۱۱۱ مطلب با موضوع «من و مادری» ثبت شده است

فاصله گذاری..در زندگی مشترک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

بی صبری خوب است!

طی روزهای گذشته حسنا بدتر و بدتر شد. 

گریه های روز و شب و تمام نشدنی

و هییـــــــــــــــــچ کدام از راههای قبلا آزموده شده جوابگو نبود

اعصابم به شدت ضعیف شده بود

تمام بدنم از بی خوابی و راه بردن مداوم حسنا درد می کرد.

غصه ی یک ماه آینده را میخوردم که با این اوصاف چطور بگذارمش و بروم؟

بارها و بارها گریه کردم.

بلند بلند


از برادرم خواسته بودم ظهر بیاید دنبالم و بچه را برایم نگه دارد. 

بدقولی کرده بود

من همچنان منتظر و بی تاب

انقدر صدای گریه ی حسنا روی اعصابم بود که فقط میخواستم کسی بچه را از من بگیرد و دور کند

میخواستم بگذارم و بروم

برای اولین بار گفتم کاش بچه دار نشده بودم! از پسش بر نمی آیم.

خیلی به هم ریخته بودم. 

خیلی زیاد

چشمهایم از گریه زیاد باز نمی شد

هق هق می کردم

مادرشوهر و خواهر شوهرم طبقه پایین بودند.

طرفهای عصر خواهر شوهرم آمد تا ظرف غذایم را پس بدهد.

از دیدن من جا خوردند. 

بچه را گرفتند و بردند و من هم دنبالشان

تا مادر شوهرم من را دید کلی دعوا کرد که خوب بیار پایین بچه را! 

چرا خودت را داغون می کنی؟ 

نمی دانم چرا تا آن حد مقاومت کرده بودم که به مرز جنون رسیده بودم!

و قرار شد یک دکتری که خواهر شوهر 2 میشناختند حسنا را همان روز ببریم

تشخیص رفلاکس دادند

بعد از مصرف داروهای رفلاکس و توصیه ها حسنا خیلی آرام تر شد. البته نه کامل. ولی خوب نسبت به آن حجم گریه این روزها مثل بهشت می ماند! 

و من این روزها پرم از حسرت

که چرا اینهمه دکتری که بردیم همگی گفتند رفلاکس ندارد؟!!

چرا چهار ماه تمام هم دخترم زحر کشید هم من؟

کاش زودتر صبرم تمام شده بود

کاش زودتر این دکتر را شناخته بودیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر مادر ما متهمیم - پیش نویس زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم


نمی دونم چقدر با دکتر بابایی زاد که دکترای روان شناسی دارن آشنایی دارین؟ 

ایشون دوره ای رو در تلویزیون اجرا کردند به نام "پیش نویس زندگی". هنوز نتونستم کامل گوش شون کنم. ولی قسمت هایی که گوش کردم واقعا مفید بودن. بعضی جاهاش در مورد خودم صدق می کرد و حتی بعض کردم. 

اصل قضیه اینه که یک سری چیزهایی در بچگی به ما دیکته میشه و اونها پیش نویس زندگی ما رو شکل میدن. اینها میتونن خیلی مخرب باشن. مثل احساس مهم نبودن، بزرگ نبودن، بچه بودن، اعتماد به نفس نداشتن و ... 

وقتی بزرگ میشی و متوجه میشی یه اشکالی در وجودت هست که همیشه آزارت میده، با روان کاوی میتونی استخراجش کنی.

ولی درمانش خیلی خیلی سخته.

در صورتی که شکل گیریش در کودکی به راحتی صورت گرفته.

یه سنگی که به راحتی افتاده توی چاه، اما در اوردنش.... امان از سختی در آوردنش....

قبلا شنیده بودم که در قیامت هستند فرزندانی که پدرمادرشون رو لعنت می کنن. یک موردش فکر می کنم این باشه. 

در مورد خودم، موردهایی بوده که خیلی روحم رو آزار میداد.

کاش توی این شهر هم یه روان کاو خوب سراغ داشتم. چون تنهایی نمیشه این سنگ رو از ته چاه در آورد.

اما در مورد دخترم

خدایا به من این توان رو بده که این اشتباهات رو در موردش نکنم.

حالا که تابستونه فرصت خوبیه که تا می تونم در مورد تربیت فرزند مطالعه کنم.

ویدیوهای این برنامه رو هم بایست مابقی اش رو هم دانلود کنم و ببینم. و مرتب تکرار بشه تا یادم بمونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نشستم و گریه کردم

بسم الله الرحمن الرحیم



امروز از اون روزهایی بود که یک لحظه آرامش نداشتم. مدام حسنا گریه کرد.

معمولا کولیکش روزها نیست و شبهاست. اما امروز امانم رو برید.

نه می دونستم چشه

نه می تونستم آرومش کنم

نه حال جسمی خودم خوب بود


از بی چارگی امروز بارها نشستم و گریه کردم


خدایا کمکم کن

حالا که حبیب صبح میره تا نه شب .

حالا که مادرم مریضه

حالا که دست تنهام

حالا که خواهری ندارم.

خدایا بچه داری رو به من آسون کن.

خیلی دلم گرفته.

خیلی...


راستش حسودی هم می کردم...

به مادرهای بچه های فامیل

که بچه هاشون بدون این مشکل و رااااحت بزرگ شدن

به دختر عموها ، دختر خاله ها و ..که تا یک سالگی نفهمیدن بچه داری چی هست. چون یه مادر کار بلد همیشه پیش شون بود و اصلا نفهمیدن بچه چطوری بزرگ شد.

به خواهر شوهرم که یک روز در میون پایینه. 

به دوستم که شوهرش خیلی پیششه.

به خیلی چیزها همزمان فکر می کردم..

به این هورمون های باز بهم ریخته ی زنانه که همه ی تنهایی ها رو یک لحظه میاره جلوی چشمم

به اینکه چه مادر مزخرفی ام که حتی نمی تونم بچه ام رو آرووم کنم

به حجم کارهای عقب افتاده ام که با این اوضاع معلوم نیست اصلا به نتیجه برسه. 

به اخلاق مزخرف خودم فکر کردم که راضی به کمک از طبقه پایین نمی شم. با وجود همه ی کمک هایی که من بهشون می کنم. ولی باز باهاشون راحت نیستم. اصلا و ابدا

به این فکر کردم که اصلا با وجود اینکه مادرشوهرم گفتن بچه رو از مهر بیار پیشم ولی مگه میشه 8 صبح تا 4 عصر!؟ حسنا بیچاره شون میکنه. باید برم مهد ثبت نامش کنم. حالا هم که مهد گفته یه شیرخوار دیگه بیشتر جا نداره و بایست اگر میخوام زودتر برم ثبت نامش کنم. 

باز غصه ی اینو خوردم که مگه مهد جای من رو میگیره؟ مگه ساعتی صدبار قربون صدقه اش میرن؟ مگه اینقدر که من بهش میرسم بهش میرسن؟ مگه اینهمه به پای گریه هاش صبوری می کنن؟ مگه تا گریه کرد با سرعت نور بهش میرسن؟ بچه ام شخصیتش تا دوسالگی شکل میگیره. با همی چیزها ناخودآگاه شخصیتش شکل میگیره. شادی اش. خوش بینی یا بدبینی اش به دنیا. خدابینی اش و ... بمیرم الهیی که دور از منه. 

باز برای این غصه خوردم که کاش مادرم  سالم بود.

برای خیلی چیزهای ربط دار و بی ربط دیگه غصه خوردم. 

و تنها راهش گریه بود

و کاش راهی بود که به جواب می رسید

یعنی یه ذره لااقل آرومم می کرد

اما هیچ فایده ای هم نداره

ولی نمیشه گریه نکنم..

دست خودم نیست..

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محبت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

کولیک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ نظر

نذر

بسم الله الرحمن الرحیم


برای سلامتی دخترم خیلی نذر کردیم. مادرم، مادر حبیب 

لحظه ای که مضطر بودم فکر کردیم چه نذری کنیم. قربانی ای که برای تولد حسنا داده بودیم قبل از اینکه من برسم نظرم را بگویم رسید به فامیل و همسایه.  راستش نذر اینطوری به دلم نیست. نه در فامیل کسی مستحق است نه در همسایه. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یک بار دیگر قربانی کنیم. اینبار برسد به فقیر و یتیم. فقط و فقط. 

خیلی مضطر بودم.

برای من هیچ وقت دل کندن از پول سخت نبوده. 

خیلی راحت می بخشم. 

حتی برای روز مادر امسال در نظر داشتم یک وام 4 میلیونی بگیرم یک ساله و با آن دو تا ماشین لباس شویی اتوماتیک برای دو تا مادر بخرم. اسفند ماه دو تا از وام هایمان تمام شد و مبلغی که از حقوق می ماند را میخواستم اینطوری باز صرف وام دیگری کنم که حبیب رضایت نداد و گفت ما الان خودمان به این پول احتیاج داریم و بقیه خواهر برادرهایش چه می گویند و ... تا اینکه منصرف شدم ولی ته دلم حسرتش ماند که این کار را کی خواهم کرد؟ دلم تاب نمی آورد ببینم مادرها با این کمردرد و پادرد با ماشینی لباس بشویند که آبکشی را بایست خودشان دستی انجام بدهند.

راحت راضی ام به سختی دادن به خودمان و گذشتن از پول اصلا برایم سخت نیست. اهل جمع کردن نیستم ابداً. 

فکر کردم چنین نذری برای منی که اهل جمع کردن نیستم، نذر سختی نیست. این نذر هم باشد ولی کم است.

در ذهنم گشتم چه چیز است که برایم سخت است

بایست همان را نذر کنم.

نذرم انجام کاری است به مدت شش ماه. 

دخترم را خدا در ایام اعیاد شعبانیه به ما بخشید. روز بعد از تولد امام حسین، روز ولادت حضرت عباس. و نذر من به خاطر طفل شش ماهه امام، شش ماه انجام دادن کاری است.

می نویسم تا یادم بماند. 

می نویسم تا لحظات مضطر بودنم را فراموش نکنم. 

می نویسم تا اهمال کاری باعث نشود این نذر سخت را شش ماه ادامه ندهم. 

که آدمی کفور و ناسپاس است.

که آدمی در لحظات سختی خدا را میخواند و در لحظات خوشی فراموش می کند شکر کردن را.

خدایا خودت کمک کن محبوب شرمنده نباشد. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چالش بزرگ مادر شدن

بسم الله الرحمن الرحیم


نقل  اول - دیروز مطب دکتر زنان قبلی ام


قرار بود بعد از ده روز از زایمان دوباره سراغ دکتر ام بروم که خوب چون در شهر دیگری بود و من روزهای اول از دستش کفری بودم گفتم نمی روم و برای درمان عارضه های بعد از زایمانم سراغ دکتر دیگری در شهر خودم رفتم. 

تا اینکه کم کم ماجرا را تحلیل کردم و نقش اشتباهات خودم را هم دیدم و از دکترم آنقدرها عصبانی نبودم. ضمن اینکه بایست من را مجدد میدید و مسئولیت کارش را خودش به عهده می گرفت. 

این شد که دیروز علاوه بر کارهای دیگری که داشتیم برای دکتر اطفال و .. سراغ دکتر خودم هم رفتم.

از اینها بگذریم. برخورد دکترم برایم عجیب بود. 

دکترم با تعجب زیاد: محبوب چـــــــــــــــــــــــقدر لاغر شده ای؟! 

نیش خندی زدم از سر ناراحتی و سری تکان دادم. این حرف را این مدت اطرافیان زیاد زده اند. صورتم افتضاح  زرد شده. پای چشمانم گود رفته و سیاه شده. ماه نهم به جای وزن گیری سه کیلو کم کردم. کل حاملگی ام شد فقط 5 کیلو اضافه کردن. این ماه را نمی دانم چقدر دیگر کم کردم. ولی هر که مرا دیده گفته چقدر لاغر شده ام. جلوی آنها همیشه نقش شاد بازی می کنم. میگویم چه بهتر! قبل حاملکی اضافه وزن داشتم. یا اینکه اگر فامیل شوهرم باشند و این حرف به این معنی باشد که خانه پدری چطور به تو نمی رسند که ضعف حاصل از زایمان هنوز جبران نشده و من بگویم نه فکر نمی کنم کم کرده باشم و حرف را با خنده به جای دیگری بکشانم. 

ولی اینجا جلوی دکتر لازم نبود نقش بازی کنم. این حرف دکتر سختی این یک ماه را یادم آورد، بدجور کم آورده بودم. نبود یک کسی مثل خواهر را این ماه خیلی حس کردم. میخواستم گریه کنم. جایش نبود. 

دلم میخواست میدانستم اینهایی که کمکی ندارند و مثلا در غربت هستند چطور بچه داری می کنند؟ا اینهایی که شوهرهایشان کلا در مود بچه داری نیست چه می کنند؟ البته حبیب در این مود هست کاملا اما این مدت عصرها هم درگیر کار دیگری بوده و شبها ساعت 9 شب آمده. بعد هم من دلم نیامده بیدارش کنم برای کارهای فاطمه حسنا کمکم کند. گفته ام فردا باز باید صبح تا ساعت 5 و 6برود سر کار و گناه دارد. خودم همه بارها را به دوش کشیدم و الان کم آوردم. 

نقل دوم- مطب دکتر اطفال

دخترم را پیش بهترین متخصص اطفال برده بودیم. بماند که حواله مان داد به جراح. اما در جواب اینکه دخترم از حدود هجده روزگی اش شروع کرده به ناآرامی بعد از خوردن هر وعده. گفت قیافه خودت را ببین!! چطور انتظار داری بچه از تو آرامش بگیرد؟ همینطور شیر دادن بوده که بچه را ناآرام کرده. بخند تا بچه ات آرام باشد. بخند. چند بار تکرار کرد بخند. و من نمی توانستم. 

فقط نگرانی از سلامتی دخترم نبود که نمی توانستم بخندم. بلکه این مدت بودن در خانه پدری و دیدن مشکلات شان و حرص خوردن زیاد بابت شان و ... من را از درون خرد کرده بود. این مدت حرفی نزده بودم و حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودم که چقدر خسته ام. حتی نفهمیده بودم چقدر فرسوده شده ام. وقتی تک تک اتفاقات خانه پدری برای من عذاب است که چرا برادرم فلان رفتار را کرد یا مادرم یا پدرم. چرا وضع شان چنین است و چنان است و ... انتظار نمی رود که آرامش داشته باشم. 

با حرف دکتر به این نتیجه رسیدم که وظیفه دارم زودتر نقل مکان کنم. برگردم خانه خودم. 

دوم اینکه بایست حتما با کسی حرف بزنم. این غمهایی که به هیچ کس نمی گویم دارند آرام آرام من را تخریب می کنند و خودم خبر ندارم.

دکتر می گفت: بچه حس می کند. حتی از ضربان قلبت. نقش بازی کردن هم فایده ندارد. بایست واقعا آرام و شاد باشی. 

اینن یکی واقعا سخت است. بایست خودم را به یک روان شناسی چیزی نشان بدهم. که به من یاد بدهد چطور برای خانواده ام ناراحت نباشم! 

بالاخره مجبور شدم برای این ضعف ام که همیشه آزارم میداد دنبال درمان باشم. 

مادر شدن چالشی است که انسان را مجبور می کند خوب باشد. 

نه برای خودش

برای قلبی که بیرون از وجودش می تپد و عزیزتر از قلب درون وجودش است.. 


نقل سوم- فراموشی

اگر از من بپرسند دیروز دخترم چندبار شیر خورده یا کی مدفوع کرده یا سئوالهایی از این دست .... هیچ جوابی نمی توانم بدهم. حس می کنم حافظه ام را بالکل از دست داده ام. 

شاید هم از اضطراب زیاد باشد و اینکه فکرم هزار جا هست. 

این روند ضعیف شدن حافظه را چند وقت بود داشتم. اتفاقات روزمره را فراموش می کردم. حافظه کوتاه مدتم افتضاح شده بود. حتی یادم نمی ماند داروهایم را بخورم مگر اینکه آلارم بگذارم. اما الان به اوج خودش رسیده. 

اینطوری نمی شود مادر خوبی باشم. 

بایست درمان کنم. 

نمی دانم فقط بایست سراغ چه نوع دکتری بروم؟ مغز و اعصاب؟ یا روانپزشک؟ یا روان شناس؟ 

یاسی ترین عزیز به دادم برس. فکر می کنم در این زمینه تو بتوانی کمکم کنی. 


پ.ن: این روزها خبرهای خوبی ندارم. درست از پنج شنبه گذشته مرتب از این دکتر به آن دکتر بوده ایم. دوست ندارم بگویم دکترها چه گفته اند، چون باور ندارم دخترم جراحی بخواهد و این توده ای که در دلش دیده اند خطری باشد. داریم پیگیری می کنیم و من ایمان دارم به خدایی که فاطمه حسنای من را بعد از آنهمه اضطراب به من بخشید. 

ایمان دارم که وقتی دخترم انقدر بی تاب شد که مجبور شدیم از درمانهای خانگی کولیک و ... فراتر برویم، فقط یک نشانه بود تا ما زودتر متوجه وجود این توده در شکمش بشویم و خداوند اینطور خواسته دوباره دخترم را به من ببخشد. چون بعد از آن چهارشنبه شب کذایی، دیگر هیچ وقت دخترم به آن ناآرامی نبود. 

ایمان دارم که خیری  هست در این  تقدیری که خداوند برایمان دارد. 

ایمان دارم این گلی که خداوند به این زیبایی و ظرافت خلق کرده فقط برای شادی زندگی ام بوده و بس. میدانم خودش بلاگردان است. پس توکل می کنم. 

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حسنا بانو آمد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ نظر

شکر ایزد

بسم الله الرحمن الرحیم


شکر خدا که قضیه میهمانی سیسمونی ختم به خیر شد و کسی حداقل مستقیما به من چیزی نگفت اندر باب نیامدن مادرم و همان نگرانی های من و الان یک عدد محبوب اینجا نشسته که هی قربان صدقه خدا میرود که نوکرتم. چاکرتم. آخییییش که تمام شد و گذشت. 

و طبیعتا بایست از این فرصت باقیمانده استفاده کند در جهت شکر عملی

البته یک دغدغه جدید پیدا شده، دعا کنین این یکی سریع ختم به خیر بشه من برسم به شکر عملی و کارهایی که قول دادم برای دخترکم بکنم در این ماه آخر به جبران کم کاریهای ماه های قبل. از بس همیشه دغدغه داشته ام هیچ وقت مادر ایده آلی که میخواستم برایش نبوده ام متاسفانه. دعا کنین بتونم این یک ماه از لحاظ روح و جسمش خوب بهش برسم. 

اما دغدغه جدید: 

 تازگی (هفته پیش) فهمیده ام که از هفته 22-23ام بنده دیابت بارداری داشتم و خبر نداشتم! و تازه هفته 32 فهمیده ام. 

جریان اینکه چه شد که نفهمیدم هم جاگذاشتن یک آزمایش است و اینکه محدوده مجاز را برای زنان باردار با انسانهای عادی فرق داشت و من نمی دانستم. در برگه آزمایش هم محدوده را برای افراد عادی ذکر کرده بودند و من فکر میکردم نرمال هستم. 

آزمایشم را سری قبل که پیش دکترم میرفتم استثنائا جا گذاشته بودم و وقتی دکترم پرسید چطور بود گفتم همه در رنج نرمال بودند! 

و تازه این سری برای تکمیل پرونده ام بردم و دکتر فهمید که این دو ماه و نیم بنده دیابت بارداری داشته ام! سونوی هفته 32 هم رشد بیش از حد جنین را نشان میداد متاسفانه. 

دخترکم تکانهایش از لحاظ تعداد کم نیست ولی خیلی آرام است. به قول خودم انگار جون نداره. دعا کنین مشکلی از لحاظ سلامت قلبی و ... براش پیش نیامده باشه به خاطر مشکل قند این مدت و فقط رشدش زیاد باشه که این یکی تنها تاثیرش زایمان سخت من خواهد بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگاه از بالاتر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

دعایم کن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر

تا مادر نشوی نمی فهمی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ نظر

خیری که از سرت گذشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

من و این همه و هیچ....

بسم الله 


بعضی وقت ها هست که یکی یکی ابعادی که بایست توی زندگی روشون تمرکز داشته باشم، یادم میان...


چقدر ایده آل و آرمان در سرم هست...


اوه... خیلی..


چقدر اینی که هستم از ایده آل هام فاصله داره.


... خیلی زیاد... :(


به هول و ولا می افتم که از وقت باقیمانده ام بهتر استفاده کنم.


یه مدت اینطور پیش میره


سخته ولی شیرین. اغلب پر از اضطرابه این دوران.


بعد فشاری که به خودم اوردم یکهو همه رو رها می کنم و یکی رو که بیشتر واسش استرس دارم فقط پی میگیرم.


و بعد یه مدتی انقدر فراموش میشن که انگار هیچ وقت چنین آرمانی نداشتم.


و باز سیکل یادآوری شون تکرار میشه.


و من همیشه مستاصلمم چطور میشه اینها رو با هم جمع کرد.


چطور میشه هم یه مادر موفق بود


هم یه همسر بی نظیر، الهه عشق و آرامش


هم یه دختر خوب واسه خانواده که مشکلاتشون رو حل کنه


و هم یه محقق عاالی توی رشته خودم


و هم یه استاد خوب واسه دانشجوهام


و هم یه فردی که مطالعات زیادی داشته باشه و افق دیدش واضح تر از اینی باشه که الان دارم. از بعد دینی و اجتماعی و ....


و چقدر به عمر رفته ام افسوس می خورم


خیلی زیاد


کاش مربی خوبی داشتم تا عمرم اینقدر تلف نمی شد....


کاش مربی خوبی برای دخترم باشم حداقل....


چطوری؟...


خدایا کمکم کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکر عملی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر

پدر، مادر، ما متهمیم

فرزندم...


خیلی چیزها برایت کم گذاشته ام


مرا ببخش


من در برابر تو بیش از اینها مسئولم.


مادری که فقط باردار بودن نیست


متاسفانه تا به حال چیزی جز این نبوده. 


کاش بتوانم مادر خوبی برایت باشم


بهترین مادر


بهترین...


چیزی که خودم همیشه حسرتش را داشتم..


یعنی می شود؟


کاش زودتر یاد بگیرم چطور.


من ام و یک دنیا ابهام و سردرگمی


تویی و چشمانی که مرا خدای خود می بیند این روزها.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در این خاک بجز عشق دگر بذر نکارید...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

راهنمای معنوی دوران بارداری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نازک آرای تن ساق گلم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ نظر

بسم الله الحکیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ نظر