بسم ا... الشافی

 

سلامتی نعمت بزرگیه که فقط وقتی از دست میره ارزشش دقیق مشخص میشه. 

متاسفانه من در رسیدگی به سلامتی شخص خودم خیلی کوتاهی کردم. میگم شخص خودم، چون همیشه از خودم میزنم. ولی اگر رسیدگی به همسر، دخمل یا اعضای خانواده پدری باشه کم نمیزارم. 

ادامه مطلب...

حدود ده روز پیش یه اتفاق ساده افتاد. روزی بود که دخمل نق نق میکرد و من با عجله داشتم میرفتم چیزی براش بیارم. بعدا در مورد درگیری ذهنی ام مینویسم. خلاصه که پای من خورد به میز و درد شدیدی گرفت. 

اتفاقی که یک ماه پیش برای همسر  افتاد. من نسخه های خونگی رو براش انجام دادم. یعنی با زرده تخم مرغ گرم شده و زردچوبه بستمش. فرداش باد کرد و سیاه شد، مادر شوهر گفت حتما باید برین عکس بگیرین. ما هم کلی معطل دکتر و عکس شدیم و گفتن چیزی نیست. دو سه روز همینطوری بسته باشه و همین درمان خونگی خودتون را داشته باشین، خوب میشه. 

وقتی پای من به میز کامپوتر خورد، گفتم اینم یه ضرب دیدگیه و خودش خوب میشه‌. پنج شنبه حتی دخمل رو با اون وضعیتم حمام هم کردم و خوب پام درد هم گرفت که ما جان سخت ها این دردها رو هیچی حساب نمی کنیم. نه صبا؟!

مادرم از شنبه صبح ها مراسم داشت و کارهاش رو نکرده بود: تمیز کردن خونه، شیشه ها، در اوردن ظروف و ... 

با همین پای مجروح جمعه رفتم کارهای مادرم رو انجام دادم، از جمعه کمرم درد گرفت، چون بیشتر با پاشنه راه میرفتم ولی بازم جدی نگرفتم. ربطش دادم به خستگی یکهو خونه رو تمیز کردن. 

شنبه رفتم دانشگاه، عصر قرار بود برم خونه خواهر شوهر ۱ مراسم. ولی وقتی برگشتم خونه و پام رو از توی کفش در اوردم دیدم حساابی ورم کرده. با اینکه دانشگاه خیلی کمتر از خونه بهش فشار میاد. دختری که مدام چیزی بخواد نیست. رفت و آمد کارهای خونه هم زیاده. 

خلاصه دیگه رضایت دادم بریم دکتر. در کمال ناباوری کاملا انگشت وسطی ام نصف شده بود و حتی کج! خیلی درد داشت صاف کردن و گچ گرفتنش. ما هم مریض اخر بودیم. 

متاسفانه وقتی گچ رو گرفت و من پام رو زمین گذاشتم تا کفش صاف بشه، گچ خشک شده بود و همینطور بد فرم موند. انگشتهام بالاتر بودن، پاشنه هم برامدگی داشته که من نمی دونستم.

 اون کسی هم که گچ رو گرفت اخرش فقط گفت؛ عهه، خشک شده! طوری نیست حالا انگشتات یه کم بالا مونده. کمه طوری نیست! و گفت زودتر بریم میخواد درب مطب رو ببنده و چراغها رو هم خاموش کرد.

من هم درد داشتم و اصلا نمی دونستم گچ بد هم داریم! حبیب هم همین طور. طبق معمول که حسنا همه جا با ما می اید هم با ما بود و ببشتر حواسم به او بود که از در و دیوار بالا میرفت که چیزی اش نشود

همچین ادم جان دوستی هستم! حتی کسی را با خودمان نبردیم. مادرم که باز حالش خوب نیست‌. م. شوهر هم بعد از برگشتن از مراسم خواهر شوهر۱، مهمان داشت. جاری ۱  را که حتی گچ پایم را دید نگفت خدا بد ندهد! و الان که نزدیک یک هفته است منزل مادرم هستم یک زنگ نزده احوال بپرسد. با اینکه جمعه گردش دسته جمعی هم رفته اند. 

فرداش باز مجبور بودم برم دانشگاه، با اینکه استعلاجی داشتم ولی مورد خاصی پیش امده بود که نگران بودم. اونم با برخوردهای یکهویی و عافلگیر کننده مدیر گروه

کمی درد داشتم که به سختی راه رفتن ربطش میدادم. حتی شبش گفتم حبیب قدری سبزی خوردن، قارچ، سبزی اماده خورشتی و ... و سالادیجات خرید و سب نشستم به این کارها و درد کمرم را هم باز به خستگی ربط دادم.

دوشنبه را نرفتم. وسط غذا درست کردن زندگی بهم سخت شد. یکبار روی پاشنه معیوب گچ گرفته سر خوردم ولی تعادلم رو حفظ کردم. درد کمرم زیاد شد، انقدر که هر مرحله را به زور جلو بردم. گوجه ها را که در تاس کباب ریختم، کمرم دردش خیلی شدید شد. گفتم بروم روی صندلی کامپیوتر بشینم کمی دردم سبک بشه، بعد بیایم چاشنی ها را اضافه کنم. ولی وقتی نشستم دیدم دردم بیشتر شد. 

امدم بلند بشوم برم دراز بکشم که کمرم کامل قفل کرد. انقدر که از درد شدید گریه افتادم. 

به زحمت نشستم و همانجا دراز کش شدم. هر چقدر به دخمل گفتم چطور اجاق گاز را خاموش کند، همه شعله ها را پیچاند غیر از وسطی. از استیصال اینکه نمیتوانستم بلند شوم بیشتر گریه کردم. غذا جلوی چشمم سوخت! 

بعد از مدتی با درد زیاد بلند شدم و خاموشش کردم و باز دراز کش شدم. نفهمیدم چطور شد که خوابم برد آنهم جلوی اپن آشپرخانه دوبروی درب ورودی. دختر رفته بود پایین ولی حرفی به م.شوهر نزده بود. اصلا متوجه نشده بود برای من مشکلی پیش امده‌.

...

بقیه اش را می ایم و جداگانه مینویسم. باز کمرم درد گرفت