۲۹ مطلب با موضوع «من و من، من و جامعه + من و دین :: من و جامعه» ثبت شده است

والا چه عرض کنم...

 

یک بنده خدایی بود هر وقت بحثی چیزی در جمع بود می گفت : والا چه عرض کنم. 

با یک ژستی که همه حمل بر درک ایشان از مشکل  می کردند. خلاصه بنا را می گذاشتیم روی اینکه عمیقا دردمند شده از شنیدن این مشکل و نهایتش این است که ظاهرا کاری از دستش ساخته نیست. 

 

ولی بعدها روزگار چرخید و چرخید و من  را با یک قسم جدید نفاق آشنا کرد. فهمیدم پشت آن والا چه عرض کنم ها خیلی چیزهای دیگری بوده نه این خوش خیالی بنده. 

الان در خصوص آدم هایی با کلام <والا چه عرض کنم> محتاطانه تر برخورد میکنم و اگر بیبنم این روند برای تامل بیشتر یا .. نیست و فقط یک استراتژی همیشگی است از ایشان دوری می کنم. 

 

آدم های رک همیشه قابل احترام تر هستند برای من. 

 

از دورویی در حد بی نهایتی متنفرم

 

پ.ن: نوشتم که هیچ وقت دردی که از فهمیدن این موضوع کشیدم هیچ وقت یادم نرود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

من این روزها

این روزها نه خوشم و نه ناخوش.

ولی این روزها را دوست دارم. آرامم در عین همه سختی هایی که هست... 

می نویسم تا یادم بماند.

 

به لحاظ اجتماعی.

جالب است که اینک که می نویسم با محبوب دو ماه پیش فرق کرده ام.

اینکه چه فرق هایی را بهتر میدانم با جزییات ننویسم‌. خیلی از حرفهایی که اینجا زده ام، نظرم راجع بهشان تغییر کرده. درصد کمی باقیمانده به قوت قبل. خلاصه طورش این است... هنوز معتقدم نیاز جدی به یک انقلاب با شروع از گام فرهنگی و آگاهی بخشی داریم. اما هنوز با اپوزیسیون فعلی همراه نیستم بلکه با خیلی از کارهای اصلی شان مخالفم هر چند قسمتی هم حق میدهم.   

هنوز دنبال گروه مورد قبول خودم هستم. از این جست و جوها آدمهای داناتر و بهتری را شناخته ام و از این بابت خوشحالم ولی هنوز آن چه دقیقا مدنظرم است را نیافته ام. 

امیدهایی که داشتم کمرنگ تر شده است. چرا؟ منتظر سیگنالهایی از نظام بودم که امید داشتم باید شنیده میشد ولی شنیده نشدنش، دید مرا خیلیییی تغییر داد. 

درون گرا تر و عمل گرا تر شده ام. به نوعی در ارتباط مجازی غیرفعال تر و در حضوری محتاط تر. سیاست بدجور آلوده است. خبرها را همچنان دنبال میکنم و بحث ها را در گروه ها و فاصله ها و شکاف های بین افراد مثل گسل های اجتماعی آزارم میدهد و هشدار وقوع زلزله ای بزرگ را میدهد. غیر از فاصله ی زیااااد طبقاتی که ما ایرانیان را با هم بیگانه کرده، گسل های اجتماعی زیادی هم هست که انگار حتی در یک ایران واحد زندگی نمی کنیم. شنونده بودن بیشتر و گفتن کمتر در این روزها، باعث شده بتوانم افراد بیشتری را درک کنم. به معنی شناختن واقعی حال فعلی جامعه از طریق حرف زدن با آنها. همان حرفی که داشتم. که باید با هم حرف بزنیم و البته در برخی موارد لزوم حرف نزدن را هم بیشتر دیده ام. از وقتی فیلترینگ واتس اپ و اینستا را فیلتر کرد به آنها برنگشته ام. فیلترشکن برای امور دیگر برایم ضرروی تر است تا این دو پلتفورم. 

 

به لحاظ مکان زندگی.

چندین جا گشتیم و با این شرایط نا به سامان مالی در کشور، نشد که نشد که خانه مان را عوض کنیم. اینجا کمی رفت و آمد به دانشگاه و مدرسه برایم سخت است ولی خوب. دیدم به خانه نقلی و پر سر و صدا و بی نورمان بهتر از قبل شد. قبلا آنقدر دل کنده بودم که میخواستم هر چه زودتر از اینجا برویم و از این محله رها شویم. الان جنبه های مثبت را بیشتر می بینم. باز هم خدا را شکر که مجبور به اسباب کشی به لحاظ فشار صاحبخانه نیستیم و ساختمان مشکل های قبلی را هم مدتی است ندارد خدا را شکر. هنوز امیدوارم خدا عنایتی کند و یکی دو سال دیگر بتوانیم قدری از این مشکلات مالی را حل کنیم. 

به لحاظ زندگی روزمره خانواده کوچک مان. 

چالش های کلاس اول دخترم را همچنان می گذرانیم. سالی که برنامه ریزی امری محال شد. با عوض کردن کلاس دخترم به کلاس دیگری، معلم جدید به استعلاجی یک ماه و نیمه رفت و بار آموزش روی دوش خودم آمد. بعد هم، عمده روزها در دقایق آخر روز خبر تعطیلی فردا را گرفتیم یا به خاطر آلودگی هوا یا ملاحظه مصرف گاز به خاطر قطعی گاز در شمال شرق کشور. دخمل از مشق فراری و به دنبال بازیگوشی و من نابلد در مدیریت شرایط جدید. مرتب سختگیری کردم و آخر از سر استیصال به این نتیجه رسیدم که رها کنم و بپذیرم قرار نیست امسال حتی همه مشق ها نوشته شوند یا حتی خط خوب داشته باشد یا منظم تر باشد... چون معلم بی خیالی هم دارند و کار اصلی را گذاشته اند به دوش والدین.

کمی زمان برد تا بپذیرم دخترم جز نفرات برتر کلاس نیست. چون در ذهن من برتر بودن ویژگی ممتازی نبود بلکه برعکس برتر نبودن ناکاملی محسوب می‌شد! اینطور بزرگ شده بودم و طبق همین هم رفتار کرده بودم. حتی کلاس اول خوش نویس بودم بدون کلاس رفتن! فقط با دیدن نمونه خط های نستعلیق کتاب. ولی الان پذیرفته ام که مسیر دخترم قرار نیست شباهتی به من داشته باشد. عقلا حرف ساده ای است. مسأله احساسی بود.  احساسی ناراحت میشدم مثلا از دیدن دست خط اش که واقعا جز بدترین خط های کلاس شان است یا ... و مرتب میخواستم تلاش کند خوش خط باشد و نمی شد که نمیشد. یا مثلاً به آزمایش های علوم علاقمند باشد یا ... اینها مثال بودند.

ولی الان به بی خیالی رسیده ام. دخمل، مدل خاص خودش است. امیدوارم آینده اش خیر باشد. مهم عاقبت به خیری اش است و اینها حاشیه است. 

 

به لحاظ جسمی. 

 دیسک گردنم عود کرد و سه پزشک گفتند حتما بایست جراحی شوم چون قوس گردنم کلا برعکس شده است. جراحی را به اسفند موکول کرده ام و فعلا فیزیوتراپی میروم و دنبال پزشک مورد اعتمادتری تا بالاخره تصمیم نهایی را برای عمل کردن یا نکردن گردنم بگیرم. استادم به غایت مهربانی کرد و حتی خودش برایم نوبت دکتر گرفت. یک ماهی است در استراحت نیمه مطلق هستم. کارهای دانشگاه و خانه را هر دو را بوسیده ام و کنار گذاشته ام. 

طبق معمول، بیماری جسمی فرصتی برای آرامش روحی بیشتر برایم فراهم می کند. از این لحاظ نعمتی است در دل نغمتی.

واقعیت اینست که من آدم زندگی بدوبد‌و نیستم. ذهنم هم به سکوت احتیاج دارد و از این سکوت تغذیه می شود. فعلا جسم و روح با هم در حال مداوا هستند. پادکست ها و کتابهای مورد علاقه را می‌خوانم و می‌شنوم و تازه میشوم. 

فکر کردن بیشتر و بیشتر همیشه خوب بوده. و فرصت های فکر کردن اینطوری را غنیمت می‌شمارم. 

همسر در حال گذراندن امتحانات پایان ترمش است. ترم سختی بود برای هر دوی ما. فشار زیادی بود و همسر را رسماً نمیدیدم‌. یا تا دیر وقت سر کار بود یا دانشگاه یا در حال آماده شدن برای ارایه ها و پروژه ها یا امتحاناتش. 

این ترم دو دوست قدیمی، را بیشتر شناختم و بیشتر دوست شأن دارم. خدایا دوستان خوب این روزها مثل جواهر در دل تاریکی ها هستند. نعمت دوست خوب را بیشتر بر من گسترده کن. دوست زمینی.

امشب لیله الرغایب است. نشسته ام به فکر کردن و سخنرانی خوب شنیدن.  

نوشته ی بعدی ام احتمالا دو سه ماه دیگر است. 

خدا کند دنیا دو سه ماه دیگر جای زیباتری باشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰

تا کی

نمی دانم قلبم تا کی این همه درد را تاب خواهد آورد. 

بخواهم از رنج های این روزها بنویسم مثنوی‌ خواهد شد. جمله بالا خلاصه ترینی است که حجم غصه ام را نشان بدهد. 

 

 

خوب شدنی در کار نیست حتی به زور قرص!! تا وقتی رنگ خون هست در خبرهای هر روز. 

 

حسنای من هم طبق همیشه اش، هر وقت مادرش حالش خوب نیست نهایت بدقلقی را میکند و من را به یک مادر مستأصل تبدیل می کند که از دست بچه گریه کنم. 

 

آخرین باری که از دست بدقلقی های حسنا، جلوی خودش های های گریه کردم وقتی بود که سه ساله و نیمه بود و من امتحان داشتم و باید میرفتم. اما می‌گفت مهد نمی روم که نمی روم و جیغ میزد و هر چه محبت میکردم فایده نداشت که نداشت....

 

 

تا کی... با آنچه دیده ام و شنیده ام بسیار ناامیدم...

 

حتی در مقیاس کوچک، در دانشگاه خودمان، هر چقدر به افراد تندرو هر دو سر طیف ها گفته شد که این کارهایتان فایده ندارد و جوابگو نیست ، گوششان بدهکار نیست که نیست... 

در دانشگاه که خونی ریخته نمی شود و مطالبات جنس دیگری دارند و مسأله لاینحل نیست اما حل نمی شود بلکه هر روز گره کورتر می شود.

در جامعه اما از دو طرف خون میریزد و دلسوزان نان در خون دل خود می زنند هر روز. 

جنس حرفها و آدمهای هر دو طرف، در دانشگاه و جامعه، یکجور است و نتیجه یک جور.

فقط داریم کشته میدهیم... یا روح یا جسم...

و هییییچ. 

این هیییچ دلم را می سوزاند. 

 

بعدا نوشت: وبلاگم را دیدم. آن روزهای روزهای تلخ سه سال و نیمگی ات، میشد آخر ترم من در دی و بهمن 98 و آن روزهای غمگین مثل این روزها. 

حسنای من،

تو نه آن وقت می دانستی در. جامعه چه خبر است نه حالا گذاشتم دنیای کودکانه آن به هم بریزد. ولی ظاهراً موفق نبوده ام...

موافقین ۲ مخالفین ۰

قبل از خداحافظی موقت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

برای محبوب حبیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

برای ایران پرستان

 

این پست رو ایجاد کردم تا کم کم کسانی که ایران پرست واقعی در این جریانات شهریور به بعد که من شناخته ام را معرفی کنم. 


برای عاشقان واقعی ایران

برای آنهایی که هدف برایشان وسیله را توجیه نمی کند

برای دل خودم

برای اشکی که موقع دیدن ویدیوهایشان ریختم و دعایشان کردم که خدا امثال ایشان را زیاد کند

برای وقتی به احترام شان بلند شدم 

برای وقتی در دلم سرود ای ایران زمزمه شد با دیدن شان

برای معرفی چهره ها به حسنا در آینده

برای ثبت در تاریخ

برای ...

 

 

لینک اول را قبلا داده بودم. در این پست

 

 

لینک دوم، به خاطر سخنران دولت است که رفت برای صحبت کردن در دانشگاه قم و خواجه نصیر و .... یک،‌ دو، سه، چهار، پنج

در همین جلسه فهمیدم دخترشون رو به خاطر تحریم دارو از دست داده، گریه کردم... دلم میخواست برم به اسماعیلیون بگم بیا اینم یکی از تقاص هایی که برای خون دخترت گرفتی! راضی شدی؟ 

أقای اسماعیلیون هنوزم هدف واست وسیله رو توجیه میکنه؟ تا کی توجیه می کنه؟ تا کجا...

 

لینک سوم، سخنان پر شور خانم دکتر خدادادی در اجتماع هنجار شکنانه پزشکان در آمفی تاتر نظام پزشکی مشهد است. اینجا
 

 

ممنون میشوم باز هم به من معرفی کنید

اینها عشق اند

اینها امیدند

اینها نور هستند در تاریکی این روزها

 

بعداً نوشت: در کامنت های همین پست حرف اصلی ام هست که خودم نوشتم. بخوانید معلوم است چرا این پست را گذاشته ام. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای چهلمین روز

برای چهلمین روز

 

برای اون لحظه‌هایی که فهمیدیم:

 

تنها نیستیم

ایران تنها نیست

پرچم ایران بی‌یار نیست

 

فریدون و کاوه و رستم و میرزاکوچک خان و... و خیلی ها،… فراموش نشدن

فریادمون اون قدری بلنده که گوشِ فلک رو کر، دنیایی رو حیرت‌زده و تحلیل‌گران و رسانه‌ها و [مثلاً] رهبرانی رو به تکاپو بندازه که از این غافله جا نمونن

 

 

ما تونستیم به همه بفهمونیم این مردم شریف، گله‌ای گوسفندِ محتاجِ چوپان و سگ و نی‌اش نیستن

با حجاب و شل‌حجاب و آستین‌کوتاه و یقهٔ بالا بسته و… فرقی نداره، کافیه شبیهِ خودمون باشیم تا زیباتر باشیم

 

«زن» ایرانی ابزار تولیدمثل و لذت‌جویی، و «مَرد» غدهٔ جنسی متحرک و بی‌اختیار، نیست و دیگه نمی‌شه تحقیرمون کرد.

 

نه دیگه حواس‌مون با چیزای سطحی پرت می‌شه و نه فریب خورده و خاموش میشیم

کُرد و ترک و لُر و بلوچ و مشهدی و قمی و تهرانی و رشتی و شیرازی و اصفهانی و اهوازی و مهاجر و… حرفشون فقط یک کلامه: جانم فدای ایران!

سلبریتی‌های «بامعرفتی» هم هستن که فقط فکر جیب نیستن

 هر کسی به اندازهٔ توانش می‌تونه شریک باشه؛ یکی فریاد بزنه، یکی بخونه، یکی بنویسه، یکی آگاه کنه، یکی آگاه بشه و…

تحمل رنج اقتصادی و اختلال ارتباطی، به رویایی که در پی‌اش هستیم، می‌ارزه

و نهایتاً برای اون لحظه‌ای که «ما» زیباترین و پرمعناترین شعار تمام دوران‌ها رو طنین‌انداز کردیم: «زن، زندگی، آگاهی»!

بدون هیچ اغراقی!

 

 

با دخل و تصرف در نوشته مهدیار. پست ایشان را هم بخوانید. 

 

با نوشتن این پست از زبان دل خودم

گریه کردم

 

سرشار از غم و درد

 

که چطور یک حرف ته دلمان هست و صادقانه یک حرف می‌زنیم ولی با هم می جنگیم! از دل به زبان... از دل به عمل... چقدر دوریم چون حرف نمی‌زنیم. چون به درستی حرف نمی زنیم.

حرف زدن ملت با ملت منظورم هست. 

 

پی نوشت: ادامه حاشیه است. می شود نخواند. 

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جمع بندی من

 

سلام دوستان

بالاخره وسط این ماجراهای شهریور به بعد ایران که هنوزم تموم نشده، من بالاخره به جمع بندی رسیدم 

 

اگر میخواهیم به مطالبه های درست و حق برسیم: 

 

ادامه مطلب... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

حرف دل من

پست آخییش من که در خصوص حوادث این روزهای دانشگاه بود ختم به خیر نشده تا این لحظه

و دانشگاه های زیادی هم درگیر این مسأله هستند.

 

اول در کامنت حرف خودم را زدم. بعد در فیدخوان چیزی خواندم که دیدم حرف دل من، از زبان دیگر است: اینجا

برای جوانان این کشور، نویسنده از اسم واقعی خودشان استفاده کرده است.

بسیار برای من محترم هستند. از 2010 هم  در همین وب خودشان نوشته هایشان هست. 

و آنقدر خوب تر از من نوشته اند که من فقط توصیه میکنم بخوانید. 

بعداً نوشت: کامنت من برای نویسنده این وب، در کامنت های همین پست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دین بایست کنار برود، چون به هر حال شما جهنمی هستید، از نظر هر دینی جز دین خودتان

برای کسی که دقیقا دقیقا حس دخترم رو بهش دارم و حتما روزی برایش در. اینجا می نویسم چرا. 

یکی اش اینه که حدس میزنم حسنای من، ده پانزده سال دیگه،  مسیر ایشون رو می‌ره و اتفاقا خوشحال هم میشم. حالا چرا این رو میگم یه پست باید بنویسم. خیلی وقته به این یکی حسنا گفتم چقدر آینده ی دختر منی. قبل از این جریانات...

حسنا جان خوشحالم دنبال چیزهای خوب هستی :) حتی خوشحالم ایران دکتری نمی خوانی. به دلایل عقلی :) 

 

 

برای حسنا و تمامی حسناهای من: 

 

ادامه مطلب... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آخییش... بالاخره ما هم :)‌

خدا را شکککررر

امروز توی دانشگاه تجمع بزرگی شده. 

اینکه اولین بار است یا نه را هم نمیدانم.

 

اصلا نمی دانم برگزار کننده کیست.

 

من در یکی از ساختمان های اطراف. از دور و از بالا نگاهشان میکنم. 

 

اول میکروفون دست یک پسر کت و شلواری بود. نمی شنوم چه می گوید. صدای دست زدن ها می آید فقط. صدای  یکدست موافقم موافقم. 

حالا میکروفن دست یک دختر است که روسری اش را برداشته است. نمی دانم چه می گوید. باز صدای دست زدن می آید. صدای شور و شعف از شنیده شدن حرف شان. 

 

 

و من این بالا خدا را شکر میکنم

و لبخند بزرگی روی لبم هست....

هر دو طرف را دوست دارم. 

تا زمانی که دارند با هم حرف می زنند

 

و دعا میکنم خواهران و برادرانم با هم خوب حرف بزنند. و آخرش به دعوا نکشد. 

همین. 

ادامه مطلب... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دعوت ۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ نظر

دعوت- ۲

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مذهبی خوب، مذهبی بد، بی مذهب خوب، بی مذهب بد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستان نخبه ها- پخمه ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مسأله امروز ایران است یا جمهوری اسلامی، داستان تجزیه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سوال. هام رو از کی بپرسم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انقلاب مردمی و اعتراض مدنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ماجرای جمعه سیاه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

الفبای انقلاب کردن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

داستان ما و رسانه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آزادی بیان صد درصد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مناظره در خصوص فساد سیستماتیک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

مناظره در خصوص داستان حجاب، داستان نحوه درست عملکرد پلیس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

داستان ساختمان ما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ نظر

این روزهای ما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ نظر

شروع دوباره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ نظر

چه باید کرد؟

بسم الله 

از همه ی آن بحث ها و تنشها، محبوبی مانده که خیلی خیلی خسته است. باردار بودن حساس اش کرده بود، توان جسمی اش را کم کرده بود و این مشکلات ضربه آخر را زد. عوض حمایت، در این دوران حساس فقط آزار دیدم. 

نتیجه ی همه ی بحث ها را در پست قبل نوشتم که حاصلش شد ایجاد یک موضوع جدید در وبلاگ _تحت عنوان:_ من و احقاق حقوق هیئت علمی های خانم

که ان شاء الله کم کم در مورد تمامی حقوق ضایع شده این قشر خواهم نوشت و در هر فرصتی که دست بدهد، سعی میکنم این مشکلات را حداقل برای آیندگان کمتر کنیم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این روزها...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ نظر