والا چه عرض کنم...

 

یک بنده خدایی بود هر وقت بحثی چیزی در جمع بود می گفت : والا چه عرض کنم. 

با یک ژستی که همه حمل بر درک ایشان از مشکل  می کردند. خلاصه بنا را می گذاشتیم روی اینکه عمیقا دردمند شده از شنیدن این مشکل و نهایتش این است که ظاهرا کاری از دستش ساخته نیست. 

 

ولی بعدها روزگار چرخید و چرخید و من  را با یک قسم جدید نفاق آشنا کرد. فهمیدم پشت آن والا چه عرض کنم ها خیلی چیزهای دیگری بوده نه این خوش خیالی بنده. 

الان در خصوص آدم هایی با کلام <والا چه عرض کنم> محتاطانه تر برخورد میکنم و اگر بیبنم این روند برای تامل بیشتر یا .. نیست و فقط یک استراتژی همیشگی است از ایشان دوری می کنم. 

 

آدم های رک همیشه قابل احترام تر هستند برای من. 

 

از دورویی در حد بی نهایتی متنفرم

 

پ.ن: نوشتم که هیچ وقت دردی که از فهمیدن این موضوع کشیدم هیچ وقت یادم نرود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

فارغ التحصیل

دختر نازنینم کلاس اولش داره تموم میشه و چند روز بیشتر نمیره مدرسه. 

 

و الان من باید خوشحال باشم آیا؟ 

 

مثل چی ... تو گل گیر کردم که بعدش چطور وقتش رو پر کنم. با نداشتن ماشین و کلاسهایی که هر کدوم یه طرف میشن و دختر کم صبر و مامان کم صبرترش! و تزی که این روزها علاوه بر وقت خالی سرشار از تمرکز، به صبر ایوب نیاز داره. صبری که فعلا لاموجود... وقت خالی سرشار از تمرکز هم به زودی پر! 

 

خدایا چشمم به رحمت توست...

وقت کم است و افسوس عمر رفته بسیار...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

گرسنه ای؟

لابد فیلم اون یوتیوبر آمریکایی سیاه پوست رو دیدید که از یک بی‌خانمان سیاه پوست مثل خودش می پرسه گرسنه ای؟

بعد پیشنهاد میده فلان ساندویچ و فلان نوشیدنی رو میخواد؟

و اونم میگه: بله.

می‌ره واسش غذا رو میخره، میاد میگه من حالت رو درک میکنم، منم روزی بی‌خانمان بودم. اما در آخرین ثانیه درست جلوی چشم او آن را می‌خورد و از طعم غذاش تعریف میکند و میگه این نتیجه زحمات خودم هست که به اینجا رسیدم. 

حتما شما هم از نفرت سرشار شدید با برخورد اون یوتبوبر.

کارش برای چی بود نمی‌دونم. به نظرش بامزه بازی بود یا جذب مخاطب با یه کار خرق عادت یا فرهنگ آمریکا به این سمت داره می‌ره یا ... کار ندارم.. برای خیلی از ما مشمیز کننده بود. 

در حالی که همین حالت این یوتبوبر رو خیلی از بلاگرهای ایرانی دارن. از تابلوترین حالت بگیر که فیلم و عکس از گرونترین رستورانی که رفتن رو میگذارن و از طعم غذای میلیونی در شرایطی تعریف می کنند که میدونند شرایط برای خیلی ها اسفناکه و تصور این غذا هم نمی تونند داشته باشند. از تابلوترین حالت بگیر تا بقیه چیزها. فرو کردن خوشبختی ظاهری در چشم بقیه! 

 

حرفم شامل بلاگرها نیست فقط. شامل هر کس دیگری که براش مهم نیست کسی که مخاطبش هست، خودش در چه وضعی هستش! 

استدلالش هم همینه: اینها به خاطر شایستگی من هست و مگه بایست پنهان کنم! اصلا طرف نخونه یا نبینه یا ...به من چه؟!

یعنی وظیفه اخلاقی روی دوش خودش نمی بینه، هر کی اذیت میشه به خودش مربوطه!!

 

هر چقدر تظاهر به خوشبختی بیشتر، فالوور بیشتر و پر شدن نادرست چاله ی عمیق شخصیتی طرف بیشتر! 

 

کم کم اون جنبه های اخلاقی غنی که در فرهنگ ما بود داره در شبکه های اجتماعی و ... به فنا داده میشه. 

هیییییعییی‌‌‌‌...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تغییر شغل

بسم ا... الرحمن

 

یکی از چیزهایی که در شب قدر خواستیم، تغییر شغل همسرم به شغل خوبی بود. بعد از پستی که چند وقت قبل نوشتم، نشستیم و اساسی حرف زدیم.

راه چاره ای با شرایط فعلی پیدا نکردیم. من و دختر شدیداً متضرر هستیم از نبودن های همسر. خودش افسرده است از جو بد محیط. 

مشکلات شغلی اش زیاد است و مشکل مربوط به سازمان شأن است که درست کردنش از عهده همسر خارج است. تصمیم بر این شد که همسر اول تلاش کند برای شغل جدید. ببینیم چقدر درآمد می توانیم در بیاوریم. مطمین شدیم میتوانیم قسطها را بدهیم، بعد از این شغل بیرون بیاید. این روزها می بینم دارد آموزش هایی می بیند که بررسی کند چه کار می شود کرد. با همه کمی وقتی که می ماند. 

همزمان من هم در همین فکرها هستم. 

 

 

چهل سالگی و باز روز از نو روزی از نو.

هیچ وقت زندگی ما روتین نمی شود انگار. منظورم از روتین اینست که دغدغه شغل و مالی و ... حذف شود و بشود آسوده بود. 

اما شکر. 

می شد چشم روی سیاهی ها بست و ... 

چشم امیدمان به خداست که راه خوبی جلوی پایمان بگذارد. 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرشتگان شب قدر

حسنا با ذوق: مامان خانم مون می‌گفت امشب فرشته ها میان بالای خونه تون. یعنی می بینیمشون؟

 

من: نه مامان، نمی بینی.

 

حسنا با ناراحتی: چرا پس؟

من: چون اونا مثل ما نیستند که الان بتونیم ببینیم شون. ولی بعد از مرگ این جور چیزها قابل دیدن میشه.

حسنا با حسرت: کاش من زودتر بمیرم. دلم میخواد ببینمشون.

من: خدا نکنه مامان. ببین فرض کن دیدی. کنجکاوی ات برطرف میشه ولی من و بابا دق می کنیم بدون تو.

حسنا با خنده: تو و بابا که زودتر مردین

من با خنده: آره

 

پ.ن: 

برای روزی که می میرم.... 

نگرانم. 

 

التماس دعای خیر 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رزق دوست خوب

میم هم ورودی لیسانس مان بود و هم اتاقی دوستم نون. 

به واسطه دوستم نون با او دوست و اشنا بودم. از نون هم کم و بیش خبر دارم. در همین حد یه چهار ماه یکبار یکی مان زنگ بزند مانده. چون ساکن کاشان است و سالهاست نشده بیینمش.  بگذریم.

میم را میگفتم...

خیلی دختر پر انرژی، مثبت و خیرخواهی است. 

یک جورایی خاصی هم بی تعارف است. 

یادم هست وسط مصاحبه های دکتری با دوستان دیگرش مجردی، آمده بودند استان ما. دوستانش را من نمی شناختم. اشناهای دوران دکتری خودش بودند. 

زنگ زد که من اینجام. خیلی وقت بود خبر نداشتم ازش. شوکه شدم . بابا این چه مدلشه، خبر بده از قبل:دی.

فردایش با همسرم و برادر همسرم تور گردش یک روزه ترتیب دادیم و بعضی از جاهای استان را نشان شان دادیم. به همگی مان خیلی خیلی خوش گذشت. بعد بی رودربایستی گفتم بیشتر نمی توانم همراهی کنم چون وسط مصاحبه ها هستم. باید آماده بشوم و دنبال استاد باشم و ..

یک ماه بعد برای مصاحبه همین دانشگاهی که الان هستم آمدم تهران دو شب رفتم پیشش. آن وقت خوابگاهی بود. سال آخر دکتری دانشگاه دیگری. سرکار هم می‌رفت.خانه خرید و از پارسال که ما هم خانه خریدیم تصادفا شدیم همسایه:) در حد دو کوچه فاصله.

پارسال من سرگرم مشکلات خودم بودم و همیشه او بود که پایه ی ارتباط بیشتر بود. هر وقت شنید کمکی لازم دارم دریغ نکرد. خیلی خیلی با معرفت است. دارد خودش را از سطح دوست دوستم به دوست صمیمی تبدیل میکند. 

امروز با خودم فکر کردم چرا مثل یک خواهر رویش حساب نکنم؟ واقعا از مهربانی و ... یک سر و گردن از همه بالاتر است. محبتش از ته دل است و به دلم می نشیند.

دوست خوب یک‌ نعمت است. یک رزق معنوی است. خدا رزق های معنوی ام را زیاد کند. یک سیاسی کار قدر هم هست. از زمان دانشجویی فعال دانشجویی بود و ... تمام سیاسیون را می شناسد. آن وقت ها طرفدار  دو آتیشه خاتمی بود و ‌‌... و قدیم ها اختلاف نظر داشتیم. اما حالا بعد این همه سال ما دو تا هم نظریم. این یک پرانتز بی ربط بود البته. از بس این شش ماه آخر سال حرف سیاسی زدیم. 

 

جالب است که خیلی ها فکر میکنند من چشمه محبت هستم. در صورتی که من خودم را پیش این دوستم هیچی نمی بینم. دریاست از محبت. 

 

رفت و آمد هم داریم ولی به خاطر بیماری من کم شد. خدا بخواهد بایست بیشتر با هم بیرون برویم. حتی شده یک عصرانه ساده درست کنم و برویم پارک نزدیک خانه هر دومان. حتی آنقدر انرژی دارد بازیهای کودکانه را هم پایه است. 

 

همین طور سادات خانم، همسایه طبقه بالا. آنقدر دوستش دارم و دوستم دارد که وقتش است بنای رفت و آمد خانوادگی را بگذاریم. با بقیه همسایه ها هم از عید رفت و آمد می کنیم. این دو سال کرونا مانع بود. ولی بساط غذا فرستادن برای هم و ... را داشتیم :) رفت و آمد رسمی را خیر.

برگردیم تهران حسابی مهمان دارم که دعوت کنیم خانه. ان شاالله.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

من و ۱۴۰۲

سلام به همه ی دوستان مجازی.

 

امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و تندرستی و شادکامی در پیش رو داشته باشید. 

 

 

برای من سالی که گذشت جوری نبود که از گذشتنش حس خوبی داشته باشم

 

حس میکنم روی عمر تلف شده حسابش کنم معقول تر است. لحظات آخر سال با حبیب حرف زدیم راجع به پست قبل و یک سری تصمیم هایی گرفتیم. این تصمیم ها روی روحیه من و حسنا و خود حبیب موثر است. دعا دعا میکنم شرایط ویژه‌ای از درس و کار حبیب برهم شان نزند. 

 

سال جدید سالی است که نرسیدن به برنامه ها خیلی خیلی بها خواهد داشت خصوصا روی روح و روان دخترم. بایست خیلی فشرده برنامه ریزی کنم. امسال سال مهمی است. روش برنامه ریزی ام را از تودوایست به بولت ژورنال تغییر میدهم. 

در نیمه اول سال بایست  این موارد را برنامه ریزی کنم.

-برنامه های فرزند پروری شرکت کنم. غیر از این بقیه مطالعات ام را فعلا رها کنم. این را تاکید میکنم. مطالعات سیاسی و اجتماعی و ....در اولویت بعدی بایست قرار بگیرند. 

-تزم را از خان بعدی عبور بدهم. سخت نگیرم. ایده آل گرا نباشم و همین چیز خوب را تمام کنم برود هی دنبال سوزن الماس در انبار کاه نگردم! زمان مهمتر است برای من. برای سوزن الماس بعدها وقت هست. 

-یک یا دو عمل جراحی لازم را انجام بدهم. دوره نقاهت هر کدام حدود سه ماه است. امیدوارم این ها را بتوانم در تابستان انجام بدهم و تز در بهار به خان بعدی رسیده باشد. 

-نیروی کمکی مورد اعتماد پیدا کنم که بتواند پرستار بچه هم باشد. این یک مورد یعنی مرتب بررسی کردن آدم های مختلف. کار سختی نیست. بیشتر آرزو و دعای امسالم است نه برنامه چون خروجی کاملا از دست من خارج است. 

-تفریح را بیشتر جدی بگیرم. به خاطر حسنا. غالب شب ها، شام را برویم پارک. آخر هفته ها اگر شد روستا.

-نیمه اول سال ده درصد وزن الانم را بایست کم کنم. با سالم خوری شروع میکنم و شنا و یک کلاس ورزشی نزدیک خانه. 

-برنامه ریزی مشترک با حسنا را ادامه می‌دهیم خدا بخواهد. و کلاسهایی که دوست دارد را ثبت نام میکنم. 

نیمه دوم سال را فعلا برنامه نریخته ام. خیلی چیزها بستگی به نیمه اول خواهد داشت. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بهانه گیری

امشب قبل خواب دخترک بهانه گیری می کرد.

اول بهانه ی ست اسباب بازی یک میلیون و نیمی که چند وقت پیش از دیجی کالا دیده بود.

قرار نبود برایش بخریم. زیادی گران است و میدانم فقط یک بهانه گیری است. اسباب بازی کم ندارد. فقط به بعد حواله اش می دهیم که وقتی بتوانیم جای بزرگتری داشته باشیم چون این اسباب بازی در اتاق کوچکش جا نمی شود. به این امید که بعدها بزرگتر که شد از سرش می افتد. 

 

بعد بهانه ی اینکه می خواهد لباس عیدش با دختر عمه اش ست باشد. و او لباسش صورتی است. اصلا چرا لباسی که برای عید امسال خریدیم برایش زرد و خردلی است.

 

یک حاشیه ای بگویم:

اول در سفر مهر ماه به مشهد من دو تا مانتو خریدم برای دانشگاه البته. هر دو در یک تم رنگی هماهنگ. یکی شتری است و دیگری بین طلایی و شتری. یکی اش رو استفاده کردم و یکی را نگه داشتم برای مانتوی عید. نیازی نمی دیدم مانتوی مجلسی بخرم. بعد همین مانتو، همسر هم یک شلوار مشابه پسندید. انگار سوزن مان گیر کرد روی این رنگ و فقط این رنگی می پسندیدیم. این دو تا خرید، باعث شد هر چیزی بعدش خریدیم برای همسر یا دختر بخواهیم رنگ نزدیک داشته باشد. تا حدی البته. چون خیلی وقت برای خرید نگذاشتیم و در اولین مغازه تقریبا خرید کرده ایم. رنگ لباس من، همسر و دختر تا حدی نزدیک هستند و ست نیستند. 

ختم حاشیه. 

اینها را گفتم که بگویم وقتی دخترم نمی‌خواست با ما ست باشد ولی با دختر عمه اش چرا برایم معنی داشت. آخر لباس را با سلیقه خودش خریده بودیم. فقط گفته بودیم به این رنگها بخورد و خودش خیلی لباسش را دوست داشت ولی حالا زیرش زده بود. می‌گفت برای اینکه شما ناراحت نشوید تظاهر کردم. اصلا دوستش ندارم. میخواست با دختر عمه اش ست کند.

 

بعد بهانه های دیگر.

 

انگار حالا که داشت خوشبختی خودش را با دختر عمه اش مقایسه میکرد حس کرده بود خوشبخت نیست...

 

این بهانه بچه گانه باعث شد تا اساسی قبل خواب با هم حرف بزنیم. 

اینکه چقدر بیشتر دختر عمه اش رادوست دارد گفت. 

از اینکه ما چطور خانواده ای هستیم و ... گفت

 

از آرزوهایش 

و ...

حتی گریه کرد. 

اینکه حتی اصلا خاطره شادی با ما نداشته و بهش خوش نمیگذشته....

حرف هایی شنیدم که الان خوابم نمی برد از شدت ناراحتی از دست خودم. 

 

اینکه دخترم از دست من اصلا راضی نیست.

 

حتی پدرش را که در روز خیلیییی کم می بیند قبول داشت که بیشتر از من که کامل کنارش هستم به شادی او توجه می کند و پدرش را ترجیح می‌دهد. 

حتی وقتی بیرون می رفتیم در ذهنش مانده بابا پیشنهاد داد.

اینکه من موافقت کرده ام و برنامه ام را عوض کرده ام را نمی دیده. حتی وقتهایی که من پیشنهاد داده بودم می‌گفت تو فقط گفتی برویم تفریح ولی بابا بود که گفت شهربازی 

و موردهای اینطوری که نوشتنش طولانی می‌شود.

 

خلاصه از من خیلی ناراحت بود. 

 

اینکه با او خیلی کمتر از چیزی که نیاز دارد وقت می گذرانم.

 

اینکه وسط مسافرت ها، روزهای تعطیل و ... نگران است باز استادم ایمیل زده باشد و من بروم سر کامپیوترم و ..

 

حتی الان دخترم فکر میکند در طول عمرش اصلا خوشگذرانی نکرده است...

 

میدانم اینکه میگوید در طول عمرم یعنی اخیرا در ادبیات بچه گانه اش. چون شادی زیاد داشتیم. 

 

حس کردم شش ماه آخر سال، چقدر تنهایش گذاشته ام.

 

حتی این مدتی که تزم را رها کرده بودم هم به دختر نرسیدم. درد کشیدن تنها در غربت، هزاران دکتر رفتن و... شده بود تنها کارم!

 

بیش از چیزی که فکر میکردم حس تنهایی دارد. 

 

باید فکری به حال این حال و روزم بکنم

 

 

بدن بیمار و سرشار از درد جوری که به سختی امورات اولیه را انجام میدهم

جوری که تمام پزشکان دیسک و ستون فقرات گفته اند این ستون فقرات یک آدم ۳۷ ساله نمی تواند باشد! باید بالای هفتاد سال باشد..

 

رشته ای که خواندنش سخت است...

استادی که کم کمکم می کند. در واقع ایده نمی‌دهد و فقط ایده های من را منفجر می کند که البته حق هم دارد. فقط اگر کمی دیرتر منفجر میکرد شاید مسیری پیدا میشد. 

 

پروژه ای که در حال حاضر گیر کرده است و ... حتی تصمیم داشتم حالا که تازه از بیماری فارغ شده ام بیشتر وقت بگذارم و عید را زیاد جدی نگرفته بودم. برنامه ریخته بودم بعد تعطیلات فلان چیز را به استاد تحویل بدهم. یعنی تعطیلات برای من فرصت بود.

 

همسری که این روزها خیلی خیلی کم می بینمش. حتی همین الان هم مانده تهران تا ۲۹ اسفند بیاید پیش مان. 

و دختری که نباید شور و شوق بچگی اش سرکوب شود.

 

و خودم که از نظر روحی خسته ام. شادی نداشته را چطور انتقال بدهم...

 

آه خدایا...

 

بعضی وقت ها حس میکنم همه چیز را باخته ام.

 

خصوصا هر وقت به دخترم مرتبط باشد... 

 

مادر بودن وظیفه ی سختی است.

 

کمک کن از پسش به درستی بربیایم. 

 

پ.ن۱. 

هر چقدر تلاش میکنم به همسر بگویم اضافه کار نایستد و حاضرم بیشتر صرفه جویی کنم و ... فایده ندارد. تازگی قبول کردم بپذیرم مادر تنها هستم.

هر چند هر وقت هست واقعا شاد می شوم، محبت می کند، در کارها کمک می کند و ...  من هم به او هم میگویم که اگر میخواهی کمتر مریض باشم بیشتر خانه باش. حتی قدرت دست هایش در ماساژ خیلی دردم را کم میکند. 

 

ولی باز هم جمعه ها داریمش‌ و شب ها موقع خواب. دو ترم گذشته که دروس دکتری اش هم بود و همان آخر هفته ها هم نداشتیم اش. ولی برای بعد از این هم امیدی ندارم زودتر از ساعت ۸ شب خانه آمده باشد. پنج شنبه ها هم سر کار می رود. 

تحلیل من اینست که حبیب بخش زیادی از اعتماد به نفسش را از کار می‌گیرد. برای پست ای که سالهاست تلاش میکند و به آن نرسیده. چیزی که اسما کارش را می کند ولی حقوقش را دریافت نمی کند. 

یک جورایی سرخورده و افسرده شده انگار. فقط میخواهد این پست را بدست بیاورد. و بهایش  انگار ماندن تا پاسی از شب است!

ولی هر بار من میگویم اینقدر اضافه کار نایستد، بهانه می آورد به پول این اضافه کار نیاز داریم در صورتی که آنقدر ناچیز است که خودش هم می داند تغییری در زندگی مان نمی‌دهد. 

بخواهم صادق باشم همین حس را من نسبت به دکتری ام دارم. نمیتونم رهایش کنم چون یک جور هدفی شده که به آن گره خورده ام. هر چقدر هم سخت بوده، رها نکرده ام. با این جسم تا این حد بیمار، شاید رها کردنش درست تر بود. 

نمی دانم. 

امیدوارم بعداً از این کاری که کردیم پشیمان نشویم. 

 

 

پ.ن ۲: برای بعد از عید که دخترم فقط چهل روز مدرسه می روند ذهنم مشغول است.

چطور وقتش را پر کنم که هم شاد باشد هم چیزهایی که نیاز دارد تامین شود مثل همبازی خوب، کلاس زبان که یک سال است نبرده ام، کلاس ورزشی که از شهریور نرفته بود و ..

و اینکه پیوسته باشند کلاسها نه مثل پارسال گسسته که زمان مفیدی برای من باشد که پروژه جلو برود. جوری که در ذهنم تفکیک کنم بعد که خانه آمدم هیییچ کاری روی پروژه ام نداشته باشم. کارم را با خودم خانه نیاورم حل است. 

کاش می توانستم امسال ماشین بخرم. 

از کار کردن روی پروژه در خانه و حتی بودن در خانه مان فراری ام. از نور نداشته اش، از کوچکی اش، از پنجره های اشپزخانه که در حلق همسایه روبه رویی است، از سر و صدای زیاد محیطش، از جا نشدن وسیله هایم و ... خواه نا خواه خلقم میگیرد. 

اما به دلایل مالی، نمی شود جا به جا بشویم یا حتی جای بزرگتری اجاره نشین شویم. 

 

دوست دارم زمان مشترک مادر دختری بیشتر پارکی جایی برویم و کمتر خانه باشیم. دلم ماشین میخواهد که کلاس های مختلف بتوانم ببرم دخترم را و در ساعت کلاس، خودم در دانشگاه کارم را جلو ببرم. لعنتی چقدر قیمت گزاف غیرواقعی دارد. چ‌

کاش ممکن شود...

 

اخر پست حس کردم خودم هم دارم بهانه گیری میکنم...

 

پ.ن ۳: حبیب با اینکه چند وقتی هست آدرس وبلاگ را هم دارد ولی آنقدر سرش شلوغ است که تا نگویم پست جدید را بخوان، مطمینم که نخوانده. امروز هم خبر داد که پروژه اش سر کار به یک گیر اساسی خورده و اعصابش خورد بود. احتمالا تا عید اینجا را نخواند. امیدوارم در فرصت کمی که سر کار نمی رود یعنی تا پنجم فروردین، بتوانیم زمان دوتایی خالی کنیم تا یک راه حل برای سال پیش رو پیدا کنیم بین رسوم عید دیدنی فشرده با فامیل نسبتا بزرگ مان که آنها هم از ما توقع دارند حتما سر بزنیم بهشان. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای زهرا سین

سلام عزیزم، خوبی؟ 

مهربانی زیادت از پیامت موج می زد. خیلی ممنونم عزیزم. برادرم دیگه رفته عزیزم. پیامت رو خواسته بودی ویرایش کنم بعد تایید بزنم ولی بیان این قابلیت رو نداره. خودت هم وبلاگ نداری لذا اینجا جواب دادم.

 

پیشاپیش عید شما و همه ی دوستای گلم مبارک.

ان شالله سال خوبی رو شروع کنید. سرشار از سلامتی، شادی و یاد خدا. 

به خاطر دخترم که مدت بیشتری با بچه های عمه جونش بتونه بازی کنه و تلافی تنهایی اینجا در بیاد واسش، همین طور به خاطر مادرم که بی تابی داداشم رو می‌کنه دارم زودتر میرم شهرستان امشب در حالی که واسه با جلسه استادم خیلی چیزها هنوز آماده نیست. 

لطفاً واسم دعا کنین خدا بهم توان مضاعف بده. با این بیماری ها و شرایطی که دارم.. 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای پیام خصوصی پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است ....

دوستی که مدتهاست می شناسم در کامنت پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است .... نوشته اند برای ایشان عجیب تر بوده که جواب پاتولوژی شان نشان از سرطان داشته...

 

از خواندن کامنت کاملا شوکه شدم. 

 

در تمام این سالها، پشت این پست های پر از انرژی.... راز بزرگی مخفی بوده. 

 

دوست مجازی عزیزم، برایت خیلی نگران شدم. 

 

لطفاً بیا و بنویس از کی درگیر هستی؟ چه کنسری هست؟ چه معالجاتی کردی و ..

 

لطفاً از خودت بهم خبری بده. نگرانت شده ام. 

 

. متوجه هستم به دلایل مختلف دوست نداشتی عمومی نه در وبلاگ خودت نه اینجا مطرح بشود. رعایت خواهم کرد. 

از نزدیک تا حد زیادی آشنا هستم. یک پسرعمو و دو تا پسرعمه ام و همین طور دو پسرعمو و خاله همسرم هم درگیر هستند. هر کدام هم با دیگری نوعش متفاوت است. 

 

 این استقامت و روحیه قوی ات را ستایش میکنم. شوکه کننده است که در وبلاگت همان مادر بی نظیری هستی برای بچه ها که بودی و احتمالا آنها هم خبر ندارند. 

از نزدیک، میدانم چقدر بیماری سختی است و طول درمان هم چقدر سخت میگذرد. ان شاالله به زودی لباس شفا و عافیت کامل به تن کنی. برای سلامتی ات به حق آقا امام زمان، دعا میکنم.

 

 

جوابیه: عزیزم پس تازه متوجه شده ای. مورد تو شبیه خاله همسرم هست. اول جراحی کرد و بعد یکسال شیمی درمانی. خرداد ۱۴۰۱ شیمی درمانی اش تمام شد. هر بار که برای شیمی درمانی می‌رفت ضعف شدید داشت و حالت تهوع. نیاز داشت آن روز خاله دیگه همسرم کنارش باشد. برایش غذا درست کند و .. هر چند به شدت از غذا حالش به هم می‌خورد. خواهرش هم سعی می‌کرد چیزهایی که میتواند را در مقدار کم ولی مقوی برایش درست کند. سیستم ایمنی اش هم ضعیف بود و بایست مراعات کرونا و ... را میکرد. سخت گذشت ولی خدا را شکر الان خوب خوب خوب است. دلم برایت روشن است دوست عزیزم. نگران نباش. و کار خوبی هم کردی گفتی. اینکه تجربه دیدن از نزدیک نداشته ای نگران کننده بوده برایت. برایت خیلی دعا میکنم. ناامیدی و ترس به دل خودت راه نده که اینها از سمت شیطان است. روحیه خیلی خیلی مهم است که باید حفظ کنی. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چقدر شما را کم داریم...

هر سال بیشتر حس میکنم چقدر نور و هدایت را کم داریم...

 

یعنی چقدر شما را 

 

و هر سال زندگی و نفس کشیدن در این حجم از آمیخته بودن راست و دروغ،

گمراهی و هدایت،

حق و باطل

سخت تر است...

 

دلم گرفته. 

 

دلم برای هدایت تنگ شده است. 

 

آقای مهربان،

 

کاش شما از لطف به حالمان نظر کنید.

ما که غرق شده ایم و حتی خود را گم کرده ایم.

چه رسد به شما را.

و راستی را.

و عشق را.

  و آرامش را.

و هدایت را.

و حق را.

 

 

پ.ن۱. تهران بارانی است. آسمان هم چه لحظات خوبی را انتخاب کرده برای باریدن. با باران گریه کردم. 

پ.ن: سال ۱۴۰۰ دوبار نیمه شعبان داشتیم. ۹ فروردین و 27 اسفند که هر رو را ما شهرستان بودیم و فردا ۱۷ اسفند که اولین بار است در خانه خودمان این روز را خواهیم بود. یعنی در اولین خانه مان. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شاید عجیب باشد...

این همه بیماری در ۳۷ سالگی شاید عجیب باشد...

 

چند روز است از خانه خارج نشده ام. بدنم اصلا توان ندارد. فشارم هم طبق معمول پایین. ۹. ضعف دارم چند روز است. 

 

دوبار دارو گرفته ام ولی مثل کرونای لعنتی دو سری پیش، بدنم تا درمان خیلی مقاومت می کند. دو هفته ای شده ولی خوب نشده ام اصلا. چرا؟ نمیدانم. 

 

صبح در حین دوش گرفتن یک سرفه زدم مثل همه سرفه های این دو هفته. شدید 

 و کمرم هم گرفت! 

و هنوز هم تیر می کشد. 

هر کاری کردم خوب نشده. فکر کنم دیسکش است. چند وقتی بود صبح ها مشکل داشتم و بعضی وقتهای دیگر که کمی نرمش مخصوص دیسک کمر هم میکردم. 

 

به قول برادر کوچکترم یک سری به دکتر سنتی بزن! فکر کنم یک مشکل اساسی داری. شاید حتی گلبول سفید هم برایت نمانده که اینقدر بیمار میشوی‌ و اینقدر دیر خوب! صدایم دو هفته است خروسی است! گلویم زخم و ریه هام افتضاح. 

 

 از طب سنتی و غیر سنتی خسته ام. 

کل سال را  یک عالمه دکتر رفته ام.

  از احتمال توده در مغز به خاطر سردردهای شدید بررسی کرده ام تا رسیدن به اینکه دیسک گردن را باید عمل کرد...

 

از درد آن رها شده، نشده کرونا گرفتم. 

 

و حالا کمر عود کرده. 

 

واقعا اینهمه بیماری عجیب است. 

 

تقریبا روز سالم خیلی کم دارم. چرا؟ 

 

نمیدانم واقعا. 

 

 

دلم میخواست یک بیمارستان اختصاصی بستری میشدم زیرنظر تخصص های مختلف و یکی از پزشکان کشف میکرد ریشه ی همه اینها یک چیز است و ... تمام. 

 

از تعدد بیماری خسته ام. 

 

فردا شب یا پس فردا مهمان دارم. یکهویی است.

درست است آخر سال است و قاعدتاً خانه باید برق بزند ولی من خانه تکانی نکردم. ترجیح دادم اولویت را بگذارم سلامتی ام و روحم. آخر سال خودم را بتکانم به جای خانه. پادکست گوش دادن ها را ادامه می‌دهم.

خانم افغانی ای که تازگی پیدایش کرده بودم گفت نمی تواند اسفند بیاید کمک. 

بعد دوستم آچاره را معرفی کرد. چند ماه است کمی از قسط هایمان جلوتر هستیم. قبلاً مساوی بود و چیزی نداشتیم در بساط. خدا بخواهد همسر ارتقا میگیرد. گفتم باید برگردم به روال قبل که نیروی کمکی می‌گرفتم.

برای آخر هفته هماهنگ کردم کسی بیاید برای رنگ موهایم. کل امسال را مو‌ رنگ نکرده بودم. میخواستم با موهای سفید زیاد آشتی کنم و بپذیرم شأن. پذیرفتم. حالا وقتش است رنگ کنم.

بعد دیدم می شود برای نیروی نظافتی خانم درخواست داد. اما هیچ کسی قبول نکرد. قابل حدس بود در این اوضاع آخر سال. نیروی آقا درخواست دادم و موکول کردم به روزی که همسر هم هست. یعنی فردا که نیمه شعبان است و تعطیل. اما آنقدر همسر شک و تردید کرد در اعتماد به اقا، که اخر هفته قبل نیروی کمکی آقا را که از اچاره برای فردا هماهنگ کردم، کنسل کردم.  

کاش نکرده بودم. مهمان یکهویی و خانه داغون. 

 

کم کمک دارم جمع و جور میکنم و یک جورایی فیزیوتراپی در خانه هم راه انداختم. تازگی دیگر هم ماساژور برقی دارم و هم تشک برقی. ولی ماساژ چیز دیگری است... 

 

چقدر دلم برای سلامتی تنگ شده است... 

سال ۱۴۰۱ به بیماری گذشت رسما. 

رکورد مراجعه به بیمارستان و ... 

موافقین ۱ مخالفین ۰

کاش جور‌ دیگری می شد...

داری میروی... 

 

ولی مامان هنوز نمی‌داند...

 

خنده دار و گریه دار است که نمی داند واقعا راست راستی داری میروی. 

 

میدانم مدت زیادی طول خواهد کشید که بپذیرد رفتن برای تو بهتر بود. 

 

و مدت زیادی سخت خواهد گذشت..

 

خیلی ناراحتم که چرا شرایط ایران اینطور بود و چرا چاره ای نبود که همین جا بمانی. 

 

برادر عزیزم

 

امیدوارم آسمانت آن سوی دنیا آبی تر از ایران باشد. 

 

دست خدا پشت و پناهت.

 

راستش را بخواهی حال من و بابا هم کم از مامان ندارد. ولی تظاهر میکنم چون باید به مادرم دلداری بدهم. 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کسی که مثل من فکر نمی کند...

آن چیزی که خیلی ناراحتم می کند برچسب زدن به آدم های دیگر بر اساس باورهای خود شخص است. 

 

 هنوز ما ایرانی ها یاد نگرفته ایم اول بفهمیم طرف مقابل را. بعد تحلیل های عمیق روان شناسانه خودمون از شخصیت مقابل رو بکنیم یک طومار از برچسب و اینطوری خودمون رو عاقل حساب کنیم و مابقی رو مشتی ....!!

 

کلا حرف نزدن با بعضی ها نشانه کمال عقل است. آن هم در اوج بحران ها.

 

پی نوشت: در خصوص مسمومیت های مدارس دخترانه که به تهران هم سرایت کرده و دو مدرسه رو درگیر کرده. 

 

بحث در گروه مامان ها: چند نفر خطاب به چند نفر دیگه! شما  جوون بچه تون واستون مهم نیست! ولی من که واسم مهمه دیگه نمی برمش مدرسه! 

 

 

کل این پست رو فقط به خاطر جمله بالا نوشتم. کل ماجرا همین یک جمله است. با بقیه چیزها کاری نداشتم اینجا. 

 

باید مادر باشی تا بفهمی عمق دری وری بودن و عصبانی کننده بودن این حرف رو! از کسانی که فکر می‌کنن فقط خودشون مادرن و کل استدلال شون هم همینه و کلید کردند که بقیه مادرهای خوبی نیستند و ول کن ماجرا هم نیستند. مرتب تکرار می کنند یک خط در میان!. 

آخرش دعوا نشه صلوات. 

من که به این نتیجه رسیدم در موارد چنینی، جماعت ساکت عاقل ترند. بی خیال جماعت وسط که دارن هم رو متهم می‌کنند. چه موافق های تعطیلی چه مخالف ها. 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱

زندگی پس از درد

خدا رو شکر دوره دردها به نظر میرسه تموم شده باشه. البته به نظر میرسه. از بس فکر کردم این داروی جدید  موثر هست و نبوده دیگه مطمین نیستم.  دردهای سر که تشخیص میدادن از گردنم هست. احتمالا عمل لازم نباشه. 

 

زندگی پس از تحمل یک دوره درد یک جور جدیدی میشه

انگار ریست از نو....

این مدت خیلی برای خودم و روح و روانم وقت گذاشتم. خیلی خوندم. و این ریست رو مدیون اینها هم هستم. 

 

خدایا برای این شروع دوباره شکرت. 

 

کمکم کن. 

 

پی نوشت: ترم قبلی خیلی سخت گذشت. رسما کاملا تنها مثل مادرهای مجرد. حسنا گلی حسابی مقاومت میکرد در برابر نوشتن مشق ها و انرژی زیادی می‌گرفت بعضی روزها چهار پنج ساعت کنارش بودم و سرمشق ها را می نوشتم. چندین دفترش بیشتر دست خط من است تا خودش! حالا بهتر شده. انتظار داشتم از دی ماه دیگر روی پای خودش باشد ولی تا آخر دی که اصلا و ابدا نمیشد به خودش رهایش کرد. حرص و جوش زیاد خوردم. 

دردهای جسمی زیاد، مزمن و طولانی، از روح من روح یک کهنسال را ساخته بود. عاری از شادابی. بعضی وقتها میگویم شاید بهتر باشد در این سن عمل کنم و زودتر از رنج و درد دایمی راحت بشوم. به پزشک هایی که تجویزشان عمل است گوش کنم. بعد، ترس از عمل و ندانستن شرایط بعدش در حالی که در شهر غریب تنهایم و با یک بچه... مانع می شود. 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

دخترم، میدانی چقدر سخت است انسان بودن در این دوران؟

نقل اول: 

گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی
 گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی
 
اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند
 گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی

تولد حضرت علی و روز مرد بر همه کسانی که به درستی ایشان را شناختند و بر دیگران ظلم نکردند مبارک باد.

 

نقل دوم:

دخترم هر چه بیشتر وقت میگذارم و ائمه را بیشتر می شناسم.

 

و از آن طرف هر چه بیشتر وقت میگذارم و آدم ها را در عرصه های اجتماعی و سیاسی می شناسم

 

بیشتر می ترسم.  خیلیییی زیاد. 

 

بیشتر می فهمم چقدر انسان بودن و انسانیت را پاس داشتن سخت است. 

خصوصا که همه علم برداشته باشند و مدعی باشند! 

و دشمن هم حتی. و شاید همه بر ناحق حتی! 

 

و در این بحبوبه، خیلی می ترسم اشتباه کنم 

باید بیشتر و بیشتر بخوانم و بدانم.... 

 

نقل سوم: 

این روزها تقریبا مصمم هستم که مسیر زندگی ام را یک تغییر اساسی بدهم. حتی شغل و مکان زندگی را که در آن تردید داشتم...

این اشارت کافی است تا چرایی پیچ اصلی زندگی مان که حول و حوش چهل سالگی من و پدرت بود را بدانی. 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من این روزها

این روزها نه خوشم و نه ناخوش.

ولی این روزها را دوست دارم. آرامم در عین همه سختی هایی که هست... 

می نویسم تا یادم بماند.

 

به لحاظ اجتماعی.

جالب است که اینک که می نویسم با محبوب دو ماه پیش فرق کرده ام.

اینکه چه فرق هایی را بهتر میدانم با جزییات ننویسم‌. خیلی از حرفهایی که اینجا زده ام، نظرم راجع بهشان تغییر کرده. درصد کمی باقیمانده به قوت قبل. خلاصه طورش این است... هنوز معتقدم نیاز جدی به یک انقلاب با شروع از گام فرهنگی و آگاهی بخشی داریم. اما هنوز با اپوزیسیون فعلی همراه نیستم بلکه با خیلی از کارهای اصلی شان مخالفم هر چند قسمتی هم حق میدهم.   

هنوز دنبال گروه مورد قبول خودم هستم. از این جست و جوها آدمهای داناتر و بهتری را شناخته ام و از این بابت خوشحالم ولی هنوز آن چه دقیقا مدنظرم است را نیافته ام. 

امیدهایی که داشتم کمرنگ تر شده است. چرا؟ منتظر سیگنالهایی از نظام بودم که امید داشتم باید شنیده میشد ولی شنیده نشدنش، دید مرا خیلیییی تغییر داد. 

درون گرا تر و عمل گرا تر شده ام. به نوعی در ارتباط مجازی غیرفعال تر و در حضوری محتاط تر. سیاست بدجور آلوده است. خبرها را همچنان دنبال میکنم و بحث ها را در گروه ها و فاصله ها و شکاف های بین افراد مثل گسل های اجتماعی آزارم میدهد و هشدار وقوع زلزله ای بزرگ را میدهد. غیر از فاصله ی زیااااد طبقاتی که ما ایرانیان را با هم بیگانه کرده، گسل های اجتماعی زیادی هم هست که انگار حتی در یک ایران واحد زندگی نمی کنیم. شنونده بودن بیشتر و گفتن کمتر در این روزها، باعث شده بتوانم افراد بیشتری را درک کنم. به معنی شناختن واقعی حال فعلی جامعه از طریق حرف زدن با آنها. همان حرفی که داشتم. که باید با هم حرف بزنیم و البته در برخی موارد لزوم حرف نزدن را هم بیشتر دیده ام. از وقتی فیلترینگ واتس اپ و اینستا را فیلتر کرد به آنها برنگشته ام. فیلترشکن برای امور دیگر برایم ضرروی تر است تا این دو پلتفورم. 

 

به لحاظ مکان زندگی.

چندین جا گشتیم و با این شرایط نا به سامان مالی در کشور، نشد که نشد که خانه مان را عوض کنیم. اینجا کمی رفت و آمد به دانشگاه و مدرسه برایم سخت است ولی خوب. دیدم به خانه نقلی و پر سر و صدا و بی نورمان بهتر از قبل شد. قبلا آنقدر دل کنده بودم که میخواستم هر چه زودتر از اینجا برویم و از این محله رها شویم. الان جنبه های مثبت را بیشتر می بینم. باز هم خدا را شکر که مجبور به اسباب کشی به لحاظ فشار صاحبخانه نیستیم و ساختمان مشکل های قبلی را هم مدتی است ندارد خدا را شکر. هنوز امیدوارم خدا عنایتی کند و یکی دو سال دیگر بتوانیم قدری از این مشکلات مالی را حل کنیم. 

به لحاظ زندگی روزمره خانواده کوچک مان. 

چالش های کلاس اول دخترم را همچنان می گذرانیم. سالی که برنامه ریزی امری محال شد. با عوض کردن کلاس دخترم به کلاس دیگری، معلم جدید به استعلاجی یک ماه و نیمه رفت و بار آموزش روی دوش خودم آمد. بعد هم، عمده روزها در دقایق آخر روز خبر تعطیلی فردا را گرفتیم یا به خاطر آلودگی هوا یا ملاحظه مصرف گاز به خاطر قطعی گاز در شمال شرق کشور. دخمل از مشق فراری و به دنبال بازیگوشی و من نابلد در مدیریت شرایط جدید. مرتب سختگیری کردم و آخر از سر استیصال به این نتیجه رسیدم که رها کنم و بپذیرم قرار نیست امسال حتی همه مشق ها نوشته شوند یا حتی خط خوب داشته باشد یا منظم تر باشد... چون معلم بی خیالی هم دارند و کار اصلی را گذاشته اند به دوش والدین.

کمی زمان برد تا بپذیرم دخترم جز نفرات برتر کلاس نیست. چون در ذهن من برتر بودن ویژگی ممتازی نبود بلکه برعکس برتر نبودن ناکاملی محسوب می‌شد! اینطور بزرگ شده بودم و طبق همین هم رفتار کرده بودم. حتی کلاس اول خوش نویس بودم بدون کلاس رفتن! فقط با دیدن نمونه خط های نستعلیق کتاب. ولی الان پذیرفته ام که مسیر دخترم قرار نیست شباهتی به من داشته باشد. عقلا حرف ساده ای است. مسأله احساسی بود.  احساسی ناراحت میشدم مثلا از دیدن دست خط اش که واقعا جز بدترین خط های کلاس شان است یا ... و مرتب میخواستم تلاش کند خوش خط باشد و نمی شد که نمیشد. یا مثلاً به آزمایش های علوم علاقمند باشد یا ... اینها مثال بودند.

ولی الان به بی خیالی رسیده ام. دخمل، مدل خاص خودش است. امیدوارم آینده اش خیر باشد. مهم عاقبت به خیری اش است و اینها حاشیه است. 

 

به لحاظ جسمی. 

 دیسک گردنم عود کرد و سه پزشک گفتند حتما بایست جراحی شوم چون قوس گردنم کلا برعکس شده است. جراحی را به اسفند موکول کرده ام و فعلا فیزیوتراپی میروم و دنبال پزشک مورد اعتمادتری تا بالاخره تصمیم نهایی را برای عمل کردن یا نکردن گردنم بگیرم. استادم به غایت مهربانی کرد و حتی خودش برایم نوبت دکتر گرفت. یک ماهی است در استراحت نیمه مطلق هستم. کارهای دانشگاه و خانه را هر دو را بوسیده ام و کنار گذاشته ام. 

طبق معمول، بیماری جسمی فرصتی برای آرامش روحی بیشتر برایم فراهم می کند. از این لحاظ نعمتی است در دل نغمتی.

واقعیت اینست که من آدم زندگی بدوبد‌و نیستم. ذهنم هم به سکوت احتیاج دارد و از این سکوت تغذیه می شود. فعلا جسم و روح با هم در حال مداوا هستند. پادکست ها و کتابهای مورد علاقه را می‌خوانم و می‌شنوم و تازه میشوم. 

فکر کردن بیشتر و بیشتر همیشه خوب بوده. و فرصت های فکر کردن اینطوری را غنیمت می‌شمارم. 

همسر در حال گذراندن امتحانات پایان ترمش است. ترم سختی بود برای هر دوی ما. فشار زیادی بود و همسر را رسماً نمیدیدم‌. یا تا دیر وقت سر کار بود یا دانشگاه یا در حال آماده شدن برای ارایه ها و پروژه ها یا امتحاناتش. 

این ترم دو دوست قدیمی، را بیشتر شناختم و بیشتر دوست شأن دارم. خدایا دوستان خوب این روزها مثل جواهر در دل تاریکی ها هستند. نعمت دوست خوب را بیشتر بر من گسترده کن. دوست زمینی.

امشب لیله الرغایب است. نشسته ام به فکر کردن و سخنرانی خوب شنیدن.  

نوشته ی بعدی ام احتمالا دو سه ماه دیگر است. 

خدا کند دنیا دو سه ماه دیگر جای زیباتری باشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰

تا کی

نمی دانم قلبم تا کی این همه درد را تاب خواهد آورد. 

بخواهم از رنج های این روزها بنویسم مثنوی‌ خواهد شد. جمله بالا خلاصه ترینی است که حجم غصه ام را نشان بدهد. 

 

 

خوب شدنی در کار نیست حتی به زور قرص!! تا وقتی رنگ خون هست در خبرهای هر روز. 

 

حسنای من هم طبق همیشه اش، هر وقت مادرش حالش خوب نیست نهایت بدقلقی را میکند و من را به یک مادر مستأصل تبدیل می کند که از دست بچه گریه کنم. 

 

آخرین باری که از دست بدقلقی های حسنا، جلوی خودش های های گریه کردم وقتی بود که سه ساله و نیمه بود و من امتحان داشتم و باید میرفتم. اما می‌گفت مهد نمی روم که نمی روم و جیغ میزد و هر چه محبت میکردم فایده نداشت که نداشت....

 

 

تا کی... با آنچه دیده ام و شنیده ام بسیار ناامیدم...

 

حتی در مقیاس کوچک، در دانشگاه خودمان، هر چقدر به افراد تندرو هر دو سر طیف ها گفته شد که این کارهایتان فایده ندارد و جوابگو نیست ، گوششان بدهکار نیست که نیست... 

در دانشگاه که خونی ریخته نمی شود و مطالبات جنس دیگری دارند و مسأله لاینحل نیست اما حل نمی شود بلکه هر روز گره کورتر می شود.

در جامعه اما از دو طرف خون میریزد و دلسوزان نان در خون دل خود می زنند هر روز. 

جنس حرفها و آدمهای هر دو طرف، در دانشگاه و جامعه، یکجور است و نتیجه یک جور.

فقط داریم کشته میدهیم... یا روح یا جسم...

و هییییچ. 

این هیییچ دلم را می سوزاند. 

 

بعدا نوشت: وبلاگم را دیدم. آن روزهای روزهای تلخ سه سال و نیمگی ات، میشد آخر ترم من در دی و بهمن 98 و آن روزهای غمگین مثل این روزها. 

حسنای من،

تو نه آن وقت می دانستی در. جامعه چه خبر است نه حالا گذاشتم دنیای کودکانه آن به هم بریزد. ولی ظاهراً موفق نبوده ام...

موافقین ۲ مخالفین ۰

قبل از خداحافظی موقت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

برای محبوب حبیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

برای شیراز، برای زاهدان، برای همه نقاط ایران

برای تک تک نقاط ایران ناراحتم

 

اما برای شیراز حتی هنوز موضع نگرفتم!!!

 

حتی برای این یکی...

 ای بابا. 

چرا؟ 

یک تروریست غیر ایرانی بوده طرف. این که معلوم است. 

بله. 

تروریست محکوم است جمله ای کلیشه ای است. این را فرض کنید همیشه گفته ام. کشتن هر انسانی محکوم است. 

ولی هنوز عده ای دست نظام را هم در ماجرا میدانند و عده ای دست کسانی که در این ۴۰ روز فضای جامعه را ملتهب کردند

 

من کدامم؟ 

 

نظر احساسی ام را میخواهید یا نظر عقلی ام را؟ 

نظر احساسی ام می ماند در دل خودم که سعی میکنم اشک هایم را کنار بزنم و تحلیل بخوانم.

اینجا نظر عقلی ام را می نویسم. 

 

اینکه کی موضع میگیرم را قبلاً گفته ام. 

 

حالا چه حرفی دارم برای گفتن:

 

آنچه کمتر گفته شده، را می گویم.

 

برای ما مردم همه چیز دان در همه عرصه ها، ....

در. خصوص تحلیل و بررسی چهار شنبه شب شیراز، 

تشریف بیاورید وبلاگ شارمین جان. من آنجا هستم. 

 

بعد خودتان قضاوت کنید همه تحلیل هایتان همینقدر کارشناسی است؟ مثلا کارشناس مسایل سیاسی و ... را اصلا قبول دارید که بایست ورود کند به مسأله و ما اول بشنویم یا نه؟ کارشناس از هر طرف... 

 

 

یک مطلب دیگر هم هست که مهم و مرتبط است..

در مورد حق سکوت!! یعنی حق ساکت ماندن تا بررسی کارشناسی و ..بعدها حرف میزنم. 

شاید هم اسمش را بگذارم، آزادی سکوت.. چون تکمیل کننده آزادی بیان است. 

 

من اینجا از این حق استفاده میکنم و فعلا موضع نمی گیرم. با اینکه شدیدا ناراحتم. برای تک تک شان، تو بگو برای تک تک خون های ریخته شده. از هر دو طرف.. برای مهسا که هنوز روشن نیست دلیل فوتش از نظر علمی چیست...

 

من سخنگوی هیچ کجا نیستم. سخنگوها موظف هستند سریع موضع بگیرند. چون تشکیلات دارند و تیم کارشناسی و ... 

من شهروند معمولی به این سرعت نمی توانم. واضح هست؟ 

بعد از شنیدن نظرات کارشناسی هر دو طرف، البته نظرات کارشناسان قدر هر دو طرف، میشود موضع گرفت. 

 

پی نوشت ۱

در مورد ماجرای ۹۸، موضع گرفته ام. این را بعدا مفصل میگذارم. در یک پست جدا. اینجا نپرسید. 

پی نوشت۲: 

با عملکرد اسماعیلیون هم شدیدا مخالفم و این را هم جدا بایست بنویسم. گرچه لابلای حرفهایم هست... ولی ناقص است. منظورم کامل بیاان نشده. لذا این را هم اینجا نپرسید.

 

 

بعداً نوشت: تحلیل من و حرف اصلی من چیست؟ چرا به وب شارمین ارجاع دادم.. در کامنت همین پست نوشتم. بخوانید حرف دلم هست. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای ایران پرستان

 

این پست رو ایجاد کردم تا کم کم کسانی که ایران پرست واقعی در این جریانات شهریور به بعد که من شناخته ام را معرفی کنم. 


برای عاشقان واقعی ایران

برای آنهایی که هدف برایشان وسیله را توجیه نمی کند

برای دل خودم

برای اشکی که موقع دیدن ویدیوهایشان ریختم و دعایشان کردم که خدا امثال ایشان را زیاد کند

برای وقتی به احترام شان بلند شدم 

برای وقتی در دلم سرود ای ایران زمزمه شد با دیدن شان

برای معرفی چهره ها به حسنا در آینده

برای ثبت در تاریخ

برای ...

 

 

لینک اول را قبلا داده بودم. در این پست

 

 

لینک دوم، به خاطر سخنران دولت است که رفت برای صحبت کردن در دانشگاه قم و خواجه نصیر و .... یک،‌ دو، سه، چهار، پنج

در همین جلسه فهمیدم دخترشون رو به خاطر تحریم دارو از دست داده، گریه کردم... دلم میخواست برم به اسماعیلیون بگم بیا اینم یکی از تقاص هایی که برای خون دخترت گرفتی! راضی شدی؟ 

أقای اسماعیلیون هنوزم هدف واست وسیله رو توجیه میکنه؟ تا کی توجیه می کنه؟ تا کجا...

 

لینک سوم، سخنان پر شور خانم دکتر خدادادی در اجتماع هنجار شکنانه پزشکان در آمفی تاتر نظام پزشکی مشهد است. اینجا
 

 

ممنون میشوم باز هم به من معرفی کنید

اینها عشق اند

اینها امیدند

اینها نور هستند در تاریکی این روزها

 

بعداً نوشت: در کامنت های همین پست حرف اصلی ام هست که خودم نوشتم. بخوانید معلوم است چرا این پست را گذاشته ام. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای چهلمین روز

برای چهلمین روز

 

برای اون لحظه‌هایی که فهمیدیم:

 

تنها نیستیم

ایران تنها نیست

پرچم ایران بی‌یار نیست

 

فریدون و کاوه و رستم و میرزاکوچک خان و... و خیلی ها،… فراموش نشدن

فریادمون اون قدری بلنده که گوشِ فلک رو کر، دنیایی رو حیرت‌زده و تحلیل‌گران و رسانه‌ها و [مثلاً] رهبرانی رو به تکاپو بندازه که از این غافله جا نمونن

 

 

ما تونستیم به همه بفهمونیم این مردم شریف، گله‌ای گوسفندِ محتاجِ چوپان و سگ و نی‌اش نیستن

با حجاب و شل‌حجاب و آستین‌کوتاه و یقهٔ بالا بسته و… فرقی نداره، کافیه شبیهِ خودمون باشیم تا زیباتر باشیم

 

«زن» ایرانی ابزار تولیدمثل و لذت‌جویی، و «مَرد» غدهٔ جنسی متحرک و بی‌اختیار، نیست و دیگه نمی‌شه تحقیرمون کرد.

 

نه دیگه حواس‌مون با چیزای سطحی پرت می‌شه و نه فریب خورده و خاموش میشیم

کُرد و ترک و لُر و بلوچ و مشهدی و قمی و تهرانی و رشتی و شیرازی و اصفهانی و اهوازی و مهاجر و… حرفشون فقط یک کلامه: جانم فدای ایران!

سلبریتی‌های «بامعرفتی» هم هستن که فقط فکر جیب نیستن

 هر کسی به اندازهٔ توانش می‌تونه شریک باشه؛ یکی فریاد بزنه، یکی بخونه، یکی بنویسه، یکی آگاه کنه، یکی آگاه بشه و…

تحمل رنج اقتصادی و اختلال ارتباطی، به رویایی که در پی‌اش هستیم، می‌ارزه

و نهایتاً برای اون لحظه‌ای که «ما» زیباترین و پرمعناترین شعار تمام دوران‌ها رو طنین‌انداز کردیم: «زن، زندگی، آگاهی»!

بدون هیچ اغراقی!

 

 

با دخل و تصرف در نوشته مهدیار. پست ایشان را هم بخوانید. 

 

با نوشتن این پست از زبان دل خودم

گریه کردم

 

سرشار از غم و درد

 

که چطور یک حرف ته دلمان هست و صادقانه یک حرف می‌زنیم ولی با هم می جنگیم! از دل به زبان... از دل به عمل... چقدر دوریم چون حرف نمی‌زنیم. چون به درستی حرف نمی زنیم.

حرف زدن ملت با ملت منظورم هست. 

 

پی نوشت: ادامه حاشیه است. می شود نخواند. 

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جمع بندی من

 

سلام دوستان

بالاخره وسط این ماجراهای شهریور به بعد ایران که هنوزم تموم نشده، من بالاخره به جمع بندی رسیدم 

 

اگر میخواهیم به مطالبه های درست و حق برسیم: 

 

ادامه مطلب... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

حرف دل من

پست آخییش من که در خصوص حوادث این روزهای دانشگاه بود ختم به خیر نشده تا این لحظه

و دانشگاه های زیادی هم درگیر این مسأله هستند.

 

اول در کامنت حرف خودم را زدم. بعد در فیدخوان چیزی خواندم که دیدم حرف دل من، از زبان دیگر است: اینجا

برای جوانان این کشور، نویسنده از اسم واقعی خودشان استفاده کرده است.

بسیار برای من محترم هستند. از 2010 هم  در همین وب خودشان نوشته هایشان هست. 

و آنقدر خوب تر از من نوشته اند که من فقط توصیه میکنم بخوانید. 

بعداً نوشت: کامنت من برای نویسنده این وب، در کامنت های همین پست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دین بایست کنار برود، چون به هر حال شما جهنمی هستید، از نظر هر دینی جز دین خودتان

برای کسی که دقیقا دقیقا حس دخترم رو بهش دارم و حتما روزی برایش در. اینجا می نویسم چرا. 

یکی اش اینه که حدس میزنم حسنای من، ده پانزده سال دیگه،  مسیر ایشون رو می‌ره و اتفاقا خوشحال هم میشم. حالا چرا این رو میگم یه پست باید بنویسم. خیلی وقته به این یکی حسنا گفتم چقدر آینده ی دختر منی. قبل از این جریانات...

حسنا جان خوشحالم دنبال چیزهای خوب هستی :) حتی خوشحالم ایران دکتری نمی خوانی. به دلایل عقلی :) 

 

 

برای حسنا و تمامی حسناهای من: 

 

ادامه مطلب... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آخییش... بالاخره ما هم :)‌

خدا را شکککررر

امروز توی دانشگاه تجمع بزرگی شده. 

اینکه اولین بار است یا نه را هم نمیدانم.

 

اصلا نمی دانم برگزار کننده کیست.

 

من در یکی از ساختمان های اطراف. از دور و از بالا نگاهشان میکنم. 

 

اول میکروفون دست یک پسر کت و شلواری بود. نمی شنوم چه می گوید. صدای دست زدن ها می آید فقط. صدای  یکدست موافقم موافقم. 

حالا میکروفن دست یک دختر است که روسری اش را برداشته است. نمی دانم چه می گوید. باز صدای دست زدن می آید. صدای شور و شعف از شنیده شدن حرف شان. 

 

 

و من این بالا خدا را شکر میکنم

و لبخند بزرگی روی لبم هست....

هر دو طرف را دوست دارم. 

تا زمانی که دارند با هم حرف می زنند

 

و دعا میکنم خواهران و برادرانم با هم خوب حرف بزنند. و آخرش به دعوا نکشد. 

همین. 

ادامه مطلب... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خلوص نیت

 

 حسنای من

 

 

هر وقت خواستی بدانی چقدر خالصانه و درست داری برای هدفت میجنگی یا نه، این کلیپ سه دقیقه ای را هم ببین جان مادر.

 

 

خاطره استاد قرائتی که اشک آیت الله میرزا جواد تهرانی را در آورد!

اینجا

بماند به یادگار از آقای قرایتی عزیز. که مثل آقاجون خدابیامرزم دوستش دارم.

این را وسط پست های سیاسی این روزها، برایت به یادگار میگذارم. وقتی بزرگ شدی. چه من بودم چه نبودم قرار است این نوشته ها به دستت برسد. 

توسط بابایی یا هر کسی که وصیت نامه من را بخواند..

ادامه مطلب.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دعوت ۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ نظر

دعوت- ۲

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید