لب ساحل باشی
غرق شدن عزیزان را ببینی
کاری از دستت نیاید
عین عذاب الیم است...
پدرم
مادرم
برادرم
من هیچ،
من غم
من و آرزوی نبودن
وقتی بودنم عین نبودن است.
لب ساحل باشی
غرق شدن عزیزان را ببینی
کاری از دستت نیاید
عین عذاب الیم است...
پدرم
مادرم
برادرم
من هیچ،
من غم
من و آرزوی نبودن
وقتی بودنم عین نبودن است.
وقتی این خانه نقلی فعلی را خریدیم، حدود سه سال پیش، با اینکه طبقه اول بود غرق نور بود. زمین های کناری رها شده باعث شده بودند نور خانه خیلی خوب باشه. اما این وضعیت یک سال بیشتر دوام نیاورد. از هر دو طرف ساختمان های بلند در عرض یکسال دید خانه را گرفت و با نور خداحافظی کردیم.
به اینجایش فکر نکرده بودیم از بس پولمان به هیچ جای دیگری نمی خورد.
قرار بود تا حدود دو سال دیگر از اینجا نرویم، ولی الان نمی دانم واقعا ماندن در این بی نوری چقدر تاثیر دارد روی روحیه ام. کافیست یک هفته از خانه بیرون نروم (مثل همین اواخر که درگیر ددلاین بودم)و بعد حسابی خموده شوم.
الان حسابی به نور حساسم. فکر میکنم بنا باشد بار دیگر خانه ای بخریم ( حدود دو سه سال دیگر که یک جا به جایی حتمی خواهیم داشت)، وزن نور خانه از همه چیز بیشتر باشد. حتی متراژ!
دوست همسر پیشنهادی داده است برای جابه جایی موقت که به بودجه مان میخورد. ولی اینجایی که الان هستیم تک واحدی است و کلا چهارواحد. یک سکوت خوبی دارد آپارتمان. ضمن اینکه همسایه ها خیلی آرام و خوبند و هیچ حاشیه ای ندارند.
ولی آنجا سه واحدی در هر طبقه و کلا ۱۵ واحد. نمی دانم قبول کنم یا نه؟ از لحاظ متراژ و .. تقریبا یکسان است. فقط پارکینگ اضافه می شود که الان نداریم و به جای آن انباری بزرگ ۸ متری را از دست می دهیم که الان تا خرخره پر از وسایل است. از لحاظ نزدیکی به دانشگاه کمی دورتر می شوم. محله اش ولی بهتر است از محله فعلی مان.
فعلا خیلی از دست بی نوری کفری هستم! امیدوارم تصمیم احساسی نباشد.
اینجا را بفروشیم و برویم برای حدود دو سال مانده به سراغ پیشنهاد دوست همسر یا نه؟
خرید و فروش کلی استرس زاست. جا به جا شدن کلی هزینه دارد. اسباب کشی سخت است و همین خانه کلی خرج داشت تا بشود مطابق نیازهای ما، از کمددیواری و ... پروسه وقت گیر است و باعث می شود از کارهایم عقب بیفتم.
ضمن اینکه محله جدید چقدر طول بکشد تا با محیط آشنا بشوم و ببینم هر چیزی را بایست از کجا خرید. ضمن اینکه من ماشین ندارم .. از مدرسه فعلی دخترم هم نسبتا دور خواهیم شد و حتما نیاز به سرویس خواهد داشت.
ضمن اینکه من با هر همسایه ای کنار نمی آیم. مثلا شدیدا وحشت از سگ دارم. اگر همسایه ها در آسانسور سگ بغل داشتند و ... تقریبا زحله ترک می شوم و حس بدی هم پیدا میکنم به همه جا که کثیف هست یا نه.
راستی یادم رفت بگویم. آنچه وسوسه کننده است شرایط پرداخت خیلی منعطف است و این ممکن است کمی جهش اقتصادی ایجاد کند.
جای ما بودید چه میکردید؟
نمیدانم هفته بعد بروم خانه را ببینم یا نه؟ خانه مان را بگذاریم بنگاه فروش میرود یا نه. فصل نقل و انتقالات هم تا ما بیاییم بجنبیم تمام شده. ولی مهم نیست.
چند وقت بعد: جهش اقتصادی در ازای از دست دادن آرامش و آسایش در این برهه حساس کنونی! خیر. لازم نیست. ۹ ماه پیش رو کمتر خانه خواهی بود، نور کمتر به چشمت می آید!!
پینوشت دوم: رفتیم خانه پیشنهادی دوست حبیب را دیدیم که فقط دیده باشم و ندید رد نکرده باشم. فهمیدم اگر شرایط قسطی اش نباشد هیچ بنی بشری چنین جایی را نمی پسندد. افتضاح بود. تاریک تر از خانه الان مان. بعد برگشت به نقشه خوب خانه که یک متر پرتی ندارد کلی قربان صدقه رفتم. آنجا با متراژ بیشتر فضای مفید کمتری داشت!
الان دلم یه مادربزرگ میخواد که بگه: آخه دختر، این چیزها هم غصه خوردن داره؟
بگه همین که عزیزانت سلامتن، خدا رو شکر. بقیه چیزها غصه ندارن که!
و بعد من پیش خودم بگم ببین خوب راست میگه ها.
چه دنیای بی ارزشی داریم. بعد من غصه چی رو میخورم؟!!!
هیچ کس و هیچ چیزی ارزش اینو نداره ک حتی ثانیه ای روح و روانتون را بخاطرش آزرده کنید.
واسه هر چیز ک دست خودمونه راه حل هست.
پیداش میکنیم.
**اگه دست ما نبود و کاری نمیشد واسش کرد باید رهاش کرد. فکر و خیال و حرص کار را پیش نمیبره، ولش کنید.
توکل کنید. واقعا یهو آدم سبک میشه. و اونوقت راهها باز میشه**
پی نوشت: لطفا برای هر دو مادربزرگ و پدربزرگم و همه مادربزرگ ها و پدربزرگ های نازنین یه فاتحه یا یه صلوات بفرستید.
زندگی را به چند بعد تقسیم کرده ام.
در هر بعد هدفی..
عموماً اینجور چند بعدی بودن باعث لذت در زندگی است. بالاخره در یکی از جنبه ها، آسانی هست در یکی سختی، در یکی مرحله چیدن است در یکی کاشتن. یکی صبر میخواهد دیگری روی روال است.
اما مدتی است در هر هدفی، و جنبه ای، مانعی هست. حسرتی، اشکی، نرسیدنی
هر چقدر هم هدف را در دسترس دیده بودم.
چیزهای کوچک برای بقیه
برای من سخت شده.
فقط یک دلخوشی کوچک عدد وزن روی ترازو بود که کمکی خوشحالم کرد بعد از استپ زدن زیاد در رژیم، بقیه تیک نخوردن ها حسرت آور شده برایم.
سخت است تحمل و صبر در همه چیز.
سخت است تحمل نبود کورسوی امید.
بی آنکه بدانم دقیقاً چه مرگم است، حال خوشی ندارم.
دست از تلاش برداشته ام و این درست نیست
این است که محتاج محبوب جدیدی هستم.
کفر نیست اگر بگویم محتاج خدای تازه.
تازه برای من.
که انسان به مدام نو کردن خدایش است که دین اش محکم می شود.
خدایا کمکم کن.
میخواهم محبوب شکرگذار باشم. آنچه دارم همه سزاوار شکر است.
به من کم نداده ای.
از سمت تو کاستی نیست
دلم از کاستی های سمت خودم گرفته است
و
آنچه ندارم، مثل تمنای عاشق از معشوق... چشمپوشیدن بعد از دل بستن است.
بعد از چهل سال قمری،
انتظار می رود آدمی به حدی از تعقل رسیده باشد که مسیر زندگی اش معلوم و انتخاب خودش باشد.
فرصت برای جبران کاستی ها در زندگی به واسطه اشتباه سایرین مثل آسیب های کودکی و ... داده شده و از این لحظه به بعد همه چیز پای خودش است.
اول سال حساب کرده بودم چهل سال قمری ام میشود سی تیر ماه. یعنی فردا.
چرا اصلا باورم نمیشود چهل ساله شده ام؟
این سالها چطور گذشته
من درخواست ویدیو چک دارم.
وقت اضافه میخواهم
قبول نیست.
من چهل سال زندگی نکرده ام.
نه چهل سال... که حتی چهار سال.
پی نوشت:
. از امام باقر(ع) نقل شده است: هنگامى که انسان به سن چهل سالگى میرسد به او گفته میشود کاملاً مراقب باش؛ زیرا بعد از این معذور نخواهى بود.
2. امام صادق(ع) فرمود: انسان قبل از چهل سال در وسعت قرار دارد (خداوند کمتر بر او سخت میگیرد) ولى هنگامى که به چهل سال رسید، خداوند متعال به دو فرشتهاى که مأمور او هستند وحى میفرستد که من بندهام را عمر کافى دادم. از این به بعد بر او سخت بگیرید و شدت عمل به خرج دهید و دقیقاً مراقب اعمال او باشید و هر کار کم یا زیاد، کوچک یا بزرگى را انجام میدهد در نامه اعمال او بنویسید.
گفتنی است، براى اینکه برخی این سخنان را چراغ سبزى به جوانان در انجام گناه نپندارند، امام باقر(ع) میفرماید:
چهل ساله براى پرهیز از گناه سزاوارتر از بیست ساله نیست؛ زیرا کسى که مراقب آنان است یکى است و در خواب هم نیست.
شیخ صدوق، الخصال، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ج 2، ص 545، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1362ش.
آنهایی که همیشه در پوزیشن منتقد زندگی میکنند، محرمهای خوبی ندارند.
اینکه آدم خودش را در جایگاه فهم و رصد تصور کند، یک جاهایی خوب و سازنده است.
یک جاهایی اما رنگ و لعاب تکبر میدهد و باید رهایش کرد.
مجلس امام حسین از آن جمله جاهاست.
من هم سالهای قبل کموبیش این طور بودم. ایدهآلگرای پرتابل که همه جا در رفتوآمد بودم تا بگویم وضع موجود چقدر بد است. اصلا گاهی به این نیت میرفتم به مجالسی که دوست نداشتم تا ایراد جمع کنم و بهوسیله آنها خودم را از مردم عادی جدا کنم.
اما چند سالیست که توانستم خودم را از آن وضعیت جدا کنم. با اینکه نسبت به روضه و ذکر و سخنران و جا حرف دارم، اما سعی میکنم این حرفها مرزی نشود بین من و اشک. و چه چیز مهمتر از اشک؟
آنهایی که باید حواسشان را جمع کنند روایات درست بخوانند، یا در مجلس زنانه توصیههای خالهزنکانه را قاطی منبر امام حسین نکنند من نیستم. من نشستم آن پایین و وظیفه دارم بین کلمات روضهخوان دنبال اشک بگردم. بگذاریم هر کس به وظیفه خودش عمل کند.
پی نوشت 1:
مطلب از خودم نیست از کانال تلگرام من یک درختم برداشتم.
@derakhte_tafakor
پی نوشت ۲:
این روزها غر زدن ها اذیتم می کرد. اصل و فرع قاطی شده. غرور من متفاوتند در تحلیل ها. من منم ها و ...
اذیت بودم از چندین برخورد. اینکه مثلا یکی از فامیل های دور غر میزد که در این مجلس عمومی صندلی کم است و ... و چقدر به این موضوع شکایت داشت و برایش حواشی درست میکرد و تحلیل میکرد و نق میزد.
اصلا نمی دید که چند جوان این مجلس را به پا کرده اند و چقدر دوندگی کرده اند و با این پول و امکانات کم، همین هم تشکر دارد.
که نمیکرد.
و وقتی کاستی هست یعنی کمک لازم دارند و بیا گوشه ای از کار را بگیر.
تو که مثل تماشاگر آمده ای که فقط پذیرایی بشوی، بلند شو. این مجلس میزبان و مهمان ندارد. توقع از دیگری ندارد. خودت چه کرده ای؟ کمک مالی کرده ای ؟ وقت گذاشته ای؟ ایده داده ای؟ چه کرده ای که متوقع هستی؟ این غرور از کجاست؟
این یک مثال بود. یا چندین مورد نق زدن دیگر که صبرم را سر آورد.
این پست رو امروز خوندم و اولین چیزی که یادم اومد استاد اول دکتری ام و خودم در دوران کار با ایشون.
و اما پست :
+پرسیدم چرا امتحان رزیدنتی قبول نشدی؟
-گفت سه دور مرور کردم و کم بود و باید ۵ دور میخوندم.
سال بعد مجدد قبول نشد و باز پرسیدم چرا؟
- گفت اگه یک ماه بیشتر وقت داشتم و مجدد مرور میکردم حتما نتیجه میگرفتم.
سال بعد باز نشد و مجدد پرسیدم چرا؟
-گفت باید جزوههای خلاصهی فلان موسسه را هم میخوندم.
سال بعد باز نشد و باز سال بعدش....
امسال سال ششمی است که امتحان رزیدنتی میدهد....
چقدر دلم برای افراد با سرشت کمالگرا و با پشتکار میسوزد، گویی کسانیاند که میخواهند از وسط دیوار بتنی با سر بگذرند و دائم سرشان را به دیوار میکوبند تا از درون آن راهی به بیرون پیدا کنند و وقتی میپرسی: خب این دیوار هنوز خراب نشده، راه حلت چیه؟
میگویند: سرم را کم کوبیدهام، اگر سرم را بیشتر بکوبم، خراب خواهد شد.
و من که همیشه در ذهنم، صورتِ زیبایِ روانِ آش و لاش شدهشان را تصور میکنم.
این افراد با سرشت پشتکار بالا (Persistence) در مواجهه با ناکامیها، «سمجتر و پر تلاشتر» میشوند و اصطلاحا شکلی از رفتار وسواسگونه پیدا میکنند ولی همهی راه حلها، جوابشان تلاش بیشتر نیست؛ وقتی مقصد شمال است، با سرعت بیشتر به جنوب رفتن، یعنی بیشتر نرسیدن. در دراز مدت این تلاشهای بینتیجه که حاصل نابینایی سرشت است (هر سرشتی به حقایقی نابیناست و به جبر، نمیتواند آنها را ببیند و آنجاها نیازمند کمک است و باید کورمال کورمال و با عصا راه برود) منجر به شکل گیری شخصیتی به نام «دیستایمیا» خواهد شد: شخصیت آدمهای بسیار پرتلاش و غرغرو که دائم مینالند و اعتماد به نفس کمی دارند و نمک غذای زندگیشان کم است و بیشتر اوقات بدخلقند و هرلحظه، احساس میکنی که همه چیز را رها خواهند کرد ولی باز فردا، نفر اولی اند که سرکار میآیند و نفر آخری هستند که میروند و متاسفانه بسیار سخت حرف کسی را میپذیرند که به آنها بگوید: عزیزتر از جانم، تکهی وجودم، یک لحظه صبر کن، تو را به خدا یک لحظه صبر کن، درب آنجاست...
البته که به آنها برای این کله شقیشان حق میدهم:
«اگر بپذیرند، با افسوس راه آمده و عمر رفته چه کنند؟»
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
خیام
مقالهی زیر از مقالات خودم و همکارانم در خصوص تجربهی جانکاه زندگی این افراد است:
×دکتر روح الله صدیق×
هر وقت حال مادرم خوب نیست، من هم به هم میریزم.
اینکه دردهایش را از عمق جان درک میکنم، تاثیر دارد. تک تک سختی هایش را از بچگی دیده ام...
اینکه چقدر دلم برایش می سوزد. اینکه مظلوم بودنش را تاب نمی آورم.
اینکه چقدر دلم میخواهد از این شرایط نجاتش بدهم.
و وقتی دستم بسته باشد در کمک به او، حالم بدتر می شود.
شنبه ای که گذشت، حبیب دستم را بست در کمک کردن.
آن هم وقتی کمی کمک خواستم از او. به خودش فکر می کرد و میگفت وظیفه ندارد.
از شنبه حال خوشی نداشتم
شرمنده ی خودم شدم. خدا هیچکس را شرمنده خودش نکند.
از حبیب ناامید و دلشکسته. آنقدر که حرف هم نزدم. حرف هایش خودش نشان دهنده فاصله از درک من تا او داشت.
تا دیروز که با مادرم حرف زدم. بقیه هفته خانه برادرم بوده. از یکشنبه تا چهارشنبه. داروها بعد دو هفته کمی دارند جواب می دهند. صدایش دردالود نبود.
حتی دعایم کرد... برای کاری که نتوانسته بودم تمام کنم. گریه ام گرفت که به دل هم نگرفته.
حالش که خوب باشد حال من بهتر است. بخواهم یا نخواهم، ناخودآگاه بدجور از حال مادرم اثر می گیرم.
- وقتی یک مرد فقط میخواد پول دربیاره و مرتب از نظر کاری ارتقاء پیدا کنه و هیچ نقش دیگه ای تو ذهنش نیست، یه زن چیکار میتونه بکنه؟
+ پول های مرد رو خرج کنه حداقل!
واقعاً تربیت خیلی از مردهای ایرانی مشکل داره. نقشی که به زن میدن فرساینده و مخرب هستش. این سلسله تربیت غلط بایست اصلاح بشه. همه بار روانی زندگی روی دوش زن نبایست باشه. هم.سری تعریفش این نیست.
زندگی انقدر بالا و پایین های سختی دارد
که هر وقت کمی فرصت نفس کشیدن هست
وقتی تمام مولکول های هوا را به ریه نکشی،
اشتباه کرده ای
بایست از تمام موقعیت ها و لحظه هایی که هست
کمال استفاده را کرد
به یاد زمانی که هیچ امکان کاری نیست...
تلگراف.نوشت این روزها: بیماری شدید مادر، نیاز به بستری، ۵۰ میلیون ودیعه بستری، بیماری پدر، تنهایی، نیاز به حضور در کنار مادر، فشار کاری، نبود زمانی برای مرخصی، ددلاین ها، پشیمانی از اتلاف وقت های گذشته به خاطر کمبود انرژی خودم نه مشکلات بیرونی!
تلگراف نوشت بعدها: عدم محرم بودن حبیب در مشکلات خانوادگی، از کاه کوه ساختن و مشکل را زیاد کردن
نقل اول- بی هدفی
بعضی وقت ها آنقدر کرخت میشوم که انگار هیچ چیزی در دنیا مهم نیست. بی هدف بی هدف. خودم را ملامت میکنم ولی فایده ندارد.
کارهای عقب افتاده ام هر روز زیادتر میشود ولی هیچ کدام را شروع نمیکنم.
تازگی دقت کرده ام مدتهای زیادی است حبیب به این مشکل دچار است. غیر از کارش که به طور افراطی ای خودش را در آن غرق کرده ست، انگار دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست. بی هدف است انگار. بی تفاوت. در سیکل خوردن و خوابیدن گرفتار.و بقیه وقت را در شبکههای اجتماعی تلف کردن. کاری که من هم جدیدا زیاد انجام میدهم. غیر از اینستا که حذف کردم مابقی را دارم و مدام بی هدف میچرخم.
این اخلاقش روی من اثر دارد. اثر منفی. حتی وقتی انرژی تمیز کردن خانه را هم ندارم برایش مهم نیست. نه کمک می کند نه ایراد میگیرد. فکر میکنم من که نتوانستم تغییرش بدهم، خودش هم تا به بیزاری نرسد تغییری نمیدهد. اگر من هم اثر بگیرم زندگی افتضاح خواهد بود. که گرفته ام.
حسی که نسبت به این روزهایم دارم. افتضاح. من از همه طرف مستعد اثر منفی گرفتن و افسرده شدن هستم. از مادر و خانواده ام بگیر که از روز اول فروردین باز حال روحی اش بد است تا همسرم تا غربت و تنهایی.
به دلایلی نمیخواهم به قرص روی بیاورم. تیر ماه چهل سال قمری ام تمام می شود.... چهل ساله میشوم. ... باورم نمی شود.
نقل دوم- حسنا
حسنا جان، این وسط چطور بزرگ میشود نگرانم کرده. گرچه پاکی خودش، دارد کمکش میکند. دیروز که تصادفا روز تولد واقعی اش هم بود (ما جلوتر تولد گرفتیم در جمع خانواده) اولین روزه کاملش را به میل و اراده خودش گرفت. با اینکه در برابر غذا بسیار کم طاقت است و فکر نمیکردم بتواند تا آخر تحمل کند ولی کرد. خدایا آخر و عاقبت دخترم رو عافیت قرار بده.
خدا رو بی نهایت شکر که بهانه هایی گذاشته برای نزدیک شدن
برای برگشتن
مثل همین امشب.
خدایا
ای کسی که دنبال بهانه ای برای برگشت من
من از خودم ناامید، امیدم به رحمت توست.
حلالیت می طلبم از کسانی که از من رنجیده اند.
بسم ا...
اول از همه سال نو رو تبریک میگم و همین طور ماه مبارک رمضان رو.
امسال رو به جای نوشتن با خواندن شروع کردم. خواندن اهدافم در سالهای قبل.
و اینکه فکر کردن به این نکته که چرا سالهای اخیر، آنچه خواستم رو کمتر بدست آوردم. دیرتر . خیلی دیرتر از انتظارم.
بعد میآییم و می نویسم.
بعضی وقت ها هست که غرق کردن خودت در کار، بهترین کاری هست که میتونی برای هواس پرتی بکنی و تنها کاری که ممکن هست.
این پست چند حرف روزمره است، فقط.
نقل اول- یکی از کارهای خوبی که در حق حسنا کردیم، این بود که مدرسه اش را عوض کردیم. با اینکه فکر نمی کردیم هیچ وقت مدرسه خصوصی بفرستیم و مصر بودم که دخترم بین آدم های معمولی بزرگ شود ولی به دلایل زیادی این کار را کردیم و خیلی خیلی راضی هستیم.
حسنا هم به وضوح تغییر رویه داده و شادتر شده. روی خودش کنترل بیشتری دارد. آرامش و تسلط بر شرایط و نظم بیشتری هم پیدا کرده. حتی از نظر درسی هم بهتر شده و با اعتماد به نفس.
تقریبا امسال هیچ باری روی دوش من نیست. خودش همه کارهایش را می کند. بعضی روزها حتی خودش لقمه اش را درست می کند و برای حسنایی که خیلی وابسته بود این یک پیشرفت بزرگ است.
مدرسه جدید برایمان بار مالی بیشتر از توان دارد ولی حاضر بودم حتی چیزی بفروشیم ولی مدرسه اش را عوض کنیم. از بس پارسال اذیت شدم سر اینکه استانداردهای تربیتی در مدرسه قبلی اش رعایت نمی شد، جو حاکم بین والدین جو خوبی نبود و بچه ها متاثر از والدین و ...
نقل دوم-
حبیب این ترم علاوه بر اینکه امتحان جامع دارد، بعنوان استاد هم چند درس را قبول کرده و خوب! قابل حدس است که این ترم احتمال از کوره در رفتن من زیر بار مسیولیت های تنهایی چقدر شده. به قول خودش جوگیر شده قبول کرده و از دست این جوگیری ها فعلا کظم غیض نموده در شرف انفجار هستم.
نقل سوم-
سخت است هر روز شنیدن ناله های مادرم و افسرده نشدن. از بس ذهن منفی دارد و همه چیز را از دریچه بد می بیند. هر چقدر هم بگویم فایده ندارد که ندارد. داروهایش را هم درست نمی خورد. البته این چرخه معیوبی است که رفتار پدر هم موثر است و ... قصه اش سر دراز دارد.
دیروز بعد از ناله ها، هر چه گفت چه کنم؟ گفتم وقتی هیچ وقت عمل نمی کنی، نیازی نیست من حرفی بزنم. گفت بگو: گفتم بارها گفته ام و عمل نکرده ای. دیگر تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم. همان روش خودت را برو جلو.
شب خواب خیلی بدی دیدم و ساعت سه از خواب پریدم. بعد فکر کردم دیدم مصور شده ناله ها و ترس های مادرم است. با اینکه اعتقاد ندارم ترس هایش درست است، اما ضمیر ناخودآگاهم چیزی فراتر از ترسهای مادرم را تداعی کرده بود و با حال خیلی بد بیدار شدم. خواب اتفاق بدی را برای برادرم دیده بودم.
تا صبح در فکر بودم و سخنرانی های مذهبی مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم خودم را با یاد خدا آرام کنم. بعد پشیمان شدم که چرا من کم آوردم و اینطوری گفتم. امروز بایست زنگ بزنم و کمی کمکش کنم. من کمک روحی نباشم، پس چه کسی؟ بیچاره برادر کوچکم که الان همه مسیولیت دکتر بردن و ... پدر و مادر هم افتاده روی دوشش با یک کار خیلی خیلی سخت.
نقل چهارم-
این روزها برای غزه عزادار هستم اما نمی دانم چه بنویسم. حرف زیاد است و مجال کم. تناقضاتی از افراد دیده می شود که برق از سر آدم می پرد. خدا آدم را یک لحظه به خودش واگذار نکند.
بعضی وقت ها انسانیت هم به راحتی از دست می رود در تقابل سیاسی کاری و حب و بغض ها.
خدا عاقبت مان را به خیر کند.
نقل پنجم-
روزهای سختی را داریم می گذرانیم. روزهایی بسیار تعیین کننده برای آینده زندگی خانواده کوچک مان. با اینکه از عملکرد خودم بسیار ناراضی هستم اما چشم امیدم به خداست که ناامیدی بدترین گناه است. چشمم به معجزاتی است که همیشه نشانم داده بهترین محبوب من. بهترین حبیب من.
نقل ششم-
بیش از یک ماه شده که بیماری دست از سرمان بر نمی دارد. مرتب سرفه میکنم. با سرماخوردگی شروع شد و به ذات الریه رسید. بارها و بارها دکتر رفتیم. انقدر سرفه کرده ام که شکمم و قفسه سینه ام درد می کند. همزمان حسنا هم مرتب خوب می شود و دوباره از اول. حبیب هم مدتی اینطور بود و هنوز ریه هایش خوب نشده اند. خیلی خیلی طولانی شد.
همه چیز جهان تکراری است جز مهربانی
- جمعه زن داداش بزرگه رفت پیش داداشم. خدا رو شکر که قصه دوری شان تمام شد. هر چند هنوز هم باور ندارم شرایط آنجا برایشان بهتر از اینجاست ولی ته دلم با یک کورسوی امیدی می گویم خدا کند اشتباه من باشد و شروع زندگی خوب شان. خیلی سختی کشیده اند تا الان.
- هر چند به نظر همه چیز بهتر از قبل است، اما انگار ضربه های روحی مرداد ماه هنوز افسرده نگهم داشته. دلم میخواهد باز به قرص پناه ببرم. ولی چیزی مانع می شود. آنقدر برنامه هایم نشده که پرهیز دارم بگویم چه چیز.
- اربعین نشد بروم کربلا و همین هم شد دلیل غم دیگری. همه کار را برای رفتن کردم و دقیقه آخر نشد. ماشین نداشتیم و من و همسر میخواستیم با اتوبوس برویم و پدرم یادم آورد که ممکن است در مسیر ۲۰ ساعته با اتوبوس باز دیسکت عود کند و برای همه دردسر درست کنی. حق داشت. قبول کردم. منتها یادم رفته بود چقدر اوضاع دیسک ها خراب است و کاندید عمل بودم شش ماه پیش و به چه مکافاتی آن دردها رهایم کرد. غصه دار شدم که زندگی ام اینقدر عادی نیست. حتی در حد یک پیاده روی.
- بماند اینجا به یادم سورپرایز زن داداش کوچیکه مهربونم، یک ماه زودتر از تولد خودم. وقتی برای بدرقه زن داداش بزرگه همگی آمدند تهران. وقتی خسته روحی بودم و احساس خوبی نداشتم واقعا سورپرایز شدم از مهربانی اش. خدا کند همیشه همینقدر خوب بمانیم برای هم.
کاش پدر و مادرم هم در زندگی خودشان لااقل با هم مهربان بودند و اینقدر غم ناشی از نامهربانی هایشان روی دوشم سنگینی نمی کرد. مادر بیمار، برادر وسطی بیمار، پدر بیمار و هر سه با هم متناقض و در تنش. هیچ راهی که بتوانم مشکلی را حل کنم به ذهنم نمی رسد و این استیصال در این شرایط روحی ای، پرم می کند از حس بی پناهی. کاش خیالم از بابت زندگی این سه تا راحت می شد. غم بدجور سنگینی است زندگی شان برایم. حتی دلیل اصلی غصه هایم.
خیالم از داداش کوچیکه خیلی راحت است. خدا را شکر زندگی اش روی روال است. از بزرگه هم سپرده ام به تصمیمات خودش و توکل بر خدا. وضعیت از چندسال قبل که یک خواهر خیلی نگران بودم خدا را شکر بهتر است. الان این دو برادر از دایره فکر و خیالم به خوبی خارج شده اند.
اما پدر و مادر و برادر وسطی هر روز تلفنی زده اند و بیان غصه ای و مشکلی و اینکه انگار نمی خواهند هیچ مشکلی را حل کنند. همان قصه ی پر غصه ی تکراری همیشگی است در اصل. فقط هر روز مصداق جدید، هر بار حادتر از قبل... خدایا خودت فرجی کن. این غم را تا کی میتوانم بکشم؟ نه می توانم تلفن جواب ندهم نه جواب دادنم کمکی می کند. حرص میخورم از دست شان.
-خدا بخواهد میخواهیم یک سفر به نسبت طولانی با هر دو خانواده من و همسر برویم و کجاست که سالهاست که پناه همه خستگی های دنیایی من است؟ مشهدالرضا. البته برای ما طولانی است که اشتراک هر دو سفر خانواده ها خواهیم بود. اگر خدا بخواهد. بیتوته مان در جوار امام رضا برای اولین بار است که طولانی است. البته طولانی به نسبت غالب سفرهای ما که نهایتا سه روزه بوده. قید درس و مرس و ... را زده ام.
این روزها پر از اتفاق های نه چندان خوشایند هست.
نقل اول:
رابطه ام با استادم مدت ها بود که فرق کرده بود. با سال اول و دوم دوره دکتری که اشک و عصبانیت و ترس بود. فرق زمین تا آسمان. حتی استاد مغروری که به دانشجو سلام نمیکرد! متن دستور میفرستاد بدون سلام!.حالا خودش زودتر سلام میکرد حتی در جلسات. احترامی که به بقیه دانشجوها نمیگذاشت به من میگذاشت. حرفم را قبول داشت در صورتی که ترم اول تیکه ای پراند که همه شخصیت علمی ام را به تمسخر گرفت.
و همه این تحول ها در استاد به جان کندن حاصل شد.
به جان کندن
این روزها به جای اینکه من دنبال استادم باشم، او هست که پیگیر هست و جالب اینجاست که دیگر فایده ندارد. برای یک سری چیزها دیر است. خشت اول کج بوده. درست است راه خودم را به سختی پیدا کردم و تعامل خودم را. ولی این چیزی که به دست آمد نه تنها نهایت آرزویم نبود. بلکه این حداقل ها بود که به سختی به دست آمد. حداقل ها. آن هم به واسطه شخصیت عجیب و غریب و منحصر به فرد این استاد.
کاش از اول این استاد را انتخاب نکرده بودم. به شدت از انتخابم ناراحتم. حالا به نظرم اخلاق مهمترین چیز است در انتخاب استاد. اخلاق نباشد از علم استاد هم استفاده خاصی نمی کنی. و من واقعا از علم استادم استفاده خاصی نکردم. این واقعیت است.
نقل دوم:
سه شنبه گذشته اتفاق بدی افتاد. ماشین مان را دزد برد. یک رد از دزد پیدا شده به واسطه یک آشنا که در پلیس کار میکرد که در فلان جاده فلان شهرستان دوربین پلاک قرمز شده ما را ثبت کرده که عبور کرده است. همسر و دو تا برادرها از دیروز رفته اند آنجا. الهی سالم برگردند و ماشین را هم پیدا کنند. تصور نداشتن ماشین را هم نمی توانم بکنم. با این قیمت ها.
چقدر دلم میخواست ماشین دیگری بخریم هر چند درب و داغون تا من اینقدر در این گرما به خاطر کلاسهای دخمل اذیت نبودم. مدتها بود این آرزو را داشتم. بیش از دو سال. و پولی نبود برایش. و حالا باورم نمی شود همان یک ماشین فکسنی خودمان را هم دزد برده است. به پدر و مادرم نگفتیم. پدر و مادر حبیب را خودش مطلع کرد.
نقل سوم:
برادرم به مشکل مالی خورده است آن سر دنیا. و غصه دار او هم هستم. آن هم وقتی تنهاست و شهری انتخاب کرده که حتی یک ایرانی هم دور و برش نیست. دیروز به برادر کوچکتر زنگ زدم که بابا را راضی کند برای فروش یک زمین. امیدوارم راحت بگیرد و اینقدر استرسی نشود برای فروش زمین. بابا تاب استرس زمین فروختن و آپارتمان خریدن را هم ندارد اینقدر کم دل و جرات است در معامله کردن. ولی بایست پول رهنی چیزی جور کنیم بفرستیم برای برادرم.
برادر کوچکتر حرص میخورد از دست بزرگتر که چرا هنوز درگیر این مشکلات است و چرا نماند ایران و ... نمیدانم درست چیست. فقط یک خواهر نگرانم.
از طرفی قلب پدرم هم یک ماهی است که یکی رگ اش گرفته و بایست بالن بزند.
مادرم هم دو هفته ای است بیماری اش عود کرده.
اخ خدایا.
آه.
حسنا یک پانسیون خوب میرفت که تعداد خیلی کمی بچه با مادرانی که همه کارمند دانشگاه بودند غیر از من. دلم خوش بود نیازش به بازی مرتفع میشود.
تا اینکه بین دو تا از مادرها و مربی سر نظم مربی، دلخوری پیش آمد و مربی کلا کلاس را تعطیل کرد! البته هزینه پایین هم دلیل اصلی مربی بود و بدش نمی آمد بهانه ای پیش بیاید و کلا عطای این کار را به لقایش ببخشد.
از دست آن دو تا مادر خیلی ناراحت بودم. امروز به یکی شأن که گفت چرا از ما حمایت نکردید گفتم. گفتم چون حق با شما نبود!
فقط مانده دو کلاس زبان و ورزش اش که دو روز، روزهای فرد عصرهاست. مابقی وقتش خالی شد.
دیروز رسما پنیک کرده بودم. خودم را در بن بست میدیدم. حتی در خصوص تحلیام از پروژه ام همه چیز منفی بود. حس میکردم نیاز به دارو دارم برای اینکه بتوانم به استرس ها غلبه کنم. حتی حمایت های زیاد حبیب و ... باعث میشد گریه کنم. دیروز گفتم اینهمه به شما فشار آوردم کاش آخرش نتیجه فلان و بهمان بشود. از خودم ناراضی ام. ولی حق شما این نیست.
خدا کند گزینه بهتری برای دخترم پیدا شود که عذاب وجدان کمتری داشته باشم بابت بازی کم با او. بنیاد خانواده حورا را تازگی پیدا کرده ام. از فلسفه اش خیلی خوشم آمد. دقیقا برای حمایت از مادران دانشجو. خدا خیرشان بدهد.
امیدوارم جای خوبی باشد برای حسنا و من هم فرصت کنم چند دوست از جنس خودم پیدا کنم. از اینکه دغدغه هایم با آدم های دور و برم یکی نیست خسته شدم.
فعلا که فرصت نشستن بین مادرها را ندارم.
در مسابقه ی زندگی،
کسی برنده است که آهسته تر بدود.
نیاز به اطلاعات کمتر، تفکر بیشتر، آرامش و سکون بیشتر
چیزی است که این روزها خیلی احساس میکنم.
پی نوشت: دوستانی که در خواست رمز کرده بودند، ببخشید چیز خاصی ننوشته ام که ارزش انتشار داشته باشد. مدتی است خودم نیستم انگار. در روزمرگی دچار شده ام.
برای همین رمز نوشته ها را فعلا نمی فرستم. هر وقت حال بهتری داشتم حتما نوشته هایی هست که ممنون بشوم بخوانید. آن وقت حتما رمز منتشر خواهد شد.
پی نوشت دوم:
دوستی سفر حج است و لحظه به لحظه گزارش تصویری می فرستد. دلم هوای رفتن کرده و پای رفتن بسته است...
دلم هوای سفر پیاده برای زیارت امام حسین هم کرده است.
کاش برای این پای رفتن فراهم شود..
خدایا دست این دل را بگیر و ببر در آستان خودت..
یک بنده خدایی بود هر وقت بحثی چیزی در جمع بود می گفت : والا چه عرض کنم.
با یک ژستی که همه حمل بر درک ایشان از مشکل می کردند. خلاصه بنا را می گذاشتیم روی اینکه عمیقا دردمند شده از شنیدن این مشکل و نهایتش این است که ظاهرا کاری از دستش ساخته نیست.
ولی بعدها روزگار چرخید و چرخید و من را با یک قسم جدید نفاق آشنا کرد. فهمیدم پشت آن والا چه عرض کنم ها خیلی چیزهای دیگری بوده نه این خوش خیالی بنده.
الان در خصوص آدم هایی با کلام <والا چه عرض کنم> محتاطانه تر برخورد میکنم و اگر بیبنم این روند برای تامل بیشتر یا .. نیست و فقط یک استراتژی همیشگی است از ایشان دوری می کنم.
آدم های رک همیشه قابل احترام تر هستند برای من.
از دورویی در حد بی نهایتی متنفرم
پ.ن: نوشتم که هیچ وقت دردی که از فهمیدن این موضوع کشیدم هیچ وقت یادم نرود.
لابد فیلم اون یوتیوبر آمریکایی سیاه پوست رو دیدید که از یک بیخانمان سیاه پوست مثل خودش می پرسه گرسنه ای؟
بعد پیشنهاد میده فلان ساندویچ و فلان نوشیدنی رو میخواد؟
و اونم میگه: بله.
میره واسش غذا رو میخره، میاد میگه من حالت رو درک میکنم، منم روزی بیخانمان بودم. اما در آخرین ثانیه درست جلوی چشم او آن را میخورد و از طعم غذاش تعریف میکند و میگه این نتیجه زحمات خودم هست که به اینجا رسیدم.
حتما شما هم از نفرت سرشار شدید با برخورد اون یوتبوبر.
کارش برای چی بود نمیدونم. به نظرش بامزه بازی بود یا جذب مخاطب با یه کار خرق عادت یا فرهنگ آمریکا به این سمت داره میره یا ... کار ندارم.. برای خیلی از ما مشمیز کننده بود.
در حالی که همین حالت این یوتبوبر رو خیلی از بلاگرهای ایرانی دارن. از تابلوترین حالت بگیر که فیلم و عکس از گرونترین رستورانی که رفتن رو میگذارن و از طعم غذای میلیونی در شرایطی تعریف می کنند که میدونند شرایط برای خیلی ها اسفناکه و تصور این غذا هم نمی تونند داشته باشند. از تابلوترین حالت بگیر تا بقیه چیزها. فرو کردن خوشبختی ظاهری در چشم بقیه!
حرفم شامل بلاگرها نیست فقط. شامل هر کس دیگری که براش مهم نیست کسی که مخاطبش هست، خودش در چه وضعی هستش!
استدلالش هم همینه: اینها به خاطر شایستگی من هست و مگه بایست پنهان کنم! اصلا طرف نخونه یا نبینه یا ...به من چه؟!
یعنی وظیفه اخلاقی روی دوش خودش نمی بینه، هر کی اذیت میشه به خودش مربوطه!!
هر چقدر تظاهر به خوشبختی بیشتر، فالوور بیشتر و پر شدن نادرست چاله ی عمیق شخصیتی طرف بیشتر!
کم کم اون جنبه های اخلاقی غنی که در فرهنگ ما بود داره در شبکه های اجتماعی و ... به فنا داده میشه.
هیییییعییی...
سلام به همه ی دوستان مجازی.
امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و تندرستی و شادکامی در پیش رو داشته باشید.
برای من سالی که گذشت جوری نبود که از گذشتنش حس خوبی داشته باشم
حس میکنم روی عمر تلف شده حسابش کنم معقول تر است. لحظات آخر سال با حبیب حرف زدیم راجع به پست قبل و یک سری تصمیم هایی گرفتیم. این تصمیم ها روی روحیه من و حسنا و خود حبیب موثر است. دعا دعا میکنم شرایط ویژهای از درس و کار حبیب برهم شان نزند.
سال جدید سالی است که نرسیدن به برنامه ها خیلی خیلی بها خواهد داشت خصوصا روی روح و روان دخترم. بایست خیلی فشرده برنامه ریزی کنم. امسال سال مهمی است. روش برنامه ریزی ام را از تودوایست به بولت ژورنال تغییر میدهم.
در نیمه اول سال بایست این موارد را برنامه ریزی کنم.
-برنامه های فرزند پروری شرکت کنم. غیر از این بقیه مطالعات ام را فعلا رها کنم. این را تاکید میکنم. مطالعات سیاسی و اجتماعی و ....در اولویت بعدی بایست قرار بگیرند.
-تزم را از خان بعدی عبور بدهم. سخت نگیرم. ایده آل گرا نباشم و همین چیز خوب را تمام کنم برود هی دنبال سوزن الماس در انبار کاه نگردم! زمان مهمتر است برای من. برای سوزن الماس بعدها وقت هست.
-یک یا دو عمل جراحی لازم را انجام بدهم. دوره نقاهت هر کدام حدود سه ماه است. امیدوارم این ها را بتوانم در تابستان انجام بدهم و تز در بهار به خان بعدی رسیده باشد.
-نیروی کمکی مورد اعتماد پیدا کنم که بتواند پرستار بچه هم باشد. این یک مورد یعنی مرتب بررسی کردن آدم های مختلف. کار سختی نیست. بیشتر آرزو و دعای امسالم است نه برنامه چون خروجی کاملا از دست من خارج است.
-تفریح را بیشتر جدی بگیرم. به خاطر حسنا. غالب شب ها، شام را برویم پارک. آخر هفته ها اگر شد روستا.
-نیمه اول سال ده درصد وزن الانم را بایست کم کنم. با سالم خوری شروع میکنم و شنا و یک کلاس ورزشی نزدیک خانه.
-برنامه ریزی مشترک با حسنا را ادامه میدهیم خدا بخواهد. و کلاسهایی که دوست دارد را ثبت نام میکنم.
نیمه دوم سال را فعلا برنامه نریخته ام. خیلی چیزها بستگی به نیمه اول خواهد داشت.
دوستی که مدتهاست می شناسم در کامنت پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است .... نوشته اند برای ایشان عجیب تر بوده که جواب پاتولوژی شان نشان از سرطان داشته...
از خواندن کامنت کاملا شوکه شدم.
در تمام این سالها، پشت این پست های پر از انرژی.... راز بزرگی مخفی بوده.
دوست مجازی عزیزم، برایت خیلی نگران شدم.
لطفاً بیا و بنویس از کی درگیر هستی؟ چه کنسری هست؟ چه معالجاتی کردی و ..
لطفاً از خودت بهم خبری بده. نگرانت شده ام.
. متوجه هستم به دلایل مختلف دوست نداشتی عمومی نه در وبلاگ خودت نه اینجا مطرح بشود. رعایت خواهم کرد.
از نزدیک تا حد زیادی آشنا هستم. یک پسرعمو و دو تا پسرعمه ام و همین طور دو پسرعمو و خاله همسرم هم درگیر هستند. هر کدام هم با دیگری نوعش متفاوت است.
این استقامت و روحیه قوی ات را ستایش میکنم. شوکه کننده است که در وبلاگت همان مادر بی نظیری هستی برای بچه ها که بودی و احتمالا آنها هم خبر ندارند.
از نزدیک، میدانم چقدر بیماری سختی است و طول درمان هم چقدر سخت میگذرد. ان شاالله به زودی لباس شفا و عافیت کامل به تن کنی. برای سلامتی ات به حق آقا امام زمان، دعا میکنم.
جوابیه: عزیزم پس تازه متوجه شده ای. مورد تو شبیه خاله همسرم هست. اول جراحی کرد و بعد یکسال شیمی درمانی. خرداد ۱۴۰۱ شیمی درمانی اش تمام شد. هر بار که برای شیمی درمانی میرفت ضعف شدید داشت و حالت تهوع. نیاز داشت آن روز خاله دیگه همسرم کنارش باشد. برایش غذا درست کند و .. هر چند به شدت از غذا حالش به هم میخورد. خواهرش هم سعی میکرد چیزهایی که میتواند را در مقدار کم ولی مقوی برایش درست کند. سیستم ایمنی اش هم ضعیف بود و بایست مراعات کرونا و ... را میکرد. سخت گذشت ولی خدا را شکر الان خوب خوب خوب است. دلم برایت روشن است دوست عزیزم. نگران نباش. و کار خوبی هم کردی گفتی. اینکه تجربه دیدن از نزدیک نداشته ای نگران کننده بوده برایت. برایت خیلی دعا میکنم. ناامیدی و ترس به دل خودت راه نده که اینها از سمت شیطان است. روحیه خیلی خیلی مهم است که باید حفظ کنی.
هر سال بیشتر حس میکنم چقدر نور و هدایت را کم داریم...
یعنی چقدر شما را
و هر سال زندگی و نفس کشیدن در این حجم از آمیخته بودن راست و دروغ،
گمراهی و هدایت،
حق و باطل
سخت تر است...
دلم گرفته.
دلم برای هدایت تنگ شده است.
آقای مهربان،
کاش شما از لطف به حالمان نظر کنید.
ما که غرق شده ایم و حتی خود را گم کرده ایم.
چه رسد به شما را.
و راستی را.
و عشق را.
و آرامش را.
و هدایت را.
و حق را.
پ.ن۱. تهران بارانی است. آسمان هم چه لحظات خوبی را انتخاب کرده برای باریدن. با باران گریه کردم.
پ.ن: سال ۱۴۰۰ دوبار نیمه شعبان داشتیم. ۹ فروردین و 27 اسفند که هر رو را ما شهرستان بودیم و فردا ۱۷ اسفند که اولین بار است در خانه خودمان این روز را خواهیم بود. یعنی در اولین خانه مان.
این همه بیماری در ۳۷ سالگی شاید عجیب باشد...
چند روز است از خانه خارج نشده ام. بدنم اصلا توان ندارد. فشارم هم طبق معمول پایین. ۹. ضعف دارم چند روز است.
دوبار دارو گرفته ام ولی مثل کرونای لعنتی دو سری پیش، بدنم تا درمان خیلی مقاومت می کند. دو هفته ای شده ولی خوب نشده ام اصلا. چرا؟ نمیدانم.
صبح در حین دوش گرفتن یک سرفه زدم مثل همه سرفه های این دو هفته. شدید
و کمرم هم گرفت!
و هنوز هم تیر می کشد.
هر کاری کردم خوب نشده. فکر کنم دیسکش است. چند وقتی بود صبح ها مشکل داشتم و بعضی وقتهای دیگر که کمی نرمش مخصوص دیسک کمر هم میکردم.
به قول برادر کوچکترم یک سری به دکتر سنتی بزن! فکر کنم یک مشکل اساسی داری. شاید حتی گلبول سفید هم برایت نمانده که اینقدر بیمار میشوی و اینقدر دیر خوب! صدایم دو هفته است خروسی است! گلویم زخم و ریه هام افتضاح.
از طب سنتی و غیر سنتی خسته ام.
کل سال را یک عالمه دکتر رفته ام.
از احتمال توده در مغز به خاطر سردردهای شدید بررسی کرده ام تا رسیدن به اینکه دیسک گردن را باید عمل کرد...
از درد آن رها شده، نشده کرونا گرفتم.
و حالا کمر عود کرده.
واقعا اینهمه بیماری عجیب است.
تقریبا روز سالم خیلی کم دارم. چرا؟
نمیدانم واقعا.
دلم میخواست یک بیمارستان اختصاصی بستری میشدم زیرنظر تخصص های مختلف و یکی از پزشکان کشف میکرد ریشه ی همه اینها یک چیز است و ... تمام.
از تعدد بیماری خسته ام.
فردا شب یا پس فردا مهمان دارم. یکهویی است.
درست است آخر سال است و قاعدتاً خانه باید برق بزند ولی من خانه تکانی نکردم. ترجیح دادم اولویت را بگذارم سلامتی ام و روحم. آخر سال خودم را بتکانم به جای خانه. پادکست گوش دادن ها را ادامه میدهم.
خانم افغانی ای که تازگی پیدایش کرده بودم گفت نمی تواند اسفند بیاید کمک.
بعد دوستم آچاره را معرفی کرد. چند ماه است کمی از قسط هایمان جلوتر هستیم. قبلاً مساوی بود و چیزی نداشتیم در بساط. خدا بخواهد همسر ارتقا میگیرد. گفتم باید برگردم به روال قبل که نیروی کمکی میگرفتم.
برای آخر هفته هماهنگ کردم کسی بیاید برای رنگ موهایم. کل امسال را مو رنگ نکرده بودم. میخواستم با موهای سفید زیاد آشتی کنم و بپذیرم شأن. پذیرفتم. حالا وقتش است رنگ کنم.
بعد دیدم می شود برای نیروی نظافتی خانم درخواست داد. اما هیچ کسی قبول نکرد. قابل حدس بود در این اوضاع آخر سال. نیروی آقا درخواست دادم و موکول کردم به روزی که همسر هم هست. یعنی فردا که نیمه شعبان است و تعطیل. اما آنقدر همسر شک و تردید کرد در اعتماد به اقا، که اخر هفته قبل نیروی کمکی آقا را که از اچاره برای فردا هماهنگ کردم، کنسل کردم.
کاش نکرده بودم. مهمان یکهویی و خانه داغون.
کم کمک دارم جمع و جور میکنم و یک جورایی فیزیوتراپی در خانه هم راه انداختم. تازگی دیگر هم ماساژور برقی دارم و هم تشک برقی. ولی ماساژ چیز دیگری است...
چقدر دلم برای سلامتی تنگ شده است...
سال ۱۴۰۱ به بیماری گذشت رسما.
رکورد مراجعه به بیمارستان و ...
داری میروی...
ولی مامان هنوز نمیداند...
خنده دار و گریه دار است که نمی داند واقعا راست راستی داری میروی.
میدانم مدت زیادی طول خواهد کشید که بپذیرد رفتن برای تو بهتر بود.
و مدت زیادی سخت خواهد گذشت..
خیلی ناراحتم که چرا شرایط ایران اینطور بود و چرا چاره ای نبود که همین جا بمانی.
برادر عزیزم
امیدوارم آسمانت آن سوی دنیا آبی تر از ایران باشد.
دست خدا پشت و پناهت.
راستش را بخواهی حال من و بابا هم کم از مامان ندارد. ولی تظاهر میکنم چون باید به مادرم دلداری بدهم.