ققنوس...
پرنده ای که جفتی ندارد
پرنده ای که وقتی پیر و بی کارکرد شد، خود را در آتش می سوزاند
آتشی که از آن ققنوس جوانی بر میخیزد..
مشکلات چون آتش احاطه ام کرده اند و دارند مرا از درون و بیرون می سوزانند.
دارم صدای سوختن بند بند وجودم را می شنوم.
شاید و امید است ققنوس دیگری برخیزد..
شاید هم فقط بسوزد....
هنوز در بن بستم و نمی دانم چه خواهم کرد.
اما مدام به ققنوس فکر میکنم
به ققنوس شدن
به برخاستن
به جوان برخاستن
فقط برای تو و به امید تو میتوانم بلند شوم، دخترکم
و گرنه اینک من آن ققنوس سوخته ام.