۱۱۱ مطلب با موضوع «من و مادری» ثبت شده است

زندگی هدفمند

نقل اول- بی هدفی

بعضی وقت ها آنقدر کرخت میشوم که انگار هیچ چیزی در دنیا مهم نیست. بی هدف بی هدف. خودم را ملامت میکنم ولی فایده ندارد. 

کارهای عقب افتاده ام هر روز زیادتر می‌شود ولی هیچ کدام را شروع نمیکنم.

 

تازگی دقت کرده ام مدتهای زیادی است حبیب به این مشکل دچار است. غیر از کارش که به طور افراطی ای خودش را در آن غرق کرده ست، انگار دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست. بی هدف است انگار. بی تفاوت. در سیکل خوردن و خوابیدن گرفتار.و بقیه وقت را در شبکه‌های اجتماعی تلف کردن. کاری که من هم جدیدا زیاد انجام میدهم. غیر از اینستا که حذف کردم مابقی را دارم و مدام بی هدف میچرخم.

 

این اخلاقش روی من اثر دارد. اثر منفی. حتی وقتی انرژی تمیز کردن خانه را هم ندارم برایش مهم نیست. نه کمک می کند نه ایراد میگیرد. فکر میکنم من که نتوانستم تغییرش بدهم، خودش هم تا به بیزاری نرسد تغییری نمی‌دهد. اگر من هم اثر بگیرم زندگی افتضاح خواهد بود. که گرفته ام.

حسی که نسبت به این روزهایم دارم. افتضاح. من از همه طرف مستعد اثر منفی گرفتن و افسرده شدن هستم. از مادر و خانواده ام بگیر که از روز اول فروردین باز حال روحی اش بد است تا همسرم تا غربت و تنهایی. 

به دلایلی نمی‌خواهم به قرص روی بیاورم. تیر ماه چهل سال قمری ام تمام می شود.... چهل ساله میشوم. ... باورم نمی شود. 

 

نقل دوم- حسنا

حسنا جان، این وسط چطور بزرگ میشود نگرانم کرده. گرچه پاکی خودش، دارد کمکش میکند. دیروز که تصادفا روز تولد واقعی اش هم بود (ما جلوتر تولد گرفتیم در جمع خانواده) اولین روزه کاملش را به میل و اراده خودش گرفت. با اینکه در برابر غذا بسیار کم طاقت است و فکر نمی‌کردم بتواند تا آخر تحمل کند ولی کرد. خدایا آخر و عاقبت دخترم رو عافیت قرار بده. 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰

همه شعله های اجاق گاز زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

توان فعلی

خدایا 

میدانم چیزی که از تو میخواهم از توان فعلی ام، در موقعیت فعلی و دست تنهایی ام خارج است.

 

وقت هایی هست که فکر میکنم با این شرایط فعلی، چطور می شود. ترس برم میدارد. 

 

اما میدانی که نخواستن اش، می شود خودخواهی خودم. 

 

نیازمند آنم که خودش را عطا کنی و توانش را نیز. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

اخلاق

چند وقتی است بداخلاق شده ام. 

این را دخترم با قهرهایش و لج بازی هایش می گوید.

اشکم را که در آورد، نشستم فکر کردم. دیدم راست می گوید. تحملم نسبت به اشتباهات زیادی که می کند، کم شده. ولی خوب بچه باید اشتباه کند تا یاد بگیرد. مثلا باید مشق سه روز را با وجود تذکر دادن مکرر باز هم بگذارد شب آخر ساعت ده شب تازه شروع کند تا بفهمد وقت نمی شود، خوابش می آید، دستش درد می کند، فردا شرمنده می شود، بلند بلند گریه می‌کند و.. ...!!  اما من نبایست غر بزنم. 

 

خودم چند وقتی است شاد نیستم. اوضاع جهان هست، اوضاع مادرم اینها، برادرم آن سر دنیا، اوضاع خودم و .. 

بچه از حجم مشکلات من خبر ندارد. انتظار دارد همبازی اش باشم. حوصله خودم را هم ندارم. من خودم را می بینم و او خودش را. غرق شده ام در فکر. 

 

باید مادر بهتری بشوم. 

 

کاش کسی مثل پدر یا مادر داشتم که میشد برایشان درد دل کنم و دلداری ام بدهند تا آرام شوم. 

که بگوید یکی یکی حل می شوند این مشکلات.

 

قدم بردار و به نتیجه فکر نکن.

 

این دل لبریز که می شود، با مادری تداخل پیدا می کند. 

 

سجاده ام‌ کو...

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

مدرسه جدید

این پست چند حرف روزمره است، فقط.

نقل اول- یکی از کارهای خوبی که در حق حسنا کردیم، این بود که مدرسه اش را عوض کردیم. با اینکه فکر نمی کردیم هیچ وقت مدرسه خصوصی بفرستیم و مصر بودم که دخترم بین آدم های معمولی بزرگ شود ولی به دلایل زیادی این کار را کردیم و خیلی خیلی راضی هستیم. 

حسنا هم به وضوح تغییر رویه داده و شادتر شده. روی خودش کنترل بیشتری دارد. آرامش و تسلط بر شرایط و نظم بیشتری هم پیدا کرده. حتی از نظر درسی هم بهتر شده و با اعتماد به نفس. 

تقریبا امسال هیچ باری روی دوش من نیست. خودش همه کارهایش را می کند. بعضی روزها حتی خودش لقمه اش را درست می کند و برای حسنایی که خیلی وابسته بود این یک پیشرفت بزرگ است. 

مدرسه جدید برایمان بار مالی بیشتر از توان دارد ولی حاضر بودم حتی چیزی بفروشیم ولی مدرسه اش را عوض کنیم. از بس پارسال اذیت شدم سر اینکه استانداردهای تربیتی در مدرسه قبلی اش رعایت نمی شد، جو حاکم بین والدین جو خوبی نبود و بچه ها متاثر از والدین و ... 

 

نقل دوم-

حبیب این ترم علاوه بر اینکه امتحان جامع دارد، بعنوان استاد هم چند درس را قبول کرده و خوب! قابل حدس است که این ترم احتمال از کوره در رفتن من زیر بار مسیولیت های تنهایی چقدر شده. به قول خودش جوگیر شده قبول کرده و از دست این جوگیری ها فعلا کظم غیض نموده در شرف انفجار هستم.

 

نقل سوم-

سخت است هر روز شنیدن ناله های مادرم و افسرده نشدن. از بس ذهن منفی دارد و همه چیز را از دریچه بد می بیند. هر چقدر هم بگویم فایده ندارد که ندارد. داروهایش را هم درست نمی خورد. البته این چرخه معیوبی است که رفتار پدر هم موثر است و ... قصه اش سر دراز دارد. 
دیروز بعد از ناله ها، هر چه گفت چه کنم؟ گفتم وقتی هیچ وقت عمل نمی کنی، نیازی نیست من حرفی بزنم. گفت بگو: گفتم بارها گفته ام و عمل نکرده ای. دیگر تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم. همان روش خودت را برو جلو. 

شب خواب خیلی بدی دیدم و ساعت سه از خواب پریدم. بعد فکر کردم دیدم مصور شده ناله ها و ترس های مادرم است. با اینکه اعتقاد ندارم ترس هایش درست است، اما ضمیر ناخودآگاهم چیزی فراتر از ترسهای مادرم را تداعی کرده بود و با حال خیلی بد بیدار شدم. خواب اتفاق بدی را برای برادرم دیده بودم. 

تا صبح در فکر بودم و سخنرانی های مذهبی مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم خودم را با یاد خدا آرام کنم. بعد پشیمان شدم که چرا من کم آوردم و اینطوری گفتم. امروز بایست زنگ بزنم و کمی کمکش کنم. من کمک روحی نباشم، پس چه کسی؟ بیچاره برادر کوچکم که الان همه مسیولیت دکتر بردن و ... پدر و مادر هم افتاده روی دوشش با یک کار خیلی خیلی سخت. 

 

نقل چهارم-

این روزها برای غزه عزادار هستم اما نمی دانم چه بنویسم. حرف زیاد است و مجال کم. تناقضاتی از افراد دیده می شود که برق از سر آدم می پرد. خدا آدم را یک لحظه به خودش واگذار نکند. 

بعضی وقت ها انسانیت هم به راحتی از دست می رود در تقابل سیاسی کاری و حب و بغض ها. 

خدا عاقبت مان را به خیر کند. 

 

نقل پنجم-

روزهای سختی را داریم می گذرانیم. روزهایی بسیار تعیین کننده برای آینده زندگی خانواده کوچک مان. با اینکه از عملکرد خودم بسیار ناراضی هستم اما چشم امیدم به خداست که ناامیدی بدترین گناه است. چشمم به معجزاتی است که همیشه نشانم داده بهترین محبوب من. بهترین حبیب من. 

نقل ششم-

بیش از یک ماه شده که بیماری دست از سرمان بر نمی دارد. مرتب سرفه میکنم. با سرماخوردگی شروع شد و به ذات الریه رسید. بارها و بارها دکتر رفتیم. انقدر سرفه کرده ام که شکمم و قفسه سینه ام درد می کند. همزمان حسنا هم مرتب خوب می شود و دوباره از اول. حبیب هم مدتی اینطور بود و هنوز ریه هایش خوب نشده اند. خیلی خیلی طولانی شد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

روزمره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و‌خدایی که در این نزدیکی است

امروز درمانده بودم از پر کردن وقت حسنا.

 

 

و اتفاقی با دو نفر از کارمندان دانشگاه آشنا شدم که مشکل من را داشتند. 

نشستم و یک ساعتی حرف زدیم. 

اطلاعات مفیدی داشتند به واسطه کارمند بودن.

حتی خبر دار شدم موسسه ای که من یک ماه پیش رفته بودم و برنامه ای نداشتند به آن صورت و امیدی نداشتم سر بزنم دیدم راه حل دارد برایم. برایمان. 

 

و اینکه خدا این اتفاق را چطور پیش آورد تا این اطلاعات به من برسد، برایم یک معجزه است.

 

خدایا شکرت شکرت شکرت

 

چه خوب خدایی هستی. گریه ام را به سختی کنترل میکنم کسی نبیند. 

از جایی که فکرش را نمی کردم کمک به من تنها در غربت رساندی محبوب من. 

 

و چقدر شرمنده ام بابت کم صبری ها و ناشکری هایم. 

 

پ. نوشت: برای پیام دوست عزیز مجازی ام که این روزها با بیماری کلنجار می رود. 

عزیزم چون هنوز خودت در وبت چیزی ننوشتی گفتم لابد صلاح میدانی من هم اشاره ای نکنم. از طرفی در پیامت نوشته بودی و نمی توانستم آنجا جواب بدهم. انگار بلاگ قابلیت ویرایش نظر تو و عدم نمایش قسمتی از متن را ندارد. برای همین اینجا جوابت را میدهم.

لحظه لحظه مراحل درمان را که می‌نویسی انکار من هستم آنجا و درک می کنم. دلم میخواهد بغلت کنم. دردهایت را کاش میشد جوری کم کنم. فقط میتوانم از این راه دور دعایت کنم. 

از کسی مثلا  پدرت یا .. برای کلاس بردن یا پارک یا خلاصه مشغول کردن بچه ها کمک بگیر ... تا خودت هم کمی در آرامش باشی.

میدانم. خیلی سخت است این دوران.  به خودت مدام و مدام این امید را بده که بالاخره میگذرد و به بعدش فکر کن فقط. بعدش که لبخند می ماند برای همه تان به خواست خدا. لبخندی که از دل درد زاییده می شود عمیق تر است و بیانگر لذت و درک بیشتری از عمق زندگی . مثل ققنوس جوان که از آتش برمیخیزد از دل این بیماری بیرون خواهی آمد به مدد خداوند. و آن وقت جور دیگری میشوی. خیلی زندگی زیباتر می‌ شود.  به این امیدها بگذران این دوران سخت را. 

این پست را هم گذاشتم که از خودم خبر بدهم. خبر خاصی نیست از پایان نامه که هنوز خیلی خیلی راه دارد. هستیم حالاحالاها. 

موافقین ۱ مخالفین ۰

فارغ التحصیل

دختر نازنینم کلاس اولش داره تموم میشه و چند روز بیشتر نمیره مدرسه. 

 

و الان من باید خوشحال باشم آیا؟ 

 

مثل چی ... تو گل گیر کردم که بعدش چطور وقتش رو پر کنم. با نداشتن ماشین و کلاسهایی که هر کدوم یه طرف میشن و دختر کم صبر و مامان کم صبرترش! و تزی که این روزها علاوه بر وقت خالی سرشار از تمرکز، به صبر ایوب نیاز داره. صبری که فعلا لاموجود... وقت خالی سرشار از تمرکز هم به زودی پر! 

 

خدایا چشمم به رحمت توست...

وقت کم است و افسوس عمر رفته بسیار...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

فرشتگان شب قدر

حسنا با ذوق: مامان خانم مون می‌گفت امشب فرشته ها میان بالای خونه تون. یعنی می بینیمشون؟

 

من: نه مامان، نمی بینی.

 

حسنا با ناراحتی: چرا پس؟

من: چون اونا مثل ما نیستند که الان بتونیم ببینیم شون. ولی بعد از مرگ این جور چیزها قابل دیدن میشه.

حسنا با حسرت: کاش من زودتر بمیرم. دلم میخواد ببینمشون.

من: خدا نکنه مامان. ببین فرض کن دیدی. کنجکاوی ات برطرف میشه ولی من و بابا دق می کنیم بدون تو.

حسنا با خنده: تو و بابا که زودتر مردین

من با خنده: آره

 

پ.ن: 

برای روزی که می میرم.... 

نگرانم. 

 

التماس دعای خیر 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بهانه گیری

امشب قبل خواب دخترک بهانه گیری می کرد.

اول بهانه ی ست اسباب بازی یک میلیون و نیمی که چند وقت پیش از دیجی کالا دیده بود.

قرار نبود برایش بخریم. زیادی گران است و میدانم فقط یک بهانه گیری است. اسباب بازی کم ندارد. فقط به بعد حواله اش می دهیم که وقتی بتوانیم جای بزرگتری داشته باشیم چون این اسباب بازی در اتاق کوچکش جا نمی شود. به این امید که بعدها بزرگتر که شد از سرش می افتد. 

 

بعد بهانه ی اینکه می خواهد لباس عیدش با دختر عمه اش ست باشد. و او لباسش صورتی است. اصلا چرا لباسی که برای عید امسال خریدیم برایش زرد و خردلی است.

 

یک حاشیه ای بگویم:

اول در سفر مهر ماه به مشهد من دو تا مانتو خریدم برای دانشگاه البته. هر دو در یک تم رنگی هماهنگ. یکی شتری است و دیگری بین طلایی و شتری. یکی اش رو استفاده کردم و یکی را نگه داشتم برای مانتوی عید. نیازی نمی دیدم مانتوی مجلسی بخرم. بعد همین مانتو، همسر هم یک شلوار مشابه پسندید. انگار سوزن مان گیر کرد روی این رنگ و فقط این رنگی می پسندیدیم. این دو تا خرید، باعث شد هر چیزی بعدش خریدیم برای همسر یا دختر بخواهیم رنگ نزدیک داشته باشد. تا حدی البته. چون خیلی وقت برای خرید نگذاشتیم و در اولین مغازه تقریبا خرید کرده ایم. رنگ لباس من، همسر و دختر تا حدی نزدیک هستند و ست نیستند. 

ختم حاشیه. 

اینها را گفتم که بگویم وقتی دخترم نمی‌خواست با ما ست باشد ولی با دختر عمه اش چرا برایم معنی داشت. آخر لباس را با سلیقه خودش خریده بودیم. فقط گفته بودیم به این رنگها بخورد و خودش خیلی لباسش را دوست داشت ولی حالا زیرش زده بود. می‌گفت برای اینکه شما ناراحت نشوید تظاهر کردم. اصلا دوستش ندارم. میخواست با دختر عمه اش ست کند.

 

بعد بهانه های دیگر.

 

انگار حالا که داشت خوشبختی خودش را با دختر عمه اش مقایسه میکرد حس کرده بود خوشبخت نیست...

 

این بهانه بچه گانه باعث شد تا اساسی قبل خواب با هم حرف بزنیم. 

اینکه چقدر بیشتر دختر عمه اش رادوست دارد گفت. 

از اینکه ما چطور خانواده ای هستیم و ... گفت

 

از آرزوهایش 

و ...

حتی گریه کرد. 

اینکه حتی اصلا خاطره شادی با ما نداشته و بهش خوش نمیگذشته....

حرف هایی شنیدم که الان خوابم نمی برد از شدت ناراحتی از دست خودم. 

 

اینکه دخترم از دست من اصلا راضی نیست.

 

حتی پدرش را که در روز خیلیییی کم می بیند قبول داشت که بیشتر از من که کامل کنارش هستم به شادی او توجه می کند و پدرش را ترجیح می‌دهد. 

حتی وقتی بیرون می رفتیم در ذهنش مانده بابا پیشنهاد داد.

اینکه من موافقت کرده ام و برنامه ام را عوض کرده ام را نمی دیده. حتی وقتهایی که من پیشنهاد داده بودم می‌گفت تو فقط گفتی برویم تفریح ولی بابا بود که گفت شهربازی 

و موردهای اینطوری که نوشتنش طولانی می‌شود.

 

خلاصه از من خیلی ناراحت بود. 

 

اینکه با او خیلی کمتر از چیزی که نیاز دارد وقت می گذرانم.

 

اینکه وسط مسافرت ها، روزهای تعطیل و ... نگران است باز استادم ایمیل زده باشد و من بروم سر کامپیوترم و ..

 

حتی الان دخترم فکر میکند در طول عمرش اصلا خوشگذرانی نکرده است...

 

میدانم اینکه میگوید در طول عمرم یعنی اخیرا در ادبیات بچه گانه اش. چون شادی زیاد داشتیم. 

 

حس کردم شش ماه آخر سال، چقدر تنهایش گذاشته ام.

 

حتی این مدتی که تزم را رها کرده بودم هم به دختر نرسیدم. درد کشیدن تنها در غربت، هزاران دکتر رفتن و... شده بود تنها کارم!

 

بیش از چیزی که فکر میکردم حس تنهایی دارد. 

 

باید فکری به حال این حال و روزم بکنم

 

 

بدن بیمار و سرشار از درد جوری که به سختی امورات اولیه را انجام میدهم

جوری که تمام پزشکان دیسک و ستون فقرات گفته اند این ستون فقرات یک آدم ۳۷ ساله نمی تواند باشد! باید بالای هفتاد سال باشد..

 

رشته ای که خواندنش سخت است...

استادی که کم کمکم می کند. در واقع ایده نمی‌دهد و فقط ایده های من را منفجر می کند که البته حق هم دارد. فقط اگر کمی دیرتر منفجر میکرد شاید مسیری پیدا میشد. 

 

پروژه ای که در حال حاضر گیر کرده است و ... حتی تصمیم داشتم حالا که تازه از بیماری فارغ شده ام بیشتر وقت بگذارم و عید را زیاد جدی نگرفته بودم. برنامه ریخته بودم بعد تعطیلات فلان چیز را به استاد تحویل بدهم. یعنی تعطیلات برای من فرصت بود.

 

همسری که این روزها خیلی خیلی کم می بینمش. حتی همین الان هم مانده تهران تا ۲۹ اسفند بیاید پیش مان. 

و دختری که نباید شور و شوق بچگی اش سرکوب شود.

 

و خودم که از نظر روحی خسته ام. شادی نداشته را چطور انتقال بدهم...

 

آه خدایا...

 

بعضی وقت ها حس میکنم همه چیز را باخته ام.

 

خصوصا هر وقت به دخترم مرتبط باشد... 

 

مادر بودن وظیفه ی سختی است.

 

کمک کن از پسش به درستی بربیایم. 

 

پ.ن۱. 

هر چقدر تلاش میکنم به همسر بگویم اضافه کار نایستد و حاضرم بیشتر صرفه جویی کنم و ... فایده ندارد. تازگی قبول کردم بپذیرم مادر تنها هستم.

هر چند هر وقت هست واقعا شاد می شوم، محبت می کند، در کارها کمک می کند و ...  من هم به او هم میگویم که اگر میخواهی کمتر مریض باشم بیشتر خانه باش. حتی قدرت دست هایش در ماساژ خیلی دردم را کم میکند. 

 

ولی باز هم جمعه ها داریمش‌ و شب ها موقع خواب. دو ترم گذشته که دروس دکتری اش هم بود و همان آخر هفته ها هم نداشتیم اش. ولی برای بعد از این هم امیدی ندارم زودتر از ساعت ۸ شب خانه آمده باشد. پنج شنبه ها هم سر کار می رود. 

تحلیل من اینست که حبیب بخش زیادی از اعتماد به نفسش را از کار می‌گیرد. برای پست ای که سالهاست تلاش میکند و به آن نرسیده. چیزی که اسما کارش را می کند ولی حقوقش را دریافت نمی کند. 

یک جورایی سرخورده و افسرده شده انگار. فقط میخواهد این پست را بدست بیاورد. و بهایش  انگار ماندن تا پاسی از شب است!

ولی هر بار من میگویم اینقدر اضافه کار نایستد، بهانه می آورد به پول این اضافه کار نیاز داریم در صورتی که آنقدر ناچیز است که خودش هم می داند تغییری در زندگی مان نمی‌دهد. 

بخواهم صادق باشم همین حس را من نسبت به دکتری ام دارم. نمیتونم رهایش کنم چون یک جور هدفی شده که به آن گره خورده ام. هر چقدر هم سخت بوده، رها نکرده ام. با این جسم تا این حد بیمار، شاید رها کردنش درست تر بود. 

نمی دانم. 

امیدوارم بعداً از این کاری که کردیم پشیمان نشویم. 

 

 

پ.ن ۲: برای بعد از عید که دخترم فقط چهل روز مدرسه می روند ذهنم مشغول است.

چطور وقتش را پر کنم که هم شاد باشد هم چیزهایی که نیاز دارد تامین شود مثل همبازی خوب، کلاس زبان که یک سال است نبرده ام، کلاس ورزشی که از شهریور نرفته بود و ..

و اینکه پیوسته باشند کلاسها نه مثل پارسال گسسته که زمان مفیدی برای من باشد که پروژه جلو برود. جوری که در ذهنم تفکیک کنم بعد که خانه آمدم هیییچ کاری روی پروژه ام نداشته باشم. کارم را با خودم خانه نیاورم حل است. 

کاش می توانستم امسال ماشین بخرم. 

از کار کردن روی پروژه در خانه و حتی بودن در خانه مان فراری ام. از نور نداشته اش، از کوچکی اش، از پنجره های اشپزخانه که در حلق همسایه روبه رویی است، از سر و صدای زیاد محیطش، از جا نشدن وسیله هایم و ... خواه نا خواه خلقم میگیرد. 

اما به دلایل مالی، نمی شود جا به جا بشویم یا حتی جای بزرگتری اجاره نشین شویم. 

 

دوست دارم زمان مشترک مادر دختری بیشتر پارکی جایی برویم و کمتر خانه باشیم. دلم ماشین میخواهد که کلاس های مختلف بتوانم ببرم دخترم را و در ساعت کلاس، خودم در دانشگاه کارم را جلو ببرم. لعنتی چقدر قیمت گزاف غیرواقعی دارد. چ‌

کاش ممکن شود...

 

اخر پست حس کردم خودم هم دارم بهانه گیری میکنم...

 

پ.ن ۳: حبیب با اینکه چند وقتی هست آدرس وبلاگ را هم دارد ولی آنقدر سرش شلوغ است که تا نگویم پست جدید را بخوان، مطمینم که نخوانده. امروز هم خبر داد که پروژه اش سر کار به یک گیر اساسی خورده و اعصابش خورد بود. احتمالا تا عید اینجا را نخواند. امیدوارم در فرصت کمی که سر کار نمی رود یعنی تا پنجم فروردین، بتوانیم زمان دوتایی خالی کنیم تا یک راه حل برای سال پیش رو پیدا کنیم بین رسوم عید دیدنی فشرده با فامیل نسبتا بزرگ مان که آنها هم از ما توقع دارند حتما سر بزنیم بهشان. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کسی که مثل من فکر نمی کند...

آن چیزی که خیلی ناراحتم می کند برچسب زدن به آدم های دیگر بر اساس باورهای خود شخص است. 

 

 هنوز ما ایرانی ها یاد نگرفته ایم اول بفهمیم طرف مقابل را. بعد تحلیل های عمیق روان شناسانه خودمون از شخصیت مقابل رو بکنیم یک طومار از برچسب و اینطوری خودمون رو عاقل حساب کنیم و مابقی رو مشتی ....!!

 

کلا حرف نزدن با بعضی ها نشانه کمال عقل است. آن هم در اوج بحران ها.

 

پی نوشت: در خصوص مسمومیت های مدارس دخترانه که به تهران هم سرایت کرده و دو مدرسه رو درگیر کرده. 

 

بحث در گروه مامان ها: چند نفر خطاب به چند نفر دیگه! شما  جوون بچه تون واستون مهم نیست! ولی من که واسم مهمه دیگه نمی برمش مدرسه! 

 

 

کل این پست رو فقط به خاطر جمله بالا نوشتم. کل ماجرا همین یک جمله است. با بقیه چیزها کاری نداشتم اینجا. 

 

باید مادر باشی تا بفهمی عمق دری وری بودن و عصبانی کننده بودن این حرف رو! از کسانی که فکر می‌کنن فقط خودشون مادرن و کل استدلال شون هم همینه و کلید کردند که بقیه مادرهای خوبی نیستند و ول کن ماجرا هم نیستند. مرتب تکرار می کنند یک خط در میان!. 

آخرش دعوا نشه صلوات. 

من که به این نتیجه رسیدم در موارد چنینی، جماعت ساکت عاقل ترند. بی خیال جماعت وسط که دارن هم رو متهم می‌کنند. چه موافق های تعطیلی چه مخالف ها. 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱

دخترم، میدانی چقدر سخت است انسان بودن در این دوران؟

نقل اول: 

گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی
 گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی
 
اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند
 گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی

تولد حضرت علی و روز مرد بر همه کسانی که به درستی ایشان را شناختند و بر دیگران ظلم نکردند مبارک باد.

 

نقل دوم:

دخترم هر چه بیشتر وقت میگذارم و ائمه را بیشتر می شناسم.

 

و از آن طرف هر چه بیشتر وقت میگذارم و آدم ها را در عرصه های اجتماعی و سیاسی می شناسم

 

بیشتر می ترسم.  خیلیییی زیاد. 

 

بیشتر می فهمم چقدر انسان بودن و انسانیت را پاس داشتن سخت است. 

خصوصا که همه علم برداشته باشند و مدعی باشند! 

و دشمن هم حتی. و شاید همه بر ناحق حتی! 

 

و در این بحبوبه، خیلی می ترسم اشتباه کنم 

باید بیشتر و بیشتر بخوانم و بدانم.... 

 

نقل سوم: 

این روزها تقریبا مصمم هستم که مسیر زندگی ام را یک تغییر اساسی بدهم. حتی شغل و مکان زندگی را که در آن تردید داشتم...

این اشارت کافی است تا چرایی پیچ اصلی زندگی مان که حول و حوش چهل سالگی من و پدرت بود را بدانی. 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من این روزها

این روزها نه خوشم و نه ناخوش.

ولی این روزها را دوست دارم. آرامم در عین همه سختی هایی که هست... 

می نویسم تا یادم بماند.

 

به لحاظ اجتماعی.

جالب است که اینک که می نویسم با محبوب دو ماه پیش فرق کرده ام.

اینکه چه فرق هایی را بهتر میدانم با جزییات ننویسم‌. خیلی از حرفهایی که اینجا زده ام، نظرم راجع بهشان تغییر کرده. درصد کمی باقیمانده به قوت قبل. خلاصه طورش این است... هنوز معتقدم نیاز جدی به یک انقلاب با شروع از گام فرهنگی و آگاهی بخشی داریم. اما هنوز با اپوزیسیون فعلی همراه نیستم بلکه با خیلی از کارهای اصلی شان مخالفم هر چند قسمتی هم حق میدهم.   

هنوز دنبال گروه مورد قبول خودم هستم. از این جست و جوها آدمهای داناتر و بهتری را شناخته ام و از این بابت خوشحالم ولی هنوز آن چه دقیقا مدنظرم است را نیافته ام. 

امیدهایی که داشتم کمرنگ تر شده است. چرا؟ منتظر سیگنالهایی از نظام بودم که امید داشتم باید شنیده میشد ولی شنیده نشدنش، دید مرا خیلیییی تغییر داد. 

درون گرا تر و عمل گرا تر شده ام. به نوعی در ارتباط مجازی غیرفعال تر و در حضوری محتاط تر. سیاست بدجور آلوده است. خبرها را همچنان دنبال میکنم و بحث ها را در گروه ها و فاصله ها و شکاف های بین افراد مثل گسل های اجتماعی آزارم میدهد و هشدار وقوع زلزله ای بزرگ را میدهد. غیر از فاصله ی زیااااد طبقاتی که ما ایرانیان را با هم بیگانه کرده، گسل های اجتماعی زیادی هم هست که انگار حتی در یک ایران واحد زندگی نمی کنیم. شنونده بودن بیشتر و گفتن کمتر در این روزها، باعث شده بتوانم افراد بیشتری را درک کنم. به معنی شناختن واقعی حال فعلی جامعه از طریق حرف زدن با آنها. همان حرفی که داشتم. که باید با هم حرف بزنیم و البته در برخی موارد لزوم حرف نزدن را هم بیشتر دیده ام. از وقتی فیلترینگ واتس اپ و اینستا را فیلتر کرد به آنها برنگشته ام. فیلترشکن برای امور دیگر برایم ضرروی تر است تا این دو پلتفورم. 

 

به لحاظ مکان زندگی.

چندین جا گشتیم و با این شرایط نا به سامان مالی در کشور، نشد که نشد که خانه مان را عوض کنیم. اینجا کمی رفت و آمد به دانشگاه و مدرسه برایم سخت است ولی خوب. دیدم به خانه نقلی و پر سر و صدا و بی نورمان بهتر از قبل شد. قبلا آنقدر دل کنده بودم که میخواستم هر چه زودتر از اینجا برویم و از این محله رها شویم. الان جنبه های مثبت را بیشتر می بینم. باز هم خدا را شکر که مجبور به اسباب کشی به لحاظ فشار صاحبخانه نیستیم و ساختمان مشکل های قبلی را هم مدتی است ندارد خدا را شکر. هنوز امیدوارم خدا عنایتی کند و یکی دو سال دیگر بتوانیم قدری از این مشکلات مالی را حل کنیم. 

به لحاظ زندگی روزمره خانواده کوچک مان. 

چالش های کلاس اول دخترم را همچنان می گذرانیم. سالی که برنامه ریزی امری محال شد. با عوض کردن کلاس دخترم به کلاس دیگری، معلم جدید به استعلاجی یک ماه و نیمه رفت و بار آموزش روی دوش خودم آمد. بعد هم، عمده روزها در دقایق آخر روز خبر تعطیلی فردا را گرفتیم یا به خاطر آلودگی هوا یا ملاحظه مصرف گاز به خاطر قطعی گاز در شمال شرق کشور. دخمل از مشق فراری و به دنبال بازیگوشی و من نابلد در مدیریت شرایط جدید. مرتب سختگیری کردم و آخر از سر استیصال به این نتیجه رسیدم که رها کنم و بپذیرم قرار نیست امسال حتی همه مشق ها نوشته شوند یا حتی خط خوب داشته باشد یا منظم تر باشد... چون معلم بی خیالی هم دارند و کار اصلی را گذاشته اند به دوش والدین.

کمی زمان برد تا بپذیرم دخترم جز نفرات برتر کلاس نیست. چون در ذهن من برتر بودن ویژگی ممتازی نبود بلکه برعکس برتر نبودن ناکاملی محسوب می‌شد! اینطور بزرگ شده بودم و طبق همین هم رفتار کرده بودم. حتی کلاس اول خوش نویس بودم بدون کلاس رفتن! فقط با دیدن نمونه خط های نستعلیق کتاب. ولی الان پذیرفته ام که مسیر دخترم قرار نیست شباهتی به من داشته باشد. عقلا حرف ساده ای است. مسأله احساسی بود.  احساسی ناراحت میشدم مثلا از دیدن دست خط اش که واقعا جز بدترین خط های کلاس شان است یا ... و مرتب میخواستم تلاش کند خوش خط باشد و نمی شد که نمیشد. یا مثلاً به آزمایش های علوم علاقمند باشد یا ... اینها مثال بودند.

ولی الان به بی خیالی رسیده ام. دخمل، مدل خاص خودش است. امیدوارم آینده اش خیر باشد. مهم عاقبت به خیری اش است و اینها حاشیه است. 

 

به لحاظ جسمی. 

 دیسک گردنم عود کرد و سه پزشک گفتند حتما بایست جراحی شوم چون قوس گردنم کلا برعکس شده است. جراحی را به اسفند موکول کرده ام و فعلا فیزیوتراپی میروم و دنبال پزشک مورد اعتمادتری تا بالاخره تصمیم نهایی را برای عمل کردن یا نکردن گردنم بگیرم. استادم به غایت مهربانی کرد و حتی خودش برایم نوبت دکتر گرفت. یک ماهی است در استراحت نیمه مطلق هستم. کارهای دانشگاه و خانه را هر دو را بوسیده ام و کنار گذاشته ام. 

طبق معمول، بیماری جسمی فرصتی برای آرامش روحی بیشتر برایم فراهم می کند. از این لحاظ نعمتی است در دل نغمتی.

واقعیت اینست که من آدم زندگی بدوبد‌و نیستم. ذهنم هم به سکوت احتیاج دارد و از این سکوت تغذیه می شود. فعلا جسم و روح با هم در حال مداوا هستند. پادکست ها و کتابهای مورد علاقه را می‌خوانم و می‌شنوم و تازه میشوم. 

فکر کردن بیشتر و بیشتر همیشه خوب بوده. و فرصت های فکر کردن اینطوری را غنیمت می‌شمارم. 

همسر در حال گذراندن امتحانات پایان ترمش است. ترم سختی بود برای هر دوی ما. فشار زیادی بود و همسر را رسماً نمیدیدم‌. یا تا دیر وقت سر کار بود یا دانشگاه یا در حال آماده شدن برای ارایه ها و پروژه ها یا امتحاناتش. 

این ترم دو دوست قدیمی، را بیشتر شناختم و بیشتر دوست شأن دارم. خدایا دوستان خوب این روزها مثل جواهر در دل تاریکی ها هستند. نعمت دوست خوب را بیشتر بر من گسترده کن. دوست زمینی.

امشب لیله الرغایب است. نشسته ام به فکر کردن و سخنرانی خوب شنیدن.  

نوشته ی بعدی ام احتمالا دو سه ماه دیگر است. 

خدا کند دنیا دو سه ماه دیگر جای زیباتری باشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰

تا کی

نمی دانم قلبم تا کی این همه درد را تاب خواهد آورد. 

بخواهم از رنج های این روزها بنویسم مثنوی‌ خواهد شد. جمله بالا خلاصه ترینی است که حجم غصه ام را نشان بدهد. 

 

 

خوب شدنی در کار نیست حتی به زور قرص!! تا وقتی رنگ خون هست در خبرهای هر روز. 

 

حسنای من هم طبق همیشه اش، هر وقت مادرش حالش خوب نیست نهایت بدقلقی را میکند و من را به یک مادر مستأصل تبدیل می کند که از دست بچه گریه کنم. 

 

آخرین باری که از دست بدقلقی های حسنا، جلوی خودش های های گریه کردم وقتی بود که سه ساله و نیمه بود و من امتحان داشتم و باید میرفتم. اما می‌گفت مهد نمی روم که نمی روم و جیغ میزد و هر چه محبت میکردم فایده نداشت که نداشت....

 

 

تا کی... با آنچه دیده ام و شنیده ام بسیار ناامیدم...

 

حتی در مقیاس کوچک، در دانشگاه خودمان، هر چقدر به افراد تندرو هر دو سر طیف ها گفته شد که این کارهایتان فایده ندارد و جوابگو نیست ، گوششان بدهکار نیست که نیست... 

در دانشگاه که خونی ریخته نمی شود و مطالبات جنس دیگری دارند و مسأله لاینحل نیست اما حل نمی شود بلکه هر روز گره کورتر می شود.

در جامعه اما از دو طرف خون میریزد و دلسوزان نان در خون دل خود می زنند هر روز. 

جنس حرفها و آدمهای هر دو طرف، در دانشگاه و جامعه، یکجور است و نتیجه یک جور.

فقط داریم کشته میدهیم... یا روح یا جسم...

و هییییچ. 

این هیییچ دلم را می سوزاند. 

 

بعدا نوشت: وبلاگم را دیدم. آن روزهای روزهای تلخ سه سال و نیمگی ات، میشد آخر ترم من در دی و بهمن 98 و آن روزهای غمگین مثل این روزها. 

حسنای من،

تو نه آن وقت می دانستی در. جامعه چه خبر است نه حالا گذاشتم دنیای کودکانه آن به هم بریزد. ولی ظاهراً موفق نبوده ام...

موافقین ۲ مخالفین ۰

قبل از خداحافظی موقت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

برای محبوب حبیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

برای ایران پرستان

 

این پست رو ایجاد کردم تا کم کم کسانی که ایران پرست واقعی در این جریانات شهریور به بعد که من شناخته ام را معرفی کنم. 


برای عاشقان واقعی ایران

برای آنهایی که هدف برایشان وسیله را توجیه نمی کند

برای دل خودم

برای اشکی که موقع دیدن ویدیوهایشان ریختم و دعایشان کردم که خدا امثال ایشان را زیاد کند

برای وقتی به احترام شان بلند شدم 

برای وقتی در دلم سرود ای ایران زمزمه شد با دیدن شان

برای معرفی چهره ها به حسنا در آینده

برای ثبت در تاریخ

برای ...

 

 

لینک اول را قبلا داده بودم. در این پست

 

 

لینک دوم، به خاطر سخنران دولت است که رفت برای صحبت کردن در دانشگاه قم و خواجه نصیر و .... یک،‌ دو، سه، چهار، پنج

در همین جلسه فهمیدم دخترشون رو به خاطر تحریم دارو از دست داده، گریه کردم... دلم میخواست برم به اسماعیلیون بگم بیا اینم یکی از تقاص هایی که برای خون دخترت گرفتی! راضی شدی؟ 

أقای اسماعیلیون هنوزم هدف واست وسیله رو توجیه میکنه؟ تا کی توجیه می کنه؟ تا کجا...

 

لینک سوم، سخنان پر شور خانم دکتر خدادادی در اجتماع هنجار شکنانه پزشکان در آمفی تاتر نظام پزشکی مشهد است. اینجا
 

 

ممنون میشوم باز هم به من معرفی کنید

اینها عشق اند

اینها امیدند

اینها نور هستند در تاریکی این روزها

 

بعداً نوشت: در کامنت های همین پست حرف اصلی ام هست که خودم نوشتم. بخوانید معلوم است چرا این پست را گذاشته ام. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای چهلمین روز

برای چهلمین روز

 

برای اون لحظه‌هایی که فهمیدیم:

 

تنها نیستیم

ایران تنها نیست

پرچم ایران بی‌یار نیست

 

فریدون و کاوه و رستم و میرزاکوچک خان و... و خیلی ها،… فراموش نشدن

فریادمون اون قدری بلنده که گوشِ فلک رو کر، دنیایی رو حیرت‌زده و تحلیل‌گران و رسانه‌ها و [مثلاً] رهبرانی رو به تکاپو بندازه که از این غافله جا نمونن

 

 

ما تونستیم به همه بفهمونیم این مردم شریف، گله‌ای گوسفندِ محتاجِ چوپان و سگ و نی‌اش نیستن

با حجاب و شل‌حجاب و آستین‌کوتاه و یقهٔ بالا بسته و… فرقی نداره، کافیه شبیهِ خودمون باشیم تا زیباتر باشیم

 

«زن» ایرانی ابزار تولیدمثل و لذت‌جویی، و «مَرد» غدهٔ جنسی متحرک و بی‌اختیار، نیست و دیگه نمی‌شه تحقیرمون کرد.

 

نه دیگه حواس‌مون با چیزای سطحی پرت می‌شه و نه فریب خورده و خاموش میشیم

کُرد و ترک و لُر و بلوچ و مشهدی و قمی و تهرانی و رشتی و شیرازی و اصفهانی و اهوازی و مهاجر و… حرفشون فقط یک کلامه: جانم فدای ایران!

سلبریتی‌های «بامعرفتی» هم هستن که فقط فکر جیب نیستن

 هر کسی به اندازهٔ توانش می‌تونه شریک باشه؛ یکی فریاد بزنه، یکی بخونه، یکی بنویسه، یکی آگاه کنه، یکی آگاه بشه و…

تحمل رنج اقتصادی و اختلال ارتباطی، به رویایی که در پی‌اش هستیم، می‌ارزه

و نهایتاً برای اون لحظه‌ای که «ما» زیباترین و پرمعناترین شعار تمام دوران‌ها رو طنین‌انداز کردیم: «زن، زندگی، آگاهی»!

بدون هیچ اغراقی!

 

 

با دخل و تصرف در نوشته مهدیار. پست ایشان را هم بخوانید. 

 

با نوشتن این پست از زبان دل خودم

گریه کردم

 

سرشار از غم و درد

 

که چطور یک حرف ته دلمان هست و صادقانه یک حرف می‌زنیم ولی با هم می جنگیم! از دل به زبان... از دل به عمل... چقدر دوریم چون حرف نمی‌زنیم. چون به درستی حرف نمی زنیم.

حرف زدن ملت با ملت منظورم هست. 

 

پی نوشت: ادامه حاشیه است. می شود نخواند. 

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جمع بندی من

 

سلام دوستان

بالاخره وسط این ماجراهای شهریور به بعد ایران که هنوزم تموم نشده، من بالاخره به جمع بندی رسیدم 

 

اگر میخواهیم به مطالبه های درست و حق برسیم: 

 

ادامه مطلب... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

حرف دل من

پست آخییش من که در خصوص حوادث این روزهای دانشگاه بود ختم به خیر نشده تا این لحظه

و دانشگاه های زیادی هم درگیر این مسأله هستند.

 

اول در کامنت حرف خودم را زدم. بعد در فیدخوان چیزی خواندم که دیدم حرف دل من، از زبان دیگر است: اینجا

برای جوانان این کشور، نویسنده از اسم واقعی خودشان استفاده کرده است.

بسیار برای من محترم هستند. از 2010 هم  در همین وب خودشان نوشته هایشان هست. 

و آنقدر خوب تر از من نوشته اند که من فقط توصیه میکنم بخوانید. 

بعداً نوشت: کامنت من برای نویسنده این وب، در کامنت های همین پست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دین بایست کنار برود، چون به هر حال شما جهنمی هستید، از نظر هر دینی جز دین خودتان

برای کسی که دقیقا دقیقا حس دخترم رو بهش دارم و حتما روزی برایش در. اینجا می نویسم چرا. 

یکی اش اینه که حدس میزنم حسنای من، ده پانزده سال دیگه،  مسیر ایشون رو می‌ره و اتفاقا خوشحال هم میشم. حالا چرا این رو میگم یه پست باید بنویسم. خیلی وقته به این یکی حسنا گفتم چقدر آینده ی دختر منی. قبل از این جریانات...

حسنا جان خوشحالم دنبال چیزهای خوب هستی :) حتی خوشحالم ایران دکتری نمی خوانی. به دلایل عقلی :) 

 

 

برای حسنا و تمامی حسناهای من: 

 

ادامه مطلب... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خلوص نیت

 

 حسنای من

 

 

هر وقت خواستی بدانی چقدر خالصانه و درست داری برای هدفت میجنگی یا نه، این کلیپ سه دقیقه ای را هم ببین جان مادر.

 

 

خاطره استاد قرائتی که اشک آیت الله میرزا جواد تهرانی را در آورد!

اینجا

بماند به یادگار از آقای قرایتی عزیز. که مثل آقاجون خدابیامرزم دوستش دارم.

این را وسط پست های سیاسی این روزها، برایت به یادگار میگذارم. وقتی بزرگ شدی. چه من بودم چه نبودم قرار است این نوشته ها به دستت برسد. 

توسط بابایی یا هر کسی که وصیت نامه من را بخواند..

ادامه مطلب.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حسنای من

چالش شماره یک این روزهای من این شده:

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شروع دوباره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ نظر

بچه داری

اعتراف میکنم خیلی وقت ها در برابر حسنا کم می آورم.

ادامه مطلب...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پیش دبستانی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

یک دنیا حرف نگفته

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ نظر

کودک درون

مدتی هست حس می کنم کودک درونم گم شده

 

ادامه مطلب...

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دوست یابی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۸ نظر

جان مادر

دخترم

روزی این نوشته ها را برایت میگذارم. 

روزی که نیاز باشد درکم کنی. 

و من ارزومندم که این روز هیچ وقت نیاید، یعنی هیچ وقت گله ای از من نداشته باشی 

که بخواهم عذر بخواهم

که بگویم ببخش که نتوانستم مادر

که تلاش کردم

ولی نشد. 

خدا کمکم کند که با همه باری که به دست و پا دارم مادر خوبی باشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰