۳۰۸ مطلب با موضوع «من و من، من و جامعه + من و دین» ثبت شده است

شکمو!

بسم ا...


یعنی خدایا دمت گرم


هر کسی رو یه جوری امتحان میکنی!


ما رو به واسطه دخملی امتحانهای مختلف کردی


این امتحان آخری واسه چی بود؟ :دی


شش ماهه لب به شیر نزدم و یعنی با دیدنش نمی دونین چه حالی میشم.


پنیر رو که دیگه نگو! با تخم مرغ میشدن تنها صبحونه هایی که دوست داشتم! یه روز این یه روز اون!


دلم برای هر دو شون له له میزنه :دی 


له له ها!!


ماست چکیده رو بگو!  (گریه حضار)


وااااااااااااای نون ساندویچی،


پیتزاااااااااااااااا

(های های حضار)

منوی غذایی من تنوع طلب از حدود 78 غذا!! رسید به 4-5 غذا. ببینین چقدر تنوع طلب بودم. هر روز یه مدل غذا درست میکردم و تا بیاد تکراری بشه حبیب اسم غذاها رو هم یادش میرفت! 

الاننننننننننننننن یعنی دارم دیووونه میشم :دی


تابلو شد خیلی شکمو بودم! و خدا اینطور انسان را متنبه میکند!! :))) 


خدا جون عاشقتم.

یعنی هیچ ماه رمضونی اینقدر پا روی نفسم نگذاشته بودم که این مدت گذاشتم :دی


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

موی سپید

بعد از ازدواج همیشه موهایم را رنگ کرده ام

از همان وقتی که حدود 20 تار سفید یکجا نشسته درست وسط سرم را نمی توانستم تحمل کنم

تا حالا که وقتی در آینه  موهایی را می بینم که از حدود چهار ماه پیش تا حالا رنگ نخورده اند، جا میخورم

از کی تا حالا اینقدر تعداد موهای سفیدم زیاد شده است؟!

اینقدر؟!

در هر سانتی متر مربع چند موی سفید هست!!

به چهل ساله ها میمانم

چقدر دیدن خودم در آینه غمگینم می کند.

موی سفید مرا یاد روزگار رنج هایم می اندازد.

چقدر پیر شدی محبوب؟!

کی قرار است زندگی ام رنگ روزهای خوش را ببیند؟

خدا دارد امتحانم می کند به سختی؟

تاوان گناهی است که نمی دانم؟

تقصیر سبک غلط زندگی خودم است؟

زندگی همین است و بایست شاد باشم؟


نمی دانم

اما

غمگینم.


همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هر لحظه

بسم الله الرحمن الرحیم


-----------------از سری نامه هایی به دخترم (نوجوانی)

دختر عزیزم

تصمیم گرفتم نامه هایی برایت بنویسم. 

این نامه ای است که وقتی نوجوان شدی میخواهم بخوانی. اوایل سنین دبیرستان. چه میگویم. آن زمان احتمالا میگویند نهم!


دخترم، 

چیزی که این روزها بعد از سی سال زندگی با سعی و خطا فهمیده ام را میخواهم زودتر از آنکه دیر بشود به تو بگویم. زودتر از آنکه تو هم مثل من زمان را به واسطه چیزهایی که نمیدانی از دست بدهی. یا اینکه لحظات شاد زندگی ات را از دست بدهی. 


دخترم،

عزیزکم

تو حیفی مادر. 

بی نهایت حیفی. 

حیف تر از آنی که کاری بکنی که ارزشی نداشته باشد. این جملات موقع شنیدن بدیهی هستند ولی وقتی مثل من میافتی در جریان زندگی، یکهو به خودت میآیی و می بینی کارهای عبث زیاد کرده ای. 

افسوس میخوری بر عمر رفته ات.

ولی باز ممکن است به چرخه اشتباه کردن هم بیفتی.

عزیزکم

تنها راهی که ما را از اشتباه کردن باز میدارد اصلاح کردن مداوم مسیر است. 

و این مداومت بایست روزانه باشد.


نازنینم

راهی نیافته ام بهتر از مراقبه شبانه که انسان به کارهای روزانه اش بیندیشد. 

و عمیق بیندیشد

و میزان کند خودش را با افق متعالی یک سال آینده اش، 

پنج سال آینده اش

ده سال آینده اش

و عمرش


یادم باشد وقتی خواستم این نامه را برایت بخوانم، روایت خودم را بگویم که چطور وقتم را با اجابت کردن درخواستهای این و آن پر کردم و از اصل کاری که بایست انجام میدادم غافل شدم.

یادم باشد عمق ناراحتی این روزهایم را به تو انتقال دهم تا با دقت بیشتری به حرفهایم گوش کنی و عمل کنی. 

تا تو راه مرا نروی مادر. 


دلبندم

کاش انقدر با من و پدرت دوست باشی که هر شب همه اتفاقات روزت را با من و پدر در میان بگذاری و بتوانیم به تو کمک کنیم از بالا به زندگیت نگاه کنی  تا همیشه موفق باشی. 


دخترم خیلی حرفها دارم بزنم. لبریزم از حرفهایی که تجربه ی سنگینی برای من بوده اند. کاش گوش تو شنوای آنها باشد. من که کسی را نداشتم از اول نصیحتم کند و این حسرت زیادی برایم به بار آورده. 

این نامه را فقط به همین نکته ختم می کنم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

خانه و خانواده خوشبخت

بسم الله الرحمن الرحیم 

1. خوشبختی خانه در خدا پرستی است.

2. عزت خانه در دوستی است.
3. ثروت خانه در شادی است.
4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5. پاکی خانه در تقوا است.
6. نیاز خانه در معنویات است.
7. استحکام خانه در تربیت است.
8. گرمی خانه در محبت است.
9. صفای خانه درمحبت است.
10. پیشرفت خانه در قناعت است.
11. لذت خانه در سازگاری است.
12. سعادت خانه در امنیت است.
13. روشنایی خانه در آرامش است.
14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18. شرافت خانه در لقمه حلال است.
19. زینت خانه در ساده بودن است.
20. آسایش خانه در انجام وظیفه است

 

استفاده از این اکسیر شفا بخش بدون شک هر خانواده ای را خوشبخت میکند

موافقین ۰ مخالفین ۰

لالایی طفل شش ماهه من

بسم رب الحسین

روضه ی اول:

++منزل م.شوهر ده شب مراسم برپاست. مداح روضه میخواند. از رقیه ی سه ساله. دخترک سه ساله ی جاری ام آمده پیشم و فاطمه حسنا را ناز می کند. نگاهش میکنم. به حجم کودکی اش. یاد رقیه می افتم و حجم ماتم اش. اشک امانم را می برد.

++سینه می زنیم. فاطمه حسنا آرام آرام است. محکم مرا بغل کرده. جانم از شدت عشقم به دخترم لبریز شده. مداح میخواند: لالایی اصغرم...

جانم به لب می آید. امروز فاطمه حسنای من شش ماهه شد. رسید به نقطه اوج خواستنی بودنش. 

++فاطمه حسنا بیتاب شیر می شود. مادرهایی مثل من که شیر درست حسابی ندارند به کودکشان بدهند می دانند گریه طفل از گرسنگی چه آتشی بر جان می زند. حتی همان چند دقیقه ای که طول میکشد تا چیزی برایش آماده کنی و چون میدانی برای طفل معصوم خیلی طول می کشد پرپر می شوی. به رباب می اندیشم. به لحظه ای که شیر هست و علی شش ماهه نیست.. به نوشدارویی که بعد از مرگ سهراب از هر زهری سوزان تر است آتش می گیرم. امسال بیشتر از سالهای پیش این قسمتهای روضه امانم را می برد..

++ه زینب می اندیشم. لحظه ی شهادت مادر. چرا هیچ کس نیست دخترک را از روی بدن بی جان مادر بلند کند. چرا هیچ محرمی نیست علی را کمک کند؟ چقدر غریبند این خاندان.

++مداح میگوید: "اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد" 

زندگانی محمد و آل محمد؟ 

همه بلند بلند تکرار می کنند و اشک میریزند. یعنی میدانند چه میخواهند؟ میدانند یعنی سه طلاقه کردن دنیا و خریدن همه ی غمهای دنیا به جان خسته؟ میدانند یعنی تا پای جان به پای عقیده ایستادن؟ میدانند همین با دعاهای یواشکی شان برای نعیم شدن هر چه بیشتر از دنیا چه بسا تناقض دارد؟

هی محبوب؟ جراتش را داری این دعا را بخوانی؟ پایش می ایستی؟ 

حاضری راهی را بروی که اینقدر تنهایی هم دارد؟ اینقدر  سختی؟ 

این دعاهاست که حسین را از یک اقلیت شکست خورده در ظاهر تبدیل به یک قهرمان جهانی می کند. همین حسرتهاست که میلیون ها نفر در همه ی اعصار فریاد می آورند که اگر حسین آن روز غریب بود ما دنباله رو راهش هستیم. هم اینک پیمان می بندیم با مردی ورای 14 قرن پیش. 

هی محبوب؟! تو چه می کنی؟ حسینی هستی یا ....؟

سخت است. خیلی خیلی سخت... 

ئ همه ی سختی اش به خاطر سبک زندگی غلطی است که این گذشتن از همه چیز و به پای شرافت ماندن را سخت کرده است. انقدر که فقط 72 تن توانستند. 

محبوب. بیا و قول بده اینقدر دنیایی نشوی. 

بیا و از بالا نگاه کن.

بیا و دل بکن از خیلی چیزهایی که دل بسته ای. 

چقدر سخت است. 

مداح روضه می خواند.

زینبی که از همه کسش دل کند. از برادر ، از فرزند، از پدر، از ...

حسنا را می فشارم. گریه امانم نمی دهد.

خدایا حسین تو بدجور فرقان است. خط برنده بین شر و خیر. هیچ وسطی نمی ماند!  

هیچ توجیهی نمی تواند ایمان نصفه ی آدم را در برابر حسین توجیه کند. بدجور میزان است. 

خدایا سربلندمان کن.

++امسال دیگر نگاه انتقادی سالهای قبل به اطرافیان را ندارم. امسال سرم فقط در گریبان خودم است از بس ایراد در خودم هست. سالهای قبل نمی دانم به چه رویی در فکرم به بقیه انتقاد داشتم در حالی که... امسال انقدر از مرحله دورم که حتی آرزو می کنم محبوب سالهای قبل بودم. همانی که حتی معنی خیلی از دعاها را هم دقیق نمی دانست و لی بهتر از محبوب پرت این روزهاست همان محبوبی که همان موقعها هم از او دلخور بودم شده حالا حسرت این روزهایم! 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آقا شرمنده ام..

بسم رب الحسین

...

این روزها که میگذرد 

هر روز احساس می کنم که چقدر سیر زندگی ام قهقرایی است

هر روز بیشتر از دیروز حس می کنم اگر من هم سال 61 هجری بودم جزء حسینیان نبودم


....

یکی از زیباترین کتابهایی که در مورد عاشورا خوانده ام کتابی است از شهید آوینی

به نام فتح خون

با هر بار خواندش گریه کرده ام

این کتاب در مورد حسین نیست

در مورد حسنیان نیست

بلکه در مورد کسانی است که حسین را تنها گذاشته اند

در مورد علتها و توجیه های هر کدامشان است

بدجر توجیه ها و علت ها برایم آشناست

همانهایی است که در وجود خودم دارم

انقدر در پیله ی خودم فرو رفته ام که می ترسم

می ترسم اگر همین روزها امام زمان ام ظهور کند، حتی سر از آخور دنیا بیرون نیاورم که ندایش را بشنوم

..............

خدایا مرا از غم دنیا نجات ده

و به غم خودت مبتلا کن

و بد مبتلا کن

آنقدر که هیچ غمی نتواند در من رخنه کند

غیر از غم تو

موافقین ۰ مخالفین ۰

هم اتاقی!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

به عمل کار برآید به سخن دانی نیست!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

خودم در آینه

بسم الله الرئوف بالعباد


امروز خیلی به ریشه ی مشکلاتم فکر کردم. 

دو روزه که برگشتم. 

روز اول به در و دیوار خونه نگاه می کردم و فکر می کردم چرا من اینقدر از اینجا متنفر شده بودم؟ 

الان چرا حس تنفر ندارم. 

چرا از زندگی ام بدم آمده بود؟

 بعد دیدم خشم های ریز ریز است که جمع شده.

 مثلاً هر بار چیزی را جمع می کردم و سر جایش میگذاشتم در دلم غر می زدم که حبیب! کی میخواهی یاد بگیری بچه نباشی! اینها را درست سر جایش بگذاری! 

یا مثلاً ظرفها را می شستم با ناراحتی که چی شد روزهای اول که حبیب برایم ظرف می شست و هوایم را داشت! 

این مغزم لحظه به لحظه ناراحتی برایم تولید می کرد و من ناخودآگاه هشیار نبودم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم می آورم.

غذا را برایش می آورم ولی دلم خوش نیست که چرا عادت کرده زنگ بزند که سفره را بچین من آمدم! چرا نمی فهمد من خسته ام. خیلی خسته.


اما چرا این حرفها را نمی زدم؟!

حبیب وقت نداشت.  در وقت کم اینها می شود غر زدن.

خوب بشود غر زدن.

واقعا این غر زدن نیاز بود. حبیب اصلاً تصورش را هم نمی کرد حجم اذیت شدنم را. چون نمی دانست. به همین سادگی! 

اشتباه از من است که غر نمی زنم!

دیروز از ساعت 3 تا 12 شب نگه داشتن حسنا با حبیب بود.  چندین بار کم آورد و به صدای سشوار متوسل شد. در حاشیه بگویم که من مدتهای خیلی زیادی است اصلا از سشوار برای خواباندن حسنا استفاده نمی کنم. دلم نمی آید دخترم را تنها توی اتاق بگذارم و به واسطه صدای  سشوار بخوابد! بغضم میگیرد از تصور تنهایی اش در آن لحظه ای که درد دارد (هر چند نمی دانم دردش چیست و خودم هم عصبی شدم از اینکه هر راهی رفتم و آرام نشد) و بغضم می شود اگر آن لحظه آغوشی نباشد برایش. 

حبیب شب کمر درد و پادرد گرفت.

او که هر شب شماتتم می کرد که بیشتر با دخترم بگویم و بخندم دیگر خودش هم نای این کار را نداشت. 

با شماتت های بی موردش بیشتر می رنجاندم. انگار می گفت ناشکرم. بد دخترم را می بینم. 

اما دیروز تازه داشت درک میکرد من چه می کشیده ام.

می فهمید نمی شود با اینهمه گریه، باز اعصاب داشت. 

---

امروز مدام از خودم می پرسم چرا من این لطف را از خودم دریغ داشتم که بگذارم بفهمدم؟

همین؟! 

چرا نق نق نکردم تا اصلا یک روز به اجبار من سر کار نرود و ببیند من چه می کشم؟

چرا اینقدر ملاحظه اش را می کنم؟ که او هم سر کارش دغدغه ی اخراجی و ... دارد، که رئیس بدی دارند که ...

چرا اینهمه از خودم کوتاه می آیم و به خودم ظلم می کنم؟ 

چرا خیلی خیلی دیر لب به حرف زدن باز می کنم؟

دیدم من همیشه با زمان های کم هیچ وقت حرف دلم را به کسی نزده ام. 

مثل همین بحثی که دیر صمیمی می شوم با کسی. 

وقتی کسی را می بینم حتی دوست صمیمی، محال است در یکی دو ساعت سفره دلم را باز کنم. 

بیشتر شنونده ام..

دوستانم بارها به من گفته اند شنونده خوبی هستم. وقتی می بینمشان بیشتر آماده ام تا طرف لب به حرف زدن باز کند .مشکلاتش را بگوید و من کمک کنم.

در فرصتهای کوتاه دیدن حبیب هم همینطور برخورد کرده ام.  چرا یادم می رود خودم هم کوه نیستم؟ 

چرا دوست همه ام و دشمن خودم؟

چرا دلسوز همه ام و سخت گیر به خودم؟

چرا نمی توانم با خودم مهربان باشم؟ هوای خودم را داشته باشم؟



------------------------------------

فهمیدم آنچه از خانه ام فراری ام می کند خودم هستم.!!!

فقط و فقط خودم و این مغزم که از کار نمی افتد!

 خودم که هر چیزی را در خودم میریزم و حرفش را نمی زنم. ولی در درون حرص اش را میخورم و خودم را ناراحت می کنم. 

مدام.

اما ناخودآگاه.

چیزهایی که هر کدام ریز ریز هستند ولی تعدادشان خیلی خیلی زیاد است و این من را از درون خرد می کند. 

توانم را کم می کند.

اعصابم را به هم می ریزد.

-----------

چرا خانه مادرم راحت تر بودم؟


چون فکر نمی کردم. تنها نبودم که باز همه ی این افکار هجوم بیاورند. 

همین!


----------------------------------

یک روز از این دو هفته ای که منزل پدری بودم گفتم خانمی آمد و منزل شان را تمیز کرد. 

همیشه وظیفه خودم می دانستم این کار را. ولی خوب دیگر نمی توانستم.

بعد که خانومه رفت، هر کدام از اعضا می پرسیدند فلان وسیله را کجا گذاشته این خانومه؟

و من عصبی میشدم.

تا آخرش گفتم: خوب خودتان ببینید کجا گذاشته؟! چرا اینقدر غر میزنید به من! من که نمی توانم کارهای اینجا را هم بکنم. 

مادر هم که مریض است. حالا یکی را آوردیم کمک هی بگویید چرا فلان وسیله سر جایش نیست؟!

تا پدرم گفت: اعصاب نداری ها! پرسیدیم فقط! اصلا کی از تو انتظار داشت!؟

بعد که به خودم فکر کردم دیدم واقعاً این روزها همه ی حرفها را شماتت برداشت می کنم و ناراحت می شوم. فقط کمتر پیش می آید بگویم ناراحت شده ام.

مثلاً همسرم می گوید دخترم لاغر شده. ناراحت می شوم که اصلا نمی بیند من اینقدر به این بچه میرسم! خوب عوض دستت درد نکنه طلبکار هم هستند! 

 یا راه پله ی ساختمان را بالا می آیم و می بینم خیلی کثیف است. در دلم حرص میخورم و رد می شوم!

خودآزاری گرفته ام!!

حساس و زودرنج و ... شده ام.

بایست فکری به حال خودم بکنم. 

مصادیق مواردی که آزارم میدهد را لیست کنم و از دیگران کمک بگیرم تا حل شوند

همیشه انتظار نداشته باشم از خودم فقط

و طبیعتا چون نمی رسم همه کارها را به سامان کنم حرص می خورم!

------------------------------------------

همسرداری پسری که در خانه مادری خیلی چیزها را بلد نیست، سخت است. خیلی سخت. 

خیلی ها می گویند زن است که مرد را تربیت می کند! کاش از این زنها بیشتر سراغ داشتم. مصداقهای ریز و درشت اش را.

کی دانستم چطور اینقدر مقاوم هستند؟

مثلاً حبیب دیروز بعد از مدتها رفت ظرف بشوید. فکر می کنید چکار کرد؟ زد و دیس سرویس ام را شکست! برای چندمین بار است که ظرف می شکند! 

حرفی نمی زنم اما خودم را از درون خرد می کنم! خیلی سخت است که آن لحظه حرص نخورم که آخر چرا یک کار ساده را بلد نیستی؟! 

خیلی سخت است که به خودم بگویم اشکالی ندارد.. اگر حرف بالا را بزنی دیگر هیچ وقت ظرف نخواهد شست! بایست بگذاری تا یاد بگیرد! 

نبایست از اشتباه انجام دادن ها ایراد بگیری تا کم کم یاد بگیرد درست انجام بدهد. همه ی این حرفها را هم که به خودم بزنم در دلم غصه ای شکل می گیرد که من پیر می شوم تا همسرم ساده ترین چیزها را یاد بگیرد! 

یا اینکه رفت لباسهای شسته شده ی این دو هفته ای را که نبودم در تراس پهن کند! فکر می کنید چه شد؟ چند تا از لباسها از طبقه دوم سقوط کردند به حیاط! 

خیلی خودم را کنترل کردم تا بگویم اشکال ندارد! برو بیاور دوباره می شویم! 

حبیب خیلی خوبی ها دارد. خیلی.

ولی وقتی خودم انقدر به خودم فشار آورده ام که افسرده شده ام تحمل کردن این چیزها برایم خیلی سخت می شود. افسرده تر می شوم. 

بایست خوبی هایش را بیشتر با بگویم تا در دلم از زندگی ام شادتر باشم. 

حبیب مهربان است. 

واقعاً مهربان.

من بایست بیشتر حرف بزنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر. 

چرا من اینقدر کم حرف هستم؟ 

چرا اینقدر پستهایم طولانی است ولی حرف روزمره ام با اطرافیان کم؟ 


------------------------------------

 مطلب دیگری هم که دیدم مرا از این خانه فراری کرده فکر کردن لحظه به لحظه ام در مورد طبقه پایین است!

چرا اینقدر حساسم که از من تصویر مثبتی داشته باشند؟!

چرا اینقدر حرف و حدیثهایشان در مورد سایر عروسها در ذهنم است و انگار من را ترسانده که نکند در مورد من ال بگویند و بل!!

مثلاً چرا وقتی یک خانم کمکی خبر می کنم از درون ناراحتم که آنها در دلشان می گویند زن زندگی نیست و از عهده زندگی اش بر نمی اید؟!

چرا اینقدر می خواهم در همه چیز تمام باشم؟! 

مگر می شود اصلاً

نه. نمی شود. 

چرا نمی توانم حسنا را یک ساعت پیش شان بگذارم و بروم تفریح برای خودم؟!  چرا تحمل ندارم پشت سرم حرف بزنند! خوب بزنند! یک سری ها کارشان همین است. 

بایست با خودم مهربان تر باشم.

بایست خودم را بیشتر دوست بدارم. 

بایست شادتر باشم. به هر قیمتی. 

بایست این ایرادات خودم را اصلاح کنم.

----------------------

در قدم اول سعی کردم به خودم بقبولانم که اشتباه کرده ام اما اشکالی ندارد. خودم را باز شماتت نکنم. با حبیب رفتیم پرستار بچه گرفتیم. که از همین دیروز بیاید. بماند که بدقولی کرد و نیامد ولی من خیلی راحت به مادر شوهرم گفتم که نیاز دارم کسی بیاید بچه را نگه دارد. تحویل نگرفت و در دل خودش هر چه گفت بماند. من قرار نیست یک زن خانه دار تمام عیار مثل آنها باشم. بایست این حق را در خودم بوجود بیاورم که بقیه بایست من را درک کنند. اگر در کل فامیل شان هم هیچ کسی با شرایط من را ندارند بایست یاد بگیرند به جای اینکه من را با بقیه مقایسه کنند و حرف های بی ربط بزنند، من را درک کنند. اگر هم نتوانستند درک کنند ،خوب من چرا حرص میخورم و ناراحتم؟ چرا انتظار دارم در چشم همه نمره ی 20 را داشته باشم از هر لحاظ؟ این ایراد من است و خوب است که فهمیدم. 

--------------

در قدم دوم سعی می کنم هر چیزی که من را ناراحت می کند را حل کنم نه تحمل! دیدم یک سری فکرها می آیند توی سرم و بعد می روند به قولی به صورت  background process روحم را خسته و آسیب پذیر و زودرنج و کم تحمل می کنند. بهتر است تا به فکرم آمدند همان موقع خودم را دوست بدارم و از مود تحمل بیرون بیایم. 

مثلا دیروز صدای بچه پایین می آمد. به صورت دیفالت این روزها با صدای بچه های فامیل مضطرب میشدم. بعد به سراغ کارم می رفتم ولی از درون یک پروسه ای به صورت background این نگرانی و اضطراب را در من ادامه می داد، چون میدانستم هر آن می آیند بالا و زحمت درست می کنند و من وقت ندارم!! اما اینبار گفتم حبیب به مادرش بگوید از حالا تا هر وقت من کارهایم تمام شد بگوید هیچ کس بالا نیاید! ناراحت می شوند یا نمی شوند و ... دیگر فکرش را نمی کنم. 

--------------

در قدم سوم، الان وسط ظهر است و من هنوز نهار درست نکرده ام!  روزهای قبل در این شرایط مضطرب، دستپاچه و ناراحت بودم که چرا نتوانسته ام از پس غذا درست کردن بربیایم! الان مثلا خواهرشوهر یا مادرشوهر یا ... بیایند بالا (که معمولاً یک سر هم می زنند و یک مهمان داری یک ساعتی هم به من تحمیل می شود) در موردم چه می گویند و .. ولی در قدم سوم میخواهم به خودم حق بدهم. بابا من فولاد نیستم. به خودم می گویم. انتظارم از خودم را کم تر می کنم. تازه وقتی هر روز با هزار مشقت همه چیز رو به راه بود، حبیب حس می کرد واقعاً مشکلی نیست!! 

خبر نداشت خودم را کشته ام تا همه چیز سر جایش باشد.

--------------

در قدم چهارم، الان میخواهم بروم حسنا را بگذارم پایین:دی و با خیال راحت یک نهار ساده درست کنم. خودم را شماتت نکنم یه این هم شد نهار!! این نهارهای سریع برای من نمره 20 دارند. کمی خودم را تشویق کنم! انتظار نداشته باشم در این شرایط یک غذای سخت بتوانم درست کنم و حالا که نمی رسم ناخودآگاه ناراحت باشم. تابلو است که بدجور ایده آلیست هستم و بایست اصلاح کنم این را؟

--------

در قدم پنجم. نوشتن و نوشتن و نوشتن.

این وبلاگ اینه ای است که روبروی خودم گرفته ام. وقتی می نویسم انگار مسائل را بهتر می بینم و می توانم حلاجی کنم.

ضمن اینکه در گذر زمان خودم را متهم نمی کنم. در حاشسه بگویم که من همیشه گذشته ی خودم را شماتت می کنم! مثلاً همین روزها می گفتم چرا من فلان کار و بهمان کار را همان سال اول زندگی نکردم؟! 

بعد نگاهی به وبلاگ قبلی ام انداختم و یادم آمد که من با چه اضطرابی ازدواج کردم. دختر پدر و مادری بودم که هر روز مشاجره دارند و فقط هم را تحمل می کنند و از زندگی مشترک می ترسیدم. نمی دانستم چطور بایست بنیان درستی بگذارم. وقت زیادی گذاشتم تا کمی یاد گرفتم. هنوز هم راه زیادی مانده. 

حاشیه را ببندم.  خلاصه وبلاگ نویسی کمک زیادی به من کرده و خدا را شکر دوستان وبلاگی خیلی خوبی هم پیدا کرده ام و به نکات خیلی خوبی اشاره می کنند که از چشم من که خودم را وسط ماجراها گیر انداخته ام، مغفول مانده. اینطور خودم را بهتر می بینم. و خوشحالم که خودم را سانسور نکرده می نویسم.  

از همه ی شما دوستان خوبم بی نهایت ممنونم.

--------------

در قدم ششم، خواب من در این حدود 5 ماه خیلی خیلی کم بود. شیرم کم است. حسنا شیرخشک نمی خورد و شیرم برای حدود 1.5 ساعت فقط سیر نگهش می دارد. حتی شبها. و من تا میآیم بخوابم باز بایست برای وعده ی بعدی شیر بیدار شوم. 

حبیب پیشنهاد داد شبها را نوبتی کنیم. یک شب حبیب به او شیرخشک بخوراند (که واقعا کار سختی است، شیشه شیر نمی گیرد و با قاشق هم به زور میخورد. مرتب بیرون میریزد!) یک شب من شیرخودم را بدهم. حداقل از وقتی قرار است بروم سر کار. 

اگر محبوب سابق بودم جانفشانی کرده و قبول نمی کردم و تا خودم را نمی کشتم دست بردار نبودم! الان میخواهم پیشنهاد بدهم از همین روزها این نوبتی بودن شروع بشود. واقعا استراحت لازم دارم. 

--------------

خوب اینهم شش قدمی که برداشته شد :))  ممنون میشوم قدمهای بعدی اش  ... را شما بگویید :))

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از یک دل تنگ تنها

خدایا

من

دلم


خدایا 

من

دلم


تنگ

است

تنگ است

تنگ است


و هر سازی 

که می بینم


هر سازی 

هر سازی

که می بینم

بد آهنگ است


بد آهنگ است.

بیا


بیا 

بیا ره توشه برداریم


قدم در راه  بی برگشت بگذاریم...


با استیصال به حبیب میگویم دست تنهایم... کمک لازمم.

می گوید زنگ بزن به همان خانومه!

چرا مردها نمی فهمند آن خانومه حلال مشکلات من نیست! کاش میشد زنگ میزدم موسسه و میشد بگویم.. برایم یک دوست بفرستید. یک همدم. یکی که مرا بفهمد. 

دلم شوهرم را میخواهد. میشود یکی را بفرستید جای حبیب؟! اصلا نمی شود یک خواهر خواست از موسسه ی شما؟ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بعد علمی سال کاری پیش رو.

بسمک یا عون


خدایا یاریگرم باش در سال کاری پیش رو به این اهداف برسم. برای یادآوری به خودم ذکر می کنم:

  1. - 20 امتیاز آموزشی { 5 امتیاز کیفیت تدریس، 14 امتیاز کمیت تدریس، 8 امتیاز پرورش محقق شامل کارگاههای آموزشی که هر 8 ساعت آن معادل 0.5 امتیاز است}
  2. -50 امتیاز پژوهشی که 30 امتیاز مقاله و 5 امتیاز رعایت مقررات موسسه و 15 امتیاز مشاوره پایان نامه و داوری ها و ... است. 
  3. 10 امتیاز اجرایی که 5 امتیاز حضور تمام وقت است و 3 امتیاز راه اندازی آزمایشگاه و .. یا ساعت کار اجرایی
  4. 10 امتیاز فرهنگی که جلسات هم اندیشی تا 2 امتیاز است و کارگاه ها و .. هر 16 ساعت 2 امتیاز(حداکثر هم 8) 



سال سختی پیش رو دارم.

مدرک زبان هم بایست بگیرم. یا داخلی یا IELTS. بستگی دارد سال بعد تصمیم مان برای رفتن یا ماندن چه شود. 


یعنی می شود خدا به همه ی اینها برسم با وجود حسنا؟ 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فاصله گذاری..در زندگی مشترک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

بار دیگر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

شادی رسالت زن است




🚺زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد


🚺زن ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند


🚺زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند


🚺اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد 

اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد

تمام اهل خانه را به غم کشیده است


 آری زن بودن دشوار است...

زنان ارمغان آور شادی، گذشت و خنده اند


💓یادمان نرود قلب خانه باید بتپد


👈آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش!!

موافقین ۰ مخالفین ۰

صرفه جویی های زمانی

بسم الله الرحمن الرحیم 


چند وقت پیش یه پست گذاشتم برای صرفه جویی های آشپزخونه ای که برگرفته از وبلاگ جمع آسمانی ما بود. دیدم بعضی ها چقدر لایف استایل صحیحی دارند در این راستا.

این پست رو گذاشتم که از نظر دوستان استفاده کنم برای صرفه جویی های زمانی ای که توی زندگی شون می کنن. چند وقته فکر می کنم لایف استایل زندگی ام خیلی خیلی ایراد داره. 

بگذریم از اینکه من زمان تلف شده زیاد دارم و همونها رو درز بگیرم شاید خیلی نیاز نباشه فکر کنم چطوری صرفه جویی کنم. ولی به هر حال نکته هایی هست که الان با وجود حسنا بهتره یاد بگیرم. 

نکاتی که خودم جدیداً یاد گرفتم رو میگم:


آرایشگاه در خانه:

آرایشگاه رفتن خیلی خیلی وقت گیره. از اینکه قبلش چندبار بایست تماس بگیری تا یه وقت مناسب بتونی پیدا کنی. بعدش هم چقدر زمان بره. انتظار اونجا. خصوصا رنگ کردن. در این حیطه من چند تا کار کردم:

1- بند انداختن رو با نخی که گره خورده و گرد شده و دور دستهام می پیچم یاد گرفتم. البته فقط ناحیه سیبیل رو بلدم ولی بازم خوبه. چون اونجا بیشتر توی چشمه. 

2-تمیز کردن ابروهام رو اینطوری انجام میدم. یه موم ویت سرد گرفتم. از اینهایی که مثل چسب میچسبه. با قیچی کوچیک کوچیک برش میدم و دور ابروم می چسبونم و می کنم. تا وقتی که مرتب اینکارو انجام بدم و خط آرایشگاه مشخص باشه این روش شدنی هستش. خیلی هم به صرفه است. پارسال از ارومیه یکی گرفتم 17 هزار تومان. توی یکسال نصفش استفاده شده فقط و شاید تا الان از 10 بار آرایشگاه رفتن صرفه جویی شده باشه. یعنی من سه ماه یکبار میرم آرایشگاه. بقیه اش رو خودم انجام میدم.

3- رنگ مو. این یکی واقعا وقت گیره. برای عید فطر اولین بار حبیب موهام رو رنگ کرد. خیلی خیلی خوبه که آدم توی خونه اش باشه و به کارهاش برسه اون وسط. انقدر هم حسنا وسطش گریه کرد. یه سری شیر خورد و ... و وجودم واقعا لازم بود.

حالا یه کار دیگه هم یاد گرفتم در این راستا که خیلی صرفه اقتصادی هم داره. موهام رو این سری با اینها رنگ کردم: ترکیب دارچین، اکسیدان، صابون رنده شده، زرده تخم مرغ، ماسک مو. 

 نسبتش هم اینطوریه. دارچین یک قاشق، صابون سه قاشق، اکسیدان دو قاشق، زرده یک عدد، ماسک مو یک قاشق. برای موهام که تا زیر گوشمه چهاربرابر نسبت بالا کافی بود.

یه رنگ قهوه ای خوشرنگ داد بهم. با کم و زیاد کردن دارچین و اکسیدان میشه کمرنگ و پر رنگش کرد.

ضمن صرفه اقتصادی، کمتر هم شیمیایی هست و آمونیاک کمتری میرسه به مو و کمتر سفید میشه. 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سومین سالگرد عقد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

شب قدری چنین عزیز و شریف

بسم الله الرحمن الرحیم


امسال اولین شبهای قدر تو بود دختر عزیزم. 

قرار بود با بابایی بریم مسجد جامع ولی دو شب اول که تو بی تابی کردی و توی خونه جلوی تلویزیون بودیم. دلم مشهد میخواست و احیای مشهدالرضا رو فقط از تلویزیون دیدم. 

شب سوم هم من کمر درد داشتم و حال نداشتم و متاسفانه بیشترش خواب بودم و چیزی از شب قدر نفهمیدم.

دعاهای این شب رو توی دفتر زندگی مون نوشتم.

و چقدر خسته ام که می بینم دعاهامون تکراری شده.

از سال نو به شب قدر

از شب قدر به سالگرد عقد

از سالگرد عقد به سالگرد ازدواج

و دوباره به سال نو..


خدایا از تکرار دورمون کن. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

میراث

بسم الله الرحمن الرحیم


میراث ما برای فرزاندانمان، آموخته های ما به آنهاست.


چقدر بد است که فرزندم از من بی نظمی هایم را یاد بگیرد!!


هم نظم فکری ام از بین رفته


هم نظم سایر امور که از اول نداشتم با عرض شرمندگی


از هفته قبل شروع کرده ام یک سری نظم بدهم به زندگی ام.


چله ی اول را از شنبه ی جاری قرار دادم. خانه را کاملا مرتب کردم و میخواهم ببینم چقدر میتوانم مرتب نگه دارم.

چقدر می توانم کارهای ذهنی ام را طبقه بندی کنم و کارهای مهم تر را اول انجام دهم. نظم ذهنی داشته باشم نه اینقدر پرش افکار از این شاخه به آن شاخه!

چله ام فعلا برای یک چیز است. فعلا خواندن نمازها اول وقت. مابقی محسنات نظم را اگر رعایت کردم بشود باعث جایزه دادن به خودم.

نماز ها را اگر رعایت نکردم بشود باعث جریمه کردن خودم. 

جایزه باشد هر چیزی که خوشحالم می کند.

جریمه را نمی دانم چه بگذارم. با حبیب بایست حرف بزنم و جریمه را او تعیین کند و او دریافت کند. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نذر

بسم الله الرحمن الرحیم


برای سلامتی دخترم خیلی نذر کردیم. مادرم، مادر حبیب 

لحظه ای که مضطر بودم فکر کردیم چه نذری کنیم. قربانی ای که برای تولد حسنا داده بودیم قبل از اینکه من برسم نظرم را بگویم رسید به فامیل و همسایه.  راستش نذر اینطوری به دلم نیست. نه در فامیل کسی مستحق است نه در همسایه. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یک بار دیگر قربانی کنیم. اینبار برسد به فقیر و یتیم. فقط و فقط. 

خیلی مضطر بودم.

برای من هیچ وقت دل کندن از پول سخت نبوده. 

خیلی راحت می بخشم. 

حتی برای روز مادر امسال در نظر داشتم یک وام 4 میلیونی بگیرم یک ساله و با آن دو تا ماشین لباس شویی اتوماتیک برای دو تا مادر بخرم. اسفند ماه دو تا از وام هایمان تمام شد و مبلغی که از حقوق می ماند را میخواستم اینطوری باز صرف وام دیگری کنم که حبیب رضایت نداد و گفت ما الان خودمان به این پول احتیاج داریم و بقیه خواهر برادرهایش چه می گویند و ... تا اینکه منصرف شدم ولی ته دلم حسرتش ماند که این کار را کی خواهم کرد؟ دلم تاب نمی آورد ببینم مادرها با این کمردرد و پادرد با ماشینی لباس بشویند که آبکشی را بایست خودشان دستی انجام بدهند.

راحت راضی ام به سختی دادن به خودمان و گذشتن از پول اصلا برایم سخت نیست. اهل جمع کردن نیستم ابداً. 

فکر کردم چنین نذری برای منی که اهل جمع کردن نیستم، نذر سختی نیست. این نذر هم باشد ولی کم است.

در ذهنم گشتم چه چیز است که برایم سخت است

بایست همان را نذر کنم.

نذرم انجام کاری است به مدت شش ماه. 

دخترم را خدا در ایام اعیاد شعبانیه به ما بخشید. روز بعد از تولد امام حسین، روز ولادت حضرت عباس. و نذر من به خاطر طفل شش ماهه امام، شش ماه انجام دادن کاری است.

می نویسم تا یادم بماند. 

می نویسم تا لحظات مضطر بودنم را فراموش نکنم. 

می نویسم تا اهمال کاری باعث نشود این نذر سخت را شش ماه ادامه ندهم. 

که آدمی کفور و ناسپاس است.

که آدمی در لحظات سختی خدا را میخواند و در لحظات خوشی فراموش می کند شکر کردن را.

خدایا خودت کمک کن محبوب شرمنده نباشد. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چالش بزرگ مادر شدن

بسم الله الرحمن الرحیم


نقل  اول - دیروز مطب دکتر زنان قبلی ام


قرار بود بعد از ده روز از زایمان دوباره سراغ دکتر ام بروم که خوب چون در شهر دیگری بود و من روزهای اول از دستش کفری بودم گفتم نمی روم و برای درمان عارضه های بعد از زایمانم سراغ دکتر دیگری در شهر خودم رفتم. 

تا اینکه کم کم ماجرا را تحلیل کردم و نقش اشتباهات خودم را هم دیدم و از دکترم آنقدرها عصبانی نبودم. ضمن اینکه بایست من را مجدد میدید و مسئولیت کارش را خودش به عهده می گرفت. 

این شد که دیروز علاوه بر کارهای دیگری که داشتیم برای دکتر اطفال و .. سراغ دکتر خودم هم رفتم.

از اینها بگذریم. برخورد دکترم برایم عجیب بود. 

دکترم با تعجب زیاد: محبوب چـــــــــــــــــــــــقدر لاغر شده ای؟! 

نیش خندی زدم از سر ناراحتی و سری تکان دادم. این حرف را این مدت اطرافیان زیاد زده اند. صورتم افتضاح  زرد شده. پای چشمانم گود رفته و سیاه شده. ماه نهم به جای وزن گیری سه کیلو کم کردم. کل حاملگی ام شد فقط 5 کیلو اضافه کردن. این ماه را نمی دانم چقدر دیگر کم کردم. ولی هر که مرا دیده گفته چقدر لاغر شده ام. جلوی آنها همیشه نقش شاد بازی می کنم. میگویم چه بهتر! قبل حاملکی اضافه وزن داشتم. یا اینکه اگر فامیل شوهرم باشند و این حرف به این معنی باشد که خانه پدری چطور به تو نمی رسند که ضعف حاصل از زایمان هنوز جبران نشده و من بگویم نه فکر نمی کنم کم کرده باشم و حرف را با خنده به جای دیگری بکشانم. 

ولی اینجا جلوی دکتر لازم نبود نقش بازی کنم. این حرف دکتر سختی این یک ماه را یادم آورد، بدجور کم آورده بودم. نبود یک کسی مثل خواهر را این ماه خیلی حس کردم. میخواستم گریه کنم. جایش نبود. 

دلم میخواست میدانستم اینهایی که کمکی ندارند و مثلا در غربت هستند چطور بچه داری می کنند؟ا اینهایی که شوهرهایشان کلا در مود بچه داری نیست چه می کنند؟ البته حبیب در این مود هست کاملا اما این مدت عصرها هم درگیر کار دیگری بوده و شبها ساعت 9 شب آمده. بعد هم من دلم نیامده بیدارش کنم برای کارهای فاطمه حسنا کمکم کند. گفته ام فردا باز باید صبح تا ساعت 5 و 6برود سر کار و گناه دارد. خودم همه بارها را به دوش کشیدم و الان کم آوردم. 

نقل دوم- مطب دکتر اطفال

دخترم را پیش بهترین متخصص اطفال برده بودیم. بماند که حواله مان داد به جراح. اما در جواب اینکه دخترم از حدود هجده روزگی اش شروع کرده به ناآرامی بعد از خوردن هر وعده. گفت قیافه خودت را ببین!! چطور انتظار داری بچه از تو آرامش بگیرد؟ همینطور شیر دادن بوده که بچه را ناآرام کرده. بخند تا بچه ات آرام باشد. بخند. چند بار تکرار کرد بخند. و من نمی توانستم. 

فقط نگرانی از سلامتی دخترم نبود که نمی توانستم بخندم. بلکه این مدت بودن در خانه پدری و دیدن مشکلات شان و حرص خوردن زیاد بابت شان و ... من را از درون خرد کرده بود. این مدت حرفی نزده بودم و حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودم که چقدر خسته ام. حتی نفهمیده بودم چقدر فرسوده شده ام. وقتی تک تک اتفاقات خانه پدری برای من عذاب است که چرا برادرم فلان رفتار را کرد یا مادرم یا پدرم. چرا وضع شان چنین است و چنان است و ... انتظار نمی رود که آرامش داشته باشم. 

با حرف دکتر به این نتیجه رسیدم که وظیفه دارم زودتر نقل مکان کنم. برگردم خانه خودم. 

دوم اینکه بایست حتما با کسی حرف بزنم. این غمهایی که به هیچ کس نمی گویم دارند آرام آرام من را تخریب می کنند و خودم خبر ندارم.

دکتر می گفت: بچه حس می کند. حتی از ضربان قلبت. نقش بازی کردن هم فایده ندارد. بایست واقعا آرام و شاد باشی. 

اینن یکی واقعا سخت است. بایست خودم را به یک روان شناسی چیزی نشان بدهم. که به من یاد بدهد چطور برای خانواده ام ناراحت نباشم! 

بالاخره مجبور شدم برای این ضعف ام که همیشه آزارم میداد دنبال درمان باشم. 

مادر شدن چالشی است که انسان را مجبور می کند خوب باشد. 

نه برای خودش

برای قلبی که بیرون از وجودش می تپد و عزیزتر از قلب درون وجودش است.. 


نقل سوم- فراموشی

اگر از من بپرسند دیروز دخترم چندبار شیر خورده یا کی مدفوع کرده یا سئوالهایی از این دست .... هیچ جوابی نمی توانم بدهم. حس می کنم حافظه ام را بالکل از دست داده ام. 

شاید هم از اضطراب زیاد باشد و اینکه فکرم هزار جا هست. 

این روند ضعیف شدن حافظه را چند وقت بود داشتم. اتفاقات روزمره را فراموش می کردم. حافظه کوتاه مدتم افتضاح شده بود. حتی یادم نمی ماند داروهایم را بخورم مگر اینکه آلارم بگذارم. اما الان به اوج خودش رسیده. 

اینطوری نمی شود مادر خوبی باشم. 

بایست درمان کنم. 

نمی دانم فقط بایست سراغ چه نوع دکتری بروم؟ مغز و اعصاب؟ یا روانپزشک؟ یا روان شناس؟ 

یاسی ترین عزیز به دادم برس. فکر می کنم در این زمینه تو بتوانی کمکم کنی. 


پ.ن: این روزها خبرهای خوبی ندارم. درست از پنج شنبه گذشته مرتب از این دکتر به آن دکتر بوده ایم. دوست ندارم بگویم دکترها چه گفته اند، چون باور ندارم دخترم جراحی بخواهد و این توده ای که در دلش دیده اند خطری باشد. داریم پیگیری می کنیم و من ایمان دارم به خدایی که فاطمه حسنای من را بعد از آنهمه اضطراب به من بخشید. 

ایمان دارم که وقتی دخترم انقدر بی تاب شد که مجبور شدیم از درمانهای خانگی کولیک و ... فراتر برویم، فقط یک نشانه بود تا ما زودتر متوجه وجود این توده در شکمش بشویم و خداوند اینطور خواسته دوباره دخترم را به من ببخشد. چون بعد از آن چهارشنبه شب کذایی، دیگر هیچ وقت دخترم به آن ناآرامی نبود. 

ایمان دارم که خیری  هست در این  تقدیری که خداوند برایمان دارد. 

ایمان دارم این گلی که خداوند به این زیبایی و ظرافت خلق کرده فقط برای شادی زندگی ام بوده و بس. میدانم خودش بلاگردان است. پس توکل می کنم. 

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حسنا بانو آمد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ نظر

اهمال کاری

در بررسی هایم از سال 94 یک ضعف عمده وجود داشت. 

واگذار کردن کارهای امروز به فردا! 

تا ضعف 94 برطرف نشود امیدی از 95 نمی رود. این شد که دست به کار شدم ببینم چرا؟ 

روان شناسان چند عامل مهم را برای این آسیب روانی نام برده اند که آن ها را در دو دسته کلی، مورد بررسی قرار می دهیم :

1. آسیب ها و نابهنجاری هایی که مربوط به روان شخص اهمال کار است ؛

همچون : خودکم بینی، توقع بیش از حد از خود، پایین بودن سطح تحمل، کمال طلبی وسواس گونه، اشتیاق به لذت جویی کوتاه مدت، فقدان قاطعیت، و عدم اعتماد به نفس.

2. آسیب هایی که در ارتباط با دیگر اشخاص و یا محیط اطراف، خود را نشان می دهد ؛

مانند : نارضایتی از وضع موجود، عدم تسلط بر کار، نگرش منفی به کار، نگرش غیر واقع بینانه از دیگران، احساس عدم مسؤولیت در برابر دیگران، لجبازی با دیگران، اهمال کاری و پرخاشگری انفعالی، بر چسب زدن به این و آن.


دلایلی که برای من مطرح بود اینهاست که بولد کرده ام. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عید و کوله باری از 94

بسم الله الرحمن الرحیم


جایی خوانده ام که عید برای آنهایی است که پایان سالی که گذشت را جشن بگیرند نه آغاز سالی که نیامده است. فکر می کنم از مرحوم شکیبایی نقل قول کرده بودند و  عجیب این حرف به دلم نشست. 

ما و سال 94

چه کردیم؟

چه کوله باری برداشتیم؟

94 را با تب و تاب اپلای شروع کردیم. اوایل سال خبر خوب قبولی در مرحله اول دکترا را شنیدم. با رتبه 45. دانشگاه موافقت نمی کرد و بایست استعفا میدادم. نظر حبیب این بود که استعفا بدهم. خودم نمی توانستم ریسک کنم. دانشگاه ایده آلم و در محضر استاد ایده آلم پذیرفته نمی شدم. فقط شبانه می توانستم بخوانم. بایست قید خانه دار شدن را میزدیم با این حساب. از نظر مالی در مضیقه می افتادیم. مدام بایست در رفت و آمد می بودم اگر انتقالی به حبیب نمی دادند و من خسته تر از این بودم که این کار را بکنم. همین شرایط را در ارشد داشتم و فرسوده ام کرده بود. حاضر به تکرارش نبودم. از آن گذشتم. 

مدارک زبانم آماده نبود و شاید به این دلیل چند موردی که اپلای کردم ریجکت شد. در هول و ولای شروع روند برای ترم بعد اپلای بودم که فهمیدم داریم سه تایی می شویم. روند اپلای متوقف شد و موکول شد به نمی دانیم کی. 

به خاطر بی تجربگی و ... اوایل فشار زیادی به خودم آوردم و همین باعث شد از ماه دوم استراحت مطلق شوم. ترم اول نشد تدریس کنم. دانشکده هم خیال من را راحت نکرد و یک استرس زیاد بر جانم گذاشت که چرا از قبل اطلاع ندادم!! لابد می بایست علم غیب میداشتم! با هزار حرف ببر بیار فهمیدند شرایطم بحرانی بوده و دست از سر کچلم برداشتند. 

برای ترم بعدی هم یک مکافاتی داشتیم که شرحش را نوشته ام. 

دوران بارداری خیلی سختی داشتم. انقدر سخت که فقط مانده شاخم در بیاید.

این روزها هم بی تابم و تحمل 3 هفته باقیمانده را ندارم. 

تب دائمی، ورم دست و پاها جوری که بند بندشان درد می کند. خارش کل بدن، بی حالی و درد عمومی بدن امانم را بریده. 


راستش اصلا 94 را دوست نمی دارم. پوستم رسما کنده شد. همین بهتر که گذشت. و هدفی هم به آن صورت حاصل نشد

95 هر چه باشد ان شاء الله برایمان بهتر است. 

ان شاء الله حضور دخترمان را داریم. و فکر می کنم لمس کردنش، بغل کردنش و حس کردنش بهتر از باردار بودنش باشد. 

حدا کند که سلامت باشد. یک دخمل تپل مپل آرام و دوست داشتنی. 

خدا کند بتوانم خوب مدیریت کنم و مادر خیلی خوبی باشم. در عین اینکه از بقیه ابعاد زندگی نزنم. 

خدا کند اهداف ناتمام سال قبل را امسال تمام کنیم. 

خانه دار شویم. 

حبیب پایان نامه اش را با شرایط عالی دفاع کند.

من امتیازات تبدیل وضعیتم را کامل کنم.

محددا برای اپلای اقدام کنم.

زندگی با حبیب روز به روز بهتر، شادتر و پر از امید و تلاش بیشتری شود و من بتوانم منبع تزریق این شادی و امید و تلاش باشم.

حتما حتما برای خانواده ام کاری کنم. مهم تر از همه درمان مادرم و برادرم است. خدا خودش کمک کند و این امر را بر من آسان کند. 

متاسفانه بدجور حس می کنم از بعد معنوی زندگی دور شده ام. امیدوارم در سال 95 محبوب بهتری باشم. امیدوارم بتوانم چند مورد از ضعفهای اساسی ام را شناسایی و رفع کنم.

این نوشته ناقص است. بایست بیایم و کاملش کنم. در حد آرزوست نه برنامه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ایده هایی برای سورپرایز کردن همسر

بسم الله الرحمن الرحیم

سالگرد ازدواج مون و تولد حبیب نزدیکه و دنبال ایده برای سورپرایز کردن حبیب هستم. 

ممنون میشم اگر ایده ی خوبی دارین بهم بگین. 

امسال شکر خدا مثل پارسال نیست که مشکل مالی حااد وجود داشته باشه و الان یه وامی گرفتیم که از اون می تونم کلا به میزان دلخواه!!! خرج کنم. 

نگران به باد دادن برنامه های حبیب برای وام هم نباشید :دی اینم خودش یه سورپرایزه!!  آیکن محبوب بدجنس.!!


ایده های هنوز عملی نشده فعلی:

1- از اونجایی که حبیب بسیار شیرینی دوست داره، و بنده بسیار در این دو سال متبحر شدم در درست کردن کیک و دسر، حتما این کارو انجام میدم. مونده انتخاب یه نوع کیک و دسر جدید و نوع تزئین شون که جذاب باشه. برای تزیین هنوز هیچ ایده ای ندارم. 

برای غذای شام سالگرد هم بایست یه فکری کنم. منتها چون دیگه توانایی بدنی ام خیلی کم شده احتمالا یکیش رو سفارش بدم بیرون. حالا یا کیک رو و یا شام رو. 

2- تزیین خونه که خوب با این شکم خیلی نمیشه انجام داد و در حد وسع انجامش میدم وسایل تزئیینی هم به منتها توی خونه داریم.

3- نیازهای حبیب یه کفش ورزشی هستش که مجبورم بهش بگم بیا با هم بریم خرید. متاسفانه نمیشه تنهایی بخرم. ممکنه سایز نشه. ضمن اینکه این روزها کلا روی بیرون رفتن من حساسه و حتما بایست باهام باشه. نمیشه بپیچونمش تنهایی برم خرید. 

4- نیاز دیگه جفت مون یک عدد دوربین عکس برداری هسنتش که این رو برای تولد دخترم میخوایم:دی. متاسفانه من سررشته ای هم از عکاسی حرفه ای ندارم و اینم بایست واگذار کنم به خود حبیب که از دوستاش که حرفه ای هستن مدل و ... رو بپرسه. اگر کسی اینجا بتونه راهنمایی ام کنه که چی بخرم از سری دوربین های نیمه حرفه ای توی رنج قیمت زیر 2 تومان، که عالیه و همین هم سورپرایزه. میتونم از دیجی کالا بخرم و بیرون رفتن نخواد و چون سر حبیب این روزها خیلی شلوغه و نمی تونه سرچ کنه و ... مسلما خیلی خوشحال میشه. 

5- ما هنوز هیچ عکس چاپ شده آتلیه ای نداریم. به دلیل غیرت حبیب جان که کلا از عکاس مراسم در همان لحظه رم رو گرفتن و گفتن خودشون میرن چاپ می کنن با دستگاه دوست شون. که خوب قرار بود برن فوتوشاپ یاد بگیرن و کار با دستگاه دوست شون و ... که هنوز بعد دو سال محقق نشده.  خودم یه عالمه قاب عکس و .. توی خونه دارم. از مزایای اینکه هی ما تقدیرنامه از این ور اون ور گرفتیم و فقط قابهاش رو نگه داشتیم :دی میخوام با پرینتر خونه هم چند تا از عکسا رو سیاه سفید چاپ کنم بهش تقدیم کنم. 


بعدا نوشت ها:


6-برای سالگرد عقدمون یه پاورپوینت درست کردم که نشد همسری ببینه. قرار بود روش صدا بگذارم و به فیلم تبدیلش کنم که چون خیلی زمان برد نرسیدم کاملش کنم. حالا بایست همون رو کامل کنم بهش تقدیم کنم. 

7- پست کردن کادو ها یا نامه به محل کار حبیب بسیااار ذوق زده اش میکنه. جلوی همکاراش مطمئنم کلی خوشحال میشه. 

8-میخوام دوباره خونه مون مد شاد داشته باشه. چند وقتیه هر دو درگیر بودیم شدیدا و خیلی خسته ی فکری هستیم.

 جمعه 14 اسفند هر دو گریه کردیم. گریه های شدید...

شاید بگین خلم ولی ترس از زایمان انقدر در من شدیده که حتی فکر می کنم ممکنه سر زایمان برم!! حرفهایی بود که نمی خواستم اگر توی پروسه زایمان زنده نموندم با خودم به گور ببرم. یه سری حقایقی هست در مورد بیماری مادرم که تازه فهمیدم. حقیقت تلخی که ممکنه حتی من که این بیماری رو ندارم، خدای نکرده ژن این مشکل رو من ناخواسته به دخترم انتقال داده باشم.

ژن خفته و ژن فعال....

کل قضیه اش این بوده و من بی خبر از همه جا نمی دونستم. چقدر از خودم عصبانی بودم. چقدر خنگ بودم که نمی دانستم. 

 این باعث شده بود چند روز گذشته حال خوشی نداشته باشم. خیلی گریه کردم. دخترم رو نذر خانوم فاطمه زهرا کردم. ولی خودم هم مقصر بودم. بایست میدونستم. کم کاری خودم بوده. انقدر حالم بد بود که میگفتم کاش اصلا ازدواج نمی کردم. کاش زودتر اینها رو میدونستم. کاش بچه دار نمی شدم. اینها رو حبیب بایست میدونست ولی روی گفتنش رو نداشتم. شرمنده اش بودم. فقط آدرس مستند رو براش نوشتم و اینکه این مشکل کاملا راه حل داره و ناامید نباشه و دخترم رو دست اون سپردم و یه سری توصیه ها و تجربه ها و ... 

روی گفتن حضوری اینها رو نداشتم. 

قضیه اش رو توی وصیت نامه نوشتم و مهر و موم کردم و توی دفتر زندگی مون گذاشتم. فقط به حبیب گفتم یه وصیت نامه نوشتم و تا وقتی زنده هستم بازش نکنه. فقط بدونه کجاست. حبیب آی گریه کرد آی گریه کرد با اینکه نمی دونست چی توشه. تا آخرش مجبور شدم بگم منظورم چیه و این حرفا به این معنی نیست که من از زندگی باهاش خسته شدم. بلکه بر عکس. هر روز بیشتر دوستش دارم. بلکه یه چیزهایی هست که بهش نگفتم و الان نمی تونم بگم. ولی تا ابد نمی شه نگفته بمونه. 

آخرش انقدر حبیب گریه کرد کل شب رو که مجبور شدم ماجرای بالا رو بهش بگم. اینکه چرا به مرگ هم فکر کردم یه دلیلش ترس شدید از زایمانه که تا حالا بهش نگفته بودم. دومیش شاید واسه اینه که یه جورایی خسته ام. ولی نه خسته از اون. خسته از اینکه نمی تونم کاری واسه خانواده ام بکنم. از خودم ناراحتم. از اینکه ممکنه دخترم رو مبتلا کرده باشم ناراحتم و خودم رو نمی تونم ببخشم. اینکه این مدت ناراحت بودم اصلا مشکل اون نبوده. دقیق گفتم که وقتی برادرم بهم میگه کاش بمیرم دنیا تو سرم خراب میشه. حتی وقتی با تو خوشبختم این خوشبختی برام فقط عذاب وجدان قداره که چرا من خوشبختم و انها هر روز زجر می کشند. بعد باهاش درد دل کردم و گفتم منظورم از اینکه کاش ازدواج نکرده بودم این نیست که تو خوب نیستی. تو بهترین شوهری برای من. اما من بهترین همسر برای تو نیستم. که حبیب نمی زاشت این حرفا رو بزنم. 

که میگفت من واسش بهترین بودم. 

گفتم به مرگ فکر کردم نه اینکه آرزوی مرگ رو بکنم. بهش گفتم که من چهارماه قبل از اینکه تو به خواستگاریم بیای آرزوی مرگ می کردم هر روز. بعد از اون توی این نزدیک سه سال، هیچ وقت چنین آرزویی نکردم. الانم نکردم. الان فقط به این فکر کردم که احتمالش صفر نیست. دیروز که داشتم وسایل رفتن به بیمارستان رو آماده میکردم یه نگاهی به خونه انداختم و گفتم بهتره مرتب نگهش دارم. ممکنه کسی بخواد بیاد چیزی برداره و من نباشم. مرتب نباشه خیلی زشته. شایدم بر نگردم از بیمارستان. بگذار همه ی کارهام رو الان بکنم و آماده باشم. بعد فکر کردم  راست راستی اگر بمیرم، نامردیه که حبیب یه سری چیزها رو ندونه.یکیش مثلا آدرس وبلاگم بود. میخواستم به دخترم بده. یکیش این بود که بهش گفته بودم حتما حتما واسه دخترم مادر بیاره. و نوشته بودم چه خصوصیت هایی داشته باشه اون مادر و ... یکیش این بود که چیکار کنه مردنم اوضاع مادرم  رو بدتر نکنه و یه سری سفارشهای اینطوری که اگر نمی گفتم نمی شد. 

برای همین فکر کردم بگذار واسش بنویسم.  بعدش هم گفتم شاید پیداش نکنه بگذار بهش بگم کجا گذاشتم. ولی فکر نمی کردم واکنش حبیب اینقدر زیاد باشه. 

تمامی شب رو از اول شب تا ساعت 11، من و حبیب به پای هم گریه کردیم. اشک و نوازش. اشک و آغوش. اشک و بوسه. اشک و بغض و حرفهای عاشقانه. اینکه طاقت دوری هم رو نداریم. اینکه حبیب ازم گله می کرد که چرا اینقدر دلش رو می شکونم. 

از حبیب معذرت خواهی کردم که باعث شدم بد برداشت کنه و به خودش بگیره. بابت همه وقتهایی که سال اول زندگی قاطی میکردم و میگفتم من اشتباه کردم باهات ازدواج کردم معذرت خواهی کردم. بهش گفتم من همیشه توی فکرم نهادینه شده بود که نمی تونم خوشبخت باشم. برای همین خیلی عجولانه تا یه چیزی میشد فکر میکردم آره. من اشتباه کردم. من بدبخت شدم! در صورتی که تو رو درست نشناخته بودم. 

ولی سال دوم زندگی یکبار هم این حرف رو نزدم. از وقتی دیگه کامل شناختمت، دیگه عجولانه قضاوتت نمی کنم. میدونم من با هیچ کس بیشتر از تو خوشبخت نمی شدم. ولی خوب همون اشتباهات سال اول بدجور روی حبیب تاثیر گذاشته و باز با گفتن حرف وصیت نامه فکر کرده من منظورم مثل همون سال اوله، و انقدر گریه کرد که چونه هاش می لرزید. منم از گریه هاش، گریه امونم نمی داد.

گاهی آدم توی عصبانیت حرفهایی میزنه که تا عمق وجود طرف مقابل می شینه. این حرفهای یک لحظه ای که من سال اول می زدم و بعدش هم زود پشیمون میشدم و پس می گرفتم بدجور در حبیب تاثیر گذاشته. کاش عاقل تر بودم. گرچه تعداد شون از انگشتای یه دست هم کمتره. یعنی دو بار فکر کنم کلا گفته باشم. ولی حبیب همش توی ذهنش هست اینها. خودم فراموش کردم ولی اون نه.

ازش حلالیت گرفتم و قول دادم دیگه هیچ وقت چنین حرفهایی از من نشنوه. فقط فراموش کنه من نادون سال اول زندگی چقدر زود ازش ناامید میشدم.

اینو گفتم که بدونین الان حال جفت مون خیلی خیلی اشکی بودیم و نیاز داریم که بعد عمری بساط پایکوبی راه بندازیم تا فراموش کنیم. حالا نه اینکه جفت مون هم بلدیم:دی باعث میشه هی به هم بخندیم و خوش بگذره و شبش هم رویایی بشه. 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عذاب وجدان بیهوده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

نگاه از بالاتر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

بزرگترین چالش زندگیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ نظر

چقدر خودت را دوست داری؟

بسم الله. 


یک وبلاگی هست به اسم حموم زنونه نوشته دلاک عزیز. درست یادم نیست چند وقته که داخل feedly اضافه اش کردم و پست هاش رو میخونم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم و از کدوم پستش اینقدر خوشم اومده که به لیست وبلاگهایی که پیگیر هستم اضافه ش کردم. از اونجایی که قبلا توی بلاگفا بوده و از خردادماه اسباب کشی کرده به بلاگ اسکای، احتمالا مدت زیادی نیست که میخونمش. از چند وقت پیش در گیر بیماری مادرش بود و یه چیزهایی رو تعریف کرد که دیدم بهتره یاد بگیرم. 

یاد بگیرم یه چیزهایی خودخواهی نیست بلکه فقط دوست داشتن خود و احترام گذاشتن به خوده و عقل به خرج دادن.

اینکه تا مرز تلف شدن از خودت کار نکشی و خودت رو خسته نکنی. 

اینکه شرایط حاد بیماری مادرت رو جوری هندل کنی که نه از کارت بزنی نه خودت رو انقدر تحت فشار بزاری که کم بیاری. 

اینکه جوری زندگی کنی که با همین فرمون بشه سالها با نشاط زندگی کرد. کمتر مریض شد، کمتر کم آورد و ...

کاری که من درست 180 درجه مقابلش رو انجام میدم و با خوندن این وبلاگ به فکر فرو رفتم که چرا؟ کدوم راه حل عقلانیه کدوم احساسی؟ 

مسلما عملکرد من تابع احساسم بوده یا استرس یا ... که بازم میشه احساسی. عقلانی نبوده. 

راستش یکی از ایرادات من اینه برنامه تفریحی داشتن واسه خودم رو انقدر جدی نمی گیرم. یعنی واجب نمی دونم به صورت پیش فرض. و انقدر کار می کنم که بعد یکهو پنچر می شم. برنامه ای برای شادی تزریق کردن توی زندگی ندارم و ممکنه شرایط من رو تا جای خیلی بدی ببره. من مسلط به شرایط نیستم. شرایط مسلط به منن.


باید یاد بگیرم بهتر زندگی کنم.  

فعلا ایده ای ندارم.

این باید توی ذهنم می چرخه تا یه راه حلی متناسب با زندگی خودم براش پیدا کنم. امیدوارم بتونم توی برنامه ریزی عید 95 یه برنامه منطقی خوب بریزم با این رویکرد. 

دوستای گلم ممنون میشم شما هم از تجربه ها و ایده های در این راستاتون بهم بگین و کمکم کنین. 


پست های مرتبط از وبلاگ حموم زنونه نوشته دلاک عزیز

http://hamomzanone.blogsky.com/1394/11/17/post-87/%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%A7%D8%B1


http://hamomzanone.blogsky.com/1394/10/29/post-83/%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%AF%D9%84%D8%A7%DA%A9


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سال محاسباتی داشتن

بسم الله الحسیب.

یکی از اشکالات من این بود که یک سال محاسباتی بیشتر نداشتم. نوروز...

و برای همین اسفندها شده بود برایم یک غول بی شاخ و دم

محاسبه نفس خود از هزاران منظر

خوب مسلم است دیگر نتیجه چنان دلخواه نمی شود. 

یکهو همه دغدغه ها هجوم می آورند و آدمی در برابر آرمانهایش خلع سلاح می شود و انقدر ناامید که انگیزه ای برای برنامه ریزی آنچنان نمی ماند. یا اگر هم برنامه ریزی کند، موفق نخواهد بود. چون آرامش فکری در کار نیست. 

تا اینکه دیدم صبای عزیز ، اینجا عنوان کرده که چند سال محاسباتی دارد.


http://gharetanhaei.persianblog.ir/post/352

مثلا سال میلادی برای محاسبه بعد پژوهشی

شکر خدا سالگرد عقدمان را قرار داده ایم برای محاسبه زندگی مشترک. یعنی هر سال عید فطر و این یکی از بقیه جداست.

سال مالی من مهر بود، و سال مالی حبیب فرودین که بعد از ازدواج هر دو را به فروردین انتقال دادیم. 

می ماند بقیه سالها که کم کم تفکیک می کنم. 

ان شاء الله تا عید 95 نرسیده..

1- من و محاسبه بعد همسرداری (عید فطر هر سال)

2- من و محاسبه بعد ارتقای شغلی (هر سال موقع زدن حکم)

3-من و محاسبه مادر بودنم (هر سال روز تولد دخترم)

4-من و دینداری هایم ( هر سال شب قدر)

5-من و بعد مالی زندگی (خمس و ...) هر سال انتهای فروردین

6-من و بعد پژوهشی و علمی ( هر سال میلادی)


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چه باید کرد؟

بسم الله 

از همه ی آن بحث ها و تنشها، محبوبی مانده که خیلی خیلی خسته است. باردار بودن حساس اش کرده بود، توان جسمی اش را کم کرده بود و این مشکلات ضربه آخر را زد. عوض حمایت، در این دوران حساس فقط آزار دیدم. 

نتیجه ی همه ی بحث ها را در پست قبل نوشتم که حاصلش شد ایجاد یک موضوع جدید در وبلاگ _تحت عنوان:_ من و احقاق حقوق هیئت علمی های خانم

که ان شاء الله کم کم در مورد تمامی حقوق ضایع شده این قشر خواهم نوشت و در هر فرصتی که دست بدهد، سعی میکنم این مشکلات را حداقل برای آیندگان کمتر کنیم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰