🚺زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد
🚺زن ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند
🚺زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
🚺اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است
آری زن بودن دشوار است...
زنان ارمغان آور شادی، گذشت و خنده اند
💓یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
👈آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش!!
بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش یه پست گذاشتم برای صرفه جویی های آشپزخونه ای که برگرفته از وبلاگ جمع آسمانی ما بود. دیدم بعضی ها چقدر لایف استایل صحیحی دارند در این راستا.
این پست رو گذاشتم که از نظر دوستان استفاده کنم برای صرفه جویی های زمانی ای که توی زندگی شون می کنن. چند وقته فکر می کنم لایف استایل زندگی ام خیلی خیلی ایراد داره.
بگذریم از اینکه من زمان تلف شده زیاد دارم و همونها رو درز بگیرم شاید خیلی نیاز نباشه فکر کنم چطوری صرفه جویی کنم. ولی به هر حال نکته هایی هست که الان با وجود حسنا بهتره یاد بگیرم.
نکاتی که خودم جدیداً یاد گرفتم رو میگم:
آرایشگاه در خانه:
آرایشگاه رفتن خیلی خیلی وقت گیره. از اینکه قبلش چندبار بایست تماس بگیری تا یه وقت مناسب بتونی پیدا کنی. بعدش هم چقدر زمان بره. انتظار اونجا. خصوصا رنگ کردن. در این حیطه من چند تا کار کردم:
1- بند انداختن رو با نخی که گره خورده و گرد شده و دور دستهام می پیچم یاد گرفتم. البته فقط ناحیه سیبیل رو بلدم ولی بازم خوبه. چون اونجا بیشتر توی چشمه.
2-تمیز کردن ابروهام رو اینطوری انجام میدم. یه موم ویت سرد گرفتم. از اینهایی که مثل چسب میچسبه. با قیچی کوچیک کوچیک برش میدم و دور ابروم می چسبونم و می کنم. تا وقتی که مرتب اینکارو انجام بدم و خط آرایشگاه مشخص باشه این روش شدنی هستش. خیلی هم به صرفه است. پارسال از ارومیه یکی گرفتم 17 هزار تومان. توی یکسال نصفش استفاده شده فقط و شاید تا الان از 10 بار آرایشگاه رفتن صرفه جویی شده باشه. یعنی من سه ماه یکبار میرم آرایشگاه. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
3- رنگ مو. این یکی واقعا وقت گیره. برای عید فطر اولین بار حبیب موهام رو رنگ کرد. خیلی خیلی خوبه که آدم توی خونه اش باشه و به کارهاش برسه اون وسط. انقدر هم حسنا وسطش گریه کرد. یه سری شیر خورد و ... و وجودم واقعا لازم بود.
حالا یه کار دیگه هم یاد گرفتم در این راستا که خیلی صرفه اقتصادی هم داره. موهام رو این سری با اینها رنگ کردم: ترکیب دارچین، اکسیدان، صابون رنده شده، زرده تخم مرغ، ماسک مو.
نسبتش هم اینطوریه. دارچین یک قاشق، صابون سه قاشق، اکسیدان دو قاشق، زرده یک عدد، ماسک مو یک قاشق. برای موهام که تا زیر گوشمه چهاربرابر نسبت بالا کافی بود.
یه رنگ قهوه ای خوشرنگ داد بهم. با کم و زیاد کردن دارچین و اکسیدان میشه کمرنگ و پر رنگش کرد.
ضمن صرفه اقتصادی، کمتر هم شیمیایی هست و آمونیاک کمتری میرسه به مو و کمتر سفید میشه.
سلام دوستای گلم
این پست گزارش های تیکه تیکه ی خودم هستش به همراه یه تیکه آموزش در مورد خانواده همسر!
این هم لینک کانال:
❣ https://telegram.me/joinchat/B
🔶 در جمع خانواده_همسر شیک بپوشید 🔶
🔹سعی کنید وقتی میرین خونه ی مادر شوهرتون یا کلا خونه فامیل های شوهرتون بهترین لباس هاتون رو بپوشین
حتی اگه باهاشون خودمونی هستین ،یه جوری برین انگار دارین میرین مهمونی جایی که خیلی تعارف دارین
اینجوری مثل مهمون ها باهاتون برخورد میکنن و حسابی هواتون رو دارن احترام خودتون میره بالا
✅ ارتباط با خانواده همسر در نبود شوهر
زمانی که همسرتان در خانه نیست، به صورت تلفنی و یا حضوری با خانواده همسرتان ارتباط برقرار کنید و جویای حال آن ها شوید.این باعث می شود که خانواده همسر بپذیرند که برادر و یا پسر آن ها دراین ارتباط واسطه نبوده و خود عروسشان تمایل دارد که با آن ها ارتباط برقرار کند.
آن کلمه ی اضافی جادویی را فراموش نکنید :جان،گلم،..
مادر گلم، بیتا جان...
🔴 زیاد از خوشی هاتون نگید
✅ ترجیحا دائما پیش خانواده همسرتون مثلا خواهر شوهر یا مادر شوهرتون، از کادویی که همسرتون براتون گرفته، از گردشی که رفتین و خیلی خیلی خوش گذشته و ... تعریف نکنین.
خب اینطوری ممکنه با خودشون بگن ما که خانوادشیم رو تا حالا اینجوری نبرده بگردونه یا خدایی نکرده ممکنه حسادت پیش بیاد. به اندازه تعریف کنین. دروغ نگین ولی همه ی راستش رو هم نگین.
✅ خودتان را عزیز کنید
میخواهید عزیز شوید باید همواره از هوش خود استفاده کنید، گاهی وقت خرید کردن هدیه کوچکی برای مادر یا خواهر شوهرتان بخرید و به او مثلا بگویید : به محض دیدن رنگ این روسری یاد شما افتادم و تصور کردم درصورتی که شما این روسری را سر بکنید چقدر زیبا میشوی.
❌ درد مشترک اکثر عروس ها:
2⃣ رازهای خانه را برملا نکنید: با همسرتان توافق کنید که چه مواردی را نباید به خانواده همسرتان بگویید. برملا شدن این رازها ممکن است استقلالتان را ازبین ببرد و راه را برای دخالت خانواده ها باز کند.
3⃣ هرگز نباید مسائل مالی تان را با خانواده همسر در میان بگذارید:️دلیلی ندارد که خانواده ها ازفرزندانشان بخاطر نحوه خرج کردن یا پس اندازکردن پولشان یا حتی درآمدماهیانه شان عیبجویی کنند.اگر نیازبه پول داشتید بهتراست از افراد دیگری پول قرض کنید. نگذارید مسائل خصوصی شما درخانواده هایتان نفوذ کند.اگر جنبه این را دارند که با آنها مشورت کنید،خوب است اما اگر نظر را با دستور اشتباه میگیرند اصلا" نظرخواهی نگنید.
4⃣دخالت نکنید:
اگرازشما نظر پرسیدند بگوید هرطور خودتان صلاح میدانید.رابطه مخصوصی را با مادرشوهرتان داشته باشید و نشان دهید که چقدر نظراتش برایتان قابل احترام است.
5⃣ نگرانی های خانواده همسر را به مهربانی پاسخ دهید:طرز برخورد با مادرشوهر نگران،تشکر کردن است. اجازه دهید هرآنچه که می خواهد انجام دهد،و به یاد داشته باشید که این شما هستید که هرشب همسرتان را درخانه می بینید.او همسرو فرزند شما را دوست دارد و می خواهد بهترین کارها را برایش انجام دهید
️هشدار ️
جلوی جاری از خواهر شوهر بد گفتن و جلوی خواهر شوهر از جاری بد گفتن به هیچکس جز خودتون .آسیب نمیزنه!!!
روابط رو مدیریت کنین و صمیمیت رو با راحت پشت بقیه حرف زدن قاطی نکنید!
درعین حال خوب و مهربون و با محبت و محترمانه رفتار کنین و کاری هم به کار بقیه نداشته باشین و از خاله زنک بازی دوری کنین تا خودتون هم در امان باشید!
بسم الله الرحمن الرحیم
امسال اولین شبهای قدر تو بود دختر عزیزم.
قرار بود با بابایی بریم مسجد جامع ولی دو شب اول که تو بی تابی کردی و توی خونه جلوی تلویزیون بودیم. دلم مشهد میخواست و احیای مشهدالرضا رو فقط از تلویزیون دیدم.
شب سوم هم من کمر درد داشتم و حال نداشتم و متاسفانه بیشترش خواب بودم و چیزی از شب قدر نفهمیدم.
دعاهای این شب رو توی دفتر زندگی مون نوشتم.
و چقدر خسته ام که می بینم دعاهامون تکراری شده.
از سال نو به شب قدر
از شب قدر به سالگرد عقد
از سالگرد عقد به سالگرد ازدواج
و دوباره به سال نو..
خدایا از تکرار دورمون کن.
بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش تصادفا از جمع آسمانی ما یه پست قدیمی رو خوندم در مورد مدیریت اسرافها در آشپزخونه.
واقعا دیدم توی کدبانوگری خیلی چیزها هست که بایست یاد بگیرم.
اینجا می نویسم شون که یادم نره. ممنون میشم دوستان اگر چیز دیگه ای میدونن اضافه کنن. اعتراف می کنم غیر از مورد اول، آردسوخاری درست کردن اونهم با نون ساندویچ فقط، لواشک و بستنی و ... با میوه اضافه درست کردن دیگه بقیه اش برام کاملا جدید بود.
بالاخره بایست اینها رو هم یاد بگیرم دیگه. البته یقینا هیچ وقت به پای یک خانوم خانه دار کدبانو نمی رسم. ولی بایست یک محبوب کدبانو در حد وسع خودم باشم.
ادامه پست چیزی نیست جز خلاصه این لینک
http://womanart-2.blogfa.com/post/153
بسم الله الرحمن الرحیم
گزارش عملکرد هفته پنجم ( 3 تیر تا ده تیر): هشتم تا دوازدهم مرخصی
مشابه هفته سوم!
گرازش عملکرد هفته چهارم ( 25 خرداد تا 2 تیر) :
مشابه هفته سوم!
گزارش عملکرد هفته سوم (هفدهم تا 24 خرداد)
از یک شن به تا جمعه: یک روز فقط خانه برق افتاد. نمازها 50 درصد موفقیت آمیز بود. دو مورد نماز صبح قضا. مابقی 50 درصد نمازها با تاخیر کم.
گزارش عملکرد هفته دوم:(نهم تا شانزدهم خرداد)
سه روز اول شنبه تا دوشنبه تمامی نمازها سروقت خوانده شد :)) هووورا.
از صبح چهارشنبه هم در مرخصی به سر می برم.
گزارش عملکرد هفته اول:( اول تا هشت خرداد)
نمازهای صبح:
بسم الله الرحمن الرحیم
میراث ما برای فرزاندانمان، آموخته های ما به آنهاست.
چقدر بد است که فرزندم از من بی نظمی هایم را یاد بگیرد!!
هم نظم فکری ام از بین رفته
هم نظم سایر امور که از اول نداشتم با عرض شرمندگی
از هفته قبل شروع کرده ام یک سری نظم بدهم به زندگی ام.
چله ی اول را از شنبه ی جاری قرار دادم. خانه را کاملا مرتب کردم و میخواهم ببینم چقدر میتوانم مرتب نگه دارم.
چقدر می توانم کارهای ذهنی ام را طبقه بندی کنم و کارهای مهم تر را اول انجام دهم. نظم ذهنی داشته باشم نه اینقدر پرش افکار از این شاخه به آن شاخه!
چله ام فعلا برای یک چیز است. فعلا خواندن نمازها اول وقت. مابقی محسنات نظم را اگر رعایت کردم بشود باعث جایزه دادن به خودم.
نماز ها را اگر رعایت نکردم بشود باعث جریمه کردن خودم.
جایزه باشد هر چیزی که خوشحالم می کند.
جریمه را نمی دانم چه بگذارم. با حبیب بایست حرف بزنم و جریمه را او تعیین کند و او دریافت کند.
بسم الله الرحمن الرحیم
برای سلامتی دخترم خیلی نذر کردیم. مادرم، مادر حبیب
لحظه ای که مضطر بودم فکر کردیم چه نذری کنیم. قربانی ای که برای تولد حسنا داده بودیم قبل از اینکه من برسم نظرم را بگویم رسید به فامیل و همسایه. راستش نذر اینطوری به دلم نیست. نه در فامیل کسی مستحق است نه در همسایه.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یک بار دیگر قربانی کنیم. اینبار برسد به فقیر و یتیم. فقط و فقط.
خیلی مضطر بودم.
برای من هیچ وقت دل کندن از پول سخت نبوده.
خیلی راحت می بخشم.
حتی برای روز مادر امسال در نظر داشتم یک وام 4 میلیونی بگیرم یک ساله و با آن دو تا ماشین لباس شویی اتوماتیک برای دو تا مادر بخرم. اسفند ماه دو تا از وام هایمان تمام شد و مبلغی که از حقوق می ماند را میخواستم اینطوری باز صرف وام دیگری کنم که حبیب رضایت نداد و گفت ما الان خودمان به این پول احتیاج داریم و بقیه خواهر برادرهایش چه می گویند و ... تا اینکه منصرف شدم ولی ته دلم حسرتش ماند که این کار را کی خواهم کرد؟ دلم تاب نمی آورد ببینم مادرها با این کمردرد و پادرد با ماشینی لباس بشویند که آبکشی را بایست خودشان دستی انجام بدهند.
راحت راضی ام به سختی دادن به خودمان و گذشتن از پول اصلا برایم سخت نیست. اهل جمع کردن نیستم ابداً.
فکر کردم چنین نذری برای منی که اهل جمع کردن نیستم، نذر سختی نیست. این نذر هم باشد ولی کم است.
در ذهنم گشتم چه چیز است که برایم سخت است
بایست همان را نذر کنم.
نذرم انجام کاری است به مدت شش ماه.
دخترم را خدا در ایام اعیاد شعبانیه به ما بخشید. روز بعد از تولد امام حسین، روز ولادت حضرت عباس. و نذر من به خاطر طفل شش ماهه امام، شش ماه انجام دادن کاری است.
می نویسم تا یادم بماند.
می نویسم تا لحظات مضطر بودنم را فراموش نکنم.
می نویسم تا اهمال کاری باعث نشود این نذر سخت را شش ماه ادامه ندهم.
که آدمی کفور و ناسپاس است.
که آدمی در لحظات سختی خدا را میخواند و در لحظات خوشی فراموش می کند شکر کردن را.
خدایا خودت کمک کن محبوب شرمنده نباشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
نقل اول - دیروز مطب دکتر زنان قبلی ام
قرار بود بعد از ده روز از زایمان دوباره سراغ دکتر ام بروم که خوب چون در شهر دیگری بود و من روزهای اول از دستش کفری بودم گفتم نمی روم و برای درمان عارضه های بعد از زایمانم سراغ دکتر دیگری در شهر خودم رفتم.
تا اینکه کم کم ماجرا را تحلیل کردم و نقش اشتباهات خودم را هم دیدم و از دکترم آنقدرها عصبانی نبودم. ضمن اینکه بایست من را مجدد میدید و مسئولیت کارش را خودش به عهده می گرفت.
این شد که دیروز علاوه بر کارهای دیگری که داشتیم برای دکتر اطفال و .. سراغ دکتر خودم هم رفتم.
از اینها بگذریم. برخورد دکترم برایم عجیب بود.
دکترم با تعجب زیاد: محبوب چـــــــــــــــــــــــقدر لاغر شده ای؟!
نیش خندی زدم از سر ناراحتی و سری تکان دادم. این حرف را این مدت اطرافیان زیاد زده اند. صورتم افتضاح زرد شده. پای چشمانم گود رفته و سیاه شده. ماه نهم به جای وزن گیری سه کیلو کم کردم. کل حاملگی ام شد فقط 5 کیلو اضافه کردن. این ماه را نمی دانم چقدر دیگر کم کردم. ولی هر که مرا دیده گفته چقدر لاغر شده ام. جلوی آنها همیشه نقش شاد بازی می کنم. میگویم چه بهتر! قبل حاملکی اضافه وزن داشتم. یا اینکه اگر فامیل شوهرم باشند و این حرف به این معنی باشد که خانه پدری چطور به تو نمی رسند که ضعف حاصل از زایمان هنوز جبران نشده و من بگویم نه فکر نمی کنم کم کرده باشم و حرف را با خنده به جای دیگری بکشانم.
ولی اینجا جلوی دکتر لازم نبود نقش بازی کنم. این حرف دکتر سختی این یک ماه را یادم آورد، بدجور کم آورده بودم. نبود یک کسی مثل خواهر را این ماه خیلی حس کردم. میخواستم گریه کنم. جایش نبود.
دلم میخواست میدانستم اینهایی که کمکی ندارند و مثلا در غربت هستند چطور بچه داری می کنند؟ا اینهایی که شوهرهایشان کلا در مود بچه داری نیست چه می کنند؟ البته حبیب در این مود هست کاملا اما این مدت عصرها هم درگیر کار دیگری بوده و شبها ساعت 9 شب آمده. بعد هم من دلم نیامده بیدارش کنم برای کارهای فاطمه حسنا کمکم کند. گفته ام فردا باز باید صبح تا ساعت 5 و 6برود سر کار و گناه دارد. خودم همه بارها را به دوش کشیدم و الان کم آوردم.
نقل دوم- مطب دکتر اطفال
دخترم را پیش بهترین متخصص اطفال برده بودیم. بماند که حواله مان داد به جراح. اما در جواب اینکه دخترم از حدود هجده روزگی اش شروع کرده به ناآرامی بعد از خوردن هر وعده. گفت قیافه خودت را ببین!! چطور انتظار داری بچه از تو آرامش بگیرد؟ همینطور شیر دادن بوده که بچه را ناآرام کرده. بخند تا بچه ات آرام باشد. بخند. چند بار تکرار کرد بخند. و من نمی توانستم.
فقط نگرانی از سلامتی دخترم نبود که نمی توانستم بخندم. بلکه این مدت بودن در خانه پدری و دیدن مشکلات شان و حرص خوردن زیاد بابت شان و ... من را از درون خرد کرده بود. این مدت حرفی نزده بودم و حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودم که چقدر خسته ام. حتی نفهمیده بودم چقدر فرسوده شده ام. وقتی تک تک اتفاقات خانه پدری برای من عذاب است که چرا برادرم فلان رفتار را کرد یا مادرم یا پدرم. چرا وضع شان چنین است و چنان است و ... انتظار نمی رود که آرامش داشته باشم.
با حرف دکتر به این نتیجه رسیدم که وظیفه دارم زودتر نقل مکان کنم. برگردم خانه خودم.
دوم اینکه بایست حتما با کسی حرف بزنم. این غمهایی که به هیچ کس نمی گویم دارند آرام آرام من را تخریب می کنند و خودم خبر ندارم.
دکتر می گفت: بچه حس می کند. حتی از ضربان قلبت. نقش بازی کردن هم فایده ندارد. بایست واقعا آرام و شاد باشی.
اینن یکی واقعا سخت است. بایست خودم را به یک روان شناسی چیزی نشان بدهم. که به من یاد بدهد چطور برای خانواده ام ناراحت نباشم!
بالاخره مجبور شدم برای این ضعف ام که همیشه آزارم میداد دنبال درمان باشم.
مادر شدن چالشی است که انسان را مجبور می کند خوب باشد.
نه برای خودش
برای قلبی که بیرون از وجودش می تپد و عزیزتر از قلب درون وجودش است..
نقل سوم- فراموشی
اگر از من بپرسند دیروز دخترم چندبار شیر خورده یا کی مدفوع کرده یا سئوالهایی از این دست .... هیچ جوابی نمی توانم بدهم. حس می کنم حافظه ام را بالکل از دست داده ام.
شاید هم از اضطراب زیاد باشد و اینکه فکرم هزار جا هست.
این روند ضعیف شدن حافظه را چند وقت بود داشتم. اتفاقات روزمره را فراموش می کردم. حافظه کوتاه مدتم افتضاح شده بود. حتی یادم نمی ماند داروهایم را بخورم مگر اینکه آلارم بگذارم. اما الان به اوج خودش رسیده.
اینطوری نمی شود مادر خوبی باشم.
بایست درمان کنم.
نمی دانم فقط بایست سراغ چه نوع دکتری بروم؟ مغز و اعصاب؟ یا روانپزشک؟ یا روان شناس؟
یاسی ترین عزیز به دادم برس. فکر می کنم در این زمینه تو بتوانی کمکم کنی.
پ.ن: این روزها خبرهای خوبی ندارم. درست از پنج شنبه گذشته مرتب از این دکتر به آن دکتر بوده ایم. دوست ندارم بگویم دکترها چه گفته اند، چون باور ندارم دخترم جراحی بخواهد و این توده ای که در دلش دیده اند خطری باشد. داریم پیگیری می کنیم و من ایمان دارم به خدایی که فاطمه حسنای من را بعد از آنهمه اضطراب به من بخشید.
ایمان دارم که وقتی دخترم انقدر بی تاب شد که مجبور شدیم از درمانهای خانگی کولیک و ... فراتر برویم، فقط یک نشانه بود تا ما زودتر متوجه وجود این توده در شکمش بشویم و خداوند اینطور خواسته دوباره دخترم را به من ببخشد. چون بعد از آن چهارشنبه شب کذایی، دیگر هیچ وقت دخترم به آن ناآرامی نبود.
ایمان دارم که خیری هست در این تقدیری که خداوند برایمان دارد.
ایمان دارم این گلی که خداوند به این زیبایی و ظرافت خلق کرده فقط برای شادی زندگی ام بوده و بس. میدانم خودش بلاگردان است. پس توکل می کنم.
در بررسی هایم از سال 94 یک ضعف عمده وجود داشت.
واگذار کردن کارهای امروز به فردا!
تا ضعف 94 برطرف نشود امیدی از 95 نمی رود. این شد که دست به کار شدم ببینم چرا؟
روان شناسان چند عامل مهم را برای این آسیب روانی نام برده اند که آن ها را در دو دسته کلی، مورد بررسی قرار می دهیم :
1. آسیب ها و نابهنجاری هایی که مربوط به روان شخص اهمال کار است ؛
همچون : خودکم بینی، توقع بیش از حد از خود، پایین بودن سطح تحمل، کمال طلبی وسواس گونه، اشتیاق به لذت جویی کوتاه مدت، فقدان قاطعیت، و عدم اعتماد به نفس.
2. آسیب هایی که در ارتباط با دیگر اشخاص و یا محیط اطراف، خود را نشان می دهد ؛
مانند : نارضایتی از وضع موجود، عدم تسلط بر کار، نگرش منفی به کار، نگرش غیر واقع بینانه از دیگران، احساس عدم مسؤولیت در برابر دیگران، لجبازی با دیگران، اهمال کاری و پرخاشگری انفعالی، بر چسب زدن به این و آن.
دلایلی که برای من مطرح بود اینهاست که بولد کرده ام.
بسم الله الرحمن الرحیم
جایی خوانده ام که عید برای آنهایی است که پایان سالی که گذشت را جشن بگیرند نه آغاز سالی که نیامده است. فکر می کنم از مرحوم شکیبایی نقل قول کرده بودند و عجیب این حرف به دلم نشست.
ما و سال 94
چه کردیم؟
چه کوله باری برداشتیم؟
94 را با تب و تاب اپلای شروع کردیم. اوایل سال خبر خوب قبولی در مرحله اول دکترا را شنیدم. با رتبه 45. دانشگاه موافقت نمی کرد و بایست استعفا میدادم. نظر حبیب این بود که استعفا بدهم. خودم نمی توانستم ریسک کنم. دانشگاه ایده آلم و در محضر استاد ایده آلم پذیرفته نمی شدم. فقط شبانه می توانستم بخوانم. بایست قید خانه دار شدن را میزدیم با این حساب. از نظر مالی در مضیقه می افتادیم. مدام بایست در رفت و آمد می بودم اگر انتقالی به حبیب نمی دادند و من خسته تر از این بودم که این کار را بکنم. همین شرایط را در ارشد داشتم و فرسوده ام کرده بود. حاضر به تکرارش نبودم. از آن گذشتم.
مدارک زبانم آماده نبود و شاید به این دلیل چند موردی که اپلای کردم ریجکت شد. در هول و ولای شروع روند برای ترم بعد اپلای بودم که فهمیدم داریم سه تایی می شویم. روند اپلای متوقف شد و موکول شد به نمی دانیم کی.
به خاطر بی تجربگی و ... اوایل فشار زیادی به خودم آوردم و همین باعث شد از ماه دوم استراحت مطلق شوم. ترم اول نشد تدریس کنم. دانشکده هم خیال من را راحت نکرد و یک استرس زیاد بر جانم گذاشت که چرا از قبل اطلاع ندادم!! لابد می بایست علم غیب میداشتم! با هزار حرف ببر بیار فهمیدند شرایطم بحرانی بوده و دست از سر کچلم برداشتند.
برای ترم بعدی هم یک مکافاتی داشتیم که شرحش را نوشته ام.
دوران بارداری خیلی سختی داشتم. انقدر سخت که فقط مانده شاخم در بیاید.
این روزها هم بی تابم و تحمل 3 هفته باقیمانده را ندارم.
تب دائمی، ورم دست و پاها جوری که بند بندشان درد می کند. خارش کل بدن، بی حالی و درد عمومی بدن امانم را بریده.
راستش اصلا 94 را دوست نمی دارم. پوستم رسما کنده شد. همین بهتر که گذشت. و هدفی هم به آن صورت حاصل نشد
95 هر چه باشد ان شاء الله برایمان بهتر است.
ان شاء الله حضور دخترمان را داریم. و فکر می کنم لمس کردنش، بغل کردنش و حس کردنش بهتر از باردار بودنش باشد.
حدا کند که سلامت باشد. یک دخمل تپل مپل آرام و دوست داشتنی.
خدا کند بتوانم خوب مدیریت کنم و مادر خیلی خوبی باشم. در عین اینکه از بقیه ابعاد زندگی نزنم.
خدا کند اهداف ناتمام سال قبل را امسال تمام کنیم.
خانه دار شویم.
حبیب پایان نامه اش را با شرایط عالی دفاع کند.
من امتیازات تبدیل وضعیتم را کامل کنم.
محددا برای اپلای اقدام کنم.
زندگی با حبیب روز به روز بهتر، شادتر و پر از امید و تلاش بیشتری شود و من بتوانم منبع تزریق این شادی و امید و تلاش باشم.
حتما حتما برای خانواده ام کاری کنم. مهم تر از همه درمان مادرم و برادرم است. خدا خودش کمک کند و این امر را بر من آسان کند.
متاسفانه بدجور حس می کنم از بعد معنوی زندگی دور شده ام. امیدوارم در سال 95 محبوب بهتری باشم. امیدوارم بتوانم چند مورد از ضعفهای اساسی ام را شناسایی و رفع کنم.
این نوشته ناقص است. بایست بیایم و کاملش کنم. در حد آرزوست نه برنامه.
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر بلاگفا وبلاگ قبلی ام را به فنا نداده بود، الان اولین پستم را داشتم. اولین پستی که یک ماه قبل از شروع زندگی ام با حبیب نوشته شد. درست حدود دو سال پیش.
از آنچه از پشتیبان گیر ها توانستم نجات دهم، پست اولم هم بود. دوباره اینجا می گذارمش.
با خواندنش گریه کردم...
خدایا شکرت.
هزاران هزار بار شکرت.
-----------------------------------------------------
بسم الله النور...
شروع وبلاگ ام را می خواهم چیزی بنویسم بر وزن شعر فروغ، منتها درست بر عکس فروغ!
و این منم...
زنی تنها،
اما استوار،
محکم و قوی
در آستانه فصلی گررررم.
فصلی نو
فصلی پر از شور شکفتن.
فصلی پر از امید تلاش کردن.
و این منم.
زنی یکتا در آستانه فصلی گرم.
این منم.
محبوب.
در واقع محبوبـِ حبیب.
یک دختر 28 ساله. با گذشته ای سخت.
در یک ماهگی شروع زندگی مشترکش با حبیب.
مردی مهربان، دلسوز، مومن و عاااااشق
مردی که در همین 6 ماه آشنایی مان، زندگی ام را از سیاه به خاکستری تغییر داد. و اینک منم در آستانه فصل سپید زندگی با او. فصل روشن عشق.
اینجا فقط میخواهم از فصل روشن زندگی ام بنویسم.
شور و شوق امروزم، به عظمت دردهای دیروزم ربط دارد. اینکه چقدر قدردان ساده ترین خوشبختی ها هستم به همین بر می گردد.
هر جا سیاهی ها را ذکر کنم، که مسلما تعداد کمی ذکر خواهم کرد، فقط برای اینست که شکرگذار خوبی باشم و با دیدن ناراحتی های کوچک دنیا را تیره نبینم.
اینجا از خودم و حبیب می نویسم. مرد 29 ساله من. دانشجوی ارشد و کارمند بانک و در یک کلام آقای گرفتار عااااشق.
و این منم.
محبوب.
زنی عاشق که میخواهد نقش محبوب بودن را برای همسرش درست ایفا کند.
زنی که میخواهد الفبای زندگی مشترکش را به درستی شکل بدهد.
در همه ابعاد آن.
خانه داری
همزمان با کار سخت استاد دانشگاه دولتی بودن،
و تلاش برای قبولی در دوره دکترا در یک رشته فنی مهندسی دانشگاه قبلی خودم یا بهتر از آن که یکی از 3 دانشگاه مطرح ایران بود یا خارج از کشور ان شاء الله.
زنی که امروز انقدر خوشحال است که حتی نمی تواند 30 روز شمارش معکوس تا شروع زندگی اش با یک حامی واقعی را تاب بیاورد.
زنی که انقدر عنق بود که 6 ماه طول کشید تا عااااااشق صددرصد حبیب شود.
آه حبیب...
حبیب...
حبیب...
شش ماه از فرآیند لود شدن محبتی که تو از همان روز اول خواستگاری در دلم انداختی گذشته است .
و تو اکنون یک مجنون داری.
دیگر ناراحت یک طرفه بودن عشقت نباش.
من دیوانه تر از تو شدم.
گفته بودم دیر دل میدهم و دیرتر دل می کنم. اینهمه خوبی تو، چاره ای جز مجنون شدن برایم نگذاشت.
این منم حبیب جان.
محبوووب.
یک شیفته واقعی که به خاطر تو هر کاری خواهد کرد.
خدایا عشق مان را روز به روز بیشتر کن.
خدایا شکرت که انتخاب عاقلانه به زندگی عاشقانه مومنانه رسید.
با توکل بر خدا
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
روزی آدرس اینجا را به تو خواهم داد. میدانم....
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر خدا که قضیه میهمانی سیسمونی ختم به خیر شد و کسی حداقل مستقیما به من چیزی نگفت اندر باب نیامدن مادرم و همان نگرانی های من و الان یک عدد محبوب اینجا نشسته که هی قربان صدقه خدا میرود که نوکرتم. چاکرتم. آخییییش که تمام شد و گذشت.
و طبیعتا بایست از این فرصت باقیمانده استفاده کند در جهت شکر عملی
البته یک دغدغه جدید پیدا شده، دعا کنین این یکی سریع ختم به خیر بشه من برسم به شکر عملی و کارهایی که قول دادم برای دخترکم بکنم در این ماه آخر به جبران کم کاریهای ماه های قبل. از بس همیشه دغدغه داشته ام هیچ وقت مادر ایده آلی که میخواستم برایش نبوده ام متاسفانه. دعا کنین بتونم این یک ماه از لحاظ روح و جسمش خوب بهش برسم.
اما دغدغه جدید:
تازگی (هفته پیش) فهمیده ام که از هفته 22-23ام بنده دیابت بارداری داشتم و خبر نداشتم! و تازه هفته 32 فهمیده ام.
جریان اینکه چه شد که نفهمیدم هم جاگذاشتن یک آزمایش است و اینکه محدوده مجاز را برای زنان باردار با انسانهای عادی فرق داشت و من نمی دانستم. در برگه آزمایش هم محدوده را برای افراد عادی ذکر کرده بودند و من فکر میکردم نرمال هستم.
آزمایشم را سری قبل که پیش دکترم میرفتم استثنائا جا گذاشته بودم و وقتی دکترم پرسید چطور بود گفتم همه در رنج نرمال بودند!
و تازه این سری برای تکمیل پرونده ام بردم و دکتر فهمید که این دو ماه و نیم بنده دیابت بارداری داشته ام! سونوی هفته 32 هم رشد بیش از حد جنین را نشان میداد متاسفانه.
دخترکم تکانهایش از لحاظ تعداد کم نیست ولی خیلی آرام است. به قول خودم انگار جون نداره. دعا کنین مشکلی از لحاظ سلامت قلبی و ... براش پیش نیامده باشه به خاطر مشکل قند این مدت و فقط رشدش زیاد باشه که این یکی تنها تاثیرش زایمان سخت من خواهد بود.
بسم الله.
یک وبلاگی هست به اسم حموم زنونه نوشته دلاک عزیز. درست یادم نیست چند وقته که داخل feedly اضافه اش کردم و پست هاش رو میخونم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم و از کدوم پستش اینقدر خوشم اومده که به لیست وبلاگهایی که پیگیر هستم اضافه ش کردم. از اونجایی که قبلا توی بلاگفا بوده و از خردادماه اسباب کشی کرده به بلاگ اسکای، احتمالا مدت زیادی نیست که میخونمش. از چند وقت پیش در گیر بیماری مادرش بود و یه چیزهایی رو تعریف کرد که دیدم بهتره یاد بگیرم.
یاد بگیرم یه چیزهایی خودخواهی نیست بلکه فقط دوست داشتن خود و احترام گذاشتن به خوده و عقل به خرج دادن.
اینکه تا مرز تلف شدن از خودت کار نکشی و خودت رو خسته نکنی.
اینکه شرایط حاد بیماری مادرت رو جوری هندل کنی که نه از کارت بزنی نه خودت رو انقدر تحت فشار بزاری که کم بیاری.
اینکه جوری زندگی کنی که با همین فرمون بشه سالها با نشاط زندگی کرد. کمتر مریض شد، کمتر کم آورد و ...
کاری که من درست 180 درجه مقابلش رو انجام میدم و با خوندن این وبلاگ به فکر فرو رفتم که چرا؟ کدوم راه حل عقلانیه کدوم احساسی؟
مسلما عملکرد من تابع احساسم بوده یا استرس یا ... که بازم میشه احساسی. عقلانی نبوده.
راستش یکی از ایرادات من اینه برنامه تفریحی داشتن واسه خودم رو انقدر جدی نمی گیرم. یعنی واجب نمی دونم به صورت پیش فرض. و انقدر کار می کنم که بعد یکهو پنچر می شم. برنامه ای برای شادی تزریق کردن توی زندگی ندارم و ممکنه شرایط من رو تا جای خیلی بدی ببره. من مسلط به شرایط نیستم. شرایط مسلط به منن.
باید یاد بگیرم بهتر زندگی کنم.
فعلا ایده ای ندارم.
این باید توی ذهنم می چرخه تا یه راه حلی متناسب با زندگی خودم براش پیدا کنم. امیدوارم بتونم توی برنامه ریزی عید 95 یه برنامه منطقی خوب بریزم با این رویکرد.
دوستای گلم ممنون میشم شما هم از تجربه ها و ایده های در این راستاتون بهم بگین و کمکم کنین.
پست های مرتبط از وبلاگ حموم زنونه نوشته دلاک عزیز
بسم الله الحسیب.
یکی از اشکالات من این بود که یک سال محاسباتی بیشتر نداشتم. نوروز...
و برای همین اسفندها شده بود برایم یک غول بی شاخ و دم
محاسبه نفس خود از هزاران منظر
خوب مسلم است دیگر نتیجه چنان دلخواه نمی شود.
یکهو همه دغدغه ها هجوم می آورند و آدمی در برابر آرمانهایش خلع سلاح می شود و انقدر ناامید که انگیزه ای برای برنامه ریزی آنچنان نمی ماند. یا اگر هم برنامه ریزی کند، موفق نخواهد بود. چون آرامش فکری در کار نیست.
تا اینکه دیدم صبای عزیز ، اینجا عنوان کرده که چند سال محاسباتی دارد.
http://gharetanhaei.persianblog.ir/post/352
مثلا سال میلادی برای محاسبه بعد پژوهشی
شکر خدا سالگرد عقدمان را قرار داده ایم برای محاسبه زندگی مشترک. یعنی هر سال عید فطر و این یکی از بقیه جداست.
سال مالی من مهر بود، و سال مالی حبیب فرودین که بعد از ازدواج هر دو را به فروردین انتقال دادیم.
می ماند بقیه سالها که کم کم تفکیک می کنم.
ان شاء الله تا عید 95 نرسیده..
1- من و محاسبه بعد همسرداری (عید فطر هر سال)
2- من و محاسبه بعد ارتقای شغلی (هر سال موقع زدن حکم)
3-من و محاسبه مادر بودنم (هر سال روز تولد دخترم)
4-من و دینداری هایم ( هر سال شب قدر)
5-من و بعد مالی زندگی (خمس و ...) هر سال انتهای فروردین
6-من و بعد پژوهشی و علمی ( هر سال میلادی)
بسم الله
از همه ی آن بحث ها و تنشها، محبوبی مانده که خیلی خیلی خسته است. باردار بودن حساس اش کرده بود، توان جسمی اش را کم کرده بود و این مشکلات ضربه آخر را زد. عوض حمایت، در این دوران حساس فقط آزار دیدم.
نتیجه ی همه ی بحث ها را در پست قبل نوشتم که حاصلش شد ایجاد یک موضوع جدید در وبلاگ _تحت عنوان:_ من و احقاق حقوق هیئت علمی های خانم
که ان شاء الله کم کم در مورد تمامی حقوق ضایع شده این قشر خواهم نوشت و در هر فرصتی که دست بدهد، سعی میکنم این مشکلات را حداقل برای آیندگان کمتر کنیم.
بسم الله
بعضی وقت ها هست که یکی یکی ابعادی که بایست توی زندگی روشون تمرکز داشته باشم، یادم میان...
چقدر ایده آل و آرمان در سرم هست...
اوه... خیلی..
چقدر اینی که هستم از ایده آل هام فاصله داره.
... خیلی زیاد... :(
به هول و ولا می افتم که از وقت باقیمانده ام بهتر استفاده کنم.
یه مدت اینطور پیش میره
سخته ولی شیرین. اغلب پر از اضطرابه این دوران.
بعد فشاری که به خودم اوردم یکهو همه رو رها می کنم و یکی رو که بیشتر واسش استرس دارم فقط پی میگیرم.
و بعد یه مدتی انقدر فراموش میشن که انگار هیچ وقت چنین آرمانی نداشتم.
و باز سیکل یادآوری شون تکرار میشه.
و من همیشه مستاصلمم چطور میشه اینها رو با هم جمع کرد.
چطور میشه هم یه مادر موفق بود
هم یه همسر بی نظیر، الهه عشق و آرامش
هم یه دختر خوب واسه خانواده که مشکلاتشون رو حل کنه
و هم یه محقق عاالی توی رشته خودم
و هم یه استاد خوب واسه دانشجوهام
و هم یه فردی که مطالعات زیادی داشته باشه و افق دیدش واضح تر از اینی باشه که الان دارم. از بعد دینی و اجتماعی و ....
و چقدر به عمر رفته ام افسوس می خورم
خیلی زیاد
کاش مربی خوبی داشتم تا عمرم اینقدر تلف نمی شد....
کاش مربی خوبی برای دخترم باشم حداقل....
چطوری؟...
خدایا کمکم کن.