۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند حرف

بسم الله الرحمن الرحیم


+++امروز اولین روز کاری من است.


جسمم در محل کار و قلبم پیش دختر نازنینی است که بیشتر از انکه او به من وابسته باشد، من به او وابسته شده ام.


دیشب بعد از یک روز کامل تفریح حسابی وقتی داشتم تند تند کارهای فردا را سر و سامان میدادم، یک لحظه به حبیب گفتم: فردا اولین باری است که اینهمه از دخترم دورم. 

8 ساعت

مجال حرف زدن نبود.

اما با همین جمله اشکم ریخت

حسنای عزیزم

دلم نمی آید اینهمه مدت در آغوشت نداشته باشم اما چه کنم مادر؟ که بخشی از همین دوری ها به خاطر خودت است. 

کاش این سیستم با یک مادر مهربان تر بود. 

به هر سختی باشد، ظهر آمدم پیشت. 

خدایا کمکم کن .

سخت ترین کار برای آدمی چون من اینست که بتوانم متعااادل باشم

بین کار دانشگاه

همسرداری

بچه داری

رسیدگی به مشکلات خانواده پدری

خدایا کمک کن یکسال بعد همین موقع شاکر باشم نه نادم از تصمیم ها و عملکرد یکساله خودم.


++ وبلاگ مریم روستا که هیات علمی هم هست با یک دختر که یک ماه از حسنا بزرگتر است را میخوانم. این ترم درس داشته. اما چقدر همکارهای فهیمی دارد. قرار است فقط ساعات تدریسش را دانشگاه حضور داشته باشد. برای او یعنی 10 ساعت. 

وای چه می شد اگر من هم همینطور بودم. 12 ساعت!؟ 

خیلی به حال همکاران .... تاسف میخورم که به جای درک کردن مادرآزاری دارند!! 

و مریم عزیز وقتی از نگرانی اش از ندیدن ضحی 10 ساعت در هفته میگوید، برای من اصلا که قابل فهم نیست هیچ! انگار در بهشت است و کفران نعمت می کند. 

راستی، اینجا کسی هست که فکر کند من هم همین شرایط را دارم؟ کسی هست به من بگوید کاش شرایط تو را داشتیم محبوب!! اینقدر ناشکر نباش؟

ممنون میشوم اگر هست بگوید حتا بی نام و نشان. این روزها خیلی احتیاج دارم نیمه پر لیوان زندگی ام را ببینم.


++ البته شکر خدا که روزهای بهتری را داریم میگذرانیم. حسنا مثل یک بچه ی معمولی شده. بعضی روزها مثل قبل است اما بیشتر گریه های در حد معمول دارد. و این خیلی خیلی شکر دارد. 

++ دیروز بعد از دو سال انتظار رفتیم یک قایق سواری درست جسابی روی رودخانه. نیم ساعته. با احتساب انتظار و .. یک ساعت شد. بچه را گذاشتم پیش م.شوهر. خ.ش و جاری 1. بعد از برگشت جاری 1 تا توانست رژه رفت روی اعصابم که بچه امانمان را برید! مادر دیگر بایست قید تفریح را بزند و ... ولی انتخاب کرده بودم که اصلا به حرفهایش بها ندهم چون واقعا درک نمی کند. نمیخواهد درک کند. حرفش کلاً اینست که ماها مادرهای بهتر بودیم !! هی گفتیم تفریح لازم داشتم. در همین 5 ماه توانم تمام شده بود 

دو سه ساعت تمام او گفت و من گفتم و دریغ از اینکه مجاب شود! حرفهای چرت و پرتی در جواب حرفهایم میزد که اگر اینقدر از این تفریح لذت نبرده بودم و به خودم قول نداده بودمم که اجازه ندهم حال خوبم را کسی خراب کند، قابلیت این را داشت که کامل همه چیز را زهرمار کند! حسادت چقدر چیز بدی است! حبیب در انتها آمد و حرفها را که شنید جانب من را گرفت و دفاع تمود و دماغها سوخت و بسی ذوق نمودیم :دی

دخترم!! من خیلی تحمل می کنم که با فامیل پدری ات خوب باشم. به خاطر تو.  ولی واقعا ارزشش را هم ندارد. اصلا اهل درک و فکر و ... نیستند! امیدوارم باز هم بتوانم تحمل کنم!




------------

حرف آخر: سیده ی عزیز (وبلاگ لحظه های ما برای هو) الان کربلاست. بدجور دلم شکسته است از دست دلم! از این دلی که سر به راه نشده اما هوایی است. 

خدایا خودت حوایجم را میدانی. 

میدانی برای خودم  نمی خواهم.

اوج استیصالم را میدانی. که تو اجابت کننده مستاصلانی. 

به همین قبه ی سیدالشهدایی که لیاقت زیارتش را نداشته ام تا حالا، به همین قبه که سیده عزیز پست آخرش را از آنجا نوشته 

به همین قبه ای که دلم را لرزانده قسم.

عنایتی کن. 

کمک کن وسیله ای باشم برای گره گشایی از مشکلات اطرافیانم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یه موج سینوسی دیگه

بسم الله الرحمن الرحیم


توی این 5 ماه یاد گرفتم که هر وقت اومدم نوشتم حسنا خوب شده، فقط یه موج سینوسی بوده که رسیدیم به نقطه ی خوب قله اش توی قسمت مثبتها و بعد گفتن یکهو سقوط کردیم به پایین موج توی قسمتهای منفی!

ولی بازم خدا رو صدهزار مرتبه شکر که بعد از هر سختی خیلی شدید خدا برام یه نفحاتی میفرسته تا کمی انرژی بگیرم. 

دیشب وبلاگم رو میخوندم. نوشته های این 5 ماه رو. وقتی صبرم کاملاً تموم شده، یکهو یه گشادگی ایجاد شده نفس راحت کشیدم و انرژی گرفتم. بماند که باز یه سربالایی یا سرازیری سخت در جلوی رومون بوده. 

و اون هم به دلیل تشخیص ندادن مشکل حسنا بود. 

خیلی حرفها داشتم که در جواب دوستانم بنویسم. گفتم بکنمش یه پست. درس به درس و نکته به نکته برای خودم!


اول از همه اول از همه بییییی نهایت از دوستای گلم ممنونم. مخصوصا از پرنسس عزیزم و زهرا.س مهربون تشکر میکنم که من رو ترغیب کردن به حساسیت مشکوک بشم. گرچه هیییچ علامتی هم حسنا نداشت. هیچ نوع جوش یا قرمزی پوست در اثر فشار یا ... فقط گریه. 

البته اجابت مزاجش خیلی رقیق بود که علمای فن از روز اول به من گفته بودن چون تو چیزی نمیدی به بچه ات اینجوریه!! همه هم متفق القول که این بچه چیزی نمیخوره که اجابت مزاجش اونطوری باشه!! یا میگفتن بچه ها اینطوری ان. نبایست که اجابت مزاج شبیه بزرگترا باشه! این شد که کلا وضع اجابت مزاجش از همون روزهای اول از ذهن من به عنوان یه حالت عجیب خارج شد!! 

درس اول: درسته مادرشوهرم یه عالمه بچه و نوه داشته ولی چرا وقتی حالت قاطعانه به خودش میگیره و اظهار نظر میکنه من فکر میکنم حرفش 100 درصد درسته؟! دیگه هر چیزی رو بایست بیشتر تحقیق کنم. 

اولین بار در سه ماهگی پرنسس عزیز گفت که حساسیت به شیره حتماً . من خود شیر و خامه رو قطع کرده بودم و فقط ماست میخوردم. و گاه گداری هم به خاطر مشکل یبوست کرده در غذا استفاده می کردم چون بهم میگفتن شیرت کم چربه که بچه جون نمیگیره!!

ولی بازم افاقه نداشت.

خ.شوهر1 هم پارسال یه مشکلی پیدا کرد بعد از طب سوزنی که رفت که میخواست بره پیش متخصص آلرژی. ایشون به من گفتن که کل شهر رو زیر و رو کردن و اینجا متخصص الرژی نداره و بایست برن یه استان دیگه! عاقا ما هم فکر کردیم این تخصص چقدر چیز عجیب غریبیه و چقدر بیماری نادری پیدا کردن و ... یه ورم غدد لنفاوی رو انقدر پیچیده نشون داد که رفت تهران و بعدش خودش خوب شد. 

ولی این حرف ته ذهن من بود و چون به سختی میتونستیم بریم یه استان دیگه یا یه شهر دیگه و یه احتمال بود آلرژی حسنا خیلی متاسفانه پیگیری نکردم حرف پرنسس جان رو.

تا اینکه این هفته با ناامیدی به حبیب گفتم مرخصی بگیره یه روز بریم یه استان دیگه واسه آلرژی. زنگ هم زدم خواهر شوهرجان یکی رو معرفی کردند که پدرشوهرمادرشوهر رو به خاطر الرژی در اثر طب سنتی بردن پیش شون و اصلا افاقه نکرده بود! به چندتا از آشناهای ساکن اونجا سپردم برام متخصص پیدا کنن و ..

قرار بود برای مشکل پاهام زنگ بزنم کلینیک تخصصی شهر نوبت بگیرم. گفتم بزار بخش اطفال شون هم ببینم چه متخصص هایی دارن. قبلاً دخترم رو فقط مطب پزشکها برده بودم. دیدم بعله!! متخصص آلرژی هم هست! نوبت گرفتیم 

درس دوم: بارها بهم ثابت شده خ.شوهر1 حرفهاش اغراق شده است و در جهت منافع خودش! قبلاً سر رسم و رسوم عروسی. قیمت چیزها و ... بهم ثابت شده بود حرفش قسمتی از حقیقته یا *10 شده یا تقسیم بر 10!! همیشه هم هرچی بزرگنمایی میکرد من دیگه خودم تو ذهن خودم میگفتم ببینی واقعیت ماجرا چی بوده؟ از کسی بد میگفت! میگفتم همین  الان باهاش حرفش شده. فردا میاد میگه فلانی بهترینه! و ...

در گذر زمان این حیطه ی اعتماد نکردن به حرفهاش هی وسیع تر و وسیع تر شد. اما در مورد دکتر نمی دونستم چه منفعتی داشته آخه؟! فکر میکنم پارسال میخواسته شوهرش حتماً ببردش تهران و اینها گفته اینجا کسی نیست. نمی دونم واللا. فقط دیگه نبایست به حرفش اعتماد کنم. در هییییچ حوزه ای!! بسه دیگه از یه سوراخ چندبار گزیده بشم خوبه؟


این پزشکه هیچ نشونه ی آلرژی ای در حسنا ندید غیر از همین اسهال در اکثر مواقع و گریه های شدید. اما وقتی 5 ماده غذایی رو تست کرد حسنا به 4 موردش آلرژی داشت :(  کلیه ادویه جات!! رب و گوجه، تخم مرغ، کلیه لبنیات!! و فقط مرغ و ماهی رو حساسیت نداشت!  

بمیرم الهی. منم انقدر به غذا انواع اقسام ادویه جات میزدم که حد نداشت. دخترم رو خودم زجر میدادم. میخوام زار بزنم!

قرار شد بیست روز دیگه باز ببریمش.

یه شربت هیدروکسی زین نوشت شبی یه قاشق چایخوری. گفت رانیتیدین رو قطع کنم با اینکه گفتم جدیدا واقعا رفلاکس داره. من می بینم که شیر میاد توی دهنش. ولی گفت رفلاکسش کمه و دارو نمیخواد چون وزن گیریش مشکل پیدا نکرده. 

کاش یه ذره این مادرشوهرم اینها رو میشنید دست از سر من برمیداشت که تو به این بچه شیر نمی دی گریه میکنه! وقتی هم میگی دکتر اینو گفت انگار نه انگار!!

یه شیرخشک مخصوص هم نوشت (نوترامیژن) که کلی با بدبختی و بردن مدارک و ثبت نام و گرفتن کدرهگیری و ... از بیمارستان بهمون دادن. چون قبلش خودم برای امتحان میخواستم شیرخشکش رو عوض کنم و گشتم پیدا نکردم راضی شدیم توی این پروسه شیرخشک رو بگیریم. که انقدر بوی بدی میده و بدمزه است که حد نداره! دقیقاً زهرماره! جالبه حسنا میخوره!!؟  روشم نمی دونم اسپانیولی نوشته یا چی.. در هر صورت انگلیسی نیست که بفهمم ترکیباتش چیه؟ ایا شیرسویاست مثلا؟ 


حال این روزهای من الان اینطوریه:

- رووزی دویست بار دوستای وبلاگی ام رو دعا کنم! از ته دل براشون خیر و عافیت و شادی بخوام.

-خوشحالم که ظاهرا مشکل حسنا کشف شده. البته اگر خدا بخواد و همین مشکل باشه و چیز دیگه ای نباشه

-ناراحتم که تا حالا چرا نمی دونستم و ناراحتم که حالا بعد این چطوری غذا درست کنم؟! هیچی نمیشه پخت! همش بدمزه میشه! هیچ جا هم مهمونی و ... نمیشه رفت حتی منزل مادرشوهر.(البته مامان خودم قربونش برم غذا رو به سبک مناسب من درست میکنه حتماً) غذای دانشگاهم نمیشه بخورم دیگه. 

-کلاً متعجبم حالا بایست ناراحتی ام غالب باشه یا خوشحالی ام!! فعلا خوشحالی غالبه!

درس سوم: گفتن و گفتن و گفتن

وبلاگم رو مرور کردم و خاطرات قبل برام تازه شد. این مدت انقدر همه چیز رو فراموش کرده بودم که فقط حال رو میدیدم. حبیب همون طوری که گفتم خیلی خیلی مهربونه. وو همیشه اون بوده که پا پیش گذاشته تا قهرمون بشه آشتی. روم به دیفال! آیکن شرمندگی و اینا.

فقط یه مشکل داره که به گفته ی دوستان ظاهرا مشکل همه ی مردهاست. برای حسنا داری مرتب بایست بهش بگم. و این گفتن و گفتن و گفتن برام سخته.

ولی خوب هر وقت اعصابم خورد نباشه شدنی هستش :)) 

برای کسانی که از حالم پرسیدن بگم حبیب زود اومد آشتی دوباره و البته کلاً زد زیر قضیه که من بی جهت قهر نموده ام! آن روز آخری که دیگر منجر به قهر شده حبیب ادعا میکرد که 5 دقیقه بود خوابیده بودم و تو 2 ساعت بعد از پایین بردن اومدی دنبال حسنا و ...!! :دی  یعنی من در هپروت بودم نفهمیدم تا بروم پایین شده 2 ساعت؟! حبیب در هپروت بوده 3 ساعت عصر خوابید میگوید 5 دقیقه؟! عاقا ما هم بیخیال شدیم ثابت کنیم حرف کی درسته! :دی همین مرافعه کافی بود! یک مقداری  بیشتر درک شدیم! 

از کل آن روز هم یک چیز در ذهنش پررنگ مانده بود؟! فکر کنید کدام لحظه؟ لحظه ای که من داد زدم ببررررررررررررررررش پاااااییییییییین! :دی یعنی اولین دادم بوده فکر کنم! چقدر مردها از داد بدشان می آید ها! یعنی دویست بار در هر جمله که میخواست واکاوی کند آن هفته چه شد و .. میرسید به آن روز و آن داد!! کل هفته خلاصه میشد در آن داد زدن من :دی 


درس چهارم: صبر و صبر و صبر

برگشتم به مد غر نزدن. حبیب راه برگشت ندارد برای این کار دوم تا چند ماه دیگر حداقل. و از طرفی کار دوم هم خیلی خیلی استرس زا شده برایش و انتظار درک شدن و حرف زدن با من و .. را دارد. این روزها سعی میکنم بیشتر درکش کنم و شرایط را بپذیریم. 

چاره ی دیگری نداریم. 

نپذیرفتن شرایط میشد متوقع بودن و ناراحت شدن و ... 


حرف آخر:

مادرم دوباره چند روزی است انگار باز میخواهد وارد دوره بیماری اش بشود. پدر میگفت تا شما بودید و با بچه سرگرم بود برایش خوب بود. شبها خواب برادرم را می بیند که با مدرک دکتری بعد از 3 سال اینجا کار پیدا نکرد و نزدیک دو ماه است رفته تهران آنهم برای یک کار کم درآمد! و مدام غصه میخورد و دلواپس تنهایی برادرم است.. نمی دانم غصه ی برادرم باز دارد باعث عود بیماری اش میشود یا غصه ی حسنا. مادرم مخالف است شدید که بچه را دست غریبه بسپریم. هر چند ما هم خیلی محتاطیم و هر پرستاری را قبول نمی کنیم. با آمدن پرستار منزل خودشان تحت نظارت خودش هم موافق نیست! میگوید خودم نگه میدارم و من حدود دو هفته از نزدیک دیده ام که با این کمر درد و پادرد و گردن درد نمی تواند.  

نمی دانم چه کنم.  امروز غذایم آماده شود میروم به مادرم سر بزنم. قدری میمانم تا حسنا مادرم را بخنداند من هم کمک حالشان باشم. شاید چند روز. نمی دانم.

به قول صبای عزیز، این چیزها ارزش شان بیشتر از کارم است. حیف است به خاطر سرشلوغی از این چیزها بزنم. تا خدا چه خواهد؟ 

این روزها فکر میکنم شاید رسیدن به آن قله ی موفقیت در کارم که آرزویم است در توانم نیست. 

و اگر بیش از توانم به خودم فشار بیاورم و بیمار شوم، تکلیف حسنا چه می شود؟ میشود از جایی برایش مادر بگیرم؟! نه. 

دارم سعی میکنم خودم را راضی کنم شاید خیلی از آرزوهایم قسمت و سرنوشت من نیست. سخت است و دلم پر از غصه می شود از بس شوق داشتم بهشان. ولی خوووب. نمی دانم آخر چه می شود؟

می شود به حال مادرم دعا کنید؟


پ.ن:

هنوز هم پرستار پیدا نشده. غیر از تعهد و شناختی که دنبال آن هستیم، مساله زمان کار من هم برای همه شان معزل است! به نیم وقت راضی شدیم که نیمی پیش یکی از مادرها باشد نیمی پرستار. پیش مادر خودم که در شهر دیگری است با اینکه خیلی هم نزدیک است. 10 دقیقه با ماشین! از درب اینجا به درب آنجا!! ) اما عموماًً چون میخواهند با تاکسی بیایند می گویند سخت مان است و ... 

چقدر این پرستارها ناز دارند؟!!

به یکی شان گفتم میشود کار خانه هم بکنید؟ مثلاً درست کردن غذایی چیزی. گفت! نه بچه داری خودش آدم رو خسته میکنه! دیگه هیچ کاری! 

یعنی من این مدت چی بودم؟! آدم نبودم؟! 

واقعاً نازشان زیاد است خیلی هایشان! 

یک روز یکی آمد و گفت مشکل کمر دارد. عصر رفت دکتر و کلاً گفتند استراحت مطلق بایست باشد و معذرت خواهی کرد. 

دو روز بعد یکی دیگر آمد و او هم گفت مدتی است بعد از عمل زانویش کار نمی کرده. حالا اگر پسرش اجازه داد می آید. شب گفت نمی تواند! 

مدام امید واهی می بندم و ناامید می شوم. 

این مدت با زندگی خیلی ها از طبقه پایین تر از نزدیک اشنا شدم. هر چقدر هم خوانده بودم تا از نزدیک ندیده بودم و باهاشون حرف نزده بودم اینقدر برام ملموس نبود. 

برای زندگی خیلی ها در دل اشک ریختم.

شختی های زندگی خودم خیلی در ذهنم کم رنگ شد. 

درس پنجم: هر از گاهی به پایین تر از خودت نگاه کن. نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه از نزدیک. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به عمل کار برآید به سخن دانی نیست!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

خودم در آینه

بسم الله الرئوف بالعباد


امروز خیلی به ریشه ی مشکلاتم فکر کردم. 

دو روزه که برگشتم. 

روز اول به در و دیوار خونه نگاه می کردم و فکر می کردم چرا من اینقدر از اینجا متنفر شده بودم؟ 

الان چرا حس تنفر ندارم. 

چرا از زندگی ام بدم آمده بود؟

 بعد دیدم خشم های ریز ریز است که جمع شده.

 مثلاً هر بار چیزی را جمع می کردم و سر جایش میگذاشتم در دلم غر می زدم که حبیب! کی میخواهی یاد بگیری بچه نباشی! اینها را درست سر جایش بگذاری! 

یا مثلاً ظرفها را می شستم با ناراحتی که چی شد روزهای اول که حبیب برایم ظرف می شست و هوایم را داشت! 

این مغزم لحظه به لحظه ناراحتی برایم تولید می کرد و من ناخودآگاه هشیار نبودم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم می آورم.

غذا را برایش می آورم ولی دلم خوش نیست که چرا عادت کرده زنگ بزند که سفره را بچین من آمدم! چرا نمی فهمد من خسته ام. خیلی خسته.


اما چرا این حرفها را نمی زدم؟!

حبیب وقت نداشت.  در وقت کم اینها می شود غر زدن.

خوب بشود غر زدن.

واقعا این غر زدن نیاز بود. حبیب اصلاً تصورش را هم نمی کرد حجم اذیت شدنم را. چون نمی دانست. به همین سادگی! 

اشتباه از من است که غر نمی زنم!

دیروز از ساعت 3 تا 12 شب نگه داشتن حسنا با حبیب بود.  چندین بار کم آورد و به صدای سشوار متوسل شد. در حاشیه بگویم که من مدتهای خیلی زیادی است اصلا از سشوار برای خواباندن حسنا استفاده نمی کنم. دلم نمی آید دخترم را تنها توی اتاق بگذارم و به واسطه صدای  سشوار بخوابد! بغضم میگیرد از تصور تنهایی اش در آن لحظه ای که درد دارد (هر چند نمی دانم دردش چیست و خودم هم عصبی شدم از اینکه هر راهی رفتم و آرام نشد) و بغضم می شود اگر آن لحظه آغوشی نباشد برایش. 

حبیب شب کمر درد و پادرد گرفت.

او که هر شب شماتتم می کرد که بیشتر با دخترم بگویم و بخندم دیگر خودش هم نای این کار را نداشت. 

با شماتت های بی موردش بیشتر می رنجاندم. انگار می گفت ناشکرم. بد دخترم را می بینم. 

اما دیروز تازه داشت درک میکرد من چه می کشیده ام.

می فهمید نمی شود با اینهمه گریه، باز اعصاب داشت. 

---

امروز مدام از خودم می پرسم چرا من این لطف را از خودم دریغ داشتم که بگذارم بفهمدم؟

همین؟! 

چرا نق نق نکردم تا اصلا یک روز به اجبار من سر کار نرود و ببیند من چه می کشم؟

چرا اینقدر ملاحظه اش را می کنم؟ که او هم سر کارش دغدغه ی اخراجی و ... دارد، که رئیس بدی دارند که ...

چرا اینهمه از خودم کوتاه می آیم و به خودم ظلم می کنم؟ 

چرا خیلی خیلی دیر لب به حرف زدن باز می کنم؟

دیدم من همیشه با زمان های کم هیچ وقت حرف دلم را به کسی نزده ام. 

مثل همین بحثی که دیر صمیمی می شوم با کسی. 

وقتی کسی را می بینم حتی دوست صمیمی، محال است در یکی دو ساعت سفره دلم را باز کنم. 

بیشتر شنونده ام..

دوستانم بارها به من گفته اند شنونده خوبی هستم. وقتی می بینمشان بیشتر آماده ام تا طرف لب به حرف زدن باز کند .مشکلاتش را بگوید و من کمک کنم.

در فرصتهای کوتاه دیدن حبیب هم همینطور برخورد کرده ام.  چرا یادم می رود خودم هم کوه نیستم؟ 

چرا دوست همه ام و دشمن خودم؟

چرا دلسوز همه ام و سخت گیر به خودم؟

چرا نمی توانم با خودم مهربان باشم؟ هوای خودم را داشته باشم؟



------------------------------------

فهمیدم آنچه از خانه ام فراری ام می کند خودم هستم.!!!

فقط و فقط خودم و این مغزم که از کار نمی افتد!

 خودم که هر چیزی را در خودم میریزم و حرفش را نمی زنم. ولی در درون حرص اش را میخورم و خودم را ناراحت می کنم. 

مدام.

اما ناخودآگاه.

چیزهایی که هر کدام ریز ریز هستند ولی تعدادشان خیلی خیلی زیاد است و این من را از درون خرد می کند. 

توانم را کم می کند.

اعصابم را به هم می ریزد.

-----------

چرا خانه مادرم راحت تر بودم؟


چون فکر نمی کردم. تنها نبودم که باز همه ی این افکار هجوم بیاورند. 

همین!


----------------------------------

یک روز از این دو هفته ای که منزل پدری بودم گفتم خانمی آمد و منزل شان را تمیز کرد. 

همیشه وظیفه خودم می دانستم این کار را. ولی خوب دیگر نمی توانستم.

بعد که خانومه رفت، هر کدام از اعضا می پرسیدند فلان وسیله را کجا گذاشته این خانومه؟

و من عصبی میشدم.

تا آخرش گفتم: خوب خودتان ببینید کجا گذاشته؟! چرا اینقدر غر میزنید به من! من که نمی توانم کارهای اینجا را هم بکنم. 

مادر هم که مریض است. حالا یکی را آوردیم کمک هی بگویید چرا فلان وسیله سر جایش نیست؟!

تا پدرم گفت: اعصاب نداری ها! پرسیدیم فقط! اصلا کی از تو انتظار داشت!؟

بعد که به خودم فکر کردم دیدم واقعاً این روزها همه ی حرفها را شماتت برداشت می کنم و ناراحت می شوم. فقط کمتر پیش می آید بگویم ناراحت شده ام.

مثلاً همسرم می گوید دخترم لاغر شده. ناراحت می شوم که اصلا نمی بیند من اینقدر به این بچه میرسم! خوب عوض دستت درد نکنه طلبکار هم هستند! 

 یا راه پله ی ساختمان را بالا می آیم و می بینم خیلی کثیف است. در دلم حرص میخورم و رد می شوم!

خودآزاری گرفته ام!!

حساس و زودرنج و ... شده ام.

بایست فکری به حال خودم بکنم. 

مصادیق مواردی که آزارم میدهد را لیست کنم و از دیگران کمک بگیرم تا حل شوند

همیشه انتظار نداشته باشم از خودم فقط

و طبیعتا چون نمی رسم همه کارها را به سامان کنم حرص می خورم!

------------------------------------------

همسرداری پسری که در خانه مادری خیلی چیزها را بلد نیست، سخت است. خیلی سخت. 

خیلی ها می گویند زن است که مرد را تربیت می کند! کاش از این زنها بیشتر سراغ داشتم. مصداقهای ریز و درشت اش را.

کی دانستم چطور اینقدر مقاوم هستند؟

مثلاً حبیب دیروز بعد از مدتها رفت ظرف بشوید. فکر می کنید چکار کرد؟ زد و دیس سرویس ام را شکست! برای چندمین بار است که ظرف می شکند! 

حرفی نمی زنم اما خودم را از درون خرد می کنم! خیلی سخت است که آن لحظه حرص نخورم که آخر چرا یک کار ساده را بلد نیستی؟! 

خیلی سخت است که به خودم بگویم اشکالی ندارد.. اگر حرف بالا را بزنی دیگر هیچ وقت ظرف نخواهد شست! بایست بگذاری تا یاد بگیرد! 

نبایست از اشتباه انجام دادن ها ایراد بگیری تا کم کم یاد بگیرد درست انجام بدهد. همه ی این حرفها را هم که به خودم بزنم در دلم غصه ای شکل می گیرد که من پیر می شوم تا همسرم ساده ترین چیزها را یاد بگیرد! 

یا اینکه رفت لباسهای شسته شده ی این دو هفته ای را که نبودم در تراس پهن کند! فکر می کنید چه شد؟ چند تا از لباسها از طبقه دوم سقوط کردند به حیاط! 

خیلی خودم را کنترل کردم تا بگویم اشکال ندارد! برو بیاور دوباره می شویم! 

حبیب خیلی خوبی ها دارد. خیلی.

ولی وقتی خودم انقدر به خودم فشار آورده ام که افسرده شده ام تحمل کردن این چیزها برایم خیلی سخت می شود. افسرده تر می شوم. 

بایست خوبی هایش را بیشتر با بگویم تا در دلم از زندگی ام شادتر باشم. 

حبیب مهربان است. 

واقعاً مهربان.

من بایست بیشتر حرف بزنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر. 

چرا من اینقدر کم حرف هستم؟ 

چرا اینقدر پستهایم طولانی است ولی حرف روزمره ام با اطرافیان کم؟ 


------------------------------------

 مطلب دیگری هم که دیدم مرا از این خانه فراری کرده فکر کردن لحظه به لحظه ام در مورد طبقه پایین است!

چرا اینقدر حساسم که از من تصویر مثبتی داشته باشند؟!

چرا اینقدر حرف و حدیثهایشان در مورد سایر عروسها در ذهنم است و انگار من را ترسانده که نکند در مورد من ال بگویند و بل!!

مثلاً چرا وقتی یک خانم کمکی خبر می کنم از درون ناراحتم که آنها در دلشان می گویند زن زندگی نیست و از عهده زندگی اش بر نمی اید؟!

چرا اینقدر می خواهم در همه چیز تمام باشم؟! 

مگر می شود اصلاً

نه. نمی شود. 

چرا نمی توانم حسنا را یک ساعت پیش شان بگذارم و بروم تفریح برای خودم؟!  چرا تحمل ندارم پشت سرم حرف بزنند! خوب بزنند! یک سری ها کارشان همین است. 

بایست با خودم مهربان تر باشم.

بایست خودم را بیشتر دوست بدارم. 

بایست شادتر باشم. به هر قیمتی. 

بایست این ایرادات خودم را اصلاح کنم.

----------------------

در قدم اول سعی کردم به خودم بقبولانم که اشتباه کرده ام اما اشکالی ندارد. خودم را باز شماتت نکنم. با حبیب رفتیم پرستار بچه گرفتیم. که از همین دیروز بیاید. بماند که بدقولی کرد و نیامد ولی من خیلی راحت به مادر شوهرم گفتم که نیاز دارم کسی بیاید بچه را نگه دارد. تحویل نگرفت و در دل خودش هر چه گفت بماند. من قرار نیست یک زن خانه دار تمام عیار مثل آنها باشم. بایست این حق را در خودم بوجود بیاورم که بقیه بایست من را درک کنند. اگر در کل فامیل شان هم هیچ کسی با شرایط من را ندارند بایست یاد بگیرند به جای اینکه من را با بقیه مقایسه کنند و حرف های بی ربط بزنند، من را درک کنند. اگر هم نتوانستند درک کنند ،خوب من چرا حرص میخورم و ناراحتم؟ چرا انتظار دارم در چشم همه نمره ی 20 را داشته باشم از هر لحاظ؟ این ایراد من است و خوب است که فهمیدم. 

--------------

در قدم دوم سعی می کنم هر چیزی که من را ناراحت می کند را حل کنم نه تحمل! دیدم یک سری فکرها می آیند توی سرم و بعد می روند به قولی به صورت  background process روحم را خسته و آسیب پذیر و زودرنج و کم تحمل می کنند. بهتر است تا به فکرم آمدند همان موقع خودم را دوست بدارم و از مود تحمل بیرون بیایم. 

مثلا دیروز صدای بچه پایین می آمد. به صورت دیفالت این روزها با صدای بچه های فامیل مضطرب میشدم. بعد به سراغ کارم می رفتم ولی از درون یک پروسه ای به صورت background این نگرانی و اضطراب را در من ادامه می داد، چون میدانستم هر آن می آیند بالا و زحمت درست می کنند و من وقت ندارم!! اما اینبار گفتم حبیب به مادرش بگوید از حالا تا هر وقت من کارهایم تمام شد بگوید هیچ کس بالا نیاید! ناراحت می شوند یا نمی شوند و ... دیگر فکرش را نمی کنم. 

--------------

در قدم سوم، الان وسط ظهر است و من هنوز نهار درست نکرده ام!  روزهای قبل در این شرایط مضطرب، دستپاچه و ناراحت بودم که چرا نتوانسته ام از پس غذا درست کردن بربیایم! الان مثلا خواهرشوهر یا مادرشوهر یا ... بیایند بالا (که معمولاً یک سر هم می زنند و یک مهمان داری یک ساعتی هم به من تحمیل می شود) در موردم چه می گویند و .. ولی در قدم سوم میخواهم به خودم حق بدهم. بابا من فولاد نیستم. به خودم می گویم. انتظارم از خودم را کم تر می کنم. تازه وقتی هر روز با هزار مشقت همه چیز رو به راه بود، حبیب حس می کرد واقعاً مشکلی نیست!! 

خبر نداشت خودم را کشته ام تا همه چیز سر جایش باشد.

--------------

در قدم چهارم، الان میخواهم بروم حسنا را بگذارم پایین:دی و با خیال راحت یک نهار ساده درست کنم. خودم را شماتت نکنم یه این هم شد نهار!! این نهارهای سریع برای من نمره 20 دارند. کمی خودم را تشویق کنم! انتظار نداشته باشم در این شرایط یک غذای سخت بتوانم درست کنم و حالا که نمی رسم ناخودآگاه ناراحت باشم. تابلو است که بدجور ایده آلیست هستم و بایست اصلاح کنم این را؟

--------

در قدم پنجم. نوشتن و نوشتن و نوشتن.

این وبلاگ اینه ای است که روبروی خودم گرفته ام. وقتی می نویسم انگار مسائل را بهتر می بینم و می توانم حلاجی کنم.

ضمن اینکه در گذر زمان خودم را متهم نمی کنم. در حاشسه بگویم که من همیشه گذشته ی خودم را شماتت می کنم! مثلاً همین روزها می گفتم چرا من فلان کار و بهمان کار را همان سال اول زندگی نکردم؟! 

بعد نگاهی به وبلاگ قبلی ام انداختم و یادم آمد که من با چه اضطرابی ازدواج کردم. دختر پدر و مادری بودم که هر روز مشاجره دارند و فقط هم را تحمل می کنند و از زندگی مشترک می ترسیدم. نمی دانستم چطور بایست بنیان درستی بگذارم. وقت زیادی گذاشتم تا کمی یاد گرفتم. هنوز هم راه زیادی مانده. 

حاشیه را ببندم.  خلاصه وبلاگ نویسی کمک زیادی به من کرده و خدا را شکر دوستان وبلاگی خیلی خوبی هم پیدا کرده ام و به نکات خیلی خوبی اشاره می کنند که از چشم من که خودم را وسط ماجراها گیر انداخته ام، مغفول مانده. اینطور خودم را بهتر می بینم. و خوشحالم که خودم را سانسور نکرده می نویسم.  

از همه ی شما دوستان خوبم بی نهایت ممنونم.

--------------

در قدم ششم، خواب من در این حدود 5 ماه خیلی خیلی کم بود. شیرم کم است. حسنا شیرخشک نمی خورد و شیرم برای حدود 1.5 ساعت فقط سیر نگهش می دارد. حتی شبها. و من تا میآیم بخوابم باز بایست برای وعده ی بعدی شیر بیدار شوم. 

حبیب پیشنهاد داد شبها را نوبتی کنیم. یک شب حبیب به او شیرخشک بخوراند (که واقعا کار سختی است، شیشه شیر نمی گیرد و با قاشق هم به زور میخورد. مرتب بیرون میریزد!) یک شب من شیرخودم را بدهم. حداقل از وقتی قرار است بروم سر کار. 

اگر محبوب سابق بودم جانفشانی کرده و قبول نمی کردم و تا خودم را نمی کشتم دست بردار نبودم! الان میخواهم پیشنهاد بدهم از همین روزها این نوبتی بودن شروع بشود. واقعا استراحت لازم دارم. 

--------------

خوب اینهم شش قدمی که برداشته شد :))  ممنون میشوم قدمهای بعدی اش  ... را شما بگویید :))

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از یک دل تنگ تنها

خدایا

من

دلم


خدایا 

من

دلم


تنگ

است

تنگ است

تنگ است


و هر سازی 

که می بینم


هر سازی 

هر سازی

که می بینم

بد آهنگ است


بد آهنگ است.

بیا


بیا 

بیا ره توشه برداریم


قدم در راه  بی برگشت بگذاریم...


با استیصال به حبیب میگویم دست تنهایم... کمک لازمم.

می گوید زنگ بزن به همان خانومه!

چرا مردها نمی فهمند آن خانومه حلال مشکلات من نیست! کاش میشد زنگ میزدم موسسه و میشد بگویم.. برایم یک دوست بفرستید. یک همدم. یکی که مرا بفهمد. 

دلم شوهرم را میخواهد. میشود یکی را بفرستید جای حبیب؟! اصلا نمی شود یک خواهر خواست از موسسه ی شما؟ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰