حسنا یک پانسیون خوب می‌رفت که تعداد خیلی کمی بچه با مادرانی که همه کارمند دانشگاه بودند غیر از من. دلم خوش بود نیازش به بازی مرتفع میشود‌. 

تا اینکه بین دو تا از مادرها و مربی سر نظم مربی، دلخوری پیش آمد و مربی کلا کلاس را تعطیل کرد! البته هزینه پایین هم دلیل اصلی مربی بود و بدش نمی آمد بهانه ای پیش بیاید و کلا عطای این کار را به لقایش ببخشد. 

 

از دست آن دو تا مادر خیلی ناراحت بودم. امروز به یکی شأن که گفت چرا از ما حمایت نکردید گفتم. گفتم چون حق با شما نبود! 

 

فقط مانده دو کلاس زبان و ورزش اش که دو روز، روزهای فرد عصرهاست. مابقی وقتش خالی شد. 

دیروز رسما پنیک کرده بودم. خودم را در بن بست می‌دیدم. حتی در خصوص تحلیام از پروژه ام همه چیز منفی بود. حس میکردم نیاز به دارو دارم برای اینکه بتوانم به استرس ها  غلبه کنم. حتی حمایت های زیاد حبیب و ... باعث میشد گریه کنم. دیروز گفتم اینهمه به شما فشار آوردم کاش آخرش نتیجه فلان و بهمان بشود. از خودم ناراضی ام. ولی حق شما این نیست. 

 

خدا کند گزینه بهتری برای دخترم پیدا شود که عذاب وجدان کمتری داشته باشم بابت بازی کم با او. بنیاد خانواده حورا را تازگی پیدا کرده ام. از فلسفه اش خیلی خوشم آمد. دقیقا برای حمایت از مادران دانشجو. خدا خیرشان بدهد. 

امیدوارم جای خوبی باشد برای حسنا و من هم فرصت کنم چند دوست از جنس خودم پیدا کنم. از اینکه دغدغه هایم با آدم های دور و برم یکی نیست خسته شدم. 

فعلا که فرصت نشستن بین مادرها را ندارم.