه کردم...

خدایا شکرت.

هزاران هزار بار شکرت.

-----------------------------------------------------

بسم الله النور...

شروع وبلاگ ام را می خواهم چیزی بنویسم بر وزن شعر فروغ، منتها درست بر عکس فروغ!

و این منم...

زنی تنها، 

اما استوار، 

محکم و قوی

در آستانه فصلی گررررم.

فصلی نو

فصلی پر از شور شکفتن. 

فصلی پر از امید تلاش کردن. 

 

و این منم.

زنی یکتا در آستانه فصلی گرم. 

 

این منم. 

محبوب.

در واقع محبوبـِ حبیب.

یک دختر 28 ساله. با گذشته ای سخت. 

در یک ماهگی شروع زندگی مشترکش با حبیب.

مردی مهربان، دلسوز، مومن و عاااااشق

مردی که در همین 6 ماه آشنایی مان، زندگی ام را از سیاه به خاکستری تغییر داد. و اینک منم در آستانه فصل سپید زندگی با او. فصل روشن عشق.

اینجا فقط میخواهم از فصل روشن زندگی ام بنویسم. 

شور و شوق امروزم، به عظمت دردهای دیروزم ربط دارد. اینکه چقدر قدردان ساده ترین خوشبختی ها هستم به همین بر می گردد. 

هر جا سیاهی ها را ذکر کنم، که مسلما تعداد کمی ذکر خواهم کرد، فقط برای اینست که شکرگذار خوبی باشم و با دیدن ناراحتی های کوچک دنیا را تیره نبینم.

اینجا از خودم و حبیب می نویسم. مرد 29 ساله من. دانشجوی ارشد و کارمند بانک و در یک کلام آقای گرفتار عااااشق. 

 و این منم.

محبوب.

زنی عاشق  که میخواهد نقش محبوب بودن را برای همسرش درست ایفا کند.

زنی که میخواهد الفبای زندگی مشترکش را به درستی شکل بدهد.

در همه ابعاد آن.

خانه داری 

همزمان با کار سخت استاد دانشگاه دولتی بودن،

 و تلاش برای قبولی در دوره دکترا در یک رشته فنی مهندسی دانشگاه قبلی خودم یا بهتر از آن که یکی از 3 دانشگاه مطرح ایران بود یا خارج از کشور ان شاء الله. 

زنی که امروز انقدر خوشحال است که حتی نمی تواند 30 روز شمارش معکوس تا شروع زندگی اش با یک حامی واقعی را تاب بیاورد. 

زنی که انقدر عنق بود که 6 ماه طول کشید تا عااااااشق صددرصد حبیب شود. 

 

آه حبیب...

حبیب...

حبیب...

شش ماه از فرآیند لود شدن محبتی که تو از همان روز اول خواستگاری در دلم انداختی گذشته است .

و تو اکنون یک مجنون داری. 

دیگر ناراحت یک طرفه بودن عشقت نباش.

 من دیوانه تر از تو شدم. 

گفته بودم دیر دل میدهم و دیرتر دل می کنم. اینهمه خوبی تو، چاره ای جز مجنون شدن برایم نگذاشت.

این منم حبیب جان.

محبوووب. 

 یک شیفته واقعی که به خاطر تو هر کاری خواهد کرد. 

 

خدایا عشق مان را روز به روز بیشتر کن. 

 

خدایا شکرت که انتخاب عاقلانه به زندگی عاشقانه مومنانه رسید. 

 

با توکل بر خدا

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

روزی آدرس اینجا را به تو خواهم داد. میدانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عذاب وجدان بیهوده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

شکر ایزد

بسم الله الرحمن الرحیم


شکر خدا که قضیه میهمانی سیسمونی ختم به خیر شد و کسی حداقل مستقیما به من چیزی نگفت اندر باب نیامدن مادرم و همان نگرانی های من و الان یک عدد محبوب اینجا نشسته که هی قربان صدقه خدا میرود که نوکرتم. چاکرتم. آخییییش که تمام شد و گذشت. 

و طبیعتا بایست از این فرصت باقیمانده استفاده کند در جهت شکر عملی

البته یک دغدغه جدید پیدا شده، دعا کنین این یکی سریع ختم به خیر بشه من برسم به شکر عملی و کارهایی که قول دادم برای دخترکم بکنم در این ماه آخر به جبران کم کاریهای ماه های قبل. از بس همیشه دغدغه داشته ام هیچ وقت مادر ایده آلی که میخواستم برایش نبوده ام متاسفانه. دعا کنین بتونم این یک ماه از لحاظ روح و جسمش خوب بهش برسم. 

اما دغدغه جدید: 

 تازگی (هفته پیش) فهمیده ام که از هفته 22-23ام بنده دیابت بارداری داشتم و خبر نداشتم! و تازه هفته 32 فهمیده ام. 

جریان اینکه چه شد که نفهمیدم هم جاگذاشتن یک آزمایش است و اینکه محدوده مجاز را برای زنان باردار با انسانهای عادی فرق داشت و من نمی دانستم. در برگه آزمایش هم محدوده را برای افراد عادی ذکر کرده بودند و من فکر میکردم نرمال هستم. 

آزمایشم را سری قبل که پیش دکترم میرفتم استثنائا جا گذاشته بودم و وقتی دکترم پرسید چطور بود گفتم همه در رنج نرمال بودند! 

و تازه این سری برای تکمیل پرونده ام بردم و دکتر فهمید که این دو ماه و نیم بنده دیابت بارداری داشته ام! سونوی هفته 32 هم رشد بیش از حد جنین را نشان میداد متاسفانه. 

دخترکم تکانهایش از لحاظ تعداد کم نیست ولی خیلی آرام است. به قول خودم انگار جون نداره. دعا کنین مشکلی از لحاظ سلامت قلبی و ... براش پیش نیامده باشه به خاطر مشکل قند این مدت و فقط رشدش زیاد باشه که این یکی تنها تاثیرش زایمان سخت من خواهد بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگاه از بالاتر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

بزرگترین چالش زندگیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ نظر

چقدر خودت را دوست داری؟

بسم الله. 


یک وبلاگی هست به اسم حموم زنونه نوشته دلاک عزیز. درست یادم نیست چند وقته که داخل feedly اضافه اش کردم و پست هاش رو میخونم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم و از کدوم پستش اینقدر خوشم اومده که به لیست وبلاگهایی که پیگیر هستم اضافه ش کردم. از اونجایی که قبلا توی بلاگفا بوده و از خردادماه اسباب کشی کرده به بلاگ اسکای، احتمالا مدت زیادی نیست که میخونمش. از چند وقت پیش در گیر بیماری مادرش بود و یه چیزهایی رو تعریف کرد که دیدم بهتره یاد بگیرم. 

یاد بگیرم یه چیزهایی خودخواهی نیست بلکه فقط دوست داشتن خود و احترام گذاشتن به خوده و عقل به خرج دادن.

اینکه تا مرز تلف شدن از خودت کار نکشی و خودت رو خسته نکنی. 

اینکه شرایط حاد بیماری مادرت رو جوری هندل کنی که نه از کارت بزنی نه خودت رو انقدر تحت فشار بزاری که کم بیاری. 

اینکه جوری زندگی کنی که با همین فرمون بشه سالها با نشاط زندگی کرد. کمتر مریض شد، کمتر کم آورد و ...

کاری که من درست 180 درجه مقابلش رو انجام میدم و با خوندن این وبلاگ به فکر فرو رفتم که چرا؟ کدوم راه حل عقلانیه کدوم احساسی؟ 

مسلما عملکرد من تابع احساسم بوده یا استرس یا ... که بازم میشه احساسی. عقلانی نبوده. 

راستش یکی از ایرادات من اینه برنامه تفریحی داشتن واسه خودم رو انقدر جدی نمی گیرم. یعنی واجب نمی دونم به صورت پیش فرض. و انقدر کار می کنم که بعد یکهو پنچر می شم. برنامه ای برای شادی تزریق کردن توی زندگی ندارم و ممکنه شرایط من رو تا جای خیلی بدی ببره. من مسلط به شرایط نیستم. شرایط مسلط به منن.


باید یاد بگیرم بهتر زندگی کنم.  

فعلا ایده ای ندارم.

این باید توی ذهنم می چرخه تا یه راه حلی متناسب با زندگی خودم براش پیدا کنم. امیدوارم بتونم توی برنامه ریزی عید 95 یه برنامه منطقی خوب بریزم با این رویکرد. 

دوستای گلم ممنون میشم شما هم از تجربه ها و ایده های در این راستاتون بهم بگین و کمکم کنین. 


پست های مرتبط از وبلاگ حموم زنونه نوشته دلاک عزیز

http://hamomzanone.blogsky.com/1394/11/17/post-87/%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%A7%D8%B1


http://hamomzanone.blogsky.com/1394/10/29/post-83/%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%AF%D9%84%D8%A7%DA%A9


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سال محاسباتی داشتن

بسم الله الحسیب.

یکی از اشکالات من این بود که یک سال محاسباتی بیشتر نداشتم. نوروز...

و برای همین اسفندها شده بود برایم یک غول بی شاخ و دم

محاسبه نفس خود از هزاران منظر

خوب مسلم است دیگر نتیجه چنان دلخواه نمی شود. 

یکهو همه دغدغه ها هجوم می آورند و آدمی در برابر آرمانهایش خلع سلاح می شود و انقدر ناامید که انگیزه ای برای برنامه ریزی آنچنان نمی ماند. یا اگر هم برنامه ریزی کند، موفق نخواهد بود. چون آرامش فکری در کار نیست. 

تا اینکه دیدم صبای عزیز ، اینجا عنوان کرده که چند سال محاسباتی دارد.


http://gharetanhaei.persianblog.ir/post/352

مثلا سال میلادی برای محاسبه بعد پژوهشی

شکر خدا سالگرد عقدمان را قرار داده ایم برای محاسبه زندگی مشترک. یعنی هر سال عید فطر و این یکی از بقیه جداست.

سال مالی من مهر بود، و سال مالی حبیب فرودین که بعد از ازدواج هر دو را به فروردین انتقال دادیم. 

می ماند بقیه سالها که کم کم تفکیک می کنم. 

ان شاء الله تا عید 95 نرسیده..

1- من و محاسبه بعد همسرداری (عید فطر هر سال)

2- من و محاسبه بعد ارتقای شغلی (هر سال موقع زدن حکم)

3-من و محاسبه مادر بودنم (هر سال روز تولد دخترم)

4-من و دینداری هایم ( هر سال شب قدر)

5-من و بعد مالی زندگی (خمس و ...) هر سال انتهای فروردین

6-من و بعد پژوهشی و علمی ( هر سال میلادی)


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چه باید کرد؟

بسم الله 

از همه ی آن بحث ها و تنشها، محبوبی مانده که خیلی خیلی خسته است. باردار بودن حساس اش کرده بود، توان جسمی اش را کم کرده بود و این مشکلات ضربه آخر را زد. عوض حمایت، در این دوران حساس فقط آزار دیدم. 

نتیجه ی همه ی بحث ها را در پست قبل نوشتم که حاصلش شد ایجاد یک موضوع جدید در وبلاگ _تحت عنوان:_ من و احقاق حقوق هیئت علمی های خانم

که ان شاء الله کم کم در مورد تمامی حقوق ضایع شده این قشر خواهم نوشت و در هر فرصتی که دست بدهد، سعی میکنم این مشکلات را حداقل برای آیندگان کمتر کنیم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این روزها...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ نظر

دعایم کن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر

تا مادر نشوی نمی فهمی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ نظر

خیری که از سرت گذشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

گره...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

من و این همه و هیچ....

بسم الله 


بعضی وقت ها هست که یکی یکی ابعادی که بایست توی زندگی روشون تمرکز داشته باشم، یادم میان...


چقدر ایده آل و آرمان در سرم هست...


اوه... خیلی..


چقدر اینی که هستم از ایده آل هام فاصله داره.


... خیلی زیاد... :(


به هول و ولا می افتم که از وقت باقیمانده ام بهتر استفاده کنم.


یه مدت اینطور پیش میره


سخته ولی شیرین. اغلب پر از اضطرابه این دوران.


بعد فشاری که به خودم اوردم یکهو همه رو رها می کنم و یکی رو که بیشتر واسش استرس دارم فقط پی میگیرم.


و بعد یه مدتی انقدر فراموش میشن که انگار هیچ وقت چنین آرمانی نداشتم.


و باز سیکل یادآوری شون تکرار میشه.


و من همیشه مستاصلمم چطور میشه اینها رو با هم جمع کرد.


چطور میشه هم یه مادر موفق بود


هم یه همسر بی نظیر، الهه عشق و آرامش


هم یه دختر خوب واسه خانواده که مشکلاتشون رو حل کنه


و هم یه محقق عاالی توی رشته خودم


و هم یه استاد خوب واسه دانشجوهام


و هم یه فردی که مطالعات زیادی داشته باشه و افق دیدش واضح تر از اینی باشه که الان دارم. از بعد دینی و اجتماعی و ....


و چقدر به عمر رفته ام افسوس می خورم


خیلی زیاد


کاش مربی خوبی داشتم تا عمرم اینقدر تلف نمی شد....


کاش مربی خوبی برای دخترم باشم حداقل....


چطوری؟...


خدایا کمکم کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکر عملی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر

پدر، مادر، ما متهمیم

فرزندم...


خیلی چیزها برایت کم گذاشته ام


مرا ببخش


من در برابر تو بیش از اینها مسئولم.


مادری که فقط باردار بودن نیست


متاسفانه تا به حال چیزی جز این نبوده. 


کاش بتوانم مادر خوبی برایت باشم


بهترین مادر


بهترین...


چیزی که خودم همیشه حسرتش را داشتم..


یعنی می شود؟


کاش زودتر یاد بگیرم چطور.


من ام و یک دنیا ابهام و سردرگمی


تویی و چشمانی که مرا خدای خود می بیند این روزها.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرفهای ... زنکی (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

حرفهای ... زنکی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ نظر

واقعه نگاری:: قهر و آشتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوست ترت میدارم ای تمنا شده...

بسم الله الحکیم.


آدمیزاد چقدر موجود عجیب و غریبی است. 


خدا راست می گوید.


دقیقا ظلوما جهولا.


این بلاهایی که سرم آمد را از یک چیز میدانم.


نا شکری.


نا شکری از نعمت بدون طلب داده شده.


قدر ندانستن آن


و بی منتها شکرگذار نبودن برای این همه معجزه. 


نازنین من.


اولین بار که سرت را. پاهای کوچکت را. بینی نازنینت را در دوازده هفتگی دیدم، بعد از آن همه اضطراب ماندن یا رفتنت... بعد از آنهمه تمنا کردنت، تمام وجودم از شکر پر شد. 


وقتی دکتر گفت بچه خدا را شکر هنوز سالم است فوج فوج گریه می کردم. 


گریه شکر.


گرچه هنوز دکترم به ماندنت مطمئنم نکرده و دو هفته دیگر هم بایست استراحت مطلق باشم ولی الان بیشتر قدرت را میدانم. 


بیشتر دوستت می دارم.


انگار خدا تو را دوباره به من داده است.


و الان که پس از هزاران تمنا، پیشم هستی دوست ترت می دارم. 


خدایا شکرت. 


نمی توانم لذت دیدنت را تصور کنم.


معجزه ی خدایی من.


چقدر زیبا بودی.


چـــــــــــــــقدر. دوست داشتم دست و پای کوچکت را هزار بار ببوسم. اولین عکس ات را چندین بار دیدم. انگار زیباترین منظره عالم را در آن سیاه و سفیدی ها دیده باشم. 


سیر نمی شوم ز تو... 


خدایا شکرت. هزاران بار شکرت. 


پ.ن: دوستان عزیزم ببخشید نگران تون کردم. هفته گذشته بستری بودم. جایی که اجازه موبایل داشتن هم نمیدادن! الان خوبم شکر خدا. نی نی ما هم خوبه شکر خدا.

گرچه من همچنان دارم به آمپول زدن و دارو مصرف کردن و استراحت مطلقم ادامه میدم و رکورد 27 آمپول پروژسترون رو زدم! از دوز 500 بگیر تا 250 تا 100 تا 50.

اگر فردا درد نداشته باشم ممکنه دانشگاه هم برم:دی چون دو هفته است کلاسها رو تشکیل ندادم و دانشجوها سرگردونن. فردا بایست بگم این ترم رو میام یا جایگزینی برام بزارن. گرچه دو هفته دیگه هم استراحت مطلق دکتر تجویز کرده ولی گفته اگر درد نداشتی برو. دعا کنین مشکلی پیش نیاد. 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا تو را ز من نگیرد....

بسم رب الخالق الحکیم


عشق مامان.

نمی دانم مصلحت تو چیست... نمی دانم پیش مان می مانی یا میروی. 

فقط خسته شده ام. خسته. 

خسته شده ام از اینهمه اضطراب فکر کردن به این.

باز دیشب راهی بیمارستان شدم. فقط یک هفته بود که رنگ بیمارستان را ندیده بودم و فکر می کردم آن اضطرابها تمام شد. چقدر این هفته خوشحال بودم. ولی باز... باز تکرار شد. دلیلش را نه من می دانم و نه دکترم چیزی می گوید. می گوید بایست دید ماندنی است یا نه.. 

عزیز دل من. 

نمی دانم خدای خالق تو برایمان چه تقدیر کرده است. 

با هر مشکلی که برایت به وجود می آید تمام کرده های بدم یادم می آید. 

شاید لایق مادری ات نیستم که اینطور می شود. 

شاید داریم به زور تو را نگه میداریم. به زور اینهمه آمپول و قرص و دارو... 

خدایا مرا به خاطر همه ی گناهانم ببخش. دلم بدجور شکسته است. بدجور خسته ام. بدجور مضطرم. 

آهنگ حزین مختاباد در گوشم زمزمه می شود و یک دنیا اشک که از چشم مبهوتم بی هیچ اختیاری می ریزد. 

... خدا تو را زمن نگیرد... ندیدم از تو گرچه خیری... 



چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من

چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت نشانه من

تویی که پا نمی نهی به خانه من

چه بهتر آن که نشنوی ترانه من


نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی

نه رهگذاری از تو آرد ، گهی برای من پیامی

بهار من گذشته شاید


غمت چو کوهی به شانه ی من

ولی تو بی غم از غم شبانه ی من

چو نشنوی فغان عاشقانه ی من


خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گر چه خیری


باورم نمی شود که جلوه ساز بهارم نشوی. ... 

باورم نمی شود که خدا مرا مجازات کند. 

باورم نمی شود... 


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در این خاک بجز عشق دگر بذر نکارید...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

راهنمای معنوی دوران بارداری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نازک آرای تن ساق گلم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ نظر

بسم الله الحکیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر

بسم الله النور

بسم الله النور علی کل النور


پاک شدن همه اطلاعاتم از بلاگفا برایم شوک بدی بود. قسمتی را برگرداندم ولی قسمت هایی که برنگشت کامنتهای دوستان عزیزم بود و مطالب رمزی. که دقیقا مهمترین قسمت وبلاگم را تشکیل میداد و آنقدر افسوس خوردم که دیگر نای نوشتن نداشتم.

اما آدم دست به قلم که میشود انگار نمی تواند رها کند.

این شد که باز ادامه میدهم

ولی هرگز در بلاگفا نخواهم نوشت به تاوان صدمه بزرگی که بر همه زد.

انقدر نگفته ام که نمی دانم از چه بگویم


چند جایی که اپلای کرده بودم تماما ریچکت شد و من نمی دانم الان چه کنم؟ 

یک سال دیگر وقت بگذارم برای شروع دوره دکتری در خارج از کشور؟ بچه دار شدن مان چه می شود؟ میشود اینجا بچه دار شویم و بعد برویم؟ با یک مادر موافقت می کنند که بیاید با وجود یک بچه کوچک درسش را بخواند؟ 

نمی دانم...

به بهداشت مراجعه کردم برای آزمایشهای یک سال قبل از بارداری، فعلا گفته اند که وزنم بالاست و به دلیل اینکه پدرم هم دیابت دارند حتما بایست قبل از بارداری 17 کیلو کم کنم!! 


مجبور شدم تنبلی را کنار بگذارم و ورزش کنم همزمان با رژیم گرفتن. امیدوارم خیلی زود این وزن را از دست بدهم. صبر و .. ندارم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰