همیشه موقعیتی پیش میاد که فکر کنیم فلان چیز هم چقدر نعمت بزرگی بوده.
مثل الان که بی خوابی سراغم اومده و فکر و فکر و فکر به همه چیز تشدیدش کرده.
سر شب به خاطر درد چشم هام، چشم هام رو بستم و نفهمیدم چطور تا نیمه شب خوابیدم. بعد هم که بیدار شدم درد چشمهام انقدری کم نیست که بشه چیزی خوند و پای سیستم یا ... نشست.
کاری هم نمیتونم بکنم خودم رو مشغول کنم جوری که همسر و دخمل بیدار نشن.
از طرفی فردا روز پرکاری هستش و من ساعت اداری بایست سه تا مساله رو پیگیری کنم. بایست زود بیدار بشم.
انقدر هم موضوع برای فکر کردن هست که دلم میخواست یه دکمه خاموش هم برای مغز وجود میداشت یا میشد بخوابم!
فکر های افسار گسیخته ای که فقط اضطراب به همراه دارن.
ترس ها و نگرانی هایی که مدتی بود بهشون فکر نکرده بودم.
خواب به موقع نعمت بزرگیه.
فکر نمی کردم اینقدر درگیر روزمرگی بشوم.
با اینکه زندگی هر روز بالا و پایین خودش را دارد جوری که نمی گذارد امروزم شبیه دیروزم باشد ولی باز هم حس می کنم درگیر روزمرگی و کسالت شده ام.
ادامه مطلب...
دیروز و پریروز هیچ کار علمی ای نکردم و خانه را برق انداختم به هوس مهمان دعوت کردن. خرید رفتم و خلاصه آماده شدم. زنگ زدم خانم همسایه.
ادامه مطلب...
دیروز که واقعا خوشحال بودم تا عصر. عصر یک نوبت پزشک داشتم (که شد شب رسما) برای عارضه ای که یک هفته است ایجاد شده. فکر نمی کردم جدی باشد.
در مطب دکتر از حرفهایش شوکه بودم و اصلا باورم نمیشد. و همین طور اشک ریختم.
و شب هم همینطور.
و تمام شب را کابوس دیدم
ادامه مطلب...
فکر کنم بایست از پدر و مادرم خیلی ممنون باشم که تولد شناسنامه ای من رو جلوتر گرفتند. نه برای اینکه بتونم زودتر به مدرسه برم و فقط برای چند روز یک سال دیرتر شروع نکنم. نه.
ادامه مطلب...
سلام به دوستای گلم
امیدوارم حالتون خوب باشه.
هفته گذشته کارایی کمی داشتم. به قولی با چوب خودم رو میزدم تا بتونم یه کاری بکنم.
خیلی دلایل داشت ولی نمیخوام دوره کنم
ادامه مطلب...
فکر می کنم بی هیچ دلیلی حالم بده!
بعد هی از خودم می پرسم آخه من چمه؟! چرا اینطوری شدم. اینهمه کار دارم چرا انجام نمی دم! دیر میشه ها.
بعد که بهش فکر میکنم یه لیست هزارتایی از توش در میاد و برای خودم ردیف میکنم شاید از اینه، شاید از اونه، شاید اون یکی. بعد هی میگم نه این من رو اینطوری نمی کرد بعد یه گزینه دیگه میاد جلوم میگم شاید به خاطر اینه! و همین طور هی ادامه پیدا می کنه می بینم اوه هزار تا آپشن هست که ممکنه هر کدوم من رو چپه کرده باشه.
بعد یکهو به خودم میام و به خودم میگم : هی محبوب! اوه اوه، چقدر چیز میز رو ندیدی که همش روی دوشت جمع شده ... درسته اینها هر کدوم برات قابل تحمل بودن ولی الان باز جمع شدن روی هم و خسته ات کردن. تو الان خسته ای از ازدحام این همه مشکل
و بیشتر از همه ازشون ناامیدی انگار. از وضع جامعه بگیر تا ...
----
چقدر دلم یه سفر یک روزه به مقصد ناکجا آباد میخواد.
که تنها باشم
که حتی حسنا عین این جوجه اردک ها، بهم نچسبیده باشه! تنهای تنها باشم چند روز. شاید بهتر شدم.
بایست بریم شهر خودمون. برای همون امضایی که یک ماه پیش پروسه اش رو استارت زدم، تازه انجام شده!
ولی حال مادرم هم خوش نیست و این باعث میشه خودمم بدتر ناخوش بشم چون الان وضعیت روحی خودم هم قوی نیست.
---
خدایا!
پذیرش مشکلاتی که آدم نمی تونه حلش کنه خیلی سختتر از اینه که یه امید دروغین و واهی داشته باشه.
کاش مثل قدیمها امید الکی داشتم..
بسم ا... الرحمن الرحیم
بعد از یه مدتی که زیر بار فشار کاری داشتم له میشدم یک نفحات خوبی وزید توی زندگی :)
ادامه مطلب...
دخترم این روزها ماشاء الله هزار ماشاء الله خیلی بلبل زبون شده.
ادامه مطلب...
اینها کشفیات دخترم بعد دیدن کارتون السا و آناست. برای 20 بار دیدن؛ حداقل 20 بار ؛ بازم تکرارش میکنه و هر بار یه نکته کشف میکنه!
ادامه مطلب...
به نام خدا
قبل از نوشت: جهت عوض شدن حال و هوا
ادامه مطلب...
بسم ا... الرحمن الرحیم
ما چوب اشتباهات خودمان را میخوریم.
اشتباهاتی که قبول دارشان نیستیم.
ادامه مطلب...
بسم ا...
چندین بانک سر زدم، غیر بانک انصار استان کناری که موقع دکتر رفتن مراجعه کردم، بقیه هیچ کدام حاضر به دادن وام نبودند.
ادامه مطلب...
بسم ا...
برای من بعد از رد کردن یک بحران، (( توی پرانتز: حالا چه بیماری مادرم، چه سایر شرایطی که زندگی رو از حالت عادی خارج میکنن و من از برنامه های عادی زندگیم کلاً باز میمونم))
بعد از اینها
هیچ چیز بهتر از برگشتن و خوندن وبلاگم نیست!
ادامه مطلب...
بسم ا...
دست از طلب برداشتن برای من مثل مردن می ماند
عمری در تصورشان بوده ام
الان هم لحظات حساسی است و وقتی برای تلف کردن و از مسیر دور شدن نیست
اما کاش سلامتی ام یاری می کرد
این روزها که درد کمرم خیلی آزارم میدهد اشکم دم مشکم شده!
به زحمت امورات معمول را انجام میدهم
لیست بلندبالای کارهایی که در بین ترم داشتم برای انجام جلوی رویم هست
بسم ا...
بعد از مدت ها با خودم خلوت کردم، اول کتاب خواندم بعد رفتم به دامن شعر.
از پس یک روز بد که دست و دلم به کار نمی رفت
و بعد از مدتها هم دل به موسیقی دادم و مابقی شب را هم باز به شعر و کتاب و فیلم می گذرانم.
زنگار دلم کمی رفت.
به جبر زمانه، از خودی که دوست میداشتم دور شده بودم.
آه که چقدر دلم همنشین همدل میخواهد.
و بیشتر تر حسرتمند راهرو و راهبری که من را بلد باشد.
خدای من، چقدر دلم همراه می خواهد.
وه که چقدر دلم تنگ شده است برای ایام دانشجویی و جمع های مطالعاتی خووووب آن روزها و فراغتی و دوستانی بهتر از برگ درخت.
و از شما چه پنهان مهمانی فردا شب م.شوهر را دوست داشتم بهانه ای داشتم و نمی رفتم. دلم چیزی را می طلبد که در این جمع ها نیست و متاسفانه نقیض آن که شدیداً نمیخواهمش، هست.
عجالتاً شما هم خودتان را مهمان کنید به شنیدن قطعه بی نظیر "شب طولانی" از علی مولایی
و البته سرخوشانه شعر را تغییر داده ام برای خودم، به جای "دیوونه دوست داشتنی" گذاشته ام "کوچولوی دوست داشتنی" و دخمل چه عشقی می کند که مادرش سرزنده است و چپ و راست از عمق جان می بوسدش و بلند بلند این آواز را برایش می خواند و گریه و خنده اش آمیخته است. بچه بیچاره نمیداند مادرش خوشحال است یا ناراحت.
در یادآوری خاطرات گذشته، خاطرات سختی هم مرور شد و این آهنگ هم به عمق جانم نشست
خصوصا که اشک من هم این روزها رنگ تمنا ندارد...