پست قبل پراکنده از همه جاست، ذهنم پراکنده است و تنها چیزی که میدانم اینست که غم دارم و نمیدانم چه کنم. رمز مطلب همانست که برای بزرگترین چالش زندگیم بود.
پست فعلی قسمتی از نامه های یک پاراگرافی پنج شنبه ها به خودم، تقریباً سه ماه اخیر.
ادامه مطلب...
مدتهاست به خاطر کمر درد رسیدگی به دخترم کمتر شده
خیلی از بازیها رو باهاش نمی تونم بکنم
بغلش نمی کنم
حتی توی ماشین خودش مراعات میکنه و بغلم نمی شینه. میگه کمرت اذیت میشه. قربونش برم الهی
روزهایی هست که بیدار میشه قبل رفتنم سر کار و گریه میکنه نرو. خیلی حرف میزنم که مامانا میرن سرکار بعد زودی میان و ... ولی گریه اش تموم نمیشه. بعد یه جورایی گولش میزنم و ناپدید میشم که میدونم کار خیلی اشتباهیه ولی نمی دونم درستش چیه.
روزهایی هم هست که خوابه و من درب بالا رو باز میزارم و میرم. اول میاد پشت در م.شوهر توی پله ها میشینه تا صداش کنن. دیروز م.شوهر میگفت خیلی غصه خورد. به محض دیدن م.شوهر گفته بوده مامان و بابام رفتن! منو تنها گذاشتن!
چهارشنبه شب برادر سومی کمردرد شدید گرفته. فقط چهاردست و پا میتواند راه برود! بابا توانست برای فردا نوبت ام ار ای و دکتر بگیرد. بعد سفر پیاده کربلایی که گفتیم نرو. هم مادر را مریض میکنی از استرس هم خودت را. گوش نکرد.
دیروز فیزیوتراپی صبحم را کنسل کردم و از صبح تا شب رفتم منزل شان. مادر بدتر شده. حتی نمی تواند غذایی را که پختم بکشد. کمر من هم مرتب درد می گیرد. تا جایی که شد به سومی رسیدم با یک عالمه بد و بیراه که نثارش کردم! هر دو دلیلی که گفتم نرود محقق شد!!
برادر دومی امروز از اولی قهر کرده سر چیزی بی ربط و میخواهد از شهرستان برگردد برای همیشه. برادر اولی ام زنگ زد و چقدر غصه دار بود. اخر نتوانستیم کاری کنیم دومی سر عقل بیاید. نمیدانم چه کنم. دومی خیلی اولی را اذیت میکند. برگردد با پدر و مادر سازگار نیست. دلم خیلی برای برادر اولی ام سوخت. عین پدر هوای دومی را داشت و حالا دستمزدش را داد!!. کی اینها بزرگ می شوند؟
خدایا کم مانده دیوانه بشوم از دست اینها. مادرم هم روی دستم افتاده.