۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد علمی سال کاری پیش رو.

بسمک یا عون


خدایا یاریگرم باش در سال کاری پیش رو به این اهداف برسم. برای یادآوری به خودم ذکر می کنم:

  1. - 20 امتیاز آموزشی { 5 امتیاز کیفیت تدریس، 14 امتیاز کمیت تدریس، 8 امتیاز پرورش محقق شامل کارگاههای آموزشی که هر 8 ساعت آن معادل 0.5 امتیاز است}
  2. -50 امتیاز پژوهشی که 30 امتیاز مقاله و 5 امتیاز رعایت مقررات موسسه و 15 امتیاز مشاوره پایان نامه و داوری ها و ... است. 
  3. 10 امتیاز اجرایی که 5 امتیاز حضور تمام وقت است و 3 امتیاز راه اندازی آزمایشگاه و .. یا ساعت کار اجرایی
  4. 10 امتیاز فرهنگی که جلسات هم اندیشی تا 2 امتیاز است و کارگاه ها و .. هر 16 ساعت 2 امتیاز(حداکثر هم 8) 



سال سختی پیش رو دارم.

مدرک زبان هم بایست بگیرم. یا داخلی یا IELTS. بستگی دارد سال بعد تصمیم مان برای رفتن یا ماندن چه شود. 


یعنی می شود خدا به همه ی اینها برسم با وجود حسنا؟ 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فاصله گذاری..در زندگی مشترک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

بار دیگر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

بی صبری خوب است!

طی روزهای گذشته حسنا بدتر و بدتر شد. 

گریه های روز و شب و تمام نشدنی

و هییـــــــــــــــــچ کدام از راههای قبلا آزموده شده جوابگو نبود

اعصابم به شدت ضعیف شده بود

تمام بدنم از بی خوابی و راه بردن مداوم حسنا درد می کرد.

غصه ی یک ماه آینده را میخوردم که با این اوصاف چطور بگذارمش و بروم؟

بارها و بارها گریه کردم.

بلند بلند


از برادرم خواسته بودم ظهر بیاید دنبالم و بچه را برایم نگه دارد. 

بدقولی کرده بود

من همچنان منتظر و بی تاب

انقدر صدای گریه ی حسنا روی اعصابم بود که فقط میخواستم کسی بچه را از من بگیرد و دور کند

میخواستم بگذارم و بروم

برای اولین بار گفتم کاش بچه دار نشده بودم! از پسش بر نمی آیم.

خیلی به هم ریخته بودم. 

خیلی زیاد

چشمهایم از گریه زیاد باز نمی شد

هق هق می کردم

مادرشوهر و خواهر شوهرم طبقه پایین بودند.

طرفهای عصر خواهر شوهرم آمد تا ظرف غذایم را پس بدهد.

از دیدن من جا خوردند. 

بچه را گرفتند و بردند و من هم دنبالشان

تا مادر شوهرم من را دید کلی دعوا کرد که خوب بیار پایین بچه را! 

چرا خودت را داغون می کنی؟ 

نمی دانم چرا تا آن حد مقاومت کرده بودم که به مرز جنون رسیده بودم!

و قرار شد یک دکتری که خواهر شوهر 2 میشناختند حسنا را همان روز ببریم

تشخیص رفلاکس دادند

بعد از مصرف داروهای رفلاکس و توصیه ها حسنا خیلی آرام تر شد. البته نه کامل. ولی خوب نسبت به آن حجم گریه این روزها مثل بهشت می ماند! 

و من این روزها پرم از حسرت

که چرا اینهمه دکتری که بردیم همگی گفتند رفلاکس ندارد؟!!

چرا چهار ماه تمام هم دخترم زحر کشید هم من؟

کاش زودتر صبرم تمام شده بود

کاش زودتر این دکتر را شناخته بودیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر مادر ما متهمیم - پیش نویس زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم


نمی دونم چقدر با دکتر بابایی زاد که دکترای روان شناسی دارن آشنایی دارین؟ 

ایشون دوره ای رو در تلویزیون اجرا کردند به نام "پیش نویس زندگی". هنوز نتونستم کامل گوش شون کنم. ولی قسمت هایی که گوش کردم واقعا مفید بودن. بعضی جاهاش در مورد خودم صدق می کرد و حتی بعض کردم. 

اصل قضیه اینه که یک سری چیزهایی در بچگی به ما دیکته میشه و اونها پیش نویس زندگی ما رو شکل میدن. اینها میتونن خیلی مخرب باشن. مثل احساس مهم نبودن، بزرگ نبودن، بچه بودن، اعتماد به نفس نداشتن و ... 

وقتی بزرگ میشی و متوجه میشی یه اشکالی در وجودت هست که همیشه آزارت میده، با روان کاوی میتونی استخراجش کنی.

ولی درمانش خیلی خیلی سخته.

در صورتی که شکل گیریش در کودکی به راحتی صورت گرفته.

یه سنگی که به راحتی افتاده توی چاه، اما در اوردنش.... امان از سختی در آوردنش....

قبلا شنیده بودم که در قیامت هستند فرزندانی که پدرمادرشون رو لعنت می کنن. یک موردش فکر می کنم این باشه. 

در مورد خودم، موردهایی بوده که خیلی روحم رو آزار میداد.

کاش توی این شهر هم یه روان کاو خوب سراغ داشتم. چون تنهایی نمیشه این سنگ رو از ته چاه در آورد.

اما در مورد دخترم

خدایا به من این توان رو بده که این اشتباهات رو در موردش نکنم.

حالا که تابستونه فرصت خوبیه که تا می تونم در مورد تربیت فرزند مطالعه کنم.

ویدیوهای این برنامه رو هم بایست مابقی اش رو هم دانلود کنم و ببینم. و مرتب تکرار بشه تا یادم بمونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نشستم و گریه کردم

بسم الله الرحمن الرحیم



امروز از اون روزهایی بود که یک لحظه آرامش نداشتم. مدام حسنا گریه کرد.

معمولا کولیکش روزها نیست و شبهاست. اما امروز امانم رو برید.

نه می دونستم چشه

نه می تونستم آرومش کنم

نه حال جسمی خودم خوب بود


از بی چارگی امروز بارها نشستم و گریه کردم


خدایا کمکم کن

حالا که حبیب صبح میره تا نه شب .

حالا که مادرم مریضه

حالا که دست تنهام

حالا که خواهری ندارم.

خدایا بچه داری رو به من آسون کن.

خیلی دلم گرفته.

خیلی...


راستش حسودی هم می کردم...

به مادرهای بچه های فامیل

که بچه هاشون بدون این مشکل و رااااحت بزرگ شدن

به دختر عموها ، دختر خاله ها و ..که تا یک سالگی نفهمیدن بچه داری چی هست. چون یه مادر کار بلد همیشه پیش شون بود و اصلا نفهمیدن بچه چطوری بزرگ شد.

به خواهر شوهرم که یک روز در میون پایینه. 

به دوستم که شوهرش خیلی پیششه.

به خیلی چیزها همزمان فکر می کردم..

به این هورمون های باز بهم ریخته ی زنانه که همه ی تنهایی ها رو یک لحظه میاره جلوی چشمم

به اینکه چه مادر مزخرفی ام که حتی نمی تونم بچه ام رو آرووم کنم

به حجم کارهای عقب افتاده ام که با این اوضاع معلوم نیست اصلا به نتیجه برسه. 

به اخلاق مزخرف خودم فکر کردم که راضی به کمک از طبقه پایین نمی شم. با وجود همه ی کمک هایی که من بهشون می کنم. ولی باز باهاشون راحت نیستم. اصلا و ابدا

به این فکر کردم که اصلا با وجود اینکه مادرشوهرم گفتن بچه رو از مهر بیار پیشم ولی مگه میشه 8 صبح تا 4 عصر!؟ حسنا بیچاره شون میکنه. باید برم مهد ثبت نامش کنم. حالا هم که مهد گفته یه شیرخوار دیگه بیشتر جا نداره و بایست اگر میخوام زودتر برم ثبت نامش کنم. 

باز غصه ی اینو خوردم که مگه مهد جای من رو میگیره؟ مگه ساعتی صدبار قربون صدقه اش میرن؟ مگه اینقدر که من بهش میرسم بهش میرسن؟ مگه اینهمه به پای گریه هاش صبوری می کنن؟ مگه تا گریه کرد با سرعت نور بهش میرسن؟ بچه ام شخصیتش تا دوسالگی شکل میگیره. با همی چیزها ناخودآگاه شخصیتش شکل میگیره. شادی اش. خوش بینی یا بدبینی اش به دنیا. خدابینی اش و ... بمیرم الهیی که دور از منه. 

باز برای این غصه خوردم که کاش مادرم  سالم بود.

برای خیلی چیزهای ربط دار و بی ربط دیگه غصه خوردم. 

و تنها راهش گریه بود

و کاش راهی بود که به جواب می رسید

یعنی یه ذره لااقل آرومم می کرد

اما هیچ فایده ای هم نداره

ولی نمیشه گریه نکنم..

دست خودم نیست..

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰