این پست چند حرف روزمره است، فقط.

نقل اول- یکی از کارهای خوبی که در حق حسنا کردیم، این بود که مدرسه اش را عوض کردیم. با اینکه فکر نمی کردیم هیچ وقت مدرسه خصوصی بفرستیم و مصر بودم که دخترم بین آدم های معمولی بزرگ شود ولی به دلایل زیادی این کار را کردیم و خیلی خیلی راضی هستیم. 

حسنا هم به وضوح تغییر رویه داده و شادتر شده. روی خودش کنترل بیشتری دارد. آرامش و تسلط بر شرایط و نظم بیشتری هم پیدا کرده. حتی از نظر درسی هم بهتر شده و با اعتماد به نفس. 

تقریبا امسال هیچ باری روی دوش من نیست. خودش همه کارهایش را می کند. بعضی روزها حتی خودش لقمه اش را درست می کند و برای حسنایی که خیلی وابسته بود این یک پیشرفت بزرگ است. 

مدرسه جدید برایمان بار مالی بیشتر از توان دارد ولی حاضر بودم حتی چیزی بفروشیم ولی مدرسه اش را عوض کنیم. از بس پارسال اذیت شدم سر اینکه استانداردهای تربیتی در مدرسه قبلی اش رعایت نمی شد، جو حاکم بین والدین جو خوبی نبود و بچه ها متاثر از والدین و ... 

 

نقل دوم-

حبیب این ترم علاوه بر اینکه امتحان جامع دارد، بعنوان استاد هم چند درس را قبول کرده و خوب! قابل حدس است که این ترم احتمال از کوره در رفتن من زیر بار مسیولیت های تنهایی چقدر شده. به قول خودش جوگیر شده قبول کرده و از دست این جوگیری ها فعلا کظم غیض نموده در شرف انفجار هستم.

 

نقل سوم-

سخت است هر روز شنیدن ناله های مادرم و افسرده نشدن. از بس ذهن منفی دارد و همه چیز را از دریچه بد می بیند. هر چقدر هم بگویم فایده ندارد که ندارد. داروهایش را هم درست نمی خورد. البته این چرخه معیوبی است که رفتار پدر هم موثر است و ... قصه اش سر دراز دارد. 
دیروز بعد از ناله ها، هر چه گفت چه کنم؟ گفتم وقتی هیچ وقت عمل نمی کنی، نیازی نیست من حرفی بزنم. گفت بگو: گفتم بارها گفته ام و عمل نکرده ای. دیگر تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم. همان روش خودت را برو جلو. 

شب خواب خیلی بدی دیدم و ساعت سه از خواب پریدم. بعد فکر کردم دیدم مصور شده ناله ها و ترس های مادرم است. با اینکه اعتقاد ندارم ترس هایش درست است، اما ضمیر ناخودآگاهم چیزی فراتر از ترسهای مادرم را تداعی کرده بود و با حال خیلی بد بیدار شدم. خواب اتفاق بدی را برای برادرم دیده بودم. 

تا صبح در فکر بودم و سخنرانی های مذهبی مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم خودم را با یاد خدا آرام کنم. بعد پشیمان شدم که چرا من کم آوردم و اینطوری گفتم. امروز بایست زنگ بزنم و کمی کمکش کنم. من کمک روحی نباشم، پس چه کسی؟ بیچاره برادر کوچکم که الان همه مسیولیت دکتر بردن و ... پدر و مادر هم افتاده روی دوشش با یک کار خیلی خیلی سخت. 

 

نقل چهارم-

این روزها برای غزه عزادار هستم اما نمی دانم چه بنویسم. حرف زیاد است و مجال کم. تناقضاتی از افراد دیده می شود که برق از سر آدم می پرد. خدا آدم را یک لحظه به خودش واگذار نکند. 

بعضی وقت ها انسانیت هم به راحتی از دست می رود در تقابل سیاسی کاری و حب و بغض ها. 

خدا عاقبت مان را به خیر کند. 

 

نقل پنجم-

روزهای سختی را داریم می گذرانیم. روزهایی بسیار تعیین کننده برای آینده زندگی خانواده کوچک مان. با اینکه از عملکرد خودم بسیار ناراضی هستم اما چشم امیدم به خداست که ناامیدی بدترین گناه است. چشمم به معجزاتی است که همیشه نشانم داده بهترین محبوب من. بهترین حبیب من. 

نقل ششم-

بیش از یک ماه شده که بیماری دست از سرمان بر نمی دارد. مرتب سرفه میکنم. با سرماخوردگی شروع شد و به ذات الریه رسید. بارها و بارها دکتر رفتیم. انقدر سرفه کرده ام که شکمم و قفسه سینه ام درد می کند. همزمان حسنا هم مرتب خوب می شود و دوباره از اول. حبیب هم مدتی اینطور بود و هنوز ریه هایش خوب نشده اند. خیلی خیلی طولانی شد.