چند وقتی است بداخلاق شده ام. 

این را دخترم با قهرهایش و لج بازی هایش می گوید.

اشکم را که در آورد، نشستم فکر کردم. دیدم راست می گوید. تحملم نسبت به اشتباهات زیادی که می کند، کم شده. ولی خوب بچه باید اشتباه کند تا یاد بگیرد. مثلا باید مشق سه روز را با وجود تذکر دادن مکرر باز هم بگذارد شب آخر ساعت ده شب تازه شروع کند تا بفهمد وقت نمی شود، خوابش می آید، دستش درد می کند، فردا شرمنده می شود، بلند بلند گریه می‌کند و.. ...!!  اما من نبایست غر بزنم. 

 

خودم چند وقتی است شاد نیستم. اوضاع جهان هست، اوضاع مادرم اینها، برادرم آن سر دنیا، اوضاع خودم و .. 

بچه از حجم مشکلات من خبر ندارد. انتظار دارد همبازی اش باشم. حوصله خودم را هم ندارم. من خودم را می بینم و او خودش را. غرق شده ام در فکر. 

 

باید مادر بهتری بشوم. 

 

کاش کسی مثل پدر یا مادر داشتم که میشد برایشان درد دل کنم و دلداری ام بدهند تا آرام شوم. 

که بگوید یکی یکی حل می شوند این مشکلات.

 

قدم بردار و به نتیجه فکر نکن.

 

این دل لبریز که می شود، با مادری تداخل پیدا می کند. 

 

سجاده ام‌ کو...