۸۵ مطلب با موضوع «من و همسرم» ثبت شده است

بخشش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

جاری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ نظر

دریا بودن

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از شانس های زندگی ام این بوده که چند نفر دریا دل را در زندگی ام دیده ام. 

لذت همنشینی با یه نفر که مثل دریاست انقدر زیاده که وای اگه آدم خودش دریا باشه

آدمی که وقتی بهش سنگ پرتاب میکنن متلاطم نمیشه. 

دریا بودنم آرزوست...

در ادامه چند سرچ جالب را برای خودم نگه داشته ام..

ادامه مطلب...

موافقین ۰ مخالفین ۰

باید تمام آن چه منم را عوض کنم

****یک- بسمک یا رحمان

****دو- صبای عزیز در وبلاگش مطلبی نوشت که میخ کوبم کرد. انگار حرف خودم بود که بلد نبودم چطور بزنم.

http://gharetanhaei.persianblog.ir/post/472

"منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز ! ( با راکت اسبک میزنند !!( خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه…من و تو  هم عملا تو این توهم وقتمون حرم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت !


اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه وقتی با یه ادم خاله زنک دم به دم میشی ..وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،وقتی رفیق جینگت کسیه که درکش از دو نانوگرم تستسترون بیشتر نیست ،

وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش ، کف هرم مازلو است ( مسکن و رستوران و لباس برند و…!) دیگه انتظار نداشته باش که از  حروم شدن وقتت غصه بخوری از درجا زدنت  هم خجالت نمیکشی از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، بهت بر نمیخوره یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و  مولوی و ….دردت نمیاره...داری بی غیرت میشی عزیزم !

به مردنت ادامه بده یا مثل یه بزرگ مرد بکش از این وضعیت بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک
"
از آنهمه نق و نوق کردن در پست قبل مرادم همین تغییری بود که دلم میخواهد و بدجور میخواهد و بدجور. انقدر که کل صبح تا ظهر جمعه را گریه کردم. انگار کن که کسی در فراق بگرید. میدیدی ام شاید فکر میکردی مصیبت دیده ای را دیده ای. تا مغز استخوانم درد میکرد و گریه تسکینم نمی داد

خیر ببینی صبا جان. راحتم کردی :)

****سه- بعد از تو خیر ببیند ناصر فیض.. 
مدام این شعرش در مغزم می پیچد

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم

شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم


گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

(شاید این را می گوید و چه راست می گوید فیض... حرف را بایست انقدر زد تا مشتری اش پیدا شود. کم گشته ام برای هم درد.. کم گشته ام برای هم زبان. ... کم بوده...)


از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام

آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم


در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم

این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

...

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود

باید تمام آن چه منم را عوض کنم

...

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند

باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

...

با من برادران زنم خو ب نیستند

باید برادران زنم را عوض کنم

 (من یکی بایست خواهران شوهرم و جاری ها را عوض کنم)


دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟

یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم


 

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

چهار- خدایا میخواهم تغییری رخ دهد. کمکم کن. 
پنج- چند وقتی است که میخواهیم منزل مان را عوض کنیم. و من بسیاااااااااار خسته ام. خیلی خیلی خسته. روحا نابودم... و این تغییر شاید زنده ام کند. امروز یک اتفاقات خوبی به مشام میرسید. خیلی فراتر از تصور من. یعنی می شود خدایا که بشود؟! اگر بشود که باز از اینهمه رحمت تو شوکه خواهم شد. دوستان جان، می شود دعا کنید؟ 
شش- کسی فهمید آخرش من چه می گویم؟ فکر کنم خودم هم نمی دانم!!
ذهنم نظم ندارد. 
پر است از هزاران فکر و دغدغه
کارم پر است از دغدغه های جدید 
دخترم
برخوردها با اطرافیان
برای همین حتی با احساساتم هم غریبه شده ام. 
آن جمعه ای که گفتم از درد به خودم می پیچیدم و گریه میکردم و دقیق نمی دانستم دارم برای کدام دردم گریه میکنم!! همه چیز هجوم آورده بود... 
حتی وقت هضم کردن اتفاقات از من گرفته شده. 
و من خیلی خیلی حساس و شکننده شده ام. 
می ترسم در این شکننده گی، کاری کنم که نباید و تصمیمی بگیرم که نباید..
خدایا کمک کن این دور تند زندگی برسد به یک لنگر ارامش.. حداقل اینقدر با خودم بیگانه نشوم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

معاشرت فامیلی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

ترم نفس گیر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ نظر

خانه و خانواده خوشبخت

بسم الله الرحمن الرحیم 

1. خوشبختی خانه در خدا پرستی است.

2. عزت خانه در دوستی است.
3. ثروت خانه در شادی است.
4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5. پاکی خانه در تقوا است.
6. نیاز خانه در معنویات است.
7. استحکام خانه در تربیت است.
8. گرمی خانه در محبت است.
9. صفای خانه درمحبت است.
10. پیشرفت خانه در قناعت است.
11. لذت خانه در سازگاری است.
12. سعادت خانه در امنیت است.
13. روشنایی خانه در آرامش است.
14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18. شرافت خانه در لقمه حلال است.
19. زینت خانه در ساده بودن است.
20. آسایش خانه در انجام وظیفه است

 

استفاده از این اکسیر شفا بخش بدون شک هر خانواده ای را خوشبخت میکند

موافقین ۰ مخالفین ۰

به عمل کار برآید به سخن دانی نیست!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

خودم در آینه

بسم الله الرئوف بالعباد


امروز خیلی به ریشه ی مشکلاتم فکر کردم. 

دو روزه که برگشتم. 

روز اول به در و دیوار خونه نگاه می کردم و فکر می کردم چرا من اینقدر از اینجا متنفر شده بودم؟ 

الان چرا حس تنفر ندارم. 

چرا از زندگی ام بدم آمده بود؟

 بعد دیدم خشم های ریز ریز است که جمع شده.

 مثلاً هر بار چیزی را جمع می کردم و سر جایش میگذاشتم در دلم غر می زدم که حبیب! کی میخواهی یاد بگیری بچه نباشی! اینها را درست سر جایش بگذاری! 

یا مثلاً ظرفها را می شستم با ناراحتی که چی شد روزهای اول که حبیب برایم ظرف می شست و هوایم را داشت! 

این مغزم لحظه به لحظه ناراحتی برایم تولید می کرد و من ناخودآگاه هشیار نبودم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم می آورم.

غذا را برایش می آورم ولی دلم خوش نیست که چرا عادت کرده زنگ بزند که سفره را بچین من آمدم! چرا نمی فهمد من خسته ام. خیلی خسته.


اما چرا این حرفها را نمی زدم؟!

حبیب وقت نداشت.  در وقت کم اینها می شود غر زدن.

خوب بشود غر زدن.

واقعا این غر زدن نیاز بود. حبیب اصلاً تصورش را هم نمی کرد حجم اذیت شدنم را. چون نمی دانست. به همین سادگی! 

اشتباه از من است که غر نمی زنم!

دیروز از ساعت 3 تا 12 شب نگه داشتن حسنا با حبیب بود.  چندین بار کم آورد و به صدای سشوار متوسل شد. در حاشیه بگویم که من مدتهای خیلی زیادی است اصلا از سشوار برای خواباندن حسنا استفاده نمی کنم. دلم نمی آید دخترم را تنها توی اتاق بگذارم و به واسطه صدای  سشوار بخوابد! بغضم میگیرد از تصور تنهایی اش در آن لحظه ای که درد دارد (هر چند نمی دانم دردش چیست و خودم هم عصبی شدم از اینکه هر راهی رفتم و آرام نشد) و بغضم می شود اگر آن لحظه آغوشی نباشد برایش. 

حبیب شب کمر درد و پادرد گرفت.

او که هر شب شماتتم می کرد که بیشتر با دخترم بگویم و بخندم دیگر خودش هم نای این کار را نداشت. 

با شماتت های بی موردش بیشتر می رنجاندم. انگار می گفت ناشکرم. بد دخترم را می بینم. 

اما دیروز تازه داشت درک میکرد من چه می کشیده ام.

می فهمید نمی شود با اینهمه گریه، باز اعصاب داشت. 

---

امروز مدام از خودم می پرسم چرا من این لطف را از خودم دریغ داشتم که بگذارم بفهمدم؟

همین؟! 

چرا نق نق نکردم تا اصلا یک روز به اجبار من سر کار نرود و ببیند من چه می کشم؟

چرا اینقدر ملاحظه اش را می کنم؟ که او هم سر کارش دغدغه ی اخراجی و ... دارد، که رئیس بدی دارند که ...

چرا اینهمه از خودم کوتاه می آیم و به خودم ظلم می کنم؟ 

چرا خیلی خیلی دیر لب به حرف زدن باز می کنم؟

دیدم من همیشه با زمان های کم هیچ وقت حرف دلم را به کسی نزده ام. 

مثل همین بحثی که دیر صمیمی می شوم با کسی. 

وقتی کسی را می بینم حتی دوست صمیمی، محال است در یکی دو ساعت سفره دلم را باز کنم. 

بیشتر شنونده ام..

دوستانم بارها به من گفته اند شنونده خوبی هستم. وقتی می بینمشان بیشتر آماده ام تا طرف لب به حرف زدن باز کند .مشکلاتش را بگوید و من کمک کنم.

در فرصتهای کوتاه دیدن حبیب هم همینطور برخورد کرده ام.  چرا یادم می رود خودم هم کوه نیستم؟ 

چرا دوست همه ام و دشمن خودم؟

چرا دلسوز همه ام و سخت گیر به خودم؟

چرا نمی توانم با خودم مهربان باشم؟ هوای خودم را داشته باشم؟



------------------------------------

فهمیدم آنچه از خانه ام فراری ام می کند خودم هستم.!!!

فقط و فقط خودم و این مغزم که از کار نمی افتد!

 خودم که هر چیزی را در خودم میریزم و حرفش را نمی زنم. ولی در درون حرص اش را میخورم و خودم را ناراحت می کنم. 

مدام.

اما ناخودآگاه.

چیزهایی که هر کدام ریز ریز هستند ولی تعدادشان خیلی خیلی زیاد است و این من را از درون خرد می کند. 

توانم را کم می کند.

اعصابم را به هم می ریزد.

-----------

چرا خانه مادرم راحت تر بودم؟


چون فکر نمی کردم. تنها نبودم که باز همه ی این افکار هجوم بیاورند. 

همین!


----------------------------------

یک روز از این دو هفته ای که منزل پدری بودم گفتم خانمی آمد و منزل شان را تمیز کرد. 

همیشه وظیفه خودم می دانستم این کار را. ولی خوب دیگر نمی توانستم.

بعد که خانومه رفت، هر کدام از اعضا می پرسیدند فلان وسیله را کجا گذاشته این خانومه؟

و من عصبی میشدم.

تا آخرش گفتم: خوب خودتان ببینید کجا گذاشته؟! چرا اینقدر غر میزنید به من! من که نمی توانم کارهای اینجا را هم بکنم. 

مادر هم که مریض است. حالا یکی را آوردیم کمک هی بگویید چرا فلان وسیله سر جایش نیست؟!

تا پدرم گفت: اعصاب نداری ها! پرسیدیم فقط! اصلا کی از تو انتظار داشت!؟

بعد که به خودم فکر کردم دیدم واقعاً این روزها همه ی حرفها را شماتت برداشت می کنم و ناراحت می شوم. فقط کمتر پیش می آید بگویم ناراحت شده ام.

مثلاً همسرم می گوید دخترم لاغر شده. ناراحت می شوم که اصلا نمی بیند من اینقدر به این بچه میرسم! خوب عوض دستت درد نکنه طلبکار هم هستند! 

 یا راه پله ی ساختمان را بالا می آیم و می بینم خیلی کثیف است. در دلم حرص میخورم و رد می شوم!

خودآزاری گرفته ام!!

حساس و زودرنج و ... شده ام.

بایست فکری به حال خودم بکنم. 

مصادیق مواردی که آزارم میدهد را لیست کنم و از دیگران کمک بگیرم تا حل شوند

همیشه انتظار نداشته باشم از خودم فقط

و طبیعتا چون نمی رسم همه کارها را به سامان کنم حرص می خورم!

------------------------------------------

همسرداری پسری که در خانه مادری خیلی چیزها را بلد نیست، سخت است. خیلی سخت. 

خیلی ها می گویند زن است که مرد را تربیت می کند! کاش از این زنها بیشتر سراغ داشتم. مصداقهای ریز و درشت اش را.

کی دانستم چطور اینقدر مقاوم هستند؟

مثلاً حبیب دیروز بعد از مدتها رفت ظرف بشوید. فکر می کنید چکار کرد؟ زد و دیس سرویس ام را شکست! برای چندمین بار است که ظرف می شکند! 

حرفی نمی زنم اما خودم را از درون خرد می کنم! خیلی سخت است که آن لحظه حرص نخورم که آخر چرا یک کار ساده را بلد نیستی؟! 

خیلی سخت است که به خودم بگویم اشکالی ندارد.. اگر حرف بالا را بزنی دیگر هیچ وقت ظرف نخواهد شست! بایست بگذاری تا یاد بگیرد! 

نبایست از اشتباه انجام دادن ها ایراد بگیری تا کم کم یاد بگیرد درست انجام بدهد. همه ی این حرفها را هم که به خودم بزنم در دلم غصه ای شکل می گیرد که من پیر می شوم تا همسرم ساده ترین چیزها را یاد بگیرد! 

یا اینکه رفت لباسهای شسته شده ی این دو هفته ای را که نبودم در تراس پهن کند! فکر می کنید چه شد؟ چند تا از لباسها از طبقه دوم سقوط کردند به حیاط! 

خیلی خودم را کنترل کردم تا بگویم اشکال ندارد! برو بیاور دوباره می شویم! 

حبیب خیلی خوبی ها دارد. خیلی.

ولی وقتی خودم انقدر به خودم فشار آورده ام که افسرده شده ام تحمل کردن این چیزها برایم خیلی سخت می شود. افسرده تر می شوم. 

بایست خوبی هایش را بیشتر با بگویم تا در دلم از زندگی ام شادتر باشم. 

حبیب مهربان است. 

واقعاً مهربان.

من بایست بیشتر حرف بزنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر. 

چرا من اینقدر کم حرف هستم؟ 

چرا اینقدر پستهایم طولانی است ولی حرف روزمره ام با اطرافیان کم؟ 


------------------------------------

 مطلب دیگری هم که دیدم مرا از این خانه فراری کرده فکر کردن لحظه به لحظه ام در مورد طبقه پایین است!

چرا اینقدر حساسم که از من تصویر مثبتی داشته باشند؟!

چرا اینقدر حرف و حدیثهایشان در مورد سایر عروسها در ذهنم است و انگار من را ترسانده که نکند در مورد من ال بگویند و بل!!

مثلاً چرا وقتی یک خانم کمکی خبر می کنم از درون ناراحتم که آنها در دلشان می گویند زن زندگی نیست و از عهده زندگی اش بر نمی اید؟!

چرا اینقدر می خواهم در همه چیز تمام باشم؟! 

مگر می شود اصلاً

نه. نمی شود. 

چرا نمی توانم حسنا را یک ساعت پیش شان بگذارم و بروم تفریح برای خودم؟!  چرا تحمل ندارم پشت سرم حرف بزنند! خوب بزنند! یک سری ها کارشان همین است. 

بایست با خودم مهربان تر باشم.

بایست خودم را بیشتر دوست بدارم. 

بایست شادتر باشم. به هر قیمتی. 

بایست این ایرادات خودم را اصلاح کنم.

----------------------

در قدم اول سعی کردم به خودم بقبولانم که اشتباه کرده ام اما اشکالی ندارد. خودم را باز شماتت نکنم. با حبیب رفتیم پرستار بچه گرفتیم. که از همین دیروز بیاید. بماند که بدقولی کرد و نیامد ولی من خیلی راحت به مادر شوهرم گفتم که نیاز دارم کسی بیاید بچه را نگه دارد. تحویل نگرفت و در دل خودش هر چه گفت بماند. من قرار نیست یک زن خانه دار تمام عیار مثل آنها باشم. بایست این حق را در خودم بوجود بیاورم که بقیه بایست من را درک کنند. اگر در کل فامیل شان هم هیچ کسی با شرایط من را ندارند بایست یاد بگیرند به جای اینکه من را با بقیه مقایسه کنند و حرف های بی ربط بزنند، من را درک کنند. اگر هم نتوانستند درک کنند ،خوب من چرا حرص میخورم و ناراحتم؟ چرا انتظار دارم در چشم همه نمره ی 20 را داشته باشم از هر لحاظ؟ این ایراد من است و خوب است که فهمیدم. 

--------------

در قدم دوم سعی می کنم هر چیزی که من را ناراحت می کند را حل کنم نه تحمل! دیدم یک سری فکرها می آیند توی سرم و بعد می روند به قولی به صورت  background process روحم را خسته و آسیب پذیر و زودرنج و کم تحمل می کنند. بهتر است تا به فکرم آمدند همان موقع خودم را دوست بدارم و از مود تحمل بیرون بیایم. 

مثلا دیروز صدای بچه پایین می آمد. به صورت دیفالت این روزها با صدای بچه های فامیل مضطرب میشدم. بعد به سراغ کارم می رفتم ولی از درون یک پروسه ای به صورت background این نگرانی و اضطراب را در من ادامه می داد، چون میدانستم هر آن می آیند بالا و زحمت درست می کنند و من وقت ندارم!! اما اینبار گفتم حبیب به مادرش بگوید از حالا تا هر وقت من کارهایم تمام شد بگوید هیچ کس بالا نیاید! ناراحت می شوند یا نمی شوند و ... دیگر فکرش را نمی کنم. 

--------------

در قدم سوم، الان وسط ظهر است و من هنوز نهار درست نکرده ام!  روزهای قبل در این شرایط مضطرب، دستپاچه و ناراحت بودم که چرا نتوانسته ام از پس غذا درست کردن بربیایم! الان مثلا خواهرشوهر یا مادرشوهر یا ... بیایند بالا (که معمولاً یک سر هم می زنند و یک مهمان داری یک ساعتی هم به من تحمیل می شود) در موردم چه می گویند و .. ولی در قدم سوم میخواهم به خودم حق بدهم. بابا من فولاد نیستم. به خودم می گویم. انتظارم از خودم را کم تر می کنم. تازه وقتی هر روز با هزار مشقت همه چیز رو به راه بود، حبیب حس می کرد واقعاً مشکلی نیست!! 

خبر نداشت خودم را کشته ام تا همه چیز سر جایش باشد.

--------------

در قدم چهارم، الان میخواهم بروم حسنا را بگذارم پایین:دی و با خیال راحت یک نهار ساده درست کنم. خودم را شماتت نکنم یه این هم شد نهار!! این نهارهای سریع برای من نمره 20 دارند. کمی خودم را تشویق کنم! انتظار نداشته باشم در این شرایط یک غذای سخت بتوانم درست کنم و حالا که نمی رسم ناخودآگاه ناراحت باشم. تابلو است که بدجور ایده آلیست هستم و بایست اصلاح کنم این را؟

--------

در قدم پنجم. نوشتن و نوشتن و نوشتن.

این وبلاگ اینه ای است که روبروی خودم گرفته ام. وقتی می نویسم انگار مسائل را بهتر می بینم و می توانم حلاجی کنم.

ضمن اینکه در گذر زمان خودم را متهم نمی کنم. در حاشسه بگویم که من همیشه گذشته ی خودم را شماتت می کنم! مثلاً همین روزها می گفتم چرا من فلان کار و بهمان کار را همان سال اول زندگی نکردم؟! 

بعد نگاهی به وبلاگ قبلی ام انداختم و یادم آمد که من با چه اضطرابی ازدواج کردم. دختر پدر و مادری بودم که هر روز مشاجره دارند و فقط هم را تحمل می کنند و از زندگی مشترک می ترسیدم. نمی دانستم چطور بایست بنیان درستی بگذارم. وقت زیادی گذاشتم تا کمی یاد گرفتم. هنوز هم راه زیادی مانده. 

حاشیه را ببندم.  خلاصه وبلاگ نویسی کمک زیادی به من کرده و خدا را شکر دوستان وبلاگی خیلی خوبی هم پیدا کرده ام و به نکات خیلی خوبی اشاره می کنند که از چشم من که خودم را وسط ماجراها گیر انداخته ام، مغفول مانده. اینطور خودم را بهتر می بینم. و خوشحالم که خودم را سانسور نکرده می نویسم.  

از همه ی شما دوستان خوبم بی نهایت ممنونم.

--------------

در قدم ششم، خواب من در این حدود 5 ماه خیلی خیلی کم بود. شیرم کم است. حسنا شیرخشک نمی خورد و شیرم برای حدود 1.5 ساعت فقط سیر نگهش می دارد. حتی شبها. و من تا میآیم بخوابم باز بایست برای وعده ی بعدی شیر بیدار شوم. 

حبیب پیشنهاد داد شبها را نوبتی کنیم. یک شب حبیب به او شیرخشک بخوراند (که واقعا کار سختی است، شیشه شیر نمی گیرد و با قاشق هم به زور میخورد. مرتب بیرون میریزد!) یک شب من شیرخودم را بدهم. حداقل از وقتی قرار است بروم سر کار. 

اگر محبوب سابق بودم جانفشانی کرده و قبول نمی کردم و تا خودم را نمی کشتم دست بردار نبودم! الان میخواهم پیشنهاد بدهم از همین روزها این نوبتی بودن شروع بشود. واقعا استراحت لازم دارم. 

--------------

خوب اینهم شش قدمی که برداشته شد :))  ممنون میشوم قدمهای بعدی اش  ... را شما بگویید :))

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از یک دل تنگ تنها

خدایا

من

دلم


خدایا 

من

دلم


تنگ

است

تنگ است

تنگ است


و هر سازی 

که می بینم


هر سازی 

هر سازی

که می بینم

بد آهنگ است


بد آهنگ است.

بیا


بیا 

بیا ره توشه برداریم


قدم در راه  بی برگشت بگذاریم...


با استیصال به حبیب میگویم دست تنهایم... کمک لازمم.

می گوید زنگ بزن به همان خانومه!

چرا مردها نمی فهمند آن خانومه حلال مشکلات من نیست! کاش میشد زنگ میزدم موسسه و میشد بگویم.. برایم یک دوست بفرستید. یک همدم. یکی که مرا بفهمد. 

دلم شوهرم را میخواهد. میشود یکی را بفرستید جای حبیب؟! اصلا نمی شود یک خواهر خواست از موسسه ی شما؟ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فاصله گذاری..در زندگی مشترک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

نشستم و گریه کردم

بسم الله الرحمن الرحیم



امروز از اون روزهایی بود که یک لحظه آرامش نداشتم. مدام حسنا گریه کرد.

معمولا کولیکش روزها نیست و شبهاست. اما امروز امانم رو برید.

نه می دونستم چشه

نه می تونستم آرومش کنم

نه حال جسمی خودم خوب بود


از بی چارگی امروز بارها نشستم و گریه کردم


خدایا کمکم کن

حالا که حبیب صبح میره تا نه شب .

حالا که مادرم مریضه

حالا که دست تنهام

حالا که خواهری ندارم.

خدایا بچه داری رو به من آسون کن.

خیلی دلم گرفته.

خیلی...


راستش حسودی هم می کردم...

به مادرهای بچه های فامیل

که بچه هاشون بدون این مشکل و رااااحت بزرگ شدن

به دختر عموها ، دختر خاله ها و ..که تا یک سالگی نفهمیدن بچه داری چی هست. چون یه مادر کار بلد همیشه پیش شون بود و اصلا نفهمیدن بچه چطوری بزرگ شد.

به خواهر شوهرم که یک روز در میون پایینه. 

به دوستم که شوهرش خیلی پیششه.

به خیلی چیزها همزمان فکر می کردم..

به این هورمون های باز بهم ریخته ی زنانه که همه ی تنهایی ها رو یک لحظه میاره جلوی چشمم

به اینکه چه مادر مزخرفی ام که حتی نمی تونم بچه ام رو آرووم کنم

به حجم کارهای عقب افتاده ام که با این اوضاع معلوم نیست اصلا به نتیجه برسه. 

به اخلاق مزخرف خودم فکر کردم که راضی به کمک از طبقه پایین نمی شم. با وجود همه ی کمک هایی که من بهشون می کنم. ولی باز باهاشون راحت نیستم. اصلا و ابدا

به این فکر کردم که اصلا با وجود اینکه مادرشوهرم گفتن بچه رو از مهر بیار پیشم ولی مگه میشه 8 صبح تا 4 عصر!؟ حسنا بیچاره شون میکنه. باید برم مهد ثبت نامش کنم. حالا هم که مهد گفته یه شیرخوار دیگه بیشتر جا نداره و بایست اگر میخوام زودتر برم ثبت نامش کنم. 

باز غصه ی اینو خوردم که مگه مهد جای من رو میگیره؟ مگه ساعتی صدبار قربون صدقه اش میرن؟ مگه اینقدر که من بهش میرسم بهش میرسن؟ مگه اینهمه به پای گریه هاش صبوری می کنن؟ مگه تا گریه کرد با سرعت نور بهش میرسن؟ بچه ام شخصیتش تا دوسالگی شکل میگیره. با همی چیزها ناخودآگاه شخصیتش شکل میگیره. شادی اش. خوش بینی یا بدبینی اش به دنیا. خدابینی اش و ... بمیرم الهیی که دور از منه. 

باز برای این غصه خوردم که کاش مادرم  سالم بود.

برای خیلی چیزهای ربط دار و بی ربط دیگه غصه خوردم. 

و تنها راهش گریه بود

و کاش راهی بود که به جواب می رسید

یعنی یه ذره لااقل آرومم می کرد

اما هیچ فایده ای هم نداره

ولی نمیشه گریه نکنم..

دست خودم نیست..

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محبت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

همسرداری

‌ 👑 @malake_va_padeshah

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

شادی رسالت زن است




🚺زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد


🚺زن ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند


🚺زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند


🚺اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد 

اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد

تمام اهل خانه را به غم کشیده است


 آری زن بودن دشوار است...

زنان ارمغان آور شادی، گذشت و خنده اند


💓یادمان نرود قلب خانه باید بتپد


👈آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش!!

موافقین ۰ مخالفین ۰

سومین سالگرد عقد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

سیاست زنونه- قوم شوهر

سلام دوستای گلم

این پست گزارش های تیکه تیکه ی خودم هستش به همراه یه تیکه آموزش در مورد خانواده همسر!

  1. اول یه خبر خوب بدم که ترجمه کتابم تموم شده و در حال ویرایشش هستم. قربون دختر گلم برم که روزها اینقدر خاانومه و میگذاره من به کارهام برسم. شب ها رو فاکتور می گیریم :دی دعا کنین بتونم زودتر برسونمش واسه داوری و چاپ. 
  2. مقاله ام هم متن انگلیسی اش نوشته شده بدون ایراد و همچنااااااااااااان در فاز تکمیل تست هستش و یه گیری داره که نمیدونم بعدش مسیر چقدر عوض میشه. دعا کنین زود حل بشه و بفرستم واسه داوری ژورنال. دیگه چیزی تا اتمام مرخصی ام نمونده. شهریور هم بایست درخواست ترفیع سالیانه بدم و دریغ از یک امتیاز در سال گذشته! و فقط یکسال میتونم درخواست ترفیع ندم. که میترسم بعدا که بخوام فول برم سرکار با وجود دخترم خیلی خیلی نشد بشه امتیاز جمع کردن و سال بعدش هم نشه! 
  3. روم به دیوار تازه توی این سن میخوام گواهینامه رانندگی بگیرم! کلاسها رو شش سال پیش رفته بودم منتها انگیزه ای واسه گواهینامه گرفتن نداشتم. ضمن اینکه مسخره کردن استعدادم توسط داداش ها که از دبستان و ... رانندگی بلد بودن اعتماد به نفسم رو خیلی گرفته بود و دیگه بعد یکبار رد شدن در آزمون شهر دیگه نرفتم. حالا چون شاید مجبور باشم حسنای 5 ماهه رو با خودم ببرم دانشگاه بزارم مهد دانشگاه و بین کلاسها و بین ظهر و ... برم بهش سر بزنم دیگه واجب شده. دوشنبه هفته جاری امتحان آیین نامه دارم. که یه دور سرسری فعلا خوندم و خط کشیدم زیرنکات برای مرور شب امتحانی :دی دعا کنین زودتر گواهینامه بگیرم. نیازی نیست کلاس برم قانوناً ولی من کلا هیچی از دوره قبل یادم نیست! تسلط روی پدالها هم خوب نیست و بایست تمرین کنم. متاسفانه به خاطر تصادفی که در دوران حاملگی کردم سرعت مثل فوبیا شده واسم. یعنی ماشین دیگه ای با سرعت حالا از جلو یا بقل باشه من حسابی مضطرب میشم. راه کاری سراغ دارین؟ 
  4. چله ی قبل که از حدود یک خرداد شروع شده بود تموم شد. متاسفانه وسط هاش ول کردم. شاید چون مکانیزم پاداش و جریمه هم به صورت هفتگی اجرا نشد. این سری بایست چله رو به دو مرحله بیست روزه تقسیم کنم. 
  5. حسنای عزیزم هر روز داره شیرین تر میشه انقدر که قلبم طاقت نمیاره خیلی ببینمش. انقدر دندونهام رو فشار دادم که بهش میگم مامان تقصیر تواه اگه مامانت مجبور بشه بره دندون مصنوعی بزاره وقتی همه دندونهاش ریخت توی دهنش! خندیدن هاش خستگی آدم رو واقعا از تنش بیرون میکنه. 
  6. وزنم دوباره برگشت به حال سابق و بلکه چاق تر. شکم مبارک هم به وسعت خودش داره ادامه میده به جای کوچیک شدن! منم واسه حاملگی لباس خاصی نخریدم. یه پانچ بافتنی داشتم یکی دیگه هم مخمل گرفتم و چون بیشتر حاملگی ام پاییز و زمستون بود با همونا سر کردم. الان هیچ مانتوی سایزی ندارم! ضمن اینکه با وجود بچه امکان گشتن زیاد هم وجود نداره. همون زمان خوش تیپی ام هم به سختی میتونستم خرید کنم. هم قدبلند هستم و اکثر آستین ها واسم کوتاهه و هم سخت پسند. این مدت از مرخصی ام استفاده کردم و اساسی پارچه خریدم و دادم خیاط بدوزه. قبلا وقت مراجعه به خیاطی رو نداشتم. 
  7. مادرم بیشتر از یک ماهه که دست چپش حسابی درد گرفته و دیگه هییییچ کاری نمی تونه بکنه. حدود دو هفته رو من مرتبا رفتم خونه شون کمک. این مدت هیییچ کار دیگه ای نتونستم بکنم و صرفا به کارهای خونه خودمون و خونه مادرم به زور می رسیدم. بعدش به پدرم گفتم اینطوری نمیشه بایست یه فکر اساسی کرد. بگذارین من غذا چند تا درست کنم فریز کنیم. که پدرم موافقت نکرد و گفت خودش غذا درست میکنه و لازم نیست من مرتب برم خونه شون. گفتم یه خانومه هر از گاهی بیاد واسه تمیزکاری که اونم مادرم خوشش نمیاد از این سیستم. صدای حبیب هم در اومده بود از اینکه هر شب مجبور بود بیاد خونه مادرم دنبالم و اونها هم برای افطار به زور! نگهش میداشتن و این جور محبت زوری رو دوست نداشت و از کارهاش هم میموند! 
  8. به حبیب گفتم اساسی واسه خونه خریدهای فریزی رو کرد (باقالی، نخودسبز، بادمجون، ذرت، هویج، قارچ، لوبیا سبز، بامیه، سبزی آش و خورشتی و ماهی و جعفری جدا و ... ) سه روز کامل زمان برد تا اینها رو بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر!!! اما حداقل برای دو ماه رااااحت شدم. اول میخواستم به یه خانمه بگم بیاد کمکم ولی مادرشوهرم گفت حالا که میخواین خونه دار بشین از این خرجها نکنین بهتره. بیار من کمکت میکنم. بنده خدا یک روز کامل واسم وقت گذاشت. شب هم پیش خودشون شام خوردیم. و جنازه بودیم. فرداش منم تا ظهر یه مقدار از کارها رو کردم و از بعداز ظهر برای اولین بار کوفته تبریزی در مقیاس زیاد درست کردم و خانواده خودم و همسرم رو دعوت کردم پارک. دو تا از برادرهام نیومدن و با دوست برادر شوهرم که همیشه پلاسه خونه مادرشوهر!! میشدیم یازده نفر. این اولین مهمونی ما با وجود بچه بود. حسنا یه ساعتی خوب بود بعد شروع کرد به جیغ زدن! ما هم مثلا میزبان بودیم برش داشتیم بردیم ماشین گردی تا آروم شد. باز یه ساعت خوب بود وسطش نیم ساعت شیر خورد که بازم من جمع رو رها کردم رفتم توی ماشین و بعدش باز شروع کرد! که چون جمع خودمونی بود بد نشد که میزبان مهمونها رو اینقدر ول کنه بره سراغ بچه! 
  9. یه کانال تلگرام هست به اسم زندگی دینی ویژه خانم ها. مطالب خیلی خوبی داره. قدیما خوندم منتها الان به ذهنم رسید برای خودم نکته برداری کنم. من جمله در رابطه با ارتباط با خانواده همسر چند نکته اش رو که واسم کاربرد داشت خلاصه وار میگذارم:

این هم لینک کانال:

❣ https://telegram.me/joinchat/BKYKJDwf_GZH0n5NOjBwKw


🔶 در جمع خانواده_همسر شیک بپوشید 🔶

🔹سعی کنید وقتی  میرین خونه ی مادر شوهرتون یا کلا خونه فامیل های شوهرتون بهترین لباس هاتون رو بپوشین
حتی اگه باهاشون خودمونی هستین ،یه جوری برین انگار دارین میرین مهمونی جایی که خیلی تعارف دارین
اینجوری مثل مهمون ها باهاتون برخورد میکنن و حسابی هواتون رو دارن احترام خودتون میره بالا


✅ ارتباط با خانواده همسر در نبود شوهر
🎉 زمانی که همسرتان در خانه نیست، به صورت تلفنی و یا حضوری با خانواده همسرتان ارتباط برقرار کنید و جویای حال آن ها شوید.این باعث می شود که خانواده همسر بپذیرند که برادر و یا پسر آن ها دراین ارتباط واسطه نبوده و خود عروسشان تمایل دارد که با آن ها ارتباط برقرار کند.
🔅 آن کلمه ی اضافی جادویی را فراموش نکنید :جان،گلم،..
مادر گلم، بیتا جان...


⛔️ هشدار ⛔

🔴 زیاد از خوشی هاتون نگید

✅ ترجیحا دائما پیش خانواده همسرتون مثلا خواهر شوهر یا مادر شوهرتون، از کادویی که همسرتون براتون گرفته، از گردشی که رفتین و خیلی خیلی خوش گذشته و ... تعریف نکنین.
خب اینطوری ممکنه با خودشون بگن ما که خانوادشیم رو تا حالا اینجوری نبرده بگردونه یا خدایی نکرده ممکنه حسادت پیش بیاد. به اندازه تعریف کنین. دروغ نگین ولی همه ی راستش رو هم نگین. 


✅ خودتان را عزیز کنید

🎉 میخواهید عزیز شوید باید همواره از هوش خود استفاده کنید، گاهی وقت خرید کردن هدیه کوچکی برای مادر یا خواهر شوهرتان بخرید و به او مثلا بگویید : به محض دیدن رنگ این روسری یاد شما افتادم و تصور کردم درصورتی که شما این روسری را سر بکنید چقدر زیبا میشوی.

❌ درد مشترک اکثر عروس ها:

🔅 مادرشوهرم کنایه میزند.
✅ واقعیت این است که نگاه خیلی از عروس ها نسبت به مادرشوهرشان بدبینانه است. اگر همان سخن ها را مادرشان بگوید چه بسا با لبخند و تأیید از آن بگذرند و هیچ به دل نگیرند. چون نگاهشان نسبت به مادرشان خوش بینانه است.
پس نخست باید سعی کنیم مادرشوهر را مانند مادر خودمان بدانیم و نگاهمان نسبت به او خوش بینانه باشد نه بدینانه. براین اساس با او به نیکی برخورد کنید و اگر احیانا" برخورد ناپسندی داشت، دوستانه و به شوخی بگیرید و اگر هم جدی بود ، خیرخواهانه تلقی کنید و از باب نصیحت بپذیرید و صبر پیشه نمایید و در صدد جبران آن برآیید و به زندگی موفق خود و شوهرتان فکرکنید و از افکاری که آرامش زندگی شما را برهم می زند بپرهیزید.
اگر می خواهید رابطه تان بحرانی نشود، به نکات زیر توجه کنید:
1⃣خودتان را با شرایط وفق دهید: لزوما" تمام روابط شما یکی از بهترین رابطه ها نخواهد بود. بهتراست خودتان را با شرایط وفق دهید. ☝️هرگز نگذارید همسرتان احساس کند که باید بین شما و خانواده اش یکی را انتخاب کند.

2⃣ رازهای خانه را برملا نکنید: با همسرتان توافق کنید که چه مواردی را نباید به خانواده همسرتان بگویید. برملا شدن این رازها ممکن است استقلالتان را ازبین ببرد و راه را برای دخالت خانواده ها باز کند.

3⃣ هرگز نباید مسائل مالی تان را با خانواده همسر در میان بگذارید:⛔️دلیلی ندارد که خانواده ها ازفرزندانشان بخاطر نحوه خرج کردن یا پس اندازکردن پولشان یا حتی درآمدماهیانه شان عیبجویی کنند.اگر نیازبه پول داشتید بهتراست از افراد دیگری پول قرض کنید. نگذارید مسائل خصوصی شما درخانواده هایتان نفوذ کند.اگر جنبه این را دارند که با آنها مشورت کنید،خوب است اما اگر نظر را با دستور اشتباه میگیرند اصلا" نظرخواهی نگنید.
4⃣دخالت نکنید: 
اگرازشما نظر پرسیدند بگوید هرطور خودتان صلاح میدانید.رابطه مخصوصی را با مادرشوهرتان داشته باشید و نشان دهید که چقدر نظراتش برایتان قابل احترام است.
5⃣ نگرانی های خانواده همسر را به مهربانی پاسخ دهید:طرز برخورد با مادرشوهر نگران،تشکر کردن است. اجازه دهید هرآنچه که می خواهد انجام دهد،و به یاد داشته باشید که این شما هستید که هرشب همسرتان را درخانه می بینید.او همسرو فرزند شما را دوست دارد و می خواهد بهترین کارها را برایش انجام دهید


⛔️هشدار ⛔

💞جلوی جاری از خواهر شوهر بد گفتن و جلوی خواهر شوهر از جاری بد  گفتن به هیچکس جز خودتون .آسیب نمیزنه!!!

💞روابط رو مدیریت کنین و صمیمیت رو با راحت پشت بقیه حرف زدن قاطی نکنید!
💞درعین حال خوب و مهربون و با محبت و محترمانه رفتار کنین و کاری هم به 💞کار بقیه نداشته باشین و از خاله زنک بازی دوری کنین تا خودتون هم در امان باشید!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کدبانوگری

بسم الله الرحمن الرحیم


چند وقت پیش تصادفا از جمع آسمانی ما یه پست قدیمی رو خوندم در مورد مدیریت اسرافها در آشپزخونه. 

واقعا دیدم توی کدبانوگری خیلی چیزها هست که بایست یاد بگیرم. 

اینجا می نویسم شون که یادم نره. ممنون میشم دوستان اگر چیز دیگه ای میدونن اضافه کنن. اعتراف می کنم غیر از مورد اول، آردسوخاری درست کردن اونهم با نون ساندویچ فقط، لواشک و بستنی و ... با میوه اضافه درست کردن دیگه بقیه اش برام کاملا جدید بود. 

بالاخره بایست اینها رو هم یاد بگیرم دیگه. البته یقینا هیچ وقت به پای یک خانوم خانه دار کدبانو نمی رسم. ولی بایست یک محبوب کدبانو در حد وسع خودم باشم. 

ادامه پست چیزی نیست جز خلاصه این لینک

http://womanart-2.blogfa.com/post/153

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ایده هایی برای سورپرایز کردن همسر

بسم الله الرحمن الرحیم

سالگرد ازدواج مون و تولد حبیب نزدیکه و دنبال ایده برای سورپرایز کردن حبیب هستم. 

ممنون میشم اگر ایده ی خوبی دارین بهم بگین. 

امسال شکر خدا مثل پارسال نیست که مشکل مالی حااد وجود داشته باشه و الان یه وامی گرفتیم که از اون می تونم کلا به میزان دلخواه!!! خرج کنم. 

نگران به باد دادن برنامه های حبیب برای وام هم نباشید :دی اینم خودش یه سورپرایزه!!  آیکن محبوب بدجنس.!!


ایده های هنوز عملی نشده فعلی:

1- از اونجایی که حبیب بسیار شیرینی دوست داره، و بنده بسیار در این دو سال متبحر شدم در درست کردن کیک و دسر، حتما این کارو انجام میدم. مونده انتخاب یه نوع کیک و دسر جدید و نوع تزئین شون که جذاب باشه. برای تزیین هنوز هیچ ایده ای ندارم. 

برای غذای شام سالگرد هم بایست یه فکری کنم. منتها چون دیگه توانایی بدنی ام خیلی کم شده احتمالا یکیش رو سفارش بدم بیرون. حالا یا کیک رو و یا شام رو. 

2- تزیین خونه که خوب با این شکم خیلی نمیشه انجام داد و در حد وسع انجامش میدم وسایل تزئیینی هم به منتها توی خونه داریم.

3- نیازهای حبیب یه کفش ورزشی هستش که مجبورم بهش بگم بیا با هم بریم خرید. متاسفانه نمیشه تنهایی بخرم. ممکنه سایز نشه. ضمن اینکه این روزها کلا روی بیرون رفتن من حساسه و حتما بایست باهام باشه. نمیشه بپیچونمش تنهایی برم خرید. 

4- نیاز دیگه جفت مون یک عدد دوربین عکس برداری هسنتش که این رو برای تولد دخترم میخوایم:دی. متاسفانه من سررشته ای هم از عکاسی حرفه ای ندارم و اینم بایست واگذار کنم به خود حبیب که از دوستاش که حرفه ای هستن مدل و ... رو بپرسه. اگر کسی اینجا بتونه راهنمایی ام کنه که چی بخرم از سری دوربین های نیمه حرفه ای توی رنج قیمت زیر 2 تومان، که عالیه و همین هم سورپرایزه. میتونم از دیجی کالا بخرم و بیرون رفتن نخواد و چون سر حبیب این روزها خیلی شلوغه و نمی تونه سرچ کنه و ... مسلما خیلی خوشحال میشه. 

5- ما هنوز هیچ عکس چاپ شده آتلیه ای نداریم. به دلیل غیرت حبیب جان که کلا از عکاس مراسم در همان لحظه رم رو گرفتن و گفتن خودشون میرن چاپ می کنن با دستگاه دوست شون. که خوب قرار بود برن فوتوشاپ یاد بگیرن و کار با دستگاه دوست شون و ... که هنوز بعد دو سال محقق نشده.  خودم یه عالمه قاب عکس و .. توی خونه دارم. از مزایای اینکه هی ما تقدیرنامه از این ور اون ور گرفتیم و فقط قابهاش رو نگه داشتیم :دی میخوام با پرینتر خونه هم چند تا از عکسا رو سیاه سفید چاپ کنم بهش تقدیم کنم. 


بعدا نوشت ها:


6-برای سالگرد عقدمون یه پاورپوینت درست کردم که نشد همسری ببینه. قرار بود روش صدا بگذارم و به فیلم تبدیلش کنم که چون خیلی زمان برد نرسیدم کاملش کنم. حالا بایست همون رو کامل کنم بهش تقدیم کنم. 

7- پست کردن کادو ها یا نامه به محل کار حبیب بسیااار ذوق زده اش میکنه. جلوی همکاراش مطمئنم کلی خوشحال میشه. 

8-میخوام دوباره خونه مون مد شاد داشته باشه. چند وقتیه هر دو درگیر بودیم شدیدا و خیلی خسته ی فکری هستیم.

 جمعه 14 اسفند هر دو گریه کردیم. گریه های شدید...

شاید بگین خلم ولی ترس از زایمان انقدر در من شدیده که حتی فکر می کنم ممکنه سر زایمان برم!! حرفهایی بود که نمی خواستم اگر توی پروسه زایمان زنده نموندم با خودم به گور ببرم. یه سری حقایقی هست در مورد بیماری مادرم که تازه فهمیدم. حقیقت تلخی که ممکنه حتی من که این بیماری رو ندارم، خدای نکرده ژن این مشکل رو من ناخواسته به دخترم انتقال داده باشم.

ژن خفته و ژن فعال....

کل قضیه اش این بوده و من بی خبر از همه جا نمی دونستم. چقدر از خودم عصبانی بودم. چقدر خنگ بودم که نمی دانستم. 

 این باعث شده بود چند روز گذشته حال خوشی نداشته باشم. خیلی گریه کردم. دخترم رو نذر خانوم فاطمه زهرا کردم. ولی خودم هم مقصر بودم. بایست میدونستم. کم کاری خودم بوده. انقدر حالم بد بود که میگفتم کاش اصلا ازدواج نمی کردم. کاش زودتر اینها رو میدونستم. کاش بچه دار نمی شدم. اینها رو حبیب بایست میدونست ولی روی گفتنش رو نداشتم. شرمنده اش بودم. فقط آدرس مستند رو براش نوشتم و اینکه این مشکل کاملا راه حل داره و ناامید نباشه و دخترم رو دست اون سپردم و یه سری توصیه ها و تجربه ها و ... 

روی گفتن حضوری اینها رو نداشتم. 

قضیه اش رو توی وصیت نامه نوشتم و مهر و موم کردم و توی دفتر زندگی مون گذاشتم. فقط به حبیب گفتم یه وصیت نامه نوشتم و تا وقتی زنده هستم بازش نکنه. فقط بدونه کجاست. حبیب آی گریه کرد آی گریه کرد با اینکه نمی دونست چی توشه. تا آخرش مجبور شدم بگم منظورم چیه و این حرفا به این معنی نیست که من از زندگی باهاش خسته شدم. بلکه بر عکس. هر روز بیشتر دوستش دارم. بلکه یه چیزهایی هست که بهش نگفتم و الان نمی تونم بگم. ولی تا ابد نمی شه نگفته بمونه. 

آخرش انقدر حبیب گریه کرد کل شب رو که مجبور شدم ماجرای بالا رو بهش بگم. اینکه چرا به مرگ هم فکر کردم یه دلیلش ترس شدید از زایمانه که تا حالا بهش نگفته بودم. دومیش شاید واسه اینه که یه جورایی خسته ام. ولی نه خسته از اون. خسته از اینکه نمی تونم کاری واسه خانواده ام بکنم. از خودم ناراحتم. از اینکه ممکنه دخترم رو مبتلا کرده باشم ناراحتم و خودم رو نمی تونم ببخشم. اینکه این مدت ناراحت بودم اصلا مشکل اون نبوده. دقیق گفتم که وقتی برادرم بهم میگه کاش بمیرم دنیا تو سرم خراب میشه. حتی وقتی با تو خوشبختم این خوشبختی برام فقط عذاب وجدان قداره که چرا من خوشبختم و انها هر روز زجر می کشند. بعد باهاش درد دل کردم و گفتم منظورم از اینکه کاش ازدواج نکرده بودم این نیست که تو خوب نیستی. تو بهترین شوهری برای من. اما من بهترین همسر برای تو نیستم. که حبیب نمی زاشت این حرفا رو بزنم. 

که میگفت من واسش بهترین بودم. 

گفتم به مرگ فکر کردم نه اینکه آرزوی مرگ رو بکنم. بهش گفتم که من چهارماه قبل از اینکه تو به خواستگاریم بیای آرزوی مرگ می کردم هر روز. بعد از اون توی این نزدیک سه سال، هیچ وقت چنین آرزویی نکردم. الانم نکردم. الان فقط به این فکر کردم که احتمالش صفر نیست. دیروز که داشتم وسایل رفتن به بیمارستان رو آماده میکردم یه نگاهی به خونه انداختم و گفتم بهتره مرتب نگهش دارم. ممکنه کسی بخواد بیاد چیزی برداره و من نباشم. مرتب نباشه خیلی زشته. شایدم بر نگردم از بیمارستان. بگذار همه ی کارهام رو الان بکنم و آماده باشم. بعد فکر کردم  راست راستی اگر بمیرم، نامردیه که حبیب یه سری چیزها رو ندونه.یکیش مثلا آدرس وبلاگم بود. میخواستم به دخترم بده. یکیش این بود که بهش گفته بودم حتما حتما واسه دخترم مادر بیاره. و نوشته بودم چه خصوصیت هایی داشته باشه اون مادر و ... یکیش این بود که چیکار کنه مردنم اوضاع مادرم  رو بدتر نکنه و یه سری سفارشهای اینطوری که اگر نمی گفتم نمی شد. 

برای همین فکر کردم بگذار واسش بنویسم.  بعدش هم گفتم شاید پیداش نکنه بگذار بهش بگم کجا گذاشتم. ولی فکر نمی کردم واکنش حبیب اینقدر زیاد باشه. 

تمامی شب رو از اول شب تا ساعت 11، من و حبیب به پای هم گریه کردیم. اشک و نوازش. اشک و آغوش. اشک و بوسه. اشک و بغض و حرفهای عاشقانه. اینکه طاقت دوری هم رو نداریم. اینکه حبیب ازم گله می کرد که چرا اینقدر دلش رو می شکونم. 

از حبیب معذرت خواهی کردم که باعث شدم بد برداشت کنه و به خودش بگیره. بابت همه وقتهایی که سال اول زندگی قاطی میکردم و میگفتم من اشتباه کردم باهات ازدواج کردم معذرت خواهی کردم. بهش گفتم من همیشه توی فکرم نهادینه شده بود که نمی تونم خوشبخت باشم. برای همین خیلی عجولانه تا یه چیزی میشد فکر میکردم آره. من اشتباه کردم. من بدبخت شدم! در صورتی که تو رو درست نشناخته بودم. 

ولی سال دوم زندگی یکبار هم این حرف رو نزدم. از وقتی دیگه کامل شناختمت، دیگه عجولانه قضاوتت نمی کنم. میدونم من با هیچ کس بیشتر از تو خوشبخت نمی شدم. ولی خوب همون اشتباهات سال اول بدجور روی حبیب تاثیر گذاشته و باز با گفتن حرف وصیت نامه فکر کرده من منظورم مثل همون سال اوله، و انقدر گریه کرد که چونه هاش می لرزید. منم از گریه هاش، گریه امونم نمی داد.

گاهی آدم توی عصبانیت حرفهایی میزنه که تا عمق وجود طرف مقابل می شینه. این حرفهای یک لحظه ای که من سال اول می زدم و بعدش هم زود پشیمون میشدم و پس می گرفتم بدجور در حبیب تاثیر گذاشته. کاش عاقل تر بودم. گرچه تعداد شون از انگشتای یه دست هم کمتره. یعنی دو بار فکر کنم کلا گفته باشم. ولی حبیب همش توی ذهنش هست اینها. خودم فراموش کردم ولی اون نه.

ازش حلالیت گرفتم و قول دادم دیگه هیچ وقت چنین حرفهایی از من نشنوه. فقط فراموش کنه من نادون سال اول زندگی چقدر زود ازش ناامید میشدم.

اینو گفتم که بدونین الان حال جفت مون خیلی خیلی اشکی بودیم و نیاز داریم که بعد عمری بساط پایکوبی راه بندازیم تا فراموش کنیم. حالا نه اینکه جفت مون هم بلدیم:دی باعث میشه هی به هم بخندیم و خوش بگذره و شبش هم رویایی بشه. 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به یاد اولین پست

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بلاگفا وبلاگ قبلی ام را به فنا نداده بود، الان اولین پستم را داشتم. اولین پستی که یک ماه قبل از شروع زندگی ام با حبیب نوشته شد. درست حدود دو سال پیش.

از آنچه از پشتیبان گیر ها توانستم نجات دهم، پست اولم هم بود. دوباره اینجا می گذارمش. 


با خواندنش گریه کردم...

خدایا شکرت.

هزاران هزار بار شکرت.

-----------------------------------------------------

بسم الله النور...

شروع وبلاگ ام را می خواهم چیزی بنویسم بر وزن شعر فروغ، منتها درست بر عکس فروغ!

و این منم...

زنی تنها، 

اما استوار، 

محکم و قوی

در آستانه فصلی گررررم.

فصلی نو

فصلی پر از شور شکفتن. 

فصلی پر از امید تلاش کردن. 

 

و این منم.

زنی یکتا در آستانه فصلی گرم. 

 

این منم. 

محبوب.

در واقع محبوبـِ حبیب.

یک دختر 28 ساله. با گذشته ای سخت. 

در یک ماهگی شروع زندگی مشترکش با حبیب.

مردی مهربان، دلسوز، مومن و عاااااشق

مردی که در همین 6 ماه آشنایی مان، زندگی ام را از سیاه به خاکستری تغییر داد. و اینک منم در آستانه فصل سپید زندگی با او. فصل روشن عشق.

اینجا فقط میخواهم از فصل روشن زندگی ام بنویسم. 

شور و شوق امروزم، به عظمت دردهای دیروزم ربط دارد. اینکه چقدر قدردان ساده ترین خوشبختی ها هستم به همین بر می گردد. 

هر جا سیاهی ها را ذکر کنم، که مسلما تعداد کمی ذکر خواهم کرد، فقط برای اینست که شکرگذار خوبی باشم و با دیدن ناراحتی های کوچک دنیا را تیره نبینم.

اینجا از خودم و حبیب می نویسم. مرد 29 ساله من. دانشجوی ارشد و کارمند بانک و در یک کلام آقای گرفتار عااااشق. 

 و این منم.

محبوب.

زنی عاشق  که میخواهد نقش محبوب بودن را برای همسرش درست ایفا کند.

زنی که میخواهد الفبای زندگی مشترکش را به درستی شکل بدهد.

در همه ابعاد آن.

خانه داری 

همزمان با کار سخت استاد دانشگاه دولتی بودن،

 و تلاش برای قبولی در دوره دکترا در یک رشته فنی مهندسی دانشگاه قبلی خودم یا بهتر از آن که یکی از 3 دانشگاه مطرح ایران بود یا خارج از کشور ان شاء الله. 

زنی که امروز انقدر خوشحال است که حتی نمی تواند 30 روز شمارش معکوس تا شروع زندگی اش با یک حامی واقعی را تاب بیاورد. 

زنی که انقدر عنق بود که 6 ماه طول کشید تا عااااااشق صددرصد حبیب شود. 

 

آه حبیب...

حبیب...

حبیب...

شش ماه از فرآیند لود شدن محبتی که تو از همان روز اول خواستگاری در دلم انداختی گذشته است .

و تو اکنون یک مجنون داری. 

دیگر ناراحت یک طرفه بودن عشقت نباش.

 من دیوانه تر از تو شدم. 

گفته بودم دیر دل میدهم و دیرتر دل می کنم. اینهمه خوبی تو، چاره ای جز مجنون شدن برایم نگذاشت.

این منم حبیب جان.

محبوووب. 

 یک شیفته واقعی که به خاطر تو هر کاری خواهد کرد. 

 

خدایا عشق مان را روز به روز بیشتر کن. 

 

خدایا شکرت که انتخاب عاقلانه به زندگی عاشقانه مومنانه رسید. 

 

با توکل بر خدا

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

روزی آدرس اینجا را به تو خواهم داد. میدانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگاه از بالاتر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

بزرگترین چالش زندگیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ نظر

من و این همه و هیچ....

بسم الله 


بعضی وقت ها هست که یکی یکی ابعادی که بایست توی زندگی روشون تمرکز داشته باشم، یادم میان...


چقدر ایده آل و آرمان در سرم هست...


اوه... خیلی..


چقدر اینی که هستم از ایده آل هام فاصله داره.


... خیلی زیاد... :(


به هول و ولا می افتم که از وقت باقیمانده ام بهتر استفاده کنم.


یه مدت اینطور پیش میره


سخته ولی شیرین. اغلب پر از اضطرابه این دوران.


بعد فشاری که به خودم اوردم یکهو همه رو رها می کنم و یکی رو که بیشتر واسش استرس دارم فقط پی میگیرم.


و بعد یه مدتی انقدر فراموش میشن که انگار هیچ وقت چنین آرمانی نداشتم.


و باز سیکل یادآوری شون تکرار میشه.


و من همیشه مستاصلمم چطور میشه اینها رو با هم جمع کرد.


چطور میشه هم یه مادر موفق بود


هم یه همسر بی نظیر، الهه عشق و آرامش


هم یه دختر خوب واسه خانواده که مشکلاتشون رو حل کنه


و هم یه محقق عاالی توی رشته خودم


و هم یه استاد خوب واسه دانشجوهام


و هم یه فردی که مطالعات زیادی داشته باشه و افق دیدش واضح تر از اینی باشه که الان دارم. از بعد دینی و اجتماعی و ....


و چقدر به عمر رفته ام افسوس می خورم


خیلی زیاد


کاش مربی خوبی داشتم تا عمرم اینقدر تلف نمی شد....


کاش مربی خوبی برای دخترم باشم حداقل....


چطوری؟...


خدایا کمکم کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرفهای ... زنکی (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۴ نظر

حرفهای ... زنکی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ نظر