۳۰ مطلب با موضوع «من و من، من و جامعه + من و دین :: من و ارتقای تحصیلی :: من و دکتری» ثبت شده است

شخصیت من + استاد اول

این پست رو امروز خوندم و اولین چیزی که یادم اومد استاد اول دکتری ام و خودم در دوران کار با ایشون. 

 

و اما پست : 

+پرسیدم چرا امتحان رزیدنتی قبول نشدی؟
-گفت سه دور مرور کردم و کم بود و باید ۵ دور میخوندم.
سال بعد مجدد قبول نشد و باز پرسیدم چرا؟
- گفت اگه یک ماه بیشتر وقت داشتم و مجدد مرور میکردم حتما نتیجه می‌گرفتم.
سال بعد باز نشد و مجدد پرسیدم چرا؟
-گفت باید جزوه‌های خلاصه‌ی فلان موسسه را هم میخوندم.
سال بعد باز نشد و باز سال بعدش....
امسال سال ششمی است که امتحان رزیدنتی می‌دهد....
چقدر دلم برای افراد با سرشت کمال‌گرا و با پشتکار می‌سوزد، گویی کسانی‌اند که میخواهند از وسط دیوار بتنی با سر بگذرند و دائم سرشان را به دیوار می‌کوبند تا از درون آن راهی به بیرون پیدا کنند و وقتی می‌پرسی: خب این دیوار هنوز خراب نشده، راه حلت چیه؟
میگویند: سرم را کم کوبیده‌ام، اگر سرم را بیشتر بکوبم، خراب خواهد شد.
و من که همیشه در ذهنم، صورتِ زیبایِ روانِ آش و لاش شده‌شان را تصور می‌کنم.
این افراد با سرشت پشتکار بالا (Persistence) در مواجهه با ناکامی‌ها، «سمج‌تر و پر تلاش‌تر» می‌شوند و اصطلاحا شکلی از رفتار وسواس‌گونه پیدا می‌کنند ولی همه‌ی راه حل‌ها، جوابشان تلاش بیشتر نیست؛ وقتی مقصد شمال است، با سرعت بیشتر به جنوب رفتن، یعنی بیشتر نرسیدن. در دراز مدت این تلاش‌های بی‌نتیجه که حاصل نابینایی سرشت است (هر سرشتی به حقایقی نابیناست و به جبر، نمی‌تواند آنها را ببیند و آنجاها نیازمند کمک است و باید کورمال کورمال و با عصا راه برود) منجر به شکل گیری شخصیتی به نام «دیس‌تایمیا» خواهد شد: شخصیت آدمهای بسیار پرتلاش و غرغرو که دائم می‌نالند و اعتماد به نفس کمی دارند و نمک غذای زندگی‌شان کم است و بیشتر اوقات بدخلقند و هرلحظه، احساس می‌کنی که همه چیز را رها خواهند کرد ولی باز فردا، نفر اولی اند که سرکار می‌آیند و نفر آخری هستند که می‌روند و متاسفانه بسیار سخت حرف کسی را می‌پذیرند که به آنها بگوید: عزیزتر از جانم، تکه‌ی وجودم، یک لحظه صبر کن، تو را به خدا یک لحظه صبر کن، درب آنجاست...
البته که به آنها برای این کله شقی‌شان حق میدهم:
«اگر بپذیرند، با افسوس راه آمده و عمر رفته چه کنند؟»

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلا‌ست
ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست
خیام

مقاله‌ی زیر از مقالات خودم و همکارانم در خصوص تجربه‌ی جانکاه زندگی این افراد است:

×دکتر روح الله صدیق×
 

موافقین ۱ مخالفین ۰

همه شعله های اجاق گاز زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مرداد پر از حادثه

این روزها پر از اتفاق های نه چندان خوشایند هست.

نقل اول:

رابطه ام با استادم مدت ها بود که فرق کرده بود. با سال اول و دوم دوره دکتری که اشک و عصبانیت و ترس بود. فرق زمین تا آسمان. حتی استاد مغروری که به دانشجو سلام نمی‌کرد! متن دستور می‌فرستاد بدون سلام!.حالا خودش زودتر سلام میکرد حتی در جلسات. احترامی که به بقیه دانشجوها نمی‌گذاشت به من می‌گذاشت. حرفم را قبول داشت در صورتی که ترم اول تیکه ای پراند که همه شخصیت علمی ام را به تمسخر گرفت.

و همه این تحول ها در استاد به جان کندن حاصل شد. 

به جان کندن

این روزها به جای اینکه من دنبال استادم باشم، او هست که پیگیر هست و جالب اینجاست که دیگر فایده ندارد. برای یک سری چیزها دیر است. خشت اول کج بوده. درست است راه خودم را به سختی پیدا کردم و تعامل خودم را. ولی این چیزی که به دست آمد نه تنها نهایت آرزویم نبود. بلکه این حداقل ها بود که به سختی به دست آمد. حداقل ها. آن هم به واسطه شخصیت عجیب و غریب و منحصر به فرد این استاد.

 

کاش از اول این استاد را انتخاب نکرده بودم. به شدت از انتخابم ناراحتم. حالا به نظرم اخلاق مهمترین چیز است در انتخاب استاد. اخلاق نباشد از علم استاد هم استفاده خاصی نمی کنی. و من واقعا از علم استادم استفاده خاصی نکردم. این واقعیت است. 

 

 

نقل دوم: 

 سه شنبه گذشته اتفاق بدی افتاد. ماشین مان را دزد برد. یک رد از دزد پیدا شده به واسطه یک آشنا که در پلیس کار میکرد که در فلان جاده فلان شهرستان دوربین پلاک قرمز شده ما را ثبت کرده که عبور کرده است. همسر و دو تا برادرها از دیروز رفته اند آنجا. الهی سالم برگردند و ماشین را هم پیدا کنند. تصور نداشتن ماشین را هم نمی توانم بکنم. با این قیمت ها. 

چقدر دلم میخواست ماشین دیگری بخریم هر چند درب و داغون تا من اینقدر در این گرما به خاطر کلاسهای دخمل اذیت نبودم. مدتها بود این آرزو را داشتم. بیش از دو سال. و پولی نبود برایش. و حالا باورم نمی شود همان یک ماشین فکسنی خودمان را هم دزد برده است. به پدر و مادرم نگفتیم. پدر و مادر حبیب را خودش مطلع کرد.

 

نقل سوم:

برادرم  به مشکل مالی خورده است آن سر دنیا. و غصه دار او هم هستم. آن هم وقتی تنهاست و شهری انتخاب کرده که حتی یک ایرانی هم دور و برش نیست. دیروز به برادر کوچکتر زنگ زدم که بابا را راضی کند برای فروش یک زمین. امیدوارم راحت بگیرد و اینقدر استرسی نشود برای فروش زمین. بابا تاب استرس زمین فروختن و آپارتمان خریدن را هم ندارد اینقدر کم دل و جرات است در معامله کردن. ولی بایست پول رهنی چیزی جور کنیم بفرستیم برای برادرم. 

برادر کوچکتر حرص میخورد از دست بزرگتر که چرا هنوز درگیر این مشکلات است و چرا نماند ایران و ... نمیدانم درست چیست. فقط یک خواهر نگرانم. 

 

از طرفی قلب پدرم هم یک ماهی است که یکی رگ اش گرفته و بایست بالن بزند. 

 

مادرم هم دو هفته ای است بیماری اش عود کرده. 

 

اخ خدایا. 

 

آه.

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

زندگی پس از درد

خدا رو شکر دوره دردها به نظر میرسه تموم شده باشه. البته به نظر میرسه. از بس فکر کردم این داروی جدید  موثر هست و نبوده دیگه مطمین نیستم.  دردهای سر که تشخیص میدادن از گردنم هست. احتمالا عمل لازم نباشه. 

 

زندگی پس از تحمل یک دوره درد یک جور جدیدی میشه

انگار ریست از نو....

این مدت خیلی برای خودم و روح و روانم وقت گذاشتم. خیلی خوندم. و این ریست رو مدیون اینها هم هستم. 

 

خدایا برای این شروع دوباره شکرت. 

 

کمکم کن. 

 

پی نوشت: ترم قبلی خیلی سخت گذشت. رسما کاملا تنها مثل مادرهای مجرد. حسنا گلی حسابی مقاومت میکرد در برابر نوشتن مشق ها و انرژی زیادی می‌گرفت بعضی روزها چهار پنج ساعت کنارش بودم و سرمشق ها را می نوشتم. چندین دفترش بیشتر دست خط من است تا خودش! حالا بهتر شده. انتظار داشتم از دی ماه دیگر روی پای خودش باشد ولی تا آخر دی که اصلا و ابدا نمیشد به خودش رهایش کرد. حرص و جوش زیاد خوردم. 

دردهای جسمی زیاد، مزمن و طولانی، از روح من روح یک کهنسال را ساخته بود. عاری از شادابی. بعضی وقتها میگویم شاید بهتر باشد در این سن عمل کنم و زودتر از رنج و درد دایمی راحت بشوم. به پزشک هایی که تجویزشان عمل است گوش کنم. بعد، ترس از عمل و ندانستن شرایط بعدش در حالی که در شهر غریب تنهایم و با یک بچه... مانع می شود. 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

دکتری در ایران

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

استرس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نشخوارهای ذهنی یک مغز همیشه مشغول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

کودک درون

مدتی هست حس می کنم کودک درونم گم شده

 

ادامه مطلب...

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

قدرت رهبری

ماجرای یک اتفاق در آزمایشگاه ما

ادامه مطلب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خانم میم

بسم ا...

الان خوشحالم. چرا؟! چون امروز ارایه داشتم!!!! واقعا داشتم؟! پس این علامت تعجب ها برای چیه؟ چون نمی دونم بگم ارایه داشتم یا نداشتم:دی

 

ادامه مطلب...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بانک های وفادار، من و کنکور!

فکر کنم بایست از پدر و مادرم خیلی ممنون باشم که تولد شناسنامه ای من رو جلوتر گرفتند. نه برای اینکه بتونم زودتر به مدرسه برم و فقط برای چند روز یک سال دیرتر شروع نکنم. نه.

 

ادامه مطلب...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تز

بسم ا...

خوب نزدیک یک ماه شده که با استاد تعامل نداشته ام.

ادامه مطلب...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لذت فهمیدن!!

بسم ا...

 

خدایا شکرت

چقدر در خصوص این درس در کل ترم انرژی منفی داشتم. خصوصا از وسط ترم به بعد که بیشتر درگیر اصلاح کردن مشکلاتم با استاد راهنمام بودم و از این درس فارغ شده بودم. خیلی قسمت های درس رو نفهمیده رها کرده بودم و برای حل تمرین ها هم با مکافات یه قسمت هایی که لازمه رو فقط حل و فصل کرده بودم. حتی بقیه رو خیلی درست و حسابی هم نفهمیده بودم ولی پروژه عملی اش رو سر هم کرده بودم بالاخره. ولی از ریاضیات بک گراند اش خیلی عقب بودم.

حالا به لطف ویدیوهای دانشگاه استنفورد!! دارم درس رو می فهممم. عاقا چقدر فرق داره استاد با استاد. کل ترم من چقدر زدم توی سر و مغز خودم که لابد من بیس ریاضی این چیزهایی که میگن رو ندارم که نمی فهمم. لابد دیشب نخوابیدم نفهمیدم و ... هزار تا چیز دیگه و همه این ها جمع شده بود که برای امتحان چقدر استرس ام زیاد باشه.

الان می بینم کاملا قابل فهم بودند و استاد جووان ما یه مقدار تجربه اش در انتقال کم بوده. فقط همین. 

و چه لذتی داره چیزهایی که یک ترم نگرانی واسم ایجاد کرده بود رو الان دارم می فهمم :) چقدر هم من این درس رو در ابتدا دوست داشتم که گرفتم ولی نفهمیدن ها این وسط باعث شد اعتماد به نفسم کم بشه. الان دوباره دارم حس خوبی میگیرم بهش.

خدایا شکرت

امیدوارم بتونم توی تزم ازش استفاده کنم. 

استنفورد مچکریم :دی

استاده داره درس میده من عین بچه ها ذوق می کنم عهه  این واسه اینه! تازه داره دوزاری ام می افته:دی همچین شیرفهم شدم :دی 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

در هم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزمره نویسی

 

ادامه مطلب...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرمون دست منه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

فرجه

بسم ا... الرحمن الرحیم

 

بعد از یه مدتی که زیر بار فشار کاری داشتم له میشدم یک نفحات خوبی وزید توی زندگی :)

 

ادامه مطلب...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هنر ارتباط

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

جای خالی استاد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

از هر طرفی

 

یکی از همکلاسی های اینجا مثل خودم سن اش زیاده و حدود 6 سالی هست میشناسمش.

 یه جورایی فکر نمی کردم این آدم دروغ بگه. اون هم برای چیزهای اینطوری. 

 

ادامه مطلب...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

همه کاری ممکن است

هیچ کاری برای کسی که قرار نیست خودش آن کار را انجام دهد، غیرممکن نیست!

آبه وایلر؛ نویسنده و منتقد فیلم آمریکایی

 

 

یه درصد بخواین فکر کنین خطابم به استادمه! عمرا

:دی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

my new challenge

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

هنر کامل نبودن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

تردید ۲

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

تردید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

فصل تازه مادری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

بدقول شدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

دو هفته اخیر..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

جوگیر!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۸ نظر

بسم الله النور

بسم الله النور علی کل النور


پاک شدن همه اطلاعاتم از بلاگفا برایم شوک بدی بود. قسمتی را برگرداندم ولی قسمت هایی که برنگشت کامنتهای دوستان عزیزم بود و مطالب رمزی. که دقیقا مهمترین قسمت وبلاگم را تشکیل میداد و آنقدر افسوس خوردم که دیگر نای نوشتن نداشتم.

اما آدم دست به قلم که میشود انگار نمی تواند رها کند.

این شد که باز ادامه میدهم

ولی هرگز در بلاگفا نخواهم نوشت به تاوان صدمه بزرگی که بر همه زد.

انقدر نگفته ام که نمی دانم از چه بگویم


چند جایی که اپلای کرده بودم تماما ریچکت شد و من نمی دانم الان چه کنم؟ 

یک سال دیگر وقت بگذارم برای شروع دوره دکتری در خارج از کشور؟ بچه دار شدن مان چه می شود؟ میشود اینجا بچه دار شویم و بعد برویم؟ با یک مادر موافقت می کنند که بیاید با وجود یک بچه کوچک درسش را بخواند؟ 

نمی دانم...

به بهداشت مراجعه کردم برای آزمایشهای یک سال قبل از بارداری، فعلا گفته اند که وزنم بالاست و به دلیل اینکه پدرم هم دیابت دارند حتما بایست قبل از بارداری 17 کیلو کم کنم!! 


مجبور شدم تنبلی را کنار بگذارم و ورزش کنم همزمان با رژیم گرفتن. امیدوارم خیلی زود این وزن را از دست بدهم. صبر و .. ندارم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰