نامه های بلوغ - نامه اول (بینش ها و گرایش ها)برای محمد

بسم ا... الرحمن الرحیم


این روزها بایست قاعدتا در حال مطالعات شروع ترم جدید باشم ولی دست و دلم به کار نمی رفت. روحم چیزی را کم داشت. 

سیراب شدن را.

و هر چقدر با بهانه های حالا وقتش نیست و بعداً اساسی و ... فریب نخورد. 

و چقدر خوب که این کتاب خوب را داشتم. نامه های بلوغ به قلم عین-صاد (استاد علی صفایی حائری)


نامه های یک پدر برای فرزندانش در هنگام بلوغ.


در این کتاب خیلی جاها گم می کردم نقش خودم را. جایی که چون طفلی در آستانه بلوغ گوش جان میدادم به کلام دلسوزانه ی عین صاد عزیز و انگار به من میگفت بابا. و من چقدر تشنه بودم که کسی پدر وار نصیحت ام کند. خیلی به عمق جانم نشست.

و جاهایی که خودم نیز رسیده بودم به حرف عین صاد عزیز و میخواستم این نکته را به دخترم بگویم. اینبار من میشدم والدی که میخواهد برای فرزندش نامه بنویسد.


قسمت هایی از این کتاب:


من امیدوارم تو فرزند همت خود باشی٬ که به پدرانت نیاز نباشد و فرزندانت به تو افتخار کنند؛ که آن حکیم (سقراط) در جواب شماتت آن دشمن - که او را به پدرش سرزنش کرده بود - گفت: تو به پدرانت افتخار می کنی؛ اما من فرزندانم به من افتخار خواهند کرد.«  تو پایان افتخارات گذشته هستی و من آغاز فردا... »

( صفحه ۱۶ )

---------

آنچه چراغ ها را مطرح می سازد، خود تاریکی است... برای تو بس که از ظلمات نترسی که هدایت خدا در متن گمراهی ها جلوه دارد (اینطور نمایان می شود). صفحه 17

---------

عیسی می گفت: کسی که دو بار متولد نشود، به ملکوت خدا راهی ندارد. صفحه 17

---------

بابا در این نکته تامل کن ، ببین در برابر آنچه به دست می آوری ، چه از دست می دهی. در این محاسبه ، خودت را در نظر بگیر تمام باخت ما از اینجاست که خودمان را به حساب نمی آوریم ، فقط حساب می کنیم چه به دست آورده ایم و نمی بینیم چه از دست داده ایم. صفحه 23

---------

خدا اراده کرده و مى‏ خواهد که ما راحت باشیم؛  «یُریدُاللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ» و این یُسر، یُسر وجود ماست، نه یُسر کارها و امور؛  چون کارها براى کسانى راحت مى‏ شود که وجودشان راحت شده باشد. فراغت براى کسانى است که به وسعت قلب و سعه‏ صدر رسیده باشند... صفحه 28

---------

زندگی سخت نیست; اگر بتوانیم با سختی ها راحت باشیم و از رنج ها بهره برداریم و این همان جمله ی کوتاه است که در تفسیر سوره ی «کوثر» آمده.  موقعیت ها مهم نیستند و شرایط مهم نیستند; وضعیت ما و طرز برخورد ما، اهمیت دارد; چون برخورد خوب، می تواند در شرایط بد، کارگشا باشد. صفحه 28

---------

این ها، کارهایی است که باید همیشه با آن ها باشی:  

- بیداری شب و جمع بندی کارهای روز و برنامه ریزی برای فردا; 

 - احسان و اطعام و گذشت، آن هم بدون تکلف و با حساب; 

 - انس با خدا و تضرع، و محاسبه ی کارها با عنایت های خدا و مقایسه ی اعمال خود با نعمت های او;

  - انس با قرآن و قرائت بسیار، تا زمینه ی آشنایی با معنا و روح قرآن فراهم شود;

  - انس با حدیث و کلام معصوم تا به احاطه به وحی و به جمع بندی احادیث موفق شوی; 

 - فقه به معنای وسیع «تفقه » در دین، نه آشنایی با احکام، به تنهایی;  

- آشنایی با گذشته و حال و درک وضعیت و موقعیت کنونی و بینش تاریخی، اجتماعی و سیاسی;  

- و عهده داری کارهای بزرگ و همت بسیار .  

اگر این همه را بخواهی، ناچار به طرح و تقدیر و برنامه ریزی خواهی پرداخت . چون «عمل » ، بدون «طرح » امکان ندارد . و طرح، براساس «هدف » شکل می گیرد و نیازها مرحله بندی می شوند و به خاطر تامین امکانات و رفع موانع، باید دست ها را بالا زد و حتی از موانع، وسیله ساخت . صفحه 44

---------

منتظر نباش که در راهی بدون مانع و در زمانی بدون گرفتاری دست به کار بشوی . بکوش که در برنامه ات، حتی برای گرفتاری ها مالیات بگذاری و از آن ها عوارض بگیری . صفحه 44


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی

بسم الله 


زندگی میتونه خیلی قشنگ باشه وقتی همه چیز رو از دید خدا می بینی.


وقتی بیماری هست ولی دل نگرانت نمی کنه. 


وقتی درد و رنج روحی و جسمی هست ولی آرومی. انگار نه انگار که هستن. عین خیالت نیست.


وقتی مشکل مالی هست ولی انتظاری نداری. حرص نمی زنی برای داشتن چیزی. همین چیزی که الان هست واست خوب باشه :) 


وقتی خوشیهای کوچیک دنیا رو برات بهشت میکنن


وقتی میدونی داری درست رفتار میکنی


در قبال خانواده ات


در قبال پدرت، مادرت، برادرت


در قبال همسرت، دخترت


در قابل خانواده همسر


و در قبال اجتماعت


زندگی خیلی میتونه دل نواز باشه 


وقتی با همه اینها اگر همین الان بمیری هییییچ دلواپس و نگران نباشی. 


فقط رفتی مرحله بعد. 


همین.


چقدر این آخر هفته حس زندگی داشتم. شاید اصلا درست نتونستم بیان کنم چی میگم. فقط میخواستم بگم خدااااااااااااااااااااایا شکرت


خدایا بهم توفیق بده بنده خوبی باشم. یه دلواپسی دارم این روزها. برادرها .... کمکم کن بهت توکل کنم.


خدایا کاش همیشه همه جا صلح باشه.


کاش همیشه فرصت باشه برای بهتر بودن و ساختن و ساختن و ساختن. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غیبت

بسم الله النور

درسهایی از گلبهار عزیز، وبلاگ زندگی می بافم:


امام (ره) "باطن غیبت کننده به دلیل غیبت زشت و قبیح می‌شود به همین جهت هر چند مردم باطن او را نمی‌بینند اما از او متنفرند. می‌گوئیم از فلانی بدم می‌یاد خودم به خودم می‌گویم نمی‌دانم چرا؟ نمی‌دانم که باطنش باطن نازیبائی است که اهل غیبت است نه اینکه غیبت من را کرده باشد، غیبت دیگری را کرده است اما به خاطر همین غیبت باطنی نازیبا پیدا می‌کند و چنین تاثیری را در ما بر جا می‌گذارد"

و

"نکته‌ی دیگر را نیز امام(ره) مطرح می‌کنند که خیلی عجیب است اینکه من غیبت شما را می‌کنم شما روحتان هم از این کار من خبر ندارد اما تاثیر غیبت من این است که شما خود به خود نسبت به من عداوت دارید هر چند چیزی نشنیدید و خبر ندارید اما خدا این اثر را بر غیبت قرار داده است"

.......



گلبهار عزیز خواستن که شما هم راهکارها و تجربه هاتون رو اینجا بنویسید برای اینکه از تجربه های همدیگه استفاده کنیم .

اینم آدرس پست ایشون:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پایان ترم

بسم الله


همیشه بازه پایان ترم برای من خیلی بد بوده


تصحیح کردن برگه ها را خیلی خیلی طول میدهم


برای هر برگه ای غصه میخورم


چرا اینها را اشتباه نوشته اند.


بیشتر جوابهای پرت ناراحتم می کند. چقدر من این را توضیح دادم؟! وای چقدر خسته و کوفته از سر کلاس می آمدم. یک نفس هم استراحت نداشتم سر کلاس.


چرا نسل فعلی اینقدر راحت طلب اند.


اصلا اصول اولیه مهندسی فلان رشته را یاد نگرفته اند!! اینها فردا چطوری میخواهند کار کنند؟


راستش هوش شان خیلی کم است. نه می شود سطح را خیلی پایین آورد چون حداقلهای رشته مهندسی فلان همین هاست. 


کاش میشد برخی رشته ها را خاص دانشگاه های رتبه بالاتر می کردند. این دانشجوهایی که من دارم با داشتن این مدرکها گلی به سر کشور نخواهند زد. بهتر بود کلا رشته ی دیگری انتخاب می کردند. 


این درد دل کل همکاران فنی مهندسی مان است. هیچ کدام از دانشجوها به وجود نمی اییم. خیلی به ندرت. در هر 4 سال یک نفر!! 


سر هر سئوالی یک عالمه فکر می آید سراغم ناخودآگاه.


و می بینم شب شده و من هنوز یک سری برگه را تمام نکرده ام! 


و بدتر از آن پرم از احساس های منفی. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مادر مومن

خیلی دوست دارم یاد گرفته هایم از وبلاگ ها را یکجا جمع کنم

این پست نیکادل عزیز واقعا برایم ارزشمند بود، قسمت های مهم را مشخص کرده ام:

http://somerest.blogsky.com/1395/10/21/post-178/

البته ایشون تیتر رو گذاشتن هذیان. ادامه نوشته ایشونه

سالها قبل دوست عجیب و غریبى داشتم که مادر مذهبى اى داشت. منظورم از مذهبى بودن مومن بودن نیست بلکه مسلمان متشرع است  .  این مادرِ آن دوست عجیبم اعصاب درست و حسابى نداشت و مذهب را کرده بود شلاق. این تازیانه را دستش گرفته بود و هربار اعصاب نداشته اش سوت میکشید اینطورى خودش را آرام میکرد. ما هم جمعى از دوستان بودیم که یکبار بدجور ضربه خوردیم از این زن دیوانه. 

دارم خودم را نقد میکنم. اول اینکه مومن بودن واقعى همه چیز همراه خودش دارد و اولینش فکر راحت است. اعصاب آرام. مومن هیچ وقت به مرز انفجار نمیرسد و نیازى به فریاد کشیدن و آسیب زدن به خودش و دیگران ندارد. 

من اعصاب ندارم! 

من؟

من؟

من اعصاب ندارم؟ این جمله چقدر دور بوده از من پرحوصله و باصبر و تحمل. براى دومین بار اتفاق افتاد. دوماه قبل بود تعریف کرده بودم. تحمل شنیدن صدا ندارشتم امشب هم. فارس را دادم بغل روح الله و گفتم مادر بى مادر. بخوابانش. همه ى وجودم صدا میزند:آرامبخش! باز هم دارم به این فکر میکنم که دگردیسى عجیب و غریب من تا کجا ادامه خواهد داشت؟ 

من شکست نمیخورم نه؟ فردا بلند میشوم  ، ماساژ شیاتسو را عقب نمى اندازم. به خانم دکتر مهربان زنگ میزنم و راه میانبر تزم را با هم بررسى میکنیم. فردا شاید فسنجان درست کنم و سبزى خوردن بخرم اما حتما لباس قشنگ میپوشم و آرایش میکنم   .   الکى نیست مادر بودن.  الکى نیست. کاش اجازه داشتم ورزش را شروع کنم فقط. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی نمی نویسی

بسم الله

وقتی نمی نویسم


معمولا اتفاق خوبی برای نوشتن نیست

به قول دوستی

از دردهای کوچک است که آدمها می نالند

درد که خیلی بزرگ شد

آدم لال می شود.


دوستان عزیزم، می شود به حال من کمی دعا کنید؟ از خدا برای قلب کوچک بی طاقتم کمی صبر بخواهید، برای ذهنم کمی بزرگ منشی و درایت، برای روحم آرامش و دیدن همه چیز از بالا و توکل و توسل، برای بدنم قدرت و توان بیشتر، برای پیدا کردن راه حلی برای مشکلات خانواده پدری ام و مشکلات درست شده در خانواده همسرم، در کنار همه اینها می شود من انقدر آرام باشم که وظیفه ام را که به قدر وسعم انجام دادم همچنان از نظر روحی کشش وقت گذاشتن برای اهداف شخصی ام که سررسید زمانی شان سر آمده داشته باشم؟ می شود؟ می شود خدا باز معجزه نشانم دهد؟

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اولین ها

بسم الله الرحمن الرحیم


دختر نازنینم


خیلی دلم میخواست تمامی اولین هایت را ثبت کنم.


خیلی هایشان در ذهنم هست 


شیرینی شان هنوز هم زیر دندانم است


اولین خنده واکنشی ات که بی اختیار نبود و حس کردم معنا دار است درست یک روز بعد از واکسن دوماهگی ات بود. خیلی دلم غنج رفت مادر.


اولین دندانت را درست روزی که 6 ماهه شدی درآورده بودی. ما آن روز حس کردیمش :)


اولین باری که چهاردست و پا رفتی (هیچ وقت سینه خیز نرفتی) دو سه روز قبل از هشت ماهگی ات بود.


اولین باری که روی پاهای نازنینت ایستادی همین هفت تا ده روز پیش بود. تلاش می کردی از سر و کول من که از خستگی کنارت بی حال افتاده بودم بالا بروی و یکهو دیدم ایستاده ای.  نمی دانی چقدر خوشحال شدم. بوسه باران شدی.


و چند روزست که دو تا دندان بالایی ات هم دارند در می آیند (یکی شان فقط سر زده و با دست لمس می شود اما دیده نمیشود. دندان ریز اره ای :دی) و لازم به ذکر نیست که بیچاره شده ایم از بی خوابی و راه بردن توی ناآرام. از اول همین هفته  است که به این خاطر سوختگی بدی در پاهایت هست. که خوب به رویت نمی آورم این مدت چه به روز زندگی آورده ای وقتی پوشکت نمی کنیم تا زودتر خوب شوی :دی خوب آبرو داری کردم مادر؟ :دی  


پ.ن:

اولین باری که دست زدی، همین چهارشنبه ای بود که این مطلب را نوشتم. با آهنگهایی که برایت میخوانیم دست میزنی :))

این پست برای این نوشته شده که پست قبلی پست اول وبلاگم نباشه:دی 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ترم نفس گیر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ نظر

روزهای شلوغ پر از شکر

بسم الله الرحمن الرحیم


این روزها خیلی خیلی شلوغم


انقدر که مداااااااااام بدن درد، چشم درد، پادرد و ... دارم.


ولی ته دلم یه رضایتی هست


دارم به از تو جرکت از خدا برکت فکر میکنم


که میتونم بگم خداااااایا من همه تلاشم رو کردم


و این جمله چقدر شیرینه.


سال بعد هر چه شد پیروزی یا حلافش بنا به حکمت یا قسمت یا امتحان یا تاوان....


میدونم یادآوری این روزها به کمک ام میان تا خودم رو محاکمه نکنم 


خدایا کمک کن همین فرمون رو زمین نگذارم و همین طوری برم جلو


خدایا بی نهایت شکرت که میتونم وقت ام رو برای اهدافی که براشون شوق دارم صرف کنم.


خدایا بی نهایت شکرت که میتونم غصه هام رو بزارم کنار و به آینده فکر کنم


خدایا بی نهایت شکرت که یادم دادی با تو معامله کنم.


قصه ی پر غصه ای که ج.1 درست کرده و نزدیک 2 ماه داره میشه رو به خودت واگذار میکنم.


پ.ن: بعضی وقتها فکر میکنم خستگی ام خیلی بیشتر از کاریه که دارم میکنم.. قدیمها اصلا اینقدر خسته نمی شدم. بوده از 8 صبح تا 10 شب کار کردم روی پروژه ها ، روزها و هفته ها و ماه های متوالی ولی کم نیاوردم.. ولی این روزها از صبح که بیدار میشم همه جای بدنم درد میکنه تا ساعت 2-3 هم بیشتر کشش یه سر کار کردن رو ندارم.. باید حتما استراحت کنم (منظور اینکه کار نکنم و گرنه استراحت من یعنی رسیدگی به دخمل و خونه و...) تا بعد دوباره شب بتونم دو ساعت کار کنم.

خاله (پرستار دخترم) میگه من هم همینطوری بودم آزمایش دادم دکتر برام هفته ای 1 عدد قرص ویتامین د و امگا3 نوشت. سر خود 2 هفته است که شروع کردم. کمی بهتر شدم ولی در حد همون کمی. فایده نداشته.

شایدم از اینه که مدتهااااااااااست هیچ ورزشی نکردم و بدنم کرخت شده.

نمی دونم. هیچ وقت اینقدر درد در شونه ها و پاها و کمرم نداشتم.

شما حدسی دارین از چی میتونه باشه؟ متاسفانه وقت دکتر رفتن ندارم و شاید بیشتر از وقت اینکه حوصله اش رو ندارم. معطلی و ...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هفت ماه و نیم

بسم الله 


خیلی وقت است که ناراحتم که چرا بالکل شیرم خشک شد


فقط هفت ماه و نیم


دخترم 


اعتراف میکنم بیشتر از تو من بودم که به آغوش پاکت نیاز داشتم


تو از شیر گرفته نشدی


من از شیر دادن محروم شدم


نمی دانم کدام اینها دلیل اصلی بود؟


فشار زیاد کار در این ترم که بیشتر از همیشه بود.


استرس کارهای جدید


غصه بیماری دوباره عود کرده ی مادرم که الان سه ماه دارد می شود و هنوز ....


ناراحتی و غمهایی که ج.1 درست کرده 


همه ی اینها نیرومند تر از همه آن قطره ها و پودرهای شیرافزا و آمدنهای وسط ظهر برای شیردادنت و ... بود


من همه ی تلاشم را کردم 


نشد مادر.. نشد... {گریه میکنم}


فقط میتوانم بگویم متاسفم مادر


متاسفم که حلقه عاطفی محکم مان قطع شد


ولی قول میدهم در محبت برایت کم نگذارم.


و خدا را شکر که حداقل اوایل را شیر خوردی . می گویند 6 ماه اول حیاتی  تر است.


باز هم خدا را شکر بابت خیلی چیزها..


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غیرمترقبه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲ نظر

چه  حسرتی برایم باقی می‌ماند؟؟!!

سلام به دوستای گلم

این مطلب رو در سایت متمم خوندم. در حالت کلی این سایت رو توصیه می کنم. مطالب خوبی داره نوشته محمدرضا شعبانعلی در خصوص مدیریت زندگی.

ادامه مطلب رو از این سایت می آورم. یک سئوال هستش که اگر دوست داشتین جوابش رو با من شریک بشین و با هم بهش فکر کنیم، خوشحال میشم. 


بد نیست به این سوال در خلوت خودمان فکر کنیم که:

اگر امروز بمیرم، حسرت چه چیزی را خواهم خورد و جای خالی چه رویداد یا اتفاق یا دستاورد یا تجربه‌ای را حس خواهم کرد؟

همیشه به ما گفته‌اند که اگر فقط یک روز فرصت زنده ماندن داشته باشی (یا یک ساعت یا یک ماه یا یک سال) چه کار خواهی کرد؟

یا به ما گفته‌اند که دوست داری قبل از مردن چه کارهایی انجام دهی؟

اما توجه داشته باشید که سوال فوق، سوال متفاوتی است و احتمالاً جواب‌های متفاوتی هم خواهد داشت.

سوال این است که اکنون فرصت تمام شده و از تمام داشته‌ها، فقط حسرت است که برایت باقی مانده.

بزرگترین حسرت باقیمانده چیست؟

کاش فرصت کنیم و به این سوال فکر کنیم و پاسخ قطعی آن را پیدا کنیم.

احتمالاً به وقتی که برایش صرف می‌کنیم می‌ارزد.

همچنانکه در ابتدای این مطلب گفتیم، ضمن اینکه منعی برای بحث و گفتگو در زیر این مطلب وجود ندارد، با توجه به شخصی بودن این سوال (و احتمالاً پاسخ آن) منتظر نیستیم که دوستان متممی الزاماً حرف‌هایشان را اینجا بنویسند.

همین که چند دقیقه‌ای را به پاسخ این سوال فکر کنیم، احتمالاً اتفاق مثبتی خواهد بود.


پ.ن1:  جواب خودم رو میام توی کامنتها می نویسم. 

پ.ن2:

یه فایل صوتی هست به نام من و مرگ من با صدای همین آقای شعبانعلی. 

http://radio.shabanali.com/mydeath1.mp3

توصیه میکنم گوش کنین

بقول ایشون ، تنها کسی از مرگ می هراسد که تمام توانش را زندگی نکرده باشد.

من از مرگ میترسم! 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکمو!

بسم ا...


یعنی خدایا دمت گرم


هر کسی رو یه جوری امتحان میکنی!


ما رو به واسطه دخملی امتحانهای مختلف کردی


این امتحان آخری واسه چی بود؟ :دی


شش ماهه لب به شیر نزدم و یعنی با دیدنش نمی دونین چه حالی میشم.


پنیر رو که دیگه نگو! با تخم مرغ میشدن تنها صبحونه هایی که دوست داشتم! یه روز این یه روز اون!


دلم برای هر دو شون له له میزنه :دی 


له له ها!!


ماست چکیده رو بگو!  (گریه حضار)


وااااااااااااای نون ساندویچی،


پیتزاااااااااااااااا

(های های حضار)

منوی غذایی من تنوع طلب از حدود 78 غذا!! رسید به 4-5 غذا. ببینین چقدر تنوع طلب بودم. هر روز یه مدل غذا درست میکردم و تا بیاد تکراری بشه حبیب اسم غذاها رو هم یادش میرفت! 

الاننننننننننننننن یعنی دارم دیووونه میشم :دی


تابلو شد خیلی شکمو بودم! و خدا اینطور انسان را متنبه میکند!! :))) 


خدا جون عاشقتم.

یعنی هیچ ماه رمضونی اینقدر پا روی نفسم نگذاشته بودم که این مدت گذاشتم :دی


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

موی سپید

بعد از ازدواج همیشه موهایم را رنگ کرده ام

از همان وقتی که حدود 20 تار سفید یکجا نشسته درست وسط سرم را نمی توانستم تحمل کنم

تا حالا که وقتی در آینه  موهایی را می بینم که از حدود چهار ماه پیش تا حالا رنگ نخورده اند، جا میخورم

از کی تا حالا اینقدر تعداد موهای سفیدم زیاد شده است؟!

اینقدر؟!

در هر سانتی متر مربع چند موی سفید هست!!

به چهل ساله ها میمانم

چقدر دیدن خودم در آینه غمگینم می کند.

موی سفید مرا یاد روزگار رنج هایم می اندازد.

چقدر پیر شدی محبوب؟!

کی قرار است زندگی ام رنگ روزهای خوش را ببیند؟

خدا دارد امتحانم می کند به سختی؟

تاوان گناهی است که نمی دانم؟

تقصیر سبک غلط زندگی خودم است؟

زندگی همین است و بایست شاد باشم؟


نمی دانم

اما

غمگینم.


همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هر لحظه

بسم الله الرحمن الرحیم


-----------------از سری نامه هایی به دخترم (نوجوانی)

دختر عزیزم

تصمیم گرفتم نامه هایی برایت بنویسم. 

این نامه ای است که وقتی نوجوان شدی میخواهم بخوانی. اوایل سنین دبیرستان. چه میگویم. آن زمان احتمالا میگویند نهم!


دخترم، 

چیزی که این روزها بعد از سی سال زندگی با سعی و خطا فهمیده ام را میخواهم زودتر از آنکه دیر بشود به تو بگویم. زودتر از آنکه تو هم مثل من زمان را به واسطه چیزهایی که نمیدانی از دست بدهی. یا اینکه لحظات شاد زندگی ات را از دست بدهی. 


دخترم،

عزیزکم

تو حیفی مادر. 

بی نهایت حیفی. 

حیف تر از آنی که کاری بکنی که ارزشی نداشته باشد. این جملات موقع شنیدن بدیهی هستند ولی وقتی مثل من میافتی در جریان زندگی، یکهو به خودت میآیی و می بینی کارهای عبث زیاد کرده ای. 

افسوس میخوری بر عمر رفته ات.

ولی باز ممکن است به چرخه اشتباه کردن هم بیفتی.

عزیزکم

تنها راهی که ما را از اشتباه کردن باز میدارد اصلاح کردن مداوم مسیر است. 

و این مداومت بایست روزانه باشد.


نازنینم

راهی نیافته ام بهتر از مراقبه شبانه که انسان به کارهای روزانه اش بیندیشد. 

و عمیق بیندیشد

و میزان کند خودش را با افق متعالی یک سال آینده اش، 

پنج سال آینده اش

ده سال آینده اش

و عمرش


یادم باشد وقتی خواستم این نامه را برایت بخوانم، روایت خودم را بگویم که چطور وقتم را با اجابت کردن درخواستهای این و آن پر کردم و از اصل کاری که بایست انجام میدادم غافل شدم.

یادم باشد عمق ناراحتی این روزهایم را به تو انتقال دهم تا با دقت بیشتری به حرفهایم گوش کنی و عمل کنی. 

تا تو راه مرا نروی مادر. 


دلبندم

کاش انقدر با من و پدرت دوست باشی که هر شب همه اتفاقات روزت را با من و پدر در میان بگذاری و بتوانیم به تو کمک کنیم از بالا به زندگیت نگاه کنی  تا همیشه موفق باشی. 


دخترم خیلی حرفها دارم بزنم. لبریزم از حرفهایی که تجربه ی سنگینی برای من بوده اند. کاش گوش تو شنوای آنها باشد. من که کسی را نداشتم از اول نصیحتم کند و این حسرت زیادی برایم به بار آورده. 

این نامه را فقط به همین نکته ختم می کنم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

خانه و خانواده خوشبخت

بسم الله الرحمن الرحیم 

1. خوشبختی خانه در خدا پرستی است.

2. عزت خانه در دوستی است.
3. ثروت خانه در شادی است.
4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5. پاکی خانه در تقوا است.
6. نیاز خانه در معنویات است.
7. استحکام خانه در تربیت است.
8. گرمی خانه در محبت است.
9. صفای خانه درمحبت است.
10. پیشرفت خانه در قناعت است.
11. لذت خانه در سازگاری است.
12. سعادت خانه در امنیت است.
13. روشنایی خانه در آرامش است.
14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18. شرافت خانه در لقمه حلال است.
19. زینت خانه در ساده بودن است.
20. آسایش خانه در انجام وظیفه است

 

استفاده از این اکسیر شفا بخش بدون شک هر خانواده ای را خوشبخت میکند

موافقین ۰ مخالفین ۰

لالایی طفل شش ماهه من

بسم رب الحسین

روضه ی اول:

++منزل م.شوهر ده شب مراسم برپاست. مداح روضه میخواند. از رقیه ی سه ساله. دخترک سه ساله ی جاری ام آمده پیشم و فاطمه حسنا را ناز می کند. نگاهش میکنم. به حجم کودکی اش. یاد رقیه می افتم و حجم ماتم اش. اشک امانم را می برد.

++سینه می زنیم. فاطمه حسنا آرام آرام است. محکم مرا بغل کرده. جانم از شدت عشقم به دخترم لبریز شده. مداح میخواند: لالایی اصغرم...

جانم به لب می آید. امروز فاطمه حسنای من شش ماهه شد. رسید به نقطه اوج خواستنی بودنش. 

++فاطمه حسنا بیتاب شیر می شود. مادرهایی مثل من که شیر درست حسابی ندارند به کودکشان بدهند می دانند گریه طفل از گرسنگی چه آتشی بر جان می زند. حتی همان چند دقیقه ای که طول میکشد تا چیزی برایش آماده کنی و چون میدانی برای طفل معصوم خیلی طول می کشد پرپر می شوی. به رباب می اندیشم. به لحظه ای که شیر هست و علی شش ماهه نیست.. به نوشدارویی که بعد از مرگ سهراب از هر زهری سوزان تر است آتش می گیرم. امسال بیشتر از سالهای پیش این قسمتهای روضه امانم را می برد..

++ه زینب می اندیشم. لحظه ی شهادت مادر. چرا هیچ کس نیست دخترک را از روی بدن بی جان مادر بلند کند. چرا هیچ محرمی نیست علی را کمک کند؟ چقدر غریبند این خاندان.

++مداح میگوید: "اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد" 

زندگانی محمد و آل محمد؟ 

همه بلند بلند تکرار می کنند و اشک میریزند. یعنی میدانند چه میخواهند؟ میدانند یعنی سه طلاقه کردن دنیا و خریدن همه ی غمهای دنیا به جان خسته؟ میدانند یعنی تا پای جان به پای عقیده ایستادن؟ میدانند همین با دعاهای یواشکی شان برای نعیم شدن هر چه بیشتر از دنیا چه بسا تناقض دارد؟

هی محبوب؟ جراتش را داری این دعا را بخوانی؟ پایش می ایستی؟ 

حاضری راهی را بروی که اینقدر تنهایی هم دارد؟ اینقدر  سختی؟ 

این دعاهاست که حسین را از یک اقلیت شکست خورده در ظاهر تبدیل به یک قهرمان جهانی می کند. همین حسرتهاست که میلیون ها نفر در همه ی اعصار فریاد می آورند که اگر حسین آن روز غریب بود ما دنباله رو راهش هستیم. هم اینک پیمان می بندیم با مردی ورای 14 قرن پیش. 

هی محبوب؟! تو چه می کنی؟ حسینی هستی یا ....؟

سخت است. خیلی خیلی سخت... 

ئ همه ی سختی اش به خاطر سبک زندگی غلطی است که این گذشتن از همه چیز و به پای شرافت ماندن را سخت کرده است. انقدر که فقط 72 تن توانستند. 

محبوب. بیا و قول بده اینقدر دنیایی نشوی. 

بیا و از بالا نگاه کن.

بیا و دل بکن از خیلی چیزهایی که دل بسته ای. 

چقدر سخت است. 

مداح روضه می خواند.

زینبی که از همه کسش دل کند. از برادر ، از فرزند، از پدر، از ...

حسنا را می فشارم. گریه امانم نمی دهد.

خدایا حسین تو بدجور فرقان است. خط برنده بین شر و خیر. هیچ وسطی نمی ماند!  

هیچ توجیهی نمی تواند ایمان نصفه ی آدم را در برابر حسین توجیه کند. بدجور میزان است. 

خدایا سربلندمان کن.

++امسال دیگر نگاه انتقادی سالهای قبل به اطرافیان را ندارم. امسال سرم فقط در گریبان خودم است از بس ایراد در خودم هست. سالهای قبل نمی دانم به چه رویی در فکرم به بقیه انتقاد داشتم در حالی که... امسال انقدر از مرحله دورم که حتی آرزو می کنم محبوب سالهای قبل بودم. همانی که حتی معنی خیلی از دعاها را هم دقیق نمی دانست و لی بهتر از محبوب پرت این روزهاست همان محبوبی که همان موقعها هم از او دلخور بودم شده حالا حسرت این روزهایم! 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آقا شرمنده ام..

بسم رب الحسین

...

این روزها که میگذرد 

هر روز احساس می کنم که چقدر سیر زندگی ام قهقرایی است

هر روز بیشتر از دیروز حس می کنم اگر من هم سال 61 هجری بودم جزء حسینیان نبودم


....

یکی از زیباترین کتابهایی که در مورد عاشورا خوانده ام کتابی است از شهید آوینی

به نام فتح خون

با هر بار خواندش گریه کرده ام

این کتاب در مورد حسین نیست

در مورد حسنیان نیست

بلکه در مورد کسانی است که حسین را تنها گذاشته اند

در مورد علتها و توجیه های هر کدامشان است

بدجر توجیه ها و علت ها برایم آشناست

همانهایی است که در وجود خودم دارم

انقدر در پیله ی خودم فرو رفته ام که می ترسم

می ترسم اگر همین روزها امام زمان ام ظهور کند، حتی سر از آخور دنیا بیرون نیاورم که ندایش را بشنوم

..............

خدایا مرا از غم دنیا نجات ده

و به غم خودت مبتلا کن

و بد مبتلا کن

آنقدر که هیچ غمی نتواند در من رخنه کند

غیر از غم تو

موافقین ۰ مخالفین ۰

هم اتاقی!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۵ نظر

چند حرف

بسم الله الرحمن الرحیم


+++امروز اولین روز کاری من است.


جسمم در محل کار و قلبم پیش دختر نازنینی است که بیشتر از انکه او به من وابسته باشد، من به او وابسته شده ام.


دیشب بعد از یک روز کامل تفریح حسابی وقتی داشتم تند تند کارهای فردا را سر و سامان میدادم، یک لحظه به حبیب گفتم: فردا اولین باری است که اینهمه از دخترم دورم. 

8 ساعت

مجال حرف زدن نبود.

اما با همین جمله اشکم ریخت

حسنای عزیزم

دلم نمی آید اینهمه مدت در آغوشت نداشته باشم اما چه کنم مادر؟ که بخشی از همین دوری ها به خاطر خودت است. 

کاش این سیستم با یک مادر مهربان تر بود. 

به هر سختی باشد، ظهر آمدم پیشت. 

خدایا کمکم کن .

سخت ترین کار برای آدمی چون من اینست که بتوانم متعااادل باشم

بین کار دانشگاه

همسرداری

بچه داری

رسیدگی به مشکلات خانواده پدری

خدایا کمک کن یکسال بعد همین موقع شاکر باشم نه نادم از تصمیم ها و عملکرد یکساله خودم.


++ وبلاگ مریم روستا که هیات علمی هم هست با یک دختر که یک ماه از حسنا بزرگتر است را میخوانم. این ترم درس داشته. اما چقدر همکارهای فهیمی دارد. قرار است فقط ساعات تدریسش را دانشگاه حضور داشته باشد. برای او یعنی 10 ساعت. 

وای چه می شد اگر من هم همینطور بودم. 12 ساعت!؟ 

خیلی به حال همکاران .... تاسف میخورم که به جای درک کردن مادرآزاری دارند!! 

و مریم عزیز وقتی از نگرانی اش از ندیدن ضحی 10 ساعت در هفته میگوید، برای من اصلا که قابل فهم نیست هیچ! انگار در بهشت است و کفران نعمت می کند. 

راستی، اینجا کسی هست که فکر کند من هم همین شرایط را دارم؟ کسی هست به من بگوید کاش شرایط تو را داشتیم محبوب!! اینقدر ناشکر نباش؟

ممنون میشوم اگر هست بگوید حتا بی نام و نشان. این روزها خیلی احتیاج دارم نیمه پر لیوان زندگی ام را ببینم.


++ البته شکر خدا که روزهای بهتری را داریم میگذرانیم. حسنا مثل یک بچه ی معمولی شده. بعضی روزها مثل قبل است اما بیشتر گریه های در حد معمول دارد. و این خیلی خیلی شکر دارد. 

++ دیروز بعد از دو سال انتظار رفتیم یک قایق سواری درست جسابی روی رودخانه. نیم ساعته. با احتساب انتظار و .. یک ساعت شد. بچه را گذاشتم پیش م.شوهر. خ.ش و جاری 1. بعد از برگشت جاری 1 تا توانست رژه رفت روی اعصابم که بچه امانمان را برید! مادر دیگر بایست قید تفریح را بزند و ... ولی انتخاب کرده بودم که اصلا به حرفهایش بها ندهم چون واقعا درک نمی کند. نمیخواهد درک کند. حرفش کلاً اینست که ماها مادرهای بهتر بودیم !! هی گفتیم تفریح لازم داشتم. در همین 5 ماه توانم تمام شده بود 

دو سه ساعت تمام او گفت و من گفتم و دریغ از اینکه مجاب شود! حرفهای چرت و پرتی در جواب حرفهایم میزد که اگر اینقدر از این تفریح لذت نبرده بودم و به خودم قول نداده بودمم که اجازه ندهم حال خوبم را کسی خراب کند، قابلیت این را داشت که کامل همه چیز را زهرمار کند! حسادت چقدر چیز بدی است! حبیب در انتها آمد و حرفها را که شنید جانب من را گرفت و دفاع تمود و دماغها سوخت و بسی ذوق نمودیم :دی

دخترم!! من خیلی تحمل می کنم که با فامیل پدری ات خوب باشم. به خاطر تو.  ولی واقعا ارزشش را هم ندارد. اصلا اهل درک و فکر و ... نیستند! امیدوارم باز هم بتوانم تحمل کنم!




------------

حرف آخر: سیده ی عزیز (وبلاگ لحظه های ما برای هو) الان کربلاست. بدجور دلم شکسته است از دست دلم! از این دلی که سر به راه نشده اما هوایی است. 

خدایا خودت حوایجم را میدانی. 

میدانی برای خودم  نمی خواهم.

اوج استیصالم را میدانی. که تو اجابت کننده مستاصلانی. 

به همین قبه ی سیدالشهدایی که لیاقت زیارتش را نداشته ام تا حالا، به همین قبه که سیده عزیز پست آخرش را از آنجا نوشته 

به همین قبه ای که دلم را لرزانده قسم.

عنایتی کن. 

کمک کن وسیله ای باشم برای گره گشایی از مشکلات اطرافیانم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یه موج سینوسی دیگه

بسم الله الرحمن الرحیم


توی این 5 ماه یاد گرفتم که هر وقت اومدم نوشتم حسنا خوب شده، فقط یه موج سینوسی بوده که رسیدیم به نقطه ی خوب قله اش توی قسمت مثبتها و بعد گفتن یکهو سقوط کردیم به پایین موج توی قسمتهای منفی!

ولی بازم خدا رو صدهزار مرتبه شکر که بعد از هر سختی خیلی شدید خدا برام یه نفحاتی میفرسته تا کمی انرژی بگیرم. 

دیشب وبلاگم رو میخوندم. نوشته های این 5 ماه رو. وقتی صبرم کاملاً تموم شده، یکهو یه گشادگی ایجاد شده نفس راحت کشیدم و انرژی گرفتم. بماند که باز یه سربالایی یا سرازیری سخت در جلوی رومون بوده. 

و اون هم به دلیل تشخیص ندادن مشکل حسنا بود. 

خیلی حرفها داشتم که در جواب دوستانم بنویسم. گفتم بکنمش یه پست. درس به درس و نکته به نکته برای خودم!


اول از همه اول از همه بییییی نهایت از دوستای گلم ممنونم. مخصوصا از پرنسس عزیزم و زهرا.س مهربون تشکر میکنم که من رو ترغیب کردن به حساسیت مشکوک بشم. گرچه هیییچ علامتی هم حسنا نداشت. هیچ نوع جوش یا قرمزی پوست در اثر فشار یا ... فقط گریه. 

البته اجابت مزاجش خیلی رقیق بود که علمای فن از روز اول به من گفته بودن چون تو چیزی نمیدی به بچه ات اینجوریه!! همه هم متفق القول که این بچه چیزی نمیخوره که اجابت مزاجش اونطوری باشه!! یا میگفتن بچه ها اینطوری ان. نبایست که اجابت مزاج شبیه بزرگترا باشه! این شد که کلا وضع اجابت مزاجش از همون روزهای اول از ذهن من به عنوان یه حالت عجیب خارج شد!! 

درس اول: درسته مادرشوهرم یه عالمه بچه و نوه داشته ولی چرا وقتی حالت قاطعانه به خودش میگیره و اظهار نظر میکنه من فکر میکنم حرفش 100 درصد درسته؟! دیگه هر چیزی رو بایست بیشتر تحقیق کنم. 

اولین بار در سه ماهگی پرنسس عزیز گفت که حساسیت به شیره حتماً . من خود شیر و خامه رو قطع کرده بودم و فقط ماست میخوردم. و گاه گداری هم به خاطر مشکل یبوست کرده در غذا استفاده می کردم چون بهم میگفتن شیرت کم چربه که بچه جون نمیگیره!!

ولی بازم افاقه نداشت.

خ.شوهر1 هم پارسال یه مشکلی پیدا کرد بعد از طب سوزنی که رفت که میخواست بره پیش متخصص آلرژی. ایشون به من گفتن که کل شهر رو زیر و رو کردن و اینجا متخصص الرژی نداره و بایست برن یه استان دیگه! عاقا ما هم فکر کردیم این تخصص چقدر چیز عجیب غریبیه و چقدر بیماری نادری پیدا کردن و ... یه ورم غدد لنفاوی رو انقدر پیچیده نشون داد که رفت تهران و بعدش خودش خوب شد. 

ولی این حرف ته ذهن من بود و چون به سختی میتونستیم بریم یه استان دیگه یا یه شهر دیگه و یه احتمال بود آلرژی حسنا خیلی متاسفانه پیگیری نکردم حرف پرنسس جان رو.

تا اینکه این هفته با ناامیدی به حبیب گفتم مرخصی بگیره یه روز بریم یه استان دیگه واسه آلرژی. زنگ هم زدم خواهر شوهرجان یکی رو معرفی کردند که پدرشوهرمادرشوهر رو به خاطر الرژی در اثر طب سنتی بردن پیش شون و اصلا افاقه نکرده بود! به چندتا از آشناهای ساکن اونجا سپردم برام متخصص پیدا کنن و ..

قرار بود برای مشکل پاهام زنگ بزنم کلینیک تخصصی شهر نوبت بگیرم. گفتم بزار بخش اطفال شون هم ببینم چه متخصص هایی دارن. قبلاً دخترم رو فقط مطب پزشکها برده بودم. دیدم بعله!! متخصص آلرژی هم هست! نوبت گرفتیم 

درس دوم: بارها بهم ثابت شده خ.شوهر1 حرفهاش اغراق شده است و در جهت منافع خودش! قبلاً سر رسم و رسوم عروسی. قیمت چیزها و ... بهم ثابت شده بود حرفش قسمتی از حقیقته یا *10 شده یا تقسیم بر 10!! همیشه هم هرچی بزرگنمایی میکرد من دیگه خودم تو ذهن خودم میگفتم ببینی واقعیت ماجرا چی بوده؟ از کسی بد میگفت! میگفتم همین  الان باهاش حرفش شده. فردا میاد میگه فلانی بهترینه! و ...

در گذر زمان این حیطه ی اعتماد نکردن به حرفهاش هی وسیع تر و وسیع تر شد. اما در مورد دکتر نمی دونستم چه منفعتی داشته آخه؟! فکر میکنم پارسال میخواسته شوهرش حتماً ببردش تهران و اینها گفته اینجا کسی نیست. نمی دونم واللا. فقط دیگه نبایست به حرفش اعتماد کنم. در هییییچ حوزه ای!! بسه دیگه از یه سوراخ چندبار گزیده بشم خوبه؟


این پزشکه هیچ نشونه ی آلرژی ای در حسنا ندید غیر از همین اسهال در اکثر مواقع و گریه های شدید. اما وقتی 5 ماده غذایی رو تست کرد حسنا به 4 موردش آلرژی داشت :(  کلیه ادویه جات!! رب و گوجه، تخم مرغ، کلیه لبنیات!! و فقط مرغ و ماهی رو حساسیت نداشت!  

بمیرم الهی. منم انقدر به غذا انواع اقسام ادویه جات میزدم که حد نداشت. دخترم رو خودم زجر میدادم. میخوام زار بزنم!

قرار شد بیست روز دیگه باز ببریمش.

یه شربت هیدروکسی زین نوشت شبی یه قاشق چایخوری. گفت رانیتیدین رو قطع کنم با اینکه گفتم جدیدا واقعا رفلاکس داره. من می بینم که شیر میاد توی دهنش. ولی گفت رفلاکسش کمه و دارو نمیخواد چون وزن گیریش مشکل پیدا نکرده. 

کاش یه ذره این مادرشوهرم اینها رو میشنید دست از سر من برمیداشت که تو به این بچه شیر نمی دی گریه میکنه! وقتی هم میگی دکتر اینو گفت انگار نه انگار!!

یه شیرخشک مخصوص هم نوشت (نوترامیژن) که کلی با بدبختی و بردن مدارک و ثبت نام و گرفتن کدرهگیری و ... از بیمارستان بهمون دادن. چون قبلش خودم برای امتحان میخواستم شیرخشکش رو عوض کنم و گشتم پیدا نکردم راضی شدیم توی این پروسه شیرخشک رو بگیریم. که انقدر بوی بدی میده و بدمزه است که حد نداره! دقیقاً زهرماره! جالبه حسنا میخوره!!؟  روشم نمی دونم اسپانیولی نوشته یا چی.. در هر صورت انگلیسی نیست که بفهمم ترکیباتش چیه؟ ایا شیرسویاست مثلا؟ 


حال این روزهای من الان اینطوریه:

- رووزی دویست بار دوستای وبلاگی ام رو دعا کنم! از ته دل براشون خیر و عافیت و شادی بخوام.

-خوشحالم که ظاهرا مشکل حسنا کشف شده. البته اگر خدا بخواد و همین مشکل باشه و چیز دیگه ای نباشه

-ناراحتم که تا حالا چرا نمی دونستم و ناراحتم که حالا بعد این چطوری غذا درست کنم؟! هیچی نمیشه پخت! همش بدمزه میشه! هیچ جا هم مهمونی و ... نمیشه رفت حتی منزل مادرشوهر.(البته مامان خودم قربونش برم غذا رو به سبک مناسب من درست میکنه حتماً) غذای دانشگاهم نمیشه بخورم دیگه. 

-کلاً متعجبم حالا بایست ناراحتی ام غالب باشه یا خوشحالی ام!! فعلا خوشحالی غالبه!

درس سوم: گفتن و گفتن و گفتن

وبلاگم رو مرور کردم و خاطرات قبل برام تازه شد. این مدت انقدر همه چیز رو فراموش کرده بودم که فقط حال رو میدیدم. حبیب همون طوری که گفتم خیلی خیلی مهربونه. وو همیشه اون بوده که پا پیش گذاشته تا قهرمون بشه آشتی. روم به دیفال! آیکن شرمندگی و اینا.

فقط یه مشکل داره که به گفته ی دوستان ظاهرا مشکل همه ی مردهاست. برای حسنا داری مرتب بایست بهش بگم. و این گفتن و گفتن و گفتن برام سخته.

ولی خوب هر وقت اعصابم خورد نباشه شدنی هستش :)) 

برای کسانی که از حالم پرسیدن بگم حبیب زود اومد آشتی دوباره و البته کلاً زد زیر قضیه که من بی جهت قهر نموده ام! آن روز آخری که دیگر منجر به قهر شده حبیب ادعا میکرد که 5 دقیقه بود خوابیده بودم و تو 2 ساعت بعد از پایین بردن اومدی دنبال حسنا و ...!! :دی  یعنی من در هپروت بودم نفهمیدم تا بروم پایین شده 2 ساعت؟! حبیب در هپروت بوده 3 ساعت عصر خوابید میگوید 5 دقیقه؟! عاقا ما هم بیخیال شدیم ثابت کنیم حرف کی درسته! :دی همین مرافعه کافی بود! یک مقداری  بیشتر درک شدیم! 

از کل آن روز هم یک چیز در ذهنش پررنگ مانده بود؟! فکر کنید کدام لحظه؟ لحظه ای که من داد زدم ببررررررررررررررررش پاااااییییییییین! :دی یعنی اولین دادم بوده فکر کنم! چقدر مردها از داد بدشان می آید ها! یعنی دویست بار در هر جمله که میخواست واکاوی کند آن هفته چه شد و .. میرسید به آن روز و آن داد!! کل هفته خلاصه میشد در آن داد زدن من :دی 


درس چهارم: صبر و صبر و صبر

برگشتم به مد غر نزدن. حبیب راه برگشت ندارد برای این کار دوم تا چند ماه دیگر حداقل. و از طرفی کار دوم هم خیلی خیلی استرس زا شده برایش و انتظار درک شدن و حرف زدن با من و .. را دارد. این روزها سعی میکنم بیشتر درکش کنم و شرایط را بپذیریم. 

چاره ی دیگری نداریم. 

نپذیرفتن شرایط میشد متوقع بودن و ناراحت شدن و ... 


حرف آخر:

مادرم دوباره چند روزی است انگار باز میخواهد وارد دوره بیماری اش بشود. پدر میگفت تا شما بودید و با بچه سرگرم بود برایش خوب بود. شبها خواب برادرم را می بیند که با مدرک دکتری بعد از 3 سال اینجا کار پیدا نکرد و نزدیک دو ماه است رفته تهران آنهم برای یک کار کم درآمد! و مدام غصه میخورد و دلواپس تنهایی برادرم است.. نمی دانم غصه ی برادرم باز دارد باعث عود بیماری اش میشود یا غصه ی حسنا. مادرم مخالف است شدید که بچه را دست غریبه بسپریم. هر چند ما هم خیلی محتاطیم و هر پرستاری را قبول نمی کنیم. با آمدن پرستار منزل خودشان تحت نظارت خودش هم موافق نیست! میگوید خودم نگه میدارم و من حدود دو هفته از نزدیک دیده ام که با این کمر درد و پادرد و گردن درد نمی تواند.  

نمی دانم چه کنم.  امروز غذایم آماده شود میروم به مادرم سر بزنم. قدری میمانم تا حسنا مادرم را بخنداند من هم کمک حالشان باشم. شاید چند روز. نمی دانم.

به قول صبای عزیز، این چیزها ارزش شان بیشتر از کارم است. حیف است به خاطر سرشلوغی از این چیزها بزنم. تا خدا چه خواهد؟ 

این روزها فکر میکنم شاید رسیدن به آن قله ی موفقیت در کارم که آرزویم است در توانم نیست. 

و اگر بیش از توانم به خودم فشار بیاورم و بیمار شوم، تکلیف حسنا چه می شود؟ میشود از جایی برایش مادر بگیرم؟! نه. 

دارم سعی میکنم خودم را راضی کنم شاید خیلی از آرزوهایم قسمت و سرنوشت من نیست. سخت است و دلم پر از غصه می شود از بس شوق داشتم بهشان. ولی خوووب. نمی دانم آخر چه می شود؟

می شود به حال مادرم دعا کنید؟


پ.ن:

هنوز هم پرستار پیدا نشده. غیر از تعهد و شناختی که دنبال آن هستیم، مساله زمان کار من هم برای همه شان معزل است! به نیم وقت راضی شدیم که نیمی پیش یکی از مادرها باشد نیمی پرستار. پیش مادر خودم که در شهر دیگری است با اینکه خیلی هم نزدیک است. 10 دقیقه با ماشین! از درب اینجا به درب آنجا!! ) اما عموماًً چون میخواهند با تاکسی بیایند می گویند سخت مان است و ... 

چقدر این پرستارها ناز دارند؟!!

به یکی شان گفتم میشود کار خانه هم بکنید؟ مثلاً درست کردن غذایی چیزی. گفت! نه بچه داری خودش آدم رو خسته میکنه! دیگه هیچ کاری! 

یعنی من این مدت چی بودم؟! آدم نبودم؟! 

واقعاً نازشان زیاد است خیلی هایشان! 

یک روز یکی آمد و گفت مشکل کمر دارد. عصر رفت دکتر و کلاً گفتند استراحت مطلق بایست باشد و معذرت خواهی کرد. 

دو روز بعد یکی دیگر آمد و او هم گفت مدتی است بعد از عمل زانویش کار نمی کرده. حالا اگر پسرش اجازه داد می آید. شب گفت نمی تواند! 

مدام امید واهی می بندم و ناامید می شوم. 

این مدت با زندگی خیلی ها از طبقه پایین تر از نزدیک اشنا شدم. هر چقدر هم خوانده بودم تا از نزدیک ندیده بودم و باهاشون حرف نزده بودم اینقدر برام ملموس نبود. 

برای زندگی خیلی ها در دل اشک ریختم.

شختی های زندگی خودم خیلی در ذهنم کم رنگ شد. 

درس پنجم: هر از گاهی به پایین تر از خودت نگاه کن. نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه از نزدیک. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به عمل کار برآید به سخن دانی نیست!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر

خودم در آینه

بسم الله الرئوف بالعباد


امروز خیلی به ریشه ی مشکلاتم فکر کردم. 

دو روزه که برگشتم. 

روز اول به در و دیوار خونه نگاه می کردم و فکر می کردم چرا من اینقدر از اینجا متنفر شده بودم؟ 

الان چرا حس تنفر ندارم. 

چرا از زندگی ام بدم آمده بود؟

 بعد دیدم خشم های ریز ریز است که جمع شده.

 مثلاً هر بار چیزی را جمع می کردم و سر جایش میگذاشتم در دلم غر می زدم که حبیب! کی میخواهی یاد بگیری بچه نباشی! اینها را درست سر جایش بگذاری! 

یا مثلاً ظرفها را می شستم با ناراحتی که چی شد روزهای اول که حبیب برایم ظرف می شست و هوایم را داشت! 

این مغزم لحظه به لحظه ناراحتی برایم تولید می کرد و من ناخودآگاه هشیار نبودم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم می آورم.

غذا را برایش می آورم ولی دلم خوش نیست که چرا عادت کرده زنگ بزند که سفره را بچین من آمدم! چرا نمی فهمد من خسته ام. خیلی خسته.


اما چرا این حرفها را نمی زدم؟!

حبیب وقت نداشت.  در وقت کم اینها می شود غر زدن.

خوب بشود غر زدن.

واقعا این غر زدن نیاز بود. حبیب اصلاً تصورش را هم نمی کرد حجم اذیت شدنم را. چون نمی دانست. به همین سادگی! 

اشتباه از من است که غر نمی زنم!

دیروز از ساعت 3 تا 12 شب نگه داشتن حسنا با حبیب بود.  چندین بار کم آورد و به صدای سشوار متوسل شد. در حاشیه بگویم که من مدتهای خیلی زیادی است اصلا از سشوار برای خواباندن حسنا استفاده نمی کنم. دلم نمی آید دخترم را تنها توی اتاق بگذارم و به واسطه صدای  سشوار بخوابد! بغضم میگیرد از تصور تنهایی اش در آن لحظه ای که درد دارد (هر چند نمی دانم دردش چیست و خودم هم عصبی شدم از اینکه هر راهی رفتم و آرام نشد) و بغضم می شود اگر آن لحظه آغوشی نباشد برایش. 

حبیب شب کمر درد و پادرد گرفت.

او که هر شب شماتتم می کرد که بیشتر با دخترم بگویم و بخندم دیگر خودش هم نای این کار را نداشت. 

با شماتت های بی موردش بیشتر می رنجاندم. انگار می گفت ناشکرم. بد دخترم را می بینم. 

اما دیروز تازه داشت درک میکرد من چه می کشیده ام.

می فهمید نمی شود با اینهمه گریه، باز اعصاب داشت. 

---

امروز مدام از خودم می پرسم چرا من این لطف را از خودم دریغ داشتم که بگذارم بفهمدم؟

همین؟! 

چرا نق نق نکردم تا اصلا یک روز به اجبار من سر کار نرود و ببیند من چه می کشم؟

چرا اینقدر ملاحظه اش را می کنم؟ که او هم سر کارش دغدغه ی اخراجی و ... دارد، که رئیس بدی دارند که ...

چرا اینهمه از خودم کوتاه می آیم و به خودم ظلم می کنم؟ 

چرا خیلی خیلی دیر لب به حرف زدن باز می کنم؟

دیدم من همیشه با زمان های کم هیچ وقت حرف دلم را به کسی نزده ام. 

مثل همین بحثی که دیر صمیمی می شوم با کسی. 

وقتی کسی را می بینم حتی دوست صمیمی، محال است در یکی دو ساعت سفره دلم را باز کنم. 

بیشتر شنونده ام..

دوستانم بارها به من گفته اند شنونده خوبی هستم. وقتی می بینمشان بیشتر آماده ام تا طرف لب به حرف زدن باز کند .مشکلاتش را بگوید و من کمک کنم.

در فرصتهای کوتاه دیدن حبیب هم همینطور برخورد کرده ام.  چرا یادم می رود خودم هم کوه نیستم؟ 

چرا دوست همه ام و دشمن خودم؟

چرا دلسوز همه ام و سخت گیر به خودم؟

چرا نمی توانم با خودم مهربان باشم؟ هوای خودم را داشته باشم؟



------------------------------------

فهمیدم آنچه از خانه ام فراری ام می کند خودم هستم.!!!

فقط و فقط خودم و این مغزم که از کار نمی افتد!

 خودم که هر چیزی را در خودم میریزم و حرفش را نمی زنم. ولی در درون حرص اش را میخورم و خودم را ناراحت می کنم. 

مدام.

اما ناخودآگاه.

چیزهایی که هر کدام ریز ریز هستند ولی تعدادشان خیلی خیلی زیاد است و این من را از درون خرد می کند. 

توانم را کم می کند.

اعصابم را به هم می ریزد.

-----------

چرا خانه مادرم راحت تر بودم؟


چون فکر نمی کردم. تنها نبودم که باز همه ی این افکار هجوم بیاورند. 

همین!


----------------------------------

یک روز از این دو هفته ای که منزل پدری بودم گفتم خانمی آمد و منزل شان را تمیز کرد. 

همیشه وظیفه خودم می دانستم این کار را. ولی خوب دیگر نمی توانستم.

بعد که خانومه رفت، هر کدام از اعضا می پرسیدند فلان وسیله را کجا گذاشته این خانومه؟

و من عصبی میشدم.

تا آخرش گفتم: خوب خودتان ببینید کجا گذاشته؟! چرا اینقدر غر میزنید به من! من که نمی توانم کارهای اینجا را هم بکنم. 

مادر هم که مریض است. حالا یکی را آوردیم کمک هی بگویید چرا فلان وسیله سر جایش نیست؟!

تا پدرم گفت: اعصاب نداری ها! پرسیدیم فقط! اصلا کی از تو انتظار داشت!؟

بعد که به خودم فکر کردم دیدم واقعاً این روزها همه ی حرفها را شماتت برداشت می کنم و ناراحت می شوم. فقط کمتر پیش می آید بگویم ناراحت شده ام.

مثلاً همسرم می گوید دخترم لاغر شده. ناراحت می شوم که اصلا نمی بیند من اینقدر به این بچه میرسم! خوب عوض دستت درد نکنه طلبکار هم هستند! 

 یا راه پله ی ساختمان را بالا می آیم و می بینم خیلی کثیف است. در دلم حرص میخورم و رد می شوم!

خودآزاری گرفته ام!!

حساس و زودرنج و ... شده ام.

بایست فکری به حال خودم بکنم. 

مصادیق مواردی که آزارم میدهد را لیست کنم و از دیگران کمک بگیرم تا حل شوند

همیشه انتظار نداشته باشم از خودم فقط

و طبیعتا چون نمی رسم همه کارها را به سامان کنم حرص می خورم!

------------------------------------------

همسرداری پسری که در خانه مادری خیلی چیزها را بلد نیست، سخت است. خیلی سخت. 

خیلی ها می گویند زن است که مرد را تربیت می کند! کاش از این زنها بیشتر سراغ داشتم. مصداقهای ریز و درشت اش را.

کی دانستم چطور اینقدر مقاوم هستند؟

مثلاً حبیب دیروز بعد از مدتها رفت ظرف بشوید. فکر می کنید چکار کرد؟ زد و دیس سرویس ام را شکست! برای چندمین بار است که ظرف می شکند! 

حرفی نمی زنم اما خودم را از درون خرد می کنم! خیلی سخت است که آن لحظه حرص نخورم که آخر چرا یک کار ساده را بلد نیستی؟! 

خیلی سخت است که به خودم بگویم اشکالی ندارد.. اگر حرف بالا را بزنی دیگر هیچ وقت ظرف نخواهد شست! بایست بگذاری تا یاد بگیرد! 

نبایست از اشتباه انجام دادن ها ایراد بگیری تا کم کم یاد بگیرد درست انجام بدهد. همه ی این حرفها را هم که به خودم بزنم در دلم غصه ای شکل می گیرد که من پیر می شوم تا همسرم ساده ترین چیزها را یاد بگیرد! 

یا اینکه رفت لباسهای شسته شده ی این دو هفته ای را که نبودم در تراس پهن کند! فکر می کنید چه شد؟ چند تا از لباسها از طبقه دوم سقوط کردند به حیاط! 

خیلی خودم را کنترل کردم تا بگویم اشکال ندارد! برو بیاور دوباره می شویم! 

حبیب خیلی خوبی ها دارد. خیلی.

ولی وقتی خودم انقدر به خودم فشار آورده ام که افسرده شده ام تحمل کردن این چیزها برایم خیلی سخت می شود. افسرده تر می شوم. 

بایست خوبی هایش را بیشتر با بگویم تا در دلم از زندگی ام شادتر باشم. 

حبیب مهربان است. 

واقعاً مهربان.

من بایست بیشتر حرف بزنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر. 

چرا من اینقدر کم حرف هستم؟ 

چرا اینقدر پستهایم طولانی است ولی حرف روزمره ام با اطرافیان کم؟ 


------------------------------------

 مطلب دیگری هم که دیدم مرا از این خانه فراری کرده فکر کردن لحظه به لحظه ام در مورد طبقه پایین است!

چرا اینقدر حساسم که از من تصویر مثبتی داشته باشند؟!

چرا اینقدر حرف و حدیثهایشان در مورد سایر عروسها در ذهنم است و انگار من را ترسانده که نکند در مورد من ال بگویند و بل!!

مثلاً چرا وقتی یک خانم کمکی خبر می کنم از درون ناراحتم که آنها در دلشان می گویند زن زندگی نیست و از عهده زندگی اش بر نمی اید؟!

چرا اینقدر می خواهم در همه چیز تمام باشم؟! 

مگر می شود اصلاً

نه. نمی شود. 

چرا نمی توانم حسنا را یک ساعت پیش شان بگذارم و بروم تفریح برای خودم؟!  چرا تحمل ندارم پشت سرم حرف بزنند! خوب بزنند! یک سری ها کارشان همین است. 

بایست با خودم مهربان تر باشم.

بایست خودم را بیشتر دوست بدارم. 

بایست شادتر باشم. به هر قیمتی. 

بایست این ایرادات خودم را اصلاح کنم.

----------------------

در قدم اول سعی کردم به خودم بقبولانم که اشتباه کرده ام اما اشکالی ندارد. خودم را باز شماتت نکنم. با حبیب رفتیم پرستار بچه گرفتیم. که از همین دیروز بیاید. بماند که بدقولی کرد و نیامد ولی من خیلی راحت به مادر شوهرم گفتم که نیاز دارم کسی بیاید بچه را نگه دارد. تحویل نگرفت و در دل خودش هر چه گفت بماند. من قرار نیست یک زن خانه دار تمام عیار مثل آنها باشم. بایست این حق را در خودم بوجود بیاورم که بقیه بایست من را درک کنند. اگر در کل فامیل شان هم هیچ کسی با شرایط من را ندارند بایست یاد بگیرند به جای اینکه من را با بقیه مقایسه کنند و حرف های بی ربط بزنند، من را درک کنند. اگر هم نتوانستند درک کنند ،خوب من چرا حرص میخورم و ناراحتم؟ چرا انتظار دارم در چشم همه نمره ی 20 را داشته باشم از هر لحاظ؟ این ایراد من است و خوب است که فهمیدم. 

--------------

در قدم دوم سعی می کنم هر چیزی که من را ناراحت می کند را حل کنم نه تحمل! دیدم یک سری فکرها می آیند توی سرم و بعد می روند به قولی به صورت  background process روحم را خسته و آسیب پذیر و زودرنج و کم تحمل می کنند. بهتر است تا به فکرم آمدند همان موقع خودم را دوست بدارم و از مود تحمل بیرون بیایم. 

مثلا دیروز صدای بچه پایین می آمد. به صورت دیفالت این روزها با صدای بچه های فامیل مضطرب میشدم. بعد به سراغ کارم می رفتم ولی از درون یک پروسه ای به صورت background این نگرانی و اضطراب را در من ادامه می داد، چون میدانستم هر آن می آیند بالا و زحمت درست می کنند و من وقت ندارم!! اما اینبار گفتم حبیب به مادرش بگوید از حالا تا هر وقت من کارهایم تمام شد بگوید هیچ کس بالا نیاید! ناراحت می شوند یا نمی شوند و ... دیگر فکرش را نمی کنم. 

--------------

در قدم سوم، الان وسط ظهر است و من هنوز نهار درست نکرده ام!  روزهای قبل در این شرایط مضطرب، دستپاچه و ناراحت بودم که چرا نتوانسته ام از پس غذا درست کردن بربیایم! الان مثلا خواهرشوهر یا مادرشوهر یا ... بیایند بالا (که معمولاً یک سر هم می زنند و یک مهمان داری یک ساعتی هم به من تحمیل می شود) در موردم چه می گویند و .. ولی در قدم سوم میخواهم به خودم حق بدهم. بابا من فولاد نیستم. به خودم می گویم. انتظارم از خودم را کم تر می کنم. تازه وقتی هر روز با هزار مشقت همه چیز رو به راه بود، حبیب حس می کرد واقعاً مشکلی نیست!! 

خبر نداشت خودم را کشته ام تا همه چیز سر جایش باشد.

--------------

در قدم چهارم، الان میخواهم بروم حسنا را بگذارم پایین:دی و با خیال راحت یک نهار ساده درست کنم. خودم را شماتت نکنم یه این هم شد نهار!! این نهارهای سریع برای من نمره 20 دارند. کمی خودم را تشویق کنم! انتظار نداشته باشم در این شرایط یک غذای سخت بتوانم درست کنم و حالا که نمی رسم ناخودآگاه ناراحت باشم. تابلو است که بدجور ایده آلیست هستم و بایست اصلاح کنم این را؟

--------

در قدم پنجم. نوشتن و نوشتن و نوشتن.

این وبلاگ اینه ای است که روبروی خودم گرفته ام. وقتی می نویسم انگار مسائل را بهتر می بینم و می توانم حلاجی کنم.

ضمن اینکه در گذر زمان خودم را متهم نمی کنم. در حاشسه بگویم که من همیشه گذشته ی خودم را شماتت می کنم! مثلاً همین روزها می گفتم چرا من فلان کار و بهمان کار را همان سال اول زندگی نکردم؟! 

بعد نگاهی به وبلاگ قبلی ام انداختم و یادم آمد که من با چه اضطرابی ازدواج کردم. دختر پدر و مادری بودم که هر روز مشاجره دارند و فقط هم را تحمل می کنند و از زندگی مشترک می ترسیدم. نمی دانستم چطور بایست بنیان درستی بگذارم. وقت زیادی گذاشتم تا کمی یاد گرفتم. هنوز هم راه زیادی مانده. 

حاشیه را ببندم.  خلاصه وبلاگ نویسی کمک زیادی به من کرده و خدا را شکر دوستان وبلاگی خیلی خوبی هم پیدا کرده ام و به نکات خیلی خوبی اشاره می کنند که از چشم من که خودم را وسط ماجراها گیر انداخته ام، مغفول مانده. اینطور خودم را بهتر می بینم. و خوشحالم که خودم را سانسور نکرده می نویسم.  

از همه ی شما دوستان خوبم بی نهایت ممنونم.

--------------

در قدم ششم، خواب من در این حدود 5 ماه خیلی خیلی کم بود. شیرم کم است. حسنا شیرخشک نمی خورد و شیرم برای حدود 1.5 ساعت فقط سیر نگهش می دارد. حتی شبها. و من تا میآیم بخوابم باز بایست برای وعده ی بعدی شیر بیدار شوم. 

حبیب پیشنهاد داد شبها را نوبتی کنیم. یک شب حبیب به او شیرخشک بخوراند (که واقعا کار سختی است، شیشه شیر نمی گیرد و با قاشق هم به زور میخورد. مرتب بیرون میریزد!) یک شب من شیرخودم را بدهم. حداقل از وقتی قرار است بروم سر کار. 

اگر محبوب سابق بودم جانفشانی کرده و قبول نمی کردم و تا خودم را نمی کشتم دست بردار نبودم! الان میخواهم پیشنهاد بدهم از همین روزها این نوبتی بودن شروع بشود. واقعا استراحت لازم دارم. 

--------------

خوب اینهم شش قدمی که برداشته شد :))  ممنون میشوم قدمهای بعدی اش  ... را شما بگویید :))

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از یک دل تنگ تنها

خدایا

من

دلم


خدایا 

من

دلم


تنگ

است

تنگ است

تنگ است


و هر سازی 

که می بینم


هر سازی 

هر سازی

که می بینم

بد آهنگ است


بد آهنگ است.

بیا


بیا 

بیا ره توشه برداریم


قدم در راه  بی برگشت بگذاریم...


با استیصال به حبیب میگویم دست تنهایم... کمک لازمم.

می گوید زنگ بزن به همان خانومه!

چرا مردها نمی فهمند آن خانومه حلال مشکلات من نیست! کاش میشد زنگ میزدم موسسه و میشد بگویم.. برایم یک دوست بفرستید. یک همدم. یکی که مرا بفهمد. 

دلم شوهرم را میخواهد. میشود یکی را بفرستید جای حبیب؟! اصلا نمی شود یک خواهر خواست از موسسه ی شما؟ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بعد علمی سال کاری پیش رو.

بسمک یا عون


خدایا یاریگرم باش در سال کاری پیش رو به این اهداف برسم. برای یادآوری به خودم ذکر می کنم:

  1. - 20 امتیاز آموزشی { 5 امتیاز کیفیت تدریس، 14 امتیاز کمیت تدریس، 8 امتیاز پرورش محقق شامل کارگاههای آموزشی که هر 8 ساعت آن معادل 0.5 امتیاز است}
  2. -50 امتیاز پژوهشی که 30 امتیاز مقاله و 5 امتیاز رعایت مقررات موسسه و 15 امتیاز مشاوره پایان نامه و داوری ها و ... است. 
  3. 10 امتیاز اجرایی که 5 امتیاز حضور تمام وقت است و 3 امتیاز راه اندازی آزمایشگاه و .. یا ساعت کار اجرایی
  4. 10 امتیاز فرهنگی که جلسات هم اندیشی تا 2 امتیاز است و کارگاه ها و .. هر 16 ساعت 2 امتیاز(حداکثر هم 8) 



سال سختی پیش رو دارم.

مدرک زبان هم بایست بگیرم. یا داخلی یا IELTS. بستگی دارد سال بعد تصمیم مان برای رفتن یا ماندن چه شود. 


یعنی می شود خدا به همه ی اینها برسم با وجود حسنا؟ 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فاصله گذاری..در زندگی مشترک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۷ نظر

بار دیگر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳ نظر

بی صبری خوب است!

طی روزهای گذشته حسنا بدتر و بدتر شد. 

گریه های روز و شب و تمام نشدنی

و هییـــــــــــــــــچ کدام از راههای قبلا آزموده شده جوابگو نبود

اعصابم به شدت ضعیف شده بود

تمام بدنم از بی خوابی و راه بردن مداوم حسنا درد می کرد.

غصه ی یک ماه آینده را میخوردم که با این اوصاف چطور بگذارمش و بروم؟

بارها و بارها گریه کردم.

بلند بلند


از برادرم خواسته بودم ظهر بیاید دنبالم و بچه را برایم نگه دارد. 

بدقولی کرده بود

من همچنان منتظر و بی تاب

انقدر صدای گریه ی حسنا روی اعصابم بود که فقط میخواستم کسی بچه را از من بگیرد و دور کند

میخواستم بگذارم و بروم

برای اولین بار گفتم کاش بچه دار نشده بودم! از پسش بر نمی آیم.

خیلی به هم ریخته بودم. 

خیلی زیاد

چشمهایم از گریه زیاد باز نمی شد

هق هق می کردم

مادرشوهر و خواهر شوهرم طبقه پایین بودند.

طرفهای عصر خواهر شوهرم آمد تا ظرف غذایم را پس بدهد.

از دیدن من جا خوردند. 

بچه را گرفتند و بردند و من هم دنبالشان

تا مادر شوهرم من را دید کلی دعوا کرد که خوب بیار پایین بچه را! 

چرا خودت را داغون می کنی؟ 

نمی دانم چرا تا آن حد مقاومت کرده بودم که به مرز جنون رسیده بودم!

و قرار شد یک دکتری که خواهر شوهر 2 میشناختند حسنا را همان روز ببریم

تشخیص رفلاکس دادند

بعد از مصرف داروهای رفلاکس و توصیه ها حسنا خیلی آرام تر شد. البته نه کامل. ولی خوب نسبت به آن حجم گریه این روزها مثل بهشت می ماند! 

و من این روزها پرم از حسرت

که چرا اینهمه دکتری که بردیم همگی گفتند رفلاکس ندارد؟!!

چرا چهار ماه تمام هم دخترم زحر کشید هم من؟

کاش زودتر صبرم تمام شده بود

کاش زودتر این دکتر را شناخته بودیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر مادر ما متهمیم - پیش نویس زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم


نمی دونم چقدر با دکتر بابایی زاد که دکترای روان شناسی دارن آشنایی دارین؟ 

ایشون دوره ای رو در تلویزیون اجرا کردند به نام "پیش نویس زندگی". هنوز نتونستم کامل گوش شون کنم. ولی قسمت هایی که گوش کردم واقعا مفید بودن. بعضی جاهاش در مورد خودم صدق می کرد و حتی بعض کردم. 

اصل قضیه اینه که یک سری چیزهایی در بچگی به ما دیکته میشه و اونها پیش نویس زندگی ما رو شکل میدن. اینها میتونن خیلی مخرب باشن. مثل احساس مهم نبودن، بزرگ نبودن، بچه بودن، اعتماد به نفس نداشتن و ... 

وقتی بزرگ میشی و متوجه میشی یه اشکالی در وجودت هست که همیشه آزارت میده، با روان کاوی میتونی استخراجش کنی.

ولی درمانش خیلی خیلی سخته.

در صورتی که شکل گیریش در کودکی به راحتی صورت گرفته.

یه سنگی که به راحتی افتاده توی چاه، اما در اوردنش.... امان از سختی در آوردنش....

قبلا شنیده بودم که در قیامت هستند فرزندانی که پدرمادرشون رو لعنت می کنن. یک موردش فکر می کنم این باشه. 

در مورد خودم، موردهایی بوده که خیلی روحم رو آزار میداد.

کاش توی این شهر هم یه روان کاو خوب سراغ داشتم. چون تنهایی نمیشه این سنگ رو از ته چاه در آورد.

اما در مورد دخترم

خدایا به من این توان رو بده که این اشتباهات رو در موردش نکنم.

حالا که تابستونه فرصت خوبیه که تا می تونم در مورد تربیت فرزند مطالعه کنم.

ویدیوهای این برنامه رو هم بایست مابقی اش رو هم دانلود کنم و ببینم. و مرتب تکرار بشه تا یادم بمونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نشستم و گریه کردم

بسم الله الرحمن الرحیم



امروز از اون روزهایی بود که یک لحظه آرامش نداشتم. مدام حسنا گریه کرد.

معمولا کولیکش روزها نیست و شبهاست. اما امروز امانم رو برید.

نه می دونستم چشه

نه می تونستم آرومش کنم

نه حال جسمی خودم خوب بود


از بی چارگی امروز بارها نشستم و گریه کردم


خدایا کمکم کن

حالا که حبیب صبح میره تا نه شب .

حالا که مادرم مریضه

حالا که دست تنهام

حالا که خواهری ندارم.

خدایا بچه داری رو به من آسون کن.

خیلی دلم گرفته.

خیلی...


راستش حسودی هم می کردم...

به مادرهای بچه های فامیل

که بچه هاشون بدون این مشکل و رااااحت بزرگ شدن

به دختر عموها ، دختر خاله ها و ..که تا یک سالگی نفهمیدن بچه داری چی هست. چون یه مادر کار بلد همیشه پیش شون بود و اصلا نفهمیدن بچه چطوری بزرگ شد.

به خواهر شوهرم که یک روز در میون پایینه. 

به دوستم که شوهرش خیلی پیششه.

به خیلی چیزها همزمان فکر می کردم..

به این هورمون های باز بهم ریخته ی زنانه که همه ی تنهایی ها رو یک لحظه میاره جلوی چشمم

به اینکه چه مادر مزخرفی ام که حتی نمی تونم بچه ام رو آرووم کنم

به حجم کارهای عقب افتاده ام که با این اوضاع معلوم نیست اصلا به نتیجه برسه. 

به اخلاق مزخرف خودم فکر کردم که راضی به کمک از طبقه پایین نمی شم. با وجود همه ی کمک هایی که من بهشون می کنم. ولی باز باهاشون راحت نیستم. اصلا و ابدا

به این فکر کردم که اصلا با وجود اینکه مادرشوهرم گفتن بچه رو از مهر بیار پیشم ولی مگه میشه 8 صبح تا 4 عصر!؟ حسنا بیچاره شون میکنه. باید برم مهد ثبت نامش کنم. حالا هم که مهد گفته یه شیرخوار دیگه بیشتر جا نداره و بایست اگر میخوام زودتر برم ثبت نامش کنم. 

باز غصه ی اینو خوردم که مگه مهد جای من رو میگیره؟ مگه ساعتی صدبار قربون صدقه اش میرن؟ مگه اینقدر که من بهش میرسم بهش میرسن؟ مگه اینهمه به پای گریه هاش صبوری می کنن؟ مگه تا گریه کرد با سرعت نور بهش میرسن؟ بچه ام شخصیتش تا دوسالگی شکل میگیره. با همی چیزها ناخودآگاه شخصیتش شکل میگیره. شادی اش. خوش بینی یا بدبینی اش به دنیا. خدابینی اش و ... بمیرم الهیی که دور از منه. 

باز برای این غصه خوردم که کاش مادرم  سالم بود.

برای خیلی چیزهای ربط دار و بی ربط دیگه غصه خوردم. 

و تنها راهش گریه بود

و کاش راهی بود که به جواب می رسید

یعنی یه ذره لااقل آرومم می کرد

اما هیچ فایده ای هم نداره

ولی نمیشه گریه نکنم..

دست خودم نیست..

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰