بسم الله.
این مطلب کاملاً از این وب برداشته شده است:
هدف داشتن سالیان درازی است که دغدغهی اصلی آدمهاست. ما معمولا در موقعیتهای مختلف مثل شروع یا پایان سال یا حتی روزهای تولد به این فکر میکنیم که چه برنامههایی میخواهیم داشته باشیم و به چه سمتی برویم. هدفمند بودن، براساس تحقیقات مختلف معیار مهمی در سلامت فردی و اجتماعی است. هدفمند بودن میتواند انگیزهبخش و اثرگذار باشد و البته انتخاب اهداف اشتباه یا دور از دسترس میتواند اثری معکوس داشته باشد. یعنی باعث ناامیدی شود. شیوهی نگاه ما به اهداف و آینده میتواند اثر مهمی در پیگیری اهداف داشته باشد. در واقع انتخاب اهداف همیشه بخش سادهی کار است و اکثر افراد میدانند که در زندگی باید روی چه چیزهایی تمرکز کنند اما مسئلهی اصلی همان ماندگاری و پایبندی به اهداف است.
حالا سوالی که باید به آن فکر کرد و برایش در جستجوی پاسخ بود این است که چطور هدفگذاری کنیم که دور از فانتزیها باشد و بتواند به ما انگیزهی حرکت بدهد و خود اهداف باعث نشوند که در پایان یک سال (یا یک دوره) وقتی کارنامهمان را نگاه میکنیم احساس کنیم کار خاصی انجام ندادهایم؟ و همینطور چه عواملی پایبندی ما به اهداف را متزلزل میکند و باعث میشود کارهایی را نیمه کاره رها کنیم؟
در بخشهای زیر نکاتی که در اینباره مهم هستند و کمتر دربارهی آنها صحبت میشود را توضیح میدهم.
درک آینده
باید بپذیریم که انسان نسبت به پیشبینی آینده ناتوان است. همیشه هم بوده. حداقل تا اینجای تاریخ بشر که رسیدهایم، ما نتوانستهایم درک دقیقی از آینده داشته باشیم. آینده برای ما شبیه موجودی مبهم و پیچیده است که در هر زمانی میتواند شکل و قیافهی خودش را تغییر بدهد و با چیزی که ما تصور میکردیم یا میکنیم متفاوت شود. در واقع منشا یکی از بزرگترین ترسهای بشر رویارویی با آینده است. آیندهای که همواره آبستن اتفاقهایی است که در دامنه قدرت پیشبینی ما نمیگنجد.
خاطرم هست در زمان کودکی وقتی قرار بود کسی به خانهمان بیاید، برای خودم از زمان رسیدنش رویاپردازی میکردم. به این فکر میکردم که چه بازیهایی میکنیم و چه حرفهایی میزنیم. این تصور به من هیجان زیادی میداد و برای رسیدن آن فامیل یا دوست لحظهشماری میکردم. ممکن بود به هر دلیلی شرایطی پیش بیاید که آن فرد مورد نظر به خانهمان نیاید. وقتی این موضوع را میفهمیدم انگار دنیا روی سرم خراب میشد. در واقع آنچیزی که باعث حال بد میشد این بود که من چنان آیندهی مورد انتظار را قطعی میدیدم که تصوری از محقق نشدنش نداشتم و وقتی انتظار برآورده نمیشد حال بدی شکل میگرفت.
وقتی به آینده بهعنوان یک موقعیت ثابت و حتمی نگاه کنیم در تصمیمگیری و انتخاب اهداف دچار خطای قطعیتمیشویم که باعث ناامیدی ما میشود. وقتی ما تصور میکنیم که اهدافی که امروز متصور هستیم حتما باید رخ دهند، اگر روزهای پیشرو آنگونه که ما انتظار داریم پیش نروند یا اتفاقهایی بیافتد که خارج از تصور ما باشد، در این شرایط دچار یک سرخوردگی درونی میشویم. اما برای اینکه درک بهتری از آینده داشته باشیم نیاز است تا بفهمیم که ما چگونه آینده را تصور میکنیم؟
یادآوری آینده
شاید از خودتان پرسیده باشید که تصاویری که ما در ذهنمان دربارهی آینده متصور میشویم از کجا نشات میگیرد؟ همهی ما رویاهایی داریم و به خود آیندهمان فکر میکنیم. اما منبع این تصاویر کجاست؟
Daniel Schacter یکی از محققان برجسته در حوزهی نئوروساینس است که دربارهی کارکرد مغز و شیوهی بازسازی و یادآوری خاطرات و دانستهها، پژوهشهای قابل توجهی انجام داده. Schacter در مقالهیRemebering the past to imagine the future توضیح میدهد که مغز ما وقتی میخواهد خاطراتی را یادآوری کند، شبکهی عصبی را فعال میکند و بخشهای دانستههای ما یا قطعاتی از خاطراتی که داریم را کنار هم میگذارد و یک تصویر از گذشته میسازد. نکته جالب توجه این است که همین مکانیزم برای تصور کردن آینده فعال میشود. یعنی وقتی ما به آینده فکر میکنیم در واقع تصویر کاملتر شدهای از خودمان را براساس تجربیات گذشتهمان میسازیم. این تحقیق نشان میدهد که آیندهی ما همواره تحت تاثیر گذشتهمان است. به این مفهوم میگوییم یادآوری آینده.
مثلا اگر برای سال جدید تصمیم میگیریم که زبان انگلیسی خود را تقویت کنیم به این دلیل است که ما تجربهای از گذشته دربارهی ضعف در زبان انگلیسی داشتهایم و وقتی به آینده فکر میکنیم مغز ما احتمالا خاطراتی از ناکامیهای ما در صحبت کردن یا خواندن انگلیسی را یادآوری میکند و ما به این نتیجه میرسیم که برای سال آینده باید زبان خود را تقویت کنیم.
نتیجهگیری که میتوان از این تحقیق کرد این است که تصور آینده و اهداف آینده مستقل از تجربیات ما نیست و اتفاقا اهدافی که برمبنای تجربیات گذشته طراحی شوند میتواند شانس محقق شدن بالایی داشته باشند چون مبتنی بر یک نیاز تجربه شده است. خطایی که در این شرایط رخ میدهد این است که ما اهدافی را انتخاب میکنیم که فکر میکنیم خوب است که انتخاب کنیم. اهدافی که شاید همسویی کمی با نیازهای ما داشته باشند و منبع الهام آنها درون ما نباشد بلکه توصیهی دیگران یا خواست اجتماعی باشد. مثلا اگر انجام کاری در جامعه باب شود، شانس اینکه ما هم آن کار را بهعنوان هدف انتخاب کنیم بالا میرود و همینطور چون اهداف مبتنی بر نیاز درونی نیست یا کمتر مبتنی بر نیاز درونی است، شانس موفقیتمان را هم در رسیدن به آن کاهش دادهایم.
قوی سیاه
نسیم نیکلاس طالب در کتاب قوی سیاه توضیح میدهد که تا مدتها انسانها تصور میکردند قو موجودی سفید است تا اینکه استرالیا کشف شد و پرندهای آنجا وجود داشت که شبیه قو بود اما به رنگ سیاه.
نسیم طالب از این مثال استفاده میکند و توضیح میدهد که پدیدههایی در جریان زندگی رخ میدهند که امکان رخ دادن آنها کم است اما وقتی پدیدار میشوند اثر شگرفی دارند. مثلا اختراع تلفن، شکلگیری اینترنت و افول اقتصادی ۲۰۰۹ نمونه مواردی هستند که بهعنوان قوی سیاه شناخته میشوند.
در برابر قوی سیاه میتوان این استراتژی را داشت که ببینیم از بروز این پدیده چه چیزی میتوانیم بگیریم و قویتر شویم.
وقتی به اهداف بهعنوان موقعیتهای فیکس و ثابت نگاه میکنیم، ممکن است با پدیدار شدن یک قوی سیاه تمام آنچه که رشته کرده بودیم پنبه شود. قوهای سیاه، همانطور که توضیح دادم به ندرت پدیدار میشوند اما اگر پدیدار بشوند اثر بزرگی روی زندگی دارند. مثلا از دست دادن یک عزیز، یا خروج از یک محیط کاری یا مهاجرت میتواند نمونههایی از قوی سیاه در زندگی شخصی باشد.
نسیم طالب توضیح میدهد که همیشه چیزهایی هست که ما نمیدانیم و همانها هم روی مسیر ما اثر میگذارند.
خطای دیگری که در هدفگذاری مرتکب میشویم این است که تصور میکنیم همهی جنبههای کار را سنجیدهایم و چیزی از قلم نیفتاده و وقتی وسط راه با یک قوی سیاه روبرو میشویم، دست از کار میکشیم.
هزینهی مستغرق
فرض کنید شما به رستورانی رفتهاید و غذا سفارش دادهاید. شما با خوردن دو سوم از غذایتان سیر میشوید و یکسوم باقیمانده به میزانی نیست که بخواهید آن را همراه خود ببرید. بنابراین احتمالا با خودتان فکر میکنید که چون پول غذا را پرداخت کردهام، پس بهتر است باقیماندهی غذا را هم بخورم. پس تلاش میکنید که هرچه که روی میز باقیمانده رو نیز بخورید. بعد از این اتفاق شما درگیر سنگینی ناشی از خوردن غذای اضافه میشوید، کسل خواهید شد و احتمالا دچار دلدرد و حتی ممکن است کارتان به دکتر بکشد. در اینصورت شما متحمل هزینهی بیشتری شدهاید که در ابتدا برایتان قابل محاسبه نبود. این میتواند یک تعریف ساده از هزینهی متسغرق باشد.
بعضی شرایط در کار و در زندگی هست که ما هزینهی آن را پرداخت کردهایم و چون فکر میکنیم که برایش هزینه کردهایم پس باید تا پایان کار پیش برویم. در صورتیکه هزینهی ناشی از تا پایان کار پیش رفتن میتواند بیشتر از هزینهی دست کشیدن باشد. من معمولا این شرایط را در افرادی دیدهام که در رشتهای تحصیل کردهاند یا مشغول بهکاری هستند که علاقهای به آن ندارند. وقتی صحبت از تغییر میشود میگویند پس سالهایی که صرف این کار کردهام چه میشود؟
در این شرایط ما فرض میکنیم برای جلوگیری از بیمعنی شدن هزینهی گذشته آینده را هم خرج کنیم. مفهوم هزینهی متسغرق میتواند عامل مهمی در ادامه دادن یا دست کشیدن از اهداف باشد. خطایی که در این شرایط دچار آن میشویم تداوم دادن کاری است که امروز برایش انگیزهای نداریم یا ضرورتش را از دست داده است. در این شرایط ما خود را متحمل صرف هزینهی بیشتری میکنیم و بهسرعت انگیزههای خود را از دست میدهیم.
بنابراین با توجه به نکات قبل، ما هرچقدر در مسیر اهداف پیش میرویم بیشتر با ماهیت آن هدف و فرصتها و چالشهایش آشنا میشویم. ما در طول مسیر چیزهایی را میفهمیم که در ابتدا هرگز نمیتوانستیم متوجه شویم و این طبیعی است که آگاهی ما در طول مسیر بیشتر از نقطهی شروعمان باشد. ما با آگاهی بیشتر تصمیمات بهتری هم میگیریم. بنابراین شاید بتوان اینطور گفت که ما در شروع هدف درست و غلط نداریم بلکه بیشترین هنر را باید در مسیر نشان بدهیم و خودمان را با شرایط جدید تطبیق بدهیم. بهعبارت دیگر شروع کردن مهمتر است تا نشستن و فکر کردن به اخذ تصمیم درست.
رویاهای بزرگ و مبهم
توضیح این بخش چیزی جدای از مباحث قبلی نیست. وقتی ما به آینده فکر میکنیم، همانطور که توضیح دادم پتانسیل فانتزیسازی بالایی داریم. وقتی ما تصاویر مبهمی در ذهنمان میسازیم و میخواهیم آن چیزی که تصور کردهایم اتفاق بیافتد معمولا به این فکر نمیکنیم که آن موقعیت ایدهآل قرار است چطور شکل بگیرد؟ بنابراین ما صرفا با داشتن یک تصویر میخواهیم به استقبال آینده برویم.
وقتی با این ابهام قدم در مسیر آینده میگذاریم، یکجاهایی به این نتیجه میرسیم که هدف پیشرو آنقدر بزرگ است که از پساش برنمیآییم و همین هم باعث میشود که در شروع یا میانهی راه ناامید شویم و احساس کنیم یا هدف اشتباهی را انتخاب کردهایم و یا موضوع آنقدر مبهم است که از پس کار برنمیآییم و همین باعث میشود که گفتگوی درونی ما با خودمان تبدیل شود به خودنقدگری. یعنی به خودمان میگوییم: «باز هم اشتباه کردی.» یا «دیدی از پساش برنمیای؟» و این چرخه مستقیما باعث کاهش اعتماد بهنفس ما میشود.
خودمرورگری (جلسه با خود)
اگر مطالب مربوط به هک کارایی (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم) را مطالعه نکردهاید، پیشنهاد میکنم که آن سه مطلب را مطالعه کنید. در آنجا توضیح دادهام که داشتن سیستم برای پیشبرد کارها مهمتر از هر چیز دیگری است. سیستمی که به ما کمک میکند بتوانیم اقداماتی که مهم است را منظم انجام بدهیم.
همانطور که در بخش هزینهی مستغرق توضیح دادم، آگاهی ما در طول مسیر بیشتر از نقطهی شروع میشود. بههمین دلیل هم نیاز است تا هر از گاهی از خودمان بپرسیم که در طول مسیر چه چیزهایی فهمیدهایم. برای اینکار نیاز است تا در دورههای منظم جلساتی با خودمان تنظیم کنیم و خودمان و یادگیریهایمان را مرور کنیم. شما وقتی میخواهید به موقعیت جغرافیایی بروید که برایتان ناشناخته است، در طول مسیر هر از گاهی میایستید، مسیر را کنترل میکنید که بفهمید در جهت درست هستید یا نه. خودمرورگری چیزی شبیه به این موضوع است. یعنی شما به خودتان آگاهانه توقف میدهید که سطح آگاهیتان از موقعیتی که دارید را افزایش بدهید و با این افزایش آگاهی تصمیمهای بهتر بگیرید.
پرسشهای کلیدی برای خودمرورگری
آن چیزی که ما در طراحی اهداف نیاز داریم این است که بعد از اینکه تصویری از آینده را متصور شدیم، با خودمان دربارهی آن گفتگو کنیم. یعنی باید از خودمان پرسشهای زیر را بپرسیم:
اگر هدفی که انتخاب کردهام محقق شود، انتظار دارم چه نتیجهای بگیرم؟
اگر به نتیجهی مورد انتظار برسم، چه چیزی نسبت به امروز متفاوت خواهد شد؟
وقتی به هدفم فکر میکنم اولین قدمی که باید بردارم چیست؟
انتظار دارم تا پایان یک ماه یا دو ماه آینده چه اتفاقی افتاده باشد؟
پرسشهای بالا باعث شکلگیری یک گفتگوی درونی میشود. گفتگوهای درونی که ما با خودمان داریم تاثیر بالایی روی تصمیمهای ما و همینطور شکلگیری احساسات ما دارد. بههمین دلیل برای اینکه شما بتوانید یک هدف را برای خودتان شفاف کنید و در مسیر آن بمانید هم در شروع و هم در مسیر باید با خودتان دربارهی هدف صحبت کنید. این پرسشها را میتوانید در طول مسیری که پیش میروید هم مدام از خودتان بپرسید.
نوبت شما
چه بهعنوان مدیر که بهدنبال دستیابی به نتایج مورد اننظار تیماش است و چه بهعنوان فردی که بهدنبال رسیدن به خواستههای شخصی خود هستید، موارد بالا میتواند به شیوهی تفکر شما دربارهی اهداف کمک کند.
شما چه نکات دیگری را پیشنهاد میدهید؟