۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

غیبت

بسم الله النور

درسهایی از گلبهار عزیز، وبلاگ زندگی می بافم:


امام (ره) "باطن غیبت کننده به دلیل غیبت زشت و قبیح می‌شود به همین جهت هر چند مردم باطن او را نمی‌بینند اما از او متنفرند. می‌گوئیم از فلانی بدم می‌یاد خودم به خودم می‌گویم نمی‌دانم چرا؟ نمی‌دانم که باطنش باطن نازیبائی است که اهل غیبت است نه اینکه غیبت من را کرده باشد، غیبت دیگری را کرده است اما به خاطر همین غیبت باطنی نازیبا پیدا می‌کند و چنین تاثیری را در ما بر جا می‌گذارد"

و

"نکته‌ی دیگر را نیز امام(ره) مطرح می‌کنند که خیلی عجیب است اینکه من غیبت شما را می‌کنم شما روحتان هم از این کار من خبر ندارد اما تاثیر غیبت من این است که شما خود به خود نسبت به من عداوت دارید هر چند چیزی نشنیدید و خبر ندارید اما خدا این اثر را بر غیبت قرار داده است"

.......



گلبهار عزیز خواستن که شما هم راهکارها و تجربه هاتون رو اینجا بنویسید برای اینکه از تجربه های همدیگه استفاده کنیم .

اینم آدرس پست ایشون:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پایان ترم

بسم الله


همیشه بازه پایان ترم برای من خیلی بد بوده


تصحیح کردن برگه ها را خیلی خیلی طول میدهم


برای هر برگه ای غصه میخورم


چرا اینها را اشتباه نوشته اند.


بیشتر جوابهای پرت ناراحتم می کند. چقدر من این را توضیح دادم؟! وای چقدر خسته و کوفته از سر کلاس می آمدم. یک نفس هم استراحت نداشتم سر کلاس.


چرا نسل فعلی اینقدر راحت طلب اند.


اصلا اصول اولیه مهندسی فلان رشته را یاد نگرفته اند!! اینها فردا چطوری میخواهند کار کنند؟


راستش هوش شان خیلی کم است. نه می شود سطح را خیلی پایین آورد چون حداقلهای رشته مهندسی فلان همین هاست. 


کاش میشد برخی رشته ها را خاص دانشگاه های رتبه بالاتر می کردند. این دانشجوهایی که من دارم با داشتن این مدرکها گلی به سر کشور نخواهند زد. بهتر بود کلا رشته ی دیگری انتخاب می کردند. 


این درد دل کل همکاران فنی مهندسی مان است. هیچ کدام از دانشجوها به وجود نمی اییم. خیلی به ندرت. در هر 4 سال یک نفر!! 


سر هر سئوالی یک عالمه فکر می آید سراغم ناخودآگاه.


و می بینم شب شده و من هنوز یک سری برگه را تمام نکرده ام! 


و بدتر از آن پرم از احساس های منفی. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مادر مومن

خیلی دوست دارم یاد گرفته هایم از وبلاگ ها را یکجا جمع کنم

این پست نیکادل عزیز واقعا برایم ارزشمند بود، قسمت های مهم را مشخص کرده ام:

http://somerest.blogsky.com/1395/10/21/post-178/

البته ایشون تیتر رو گذاشتن هذیان. ادامه نوشته ایشونه

سالها قبل دوست عجیب و غریبى داشتم که مادر مذهبى اى داشت. منظورم از مذهبى بودن مومن بودن نیست بلکه مسلمان متشرع است  .  این مادرِ آن دوست عجیبم اعصاب درست و حسابى نداشت و مذهب را کرده بود شلاق. این تازیانه را دستش گرفته بود و هربار اعصاب نداشته اش سوت میکشید اینطورى خودش را آرام میکرد. ما هم جمعى از دوستان بودیم که یکبار بدجور ضربه خوردیم از این زن دیوانه. 

دارم خودم را نقد میکنم. اول اینکه مومن بودن واقعى همه چیز همراه خودش دارد و اولینش فکر راحت است. اعصاب آرام. مومن هیچ وقت به مرز انفجار نمیرسد و نیازى به فریاد کشیدن و آسیب زدن به خودش و دیگران ندارد. 

من اعصاب ندارم! 

من؟

من؟

من اعصاب ندارم؟ این جمله چقدر دور بوده از من پرحوصله و باصبر و تحمل. براى دومین بار اتفاق افتاد. دوماه قبل بود تعریف کرده بودم. تحمل شنیدن صدا ندارشتم امشب هم. فارس را دادم بغل روح الله و گفتم مادر بى مادر. بخوابانش. همه ى وجودم صدا میزند:آرامبخش! باز هم دارم به این فکر میکنم که دگردیسى عجیب و غریب من تا کجا ادامه خواهد داشت؟ 

من شکست نمیخورم نه؟ فردا بلند میشوم  ، ماساژ شیاتسو را عقب نمى اندازم. به خانم دکتر مهربان زنگ میزنم و راه میانبر تزم را با هم بررسى میکنیم. فردا شاید فسنجان درست کنم و سبزى خوردن بخرم اما حتما لباس قشنگ میپوشم و آرایش میکنم   .   الکى نیست مادر بودن.  الکى نیست. کاش اجازه داشتم ورزش را شروع کنم فقط. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی نمی نویسی

بسم الله

وقتی نمی نویسم


معمولا اتفاق خوبی برای نوشتن نیست

به قول دوستی

از دردهای کوچک است که آدمها می نالند

درد که خیلی بزرگ شد

آدم لال می شود.


دوستان عزیزم، می شود به حال من کمی دعا کنید؟ از خدا برای قلب کوچک بی طاقتم کمی صبر بخواهید، برای ذهنم کمی بزرگ منشی و درایت، برای روحم آرامش و دیدن همه چیز از بالا و توکل و توسل، برای بدنم قدرت و توان بیشتر، برای پیدا کردن راه حلی برای مشکلات خانواده پدری ام و مشکلات درست شده در خانواده همسرم، در کنار همه اینها می شود من انقدر آرام باشم که وظیفه ام را که به قدر وسعم انجام دادم همچنان از نظر روحی کشش وقت گذاشتن برای اهداف شخصی ام که سررسید زمانی شان سر آمده داشته باشم؟ می شود؟ می شود خدا باز معجزه نشانم دهد؟

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اولین ها

بسم الله الرحمن الرحیم


دختر نازنینم


خیلی دلم میخواست تمامی اولین هایت را ثبت کنم.


خیلی هایشان در ذهنم هست 


شیرینی شان هنوز هم زیر دندانم است


اولین خنده واکنشی ات که بی اختیار نبود و حس کردم معنا دار است درست یک روز بعد از واکسن دوماهگی ات بود. خیلی دلم غنج رفت مادر.


اولین دندانت را درست روزی که 6 ماهه شدی درآورده بودی. ما آن روز حس کردیمش :)


اولین باری که چهاردست و پا رفتی (هیچ وقت سینه خیز نرفتی) دو سه روز قبل از هشت ماهگی ات بود.


اولین باری که روی پاهای نازنینت ایستادی همین هفت تا ده روز پیش بود. تلاش می کردی از سر و کول من که از خستگی کنارت بی حال افتاده بودم بالا بروی و یکهو دیدم ایستاده ای.  نمی دانی چقدر خوشحال شدم. بوسه باران شدی.


و چند روزست که دو تا دندان بالایی ات هم دارند در می آیند (یکی شان فقط سر زده و با دست لمس می شود اما دیده نمیشود. دندان ریز اره ای :دی) و لازم به ذکر نیست که بیچاره شده ایم از بی خوابی و راه بردن توی ناآرام. از اول همین هفته  است که به این خاطر سوختگی بدی در پاهایت هست. که خوب به رویت نمی آورم این مدت چه به روز زندگی آورده ای وقتی پوشکت نمی کنیم تا زودتر خوب شوی :دی خوب آبرو داری کردم مادر؟ :دی  


پ.ن:

اولین باری که دست زدی، همین چهارشنبه ای بود که این مطلب را نوشتم. با آهنگهایی که برایت میخوانیم دست میزنی :))

این پست برای این نوشته شده که پست قبلی پست اول وبلاگم نباشه:دی 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ترم نفس گیر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ نظر