۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

پنیک

حسنا یک پانسیون خوب می‌رفت که تعداد خیلی کمی بچه با مادرانی که همه کارمند دانشگاه بودند غیر از من. دلم خوش بود نیازش به بازی مرتفع میشود‌. 

تا اینکه بین دو تا از مادرها و مربی سر نظم مربی، دلخوری پیش آمد و مربی کلا کلاس را تعطیل کرد! البته هزینه پایین هم دلیل اصلی مربی بود و بدش نمی آمد بهانه ای پیش بیاید و کلا عطای این کار را به لقایش ببخشد. 

 

از دست آن دو تا مادر خیلی ناراحت بودم. امروز به یکی شأن که گفت چرا از ما حمایت نکردید گفتم. گفتم چون حق با شما نبود! 

 

فقط مانده دو کلاس زبان و ورزش اش که دو روز، روزهای فرد عصرهاست. مابقی وقتش خالی شد. 

دیروز رسما پنیک کرده بودم. خودم را در بن بست می‌دیدم. حتی در خصوص تحلیام از پروژه ام همه چیز منفی بود. حس میکردم نیاز به دارو دارم برای اینکه بتوانم به استرس ها  غلبه کنم. حتی حمایت های زیاد حبیب و ... باعث میشد گریه کنم. دیروز گفتم اینهمه به شما فشار آوردم کاش آخرش نتیجه فلان و بهمان بشود. از خودم ناراضی ام. ولی حق شما این نیست. 

 

خدا کند گزینه بهتری برای دخترم پیدا شود که عذاب وجدان کمتری داشته باشم بابت بازی کم با او. بنیاد خانواده حورا را تازگی پیدا کرده ام. از فلسفه اش خیلی خوشم آمد. دقیقا برای حمایت از مادران دانشجو. خدا خیرشان بدهد. 

امیدوارم جای خوبی باشد برای حسنا و من هم فرصت کنم چند دوست از جنس خودم پیدا کنم. از اینکه دغدغه هایم با آدم های دور و برم یکی نیست خسته شدم. 

فعلا که فرصت نشستن بین مادرها را ندارم. 

موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطرات تلخ

بسم ا...

 

یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی من و حبیب شراکت با برادر و خواهرش بود. جوری حق خواهری و برادری را تمام کردند که هم ضرر مالی دیدیم هم همه جا پشت سرمان دروغ گفتند و ...

 

هر وقت یاد ریز ریز کارهایشان می افتم، کرور کرور اشک هم کفایت نمی کند برای آرام شدنم. 

 

حس اینکه چقدر ما ساده دل بودیم و اینها چقدر می توانند.... باشند. حس حماقت خودمان و ...

 

تجربه شد. تجربه ای تلخ.

 

حبیب خودش حواسش هست دیگر کلاه مشابهی سرمان نرود. دیگر اعتماد مان را بهشان کامل از دست داده ایم. 

 

ولی من چه؟ 

من با هر چیزی که باعث شود خاطره ها بالا بیایند باز حالم بد می شود.  از دیدن شأن و ... 

 

دلم به این دوری خوش بود.  تهران بودن برای من دوری از خاطرات تلخم بود. 

 

یک هفته است دختر برادر حبیب آمده خانه مان. بچه ۱۳ ساله که نمی داند این چیزها را. قرار است دو هفته ای بماند. با عمویش وقت بگذراند. ولی وقتی با مادرش پشت خط حرف می زند، مادری که حتی سلام و علیک هم با هم نداریم، باز همه چیزهای منفی یادم می آید. 

یا امروز صبح که دختر خواهر ۱۳ ساله ی حبیب که تهران هستند هم به او ملحق شده و قرار بود پدرش برساندش دم خانه ما. تمام دیشب را باز کابوس دیدم. از تصور دیدن پدرش! 

 

اخ، کاش میشد این سالهای سخت گذشته را از حافظه ام پاک می کردم. 

 

یا کاش اینها قدری شرم سرشان میشد که یا معذرت میخواستند یا به دوری ادامه می‌دادند... 

 

یا کاش من هم مثل حبیب اینقدر احساساتی نبودم. 

 

 

در هر صورت بچه ها این وسط گناهی ندارند. ولی من دیگر آن زن عموی مهربان و آن زن دایی مهربان قبل نیستم. آنقدری مهربان هستم که خیالشان راحت است از راهی کردن بچه ها اینجا. آنقدری که بچه ها دلشان بخواهد اینجا باشند. 

 

ولی کاش میشد بنویسم قبلا چه بودم. چقدر مهربان تر از الان.  چقدر....

 

حیف از آن لطافت قلبی که دیگر حسش نمی کنم. 

 

پ.ن: حبیب جان کاش دنیا برمیگشت به سالها قبل و من و تو از این تجربه عبور نمی کردیم. جایی از قلبم شکسته است که فکر نمی کنم هیچ وقت درد زخمش از بین برود. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فلسفیدن

در مسابقه ی زندگی،

 

 

کسی برنده است که آهسته تر بدود.

 

نیاز به اطلاعات کمتر، تفکر بیشتر، آرامش و سکون بیشتر

چیزی است که این روزها خیلی احساس میکنم. 

 

پی نوشت: دوستانی که در خواست رمز کرده بودند، ببخشید چیز خاصی ننوشته ام که ارزش انتشار داشته باشد. مدتی است خودم نیستم انگار. در روزمرگی دچار شده ام. 

برای همین رمز نوشته ها را فعلا نمی فرستم. هر وقت حال بهتری داشتم حتما نوشته هایی هست که ممنون بشوم بخوانید. آن وقت حتما رمز منتشر خواهد شد. 

 

پی نوشت دوم: 

دوستی سفر حج است و لحظه به لحظه گزارش تصویری می فرستد. دلم هوای رفتن کرده و پای رفتن بسته است...

 

دلم هوای سفر پیاده برای زیارت امام حسین هم کرده است. 

کاش برای این پای رفتن فراهم شود.. 

خدایا دست این دل را بگیر و ببر در آستان خودت..

موافقین ۰ مخالفین ۰