لب ساحل باشی
غرق شدن عزیزان را ببینی
کاری از دستت نیاید
عین عذاب الیم است...
پدرم
مادرم
برادرم
من هیچ،
من غم
من و آرزوی نبودن
وقتی بودنم عین نبودن است.
لب ساحل باشی
غرق شدن عزیزان را ببینی
کاری از دستت نیاید
عین عذاب الیم است...
پدرم
مادرم
برادرم
من هیچ،
من غم
من و آرزوی نبودن
وقتی بودنم عین نبودن است.
خدایا شکرت.
بعد چند سال انتظار، عمه شدممممم.
خدایا بی نهایت شکرت
ساعت شش صبح عکس اش رو دیدم. آنقدر ذوق دارم که.
حسنا گلی هم همینطور. از ذوق نمیدونم چطوری بریم برسیم ...
عزیز عمه مثل خودم مهرماهی شد با سه روز فاصله با هم.
کاش داداش بزرگه هم صاحب بچه بشه.
همه منتظرها چشم شون به بچه سالم و صالح روشن باشه الهی
وقتی این خانه نقلی فعلی را خریدیم، حدود سه سال پیش، با اینکه طبقه اول بود غرق نور بود. زمین های کناری رها شده باعث شده بودند نور خانه خیلی خوب باشه. اما این وضعیت یک سال بیشتر دوام نیاورد. از هر دو طرف ساختمان های بلند در عرض یکسال دید خانه را گرفت و با نور خداحافظی کردیم.
به اینجایش فکر نکرده بودیم از بس پولمان به هیچ جای دیگری نمی خورد.
قرار بود تا حدود دو سال دیگر از اینجا نرویم، ولی الان نمی دانم واقعا ماندن در این بی نوری چقدر تاثیر دارد روی روحیه ام. کافیست یک هفته از خانه بیرون نروم (مثل همین اواخر که درگیر ددلاین بودم)و بعد حسابی خموده شوم.
الان حسابی به نور حساسم. فکر میکنم بنا باشد بار دیگر خانه ای بخریم ( حدود دو سه سال دیگر که یک جا به جایی حتمی خواهیم داشت)، وزن نور خانه از همه چیز بیشتر باشد. حتی متراژ!
دوست همسر پیشنهادی داده است برای جابه جایی موقت که به بودجه مان میخورد. ولی اینجایی که الان هستیم تک واحدی است و کلا چهارواحد. یک سکوت خوبی دارد آپارتمان. ضمن اینکه همسایه ها خیلی آرام و خوبند و هیچ حاشیه ای ندارند.
ولی آنجا سه واحدی در هر طبقه و کلا ۱۵ واحد. نمی دانم قبول کنم یا نه؟ از لحاظ متراژ و .. تقریبا یکسان است. فقط پارکینگ اضافه می شود که الان نداریم و به جای آن انباری بزرگ ۸ متری را از دست می دهیم که الان تا خرخره پر از وسایل است. از لحاظ نزدیکی به دانشگاه کمی دورتر می شوم. محله اش ولی بهتر است از محله فعلی مان.
فعلا خیلی از دست بی نوری کفری هستم! امیدوارم تصمیم احساسی نباشد.
اینجا را بفروشیم و برویم برای حدود دو سال مانده به سراغ پیشنهاد دوست همسر یا نه؟
خرید و فروش کلی استرس زاست. جا به جا شدن کلی هزینه دارد. اسباب کشی سخت است و همین خانه کلی خرج داشت تا بشود مطابق نیازهای ما، از کمددیواری و ... پروسه وقت گیر است و باعث می شود از کارهایم عقب بیفتم.
ضمن اینکه محله جدید چقدر طول بکشد تا با محیط آشنا بشوم و ببینم هر چیزی را بایست از کجا خرید. ضمن اینکه من ماشین ندارم .. از مدرسه فعلی دخترم هم نسبتا دور خواهیم شد و حتما نیاز به سرویس خواهد داشت.
ضمن اینکه من با هر همسایه ای کنار نمی آیم. مثلا شدیدا وحشت از سگ دارم. اگر همسایه ها در آسانسور سگ بغل داشتند و ... تقریبا زحله ترک می شوم و حس بدی هم پیدا میکنم به همه جا که کثیف هست یا نه.
راستی یادم رفت بگویم. آنچه وسوسه کننده است شرایط پرداخت خیلی منعطف است و این ممکن است کمی جهش اقتصادی ایجاد کند.
جای ما بودید چه میکردید؟
نمیدانم هفته بعد بروم خانه را ببینم یا نه؟ خانه مان را بگذاریم بنگاه فروش میرود یا نه. فصل نقل و انتقالات هم تا ما بیاییم بجنبیم تمام شده. ولی مهم نیست.
چند وقت بعد: جهش اقتصادی در ازای از دست دادن آرامش و آسایش در این برهه حساس کنونی! خیر. لازم نیست. ۹ ماه پیش رو کمتر خانه خواهی بود، نور کمتر به چشمت می آید!!
پینوشت دوم: رفتیم خانه پیشنهادی دوست حبیب را دیدیم که فقط دیده باشم و ندید رد نکرده باشم. فهمیدم اگر شرایط قسطی اش نباشد هیچ بنی بشری چنین جایی را نمی پسندد. افتضاح بود. تاریک تر از خانه الان مان. بعد برگشت به نقشه خوب خانه که یک متر پرتی ندارد کلی قربان صدقه رفتم. آنجا با متراژ بیشتر فضای مفید کمتری داشت!
یک بنده خدایی وقتی فهمید من اینستا ندارم و برای اینکه معتاد نشوم، استفاده نمی کنم فکر کرد چقدر وقتم را دارم مفید استفاده میکنم و ابراز حسرت کرد.
خواهی وقت تلف کنی هزاران راه هست! مدتی است وقتم را در برنامه دیوار تلف میکنم! از شدت استرس است. و گرنه اصلا در فکر خرید خانه نیستیم! ولی من دارم خانه می بینم و یک سرگرمی شده هر روز برایم. آن هم طرفهای محل کار همسر که اپارتمانهای ۲۵۰ متری و بالاتر معمول است. مدل ساخت اتاق ها جادار و ... کلا دیدن شأن لذت بخش است. بماند که اصلا در توان خرید ما که هیچ، در توان کل فک و فامیل ما (همه با هم یک خانه) هم نیست.
بعد یک چیز جالبی دیدم. یک آگهی کرده بود بنگاه ما فایل های نقلی برای بودجه های کم هم دارد. نقلی هایش ۱۲۰ متری بودند. سقف آرزوی ما، کف آرزوی دیگری است. طرفهای ما نقلی ۳۰ متری و ... پیدا می شود. نقلی های آنها ۱۲۰ متری به بالاست.ا حتی واحدهای نقلی اش هم از توان خرید کل فک و فامیل (البته به تنهایی) خارج است.
ما همین پایین شهرش هم به ۱۲۰ متری فکر نمی کنیم حتی!
من خطاب به حسنای هشت ساله: خوش به حالت بچه ای.
حسنا می پرسه چرا؟
من: خوب چون همیشه شاد و خوشحالی.
حسنا با تعجب: خوب من بزرگم بشم همیشه شاد و خوشحالم.
:)
الهی.
خوبه که پیش فرض آن این نیست که بزرگسالی پر از مسیولیت و سختی و رنجه.
امیدوارم خوشحال باشی همیشه
الان دلم یه مادربزرگ میخواد که بگه: آخه دختر، این چیزها هم غصه خوردن داره؟
بگه همین که عزیزانت سلامتن، خدا رو شکر. بقیه چیزها غصه ندارن که!
و بعد من پیش خودم بگم ببین خوب راست میگه ها.
چه دنیای بی ارزشی داریم. بعد من غصه چی رو میخورم؟!!!
هیچ کس و هیچ چیزی ارزش اینو نداره ک حتی ثانیه ای روح و روانتون را بخاطرش آزرده کنید.
واسه هر چیز ک دست خودمونه راه حل هست.
پیداش میکنیم.
**اگه دست ما نبود و کاری نمیشد واسش کرد باید رهاش کرد. فکر و خیال و حرص کار را پیش نمیبره، ولش کنید.
توکل کنید. واقعا یهو آدم سبک میشه. و اونوقت راهها باز میشه**
پی نوشت: لطفا برای هر دو مادربزرگ و پدربزرگم و همه مادربزرگ ها و پدربزرگ های نازنین یه فاتحه یا یه صلوات بفرستید.
زندگی را به چند بعد تقسیم کرده ام.
در هر بعد هدفی..
عموماً اینجور چند بعدی بودن باعث لذت در زندگی است. بالاخره در یکی از جنبه ها، آسانی هست در یکی سختی، در یکی مرحله چیدن است در یکی کاشتن. یکی صبر میخواهد دیگری روی روال است.
اما مدتی است در هر هدفی، و جنبه ای، مانعی هست. حسرتی، اشکی، نرسیدنی
هر چقدر هم هدف را در دسترس دیده بودم.
چیزهای کوچک برای بقیه
برای من سخت شده.
فقط یک دلخوشی کوچک عدد وزن روی ترازو بود که کمکی خوشحالم کرد بعد از استپ زدن زیاد در رژیم، بقیه تیک نخوردن ها حسرت آور شده برایم.
سخت است تحمل و صبر در همه چیز.
سخت است تحمل نبود کورسوی امید.
بی آنکه بدانم دقیقاً چه مرگم است، حال خوشی ندارم.
دست از تلاش برداشته ام و این درست نیست
این است که محتاج محبوب جدیدی هستم.
کفر نیست اگر بگویم محتاج خدای تازه.
تازه برای من.
که انسان به مدام نو کردن خدایش است که دین اش محکم می شود.
خدایا کمکم کن.
میخواهم محبوب شکرگذار باشم. آنچه دارم همه سزاوار شکر است.
به من کم نداده ای.
از سمت تو کاستی نیست
دلم از کاستی های سمت خودم گرفته است
و
آنچه ندارم، مثل تمنای عاشق از معشوق... چشمپوشیدن بعد از دل بستن است.
بعد از چهل سال قمری،
انتظار می رود آدمی به حدی از تعقل رسیده باشد که مسیر زندگی اش معلوم و انتخاب خودش باشد.
فرصت برای جبران کاستی ها در زندگی به واسطه اشتباه سایرین مثل آسیب های کودکی و ... داده شده و از این لحظه به بعد همه چیز پای خودش است.
اول سال حساب کرده بودم چهل سال قمری ام میشود سی تیر ماه. یعنی فردا.
چرا اصلا باورم نمیشود چهل ساله شده ام؟
این سالها چطور گذشته
من درخواست ویدیو چک دارم.
وقت اضافه میخواهم
قبول نیست.
من چهل سال زندگی نکرده ام.
نه چهل سال... که حتی چهار سال.
پی نوشت:
. از امام باقر(ع) نقل شده است: هنگامى که انسان به سن چهل سالگى میرسد به او گفته میشود کاملاً مراقب باش؛ زیرا بعد از این معذور نخواهى بود.
2. امام صادق(ع) فرمود: انسان قبل از چهل سال در وسعت قرار دارد (خداوند کمتر بر او سخت میگیرد) ولى هنگامى که به چهل سال رسید، خداوند متعال به دو فرشتهاى که مأمور او هستند وحى میفرستد که من بندهام را عمر کافى دادم. از این به بعد بر او سخت بگیرید و شدت عمل به خرج دهید و دقیقاً مراقب اعمال او باشید و هر کار کم یا زیاد، کوچک یا بزرگى را انجام میدهد در نامه اعمال او بنویسید.
گفتنی است، براى اینکه برخی این سخنان را چراغ سبزى به جوانان در انجام گناه نپندارند، امام باقر(ع) میفرماید:
چهل ساله براى پرهیز از گناه سزاوارتر از بیست ساله نیست؛ زیرا کسى که مراقب آنان است یکى است و در خواب هم نیست.
شیخ صدوق، الخصال، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، ج 2، ص 545، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1362ش.
آنهایی که همیشه در پوزیشن منتقد زندگی میکنند، محرمهای خوبی ندارند.
اینکه آدم خودش را در جایگاه فهم و رصد تصور کند، یک جاهایی خوب و سازنده است.
یک جاهایی اما رنگ و لعاب تکبر میدهد و باید رهایش کرد.
مجلس امام حسین از آن جمله جاهاست.
من هم سالهای قبل کموبیش این طور بودم. ایدهآلگرای پرتابل که همه جا در رفتوآمد بودم تا بگویم وضع موجود چقدر بد است. اصلا گاهی به این نیت میرفتم به مجالسی که دوست نداشتم تا ایراد جمع کنم و بهوسیله آنها خودم را از مردم عادی جدا کنم.
اما چند سالیست که توانستم خودم را از آن وضعیت جدا کنم. با اینکه نسبت به روضه و ذکر و سخنران و جا حرف دارم، اما سعی میکنم این حرفها مرزی نشود بین من و اشک. و چه چیز مهمتر از اشک؟
آنهایی که باید حواسشان را جمع کنند روایات درست بخوانند، یا در مجلس زنانه توصیههای خالهزنکانه را قاطی منبر امام حسین نکنند من نیستم. من نشستم آن پایین و وظیفه دارم بین کلمات روضهخوان دنبال اشک بگردم. بگذاریم هر کس به وظیفه خودش عمل کند.
پی نوشت 1:
مطلب از خودم نیست از کانال تلگرام من یک درختم برداشتم.
@derakhte_tafakor
پی نوشت ۲:
این روزها غر زدن ها اذیتم می کرد. اصل و فرع قاطی شده. غرور من متفاوتند در تحلیل ها. من منم ها و ...
اذیت بودم از چندین برخورد. اینکه مثلا یکی از فامیل های دور غر میزد که در این مجلس عمومی صندلی کم است و ... و چقدر به این موضوع شکایت داشت و برایش حواشی درست میکرد و تحلیل میکرد و نق میزد.
اصلا نمی دید که چند جوان این مجلس را به پا کرده اند و چقدر دوندگی کرده اند و با این پول و امکانات کم، همین هم تشکر دارد.
که نمیکرد.
و وقتی کاستی هست یعنی کمک لازم دارند و بیا گوشه ای از کار را بگیر.
تو که مثل تماشاگر آمده ای که فقط پذیرایی بشوی، بلند شو. این مجلس میزبان و مهمان ندارد. توقع از دیگری ندارد. خودت چه کرده ای؟ کمک مالی کرده ای ؟ وقت گذاشته ای؟ ایده داده ای؟ چه کرده ای که متوقع هستی؟ این غرور از کجاست؟
این یک مثال بود. یا چندین مورد نق زدن دیگر که صبرم را سر آورد.
این پست رو امروز خوندم و اولین چیزی که یادم اومد استاد اول دکتری ام و خودم در دوران کار با ایشون.
و اما پست :
+پرسیدم چرا امتحان رزیدنتی قبول نشدی؟
-گفت سه دور مرور کردم و کم بود و باید ۵ دور میخوندم.
سال بعد مجدد قبول نشد و باز پرسیدم چرا؟
- گفت اگه یک ماه بیشتر وقت داشتم و مجدد مرور میکردم حتما نتیجه میگرفتم.
سال بعد باز نشد و مجدد پرسیدم چرا؟
-گفت باید جزوههای خلاصهی فلان موسسه را هم میخوندم.
سال بعد باز نشد و باز سال بعدش....
امسال سال ششمی است که امتحان رزیدنتی میدهد....
چقدر دلم برای افراد با سرشت کمالگرا و با پشتکار میسوزد، گویی کسانیاند که میخواهند از وسط دیوار بتنی با سر بگذرند و دائم سرشان را به دیوار میکوبند تا از درون آن راهی به بیرون پیدا کنند و وقتی میپرسی: خب این دیوار هنوز خراب نشده، راه حلت چیه؟
میگویند: سرم را کم کوبیدهام، اگر سرم را بیشتر بکوبم، خراب خواهد شد.
و من که همیشه در ذهنم، صورتِ زیبایِ روانِ آش و لاش شدهشان را تصور میکنم.
این افراد با سرشت پشتکار بالا (Persistence) در مواجهه با ناکامیها، «سمجتر و پر تلاشتر» میشوند و اصطلاحا شکلی از رفتار وسواسگونه پیدا میکنند ولی همهی راه حلها، جوابشان تلاش بیشتر نیست؛ وقتی مقصد شمال است، با سرعت بیشتر به جنوب رفتن، یعنی بیشتر نرسیدن. در دراز مدت این تلاشهای بینتیجه که حاصل نابینایی سرشت است (هر سرشتی به حقایقی نابیناست و به جبر، نمیتواند آنها را ببیند و آنجاها نیازمند کمک است و باید کورمال کورمال و با عصا راه برود) منجر به شکل گیری شخصیتی به نام «دیستایمیا» خواهد شد: شخصیت آدمهای بسیار پرتلاش و غرغرو که دائم مینالند و اعتماد به نفس کمی دارند و نمک غذای زندگیشان کم است و بیشتر اوقات بدخلقند و هرلحظه، احساس میکنی که همه چیز را رها خواهند کرد ولی باز فردا، نفر اولی اند که سرکار میآیند و نفر آخری هستند که میروند و متاسفانه بسیار سخت حرف کسی را میپذیرند که به آنها بگوید: عزیزتر از جانم، تکهی وجودم، یک لحظه صبر کن، تو را به خدا یک لحظه صبر کن، درب آنجاست...
البته که به آنها برای این کله شقیشان حق میدهم:
«اگر بپذیرند، با افسوس راه آمده و عمر رفته چه کنند؟»
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
خیام
مقالهی زیر از مقالات خودم و همکارانم در خصوص تجربهی جانکاه زندگی این افراد است:
×دکتر روح الله صدیق×
هر وقت حال مادرم خوب نیست، من هم به هم میریزم.
اینکه دردهایش را از عمق جان درک میکنم، تاثیر دارد. تک تک سختی هایش را از بچگی دیده ام...
اینکه چقدر دلم برایش می سوزد. اینکه مظلوم بودنش را تاب نمی آورم.
اینکه چقدر دلم میخواهد از این شرایط نجاتش بدهم.
و وقتی دستم بسته باشد در کمک به او، حالم بدتر می شود.
شنبه ای که گذشت، حبیب دستم را بست در کمک کردن.
آن هم وقتی کمی کمک خواستم از او. به خودش فکر می کرد و میگفت وظیفه ندارد.
از شنبه حال خوشی نداشتم
شرمنده ی خودم شدم. خدا هیچکس را شرمنده خودش نکند.
از حبیب ناامید و دلشکسته. آنقدر که حرف هم نزدم. حرف هایش خودش نشان دهنده فاصله از درک من تا او داشت.
تا دیروز که با مادرم حرف زدم. بقیه هفته خانه برادرم بوده. از یکشنبه تا چهارشنبه. داروها بعد دو هفته کمی دارند جواب می دهند. صدایش دردالود نبود.
حتی دعایم کرد... برای کاری که نتوانسته بودم تمام کنم. گریه ام گرفت که به دل هم نگرفته.
حالش که خوب باشد حال من بهتر است. بخواهم یا نخواهم، ناخودآگاه بدجور از حال مادرم اثر می گیرم.
یک دوره ای خریدم برای نظم.
از یک فردی یک دهه از خودم کوچکتر.
تعداد رضایت هم بالا بود.
الان که دارم گوش میدهم مثل این است که دوره مهدکودک خریده باشم برای خودم!!
مشکل بی نظمی من هیچ کدوم از تفکرات ساده اندیشانه این فرد نیست.
اول به خودم گفتم. باز بی اعتماد به نفسی کار دستت داد. ببین هر چه بلدی و عمل می کنی و بدیهی است را توانست به خودت بفروشد!
بعد گفتم حالا که خریده ام، گوش بدهم. بالاخره شاید نکته ای هست... مرور آنچه میدانم هم شاید کمکی کند.
۲- وقتی عضو شدم دیدم فقط همین ماه پانصد نفر شرکت کرده اند. پکیج یک میلیون تومان.
این دهه هفتادی ها و هشتادی ها چقدر راحت کسب در آمد می کنند. خیلی راحت ماهی پانصد میلیون.
اشتباه نگفته ام که چقدر تاسف خوردم دارم با یک قاشق زمین سخت را می شکافم تا دانه ای بکارم. و این کارم درآمد ندارد.
در حالی که برای برون رفت از مشکلات، چقدر به درآمد احتیاج دارم. در آمد خیلی خیلی زیاد.
یکی اش خانه مستقل برای مادرم می گرفتم و یک ماشین برای خودم.
۳- خیلی به این فکر کردم که نسبت من با بلاگری یا این مدل کارها چیست. نتوانستم خودم را راضی کنم به بعضی ها که درآمد هایشان برایم سوال برانگیز است. مثلا چقدر از تبلیغات است و چقدر از این تبلیغات کلاه برداری یا بزرگنمایی یا ... است. چنین سرمایه ای چقدرش برکت خواهد داشت و ...
ولی فکرهای خوب دیگری به سراغم آمد. اینکه ایده های کسب درآمد را دنبال کنم.
چیزی که برای عرضه دارم تخصصی است. درست است طالب اش مثل این بلاگرها، عموم جامعه نیست. یک فکرهایی کردم که در آینده بروم در فیلد تخصصی خودم، فلان دوره را برگزار کنم یا کاری پردرآمد. حس مفید بودن بیشتری دارد.
- وقتی یک مرد فقط میخواد پول دربیاره و مرتب از نظر کاری ارتقاء پیدا کنه و هیچ نقش دیگه ای تو ذهنش نیست، یه زن چیکار میتونه بکنه؟
+ پول های مرد رو خرج کنه حداقل!
واقعاً تربیت خیلی از مردهای ایرانی مشکل داره. نقشی که به زن میدن فرساینده و مخرب هستش. این سلسله تربیت غلط بایست اصلاح بشه. همه بار روانی زندگی روی دوش زن نبایست باشه. هم.سری تعریفش این نیست.
زندگی انقدر بالا و پایین های سختی دارد
که هر وقت کمی فرصت نفس کشیدن هست
وقتی تمام مولکول های هوا را به ریه نکشی،
اشتباه کرده ای
بایست از تمام موقعیت ها و لحظه هایی که هست
کمال استفاده را کرد
به یاد زمانی که هیچ امکان کاری نیست...
تلگراف.نوشت این روزها: بیماری شدید مادر، نیاز به بستری، ۵۰ میلیون ودیعه بستری، بیماری پدر، تنهایی، نیاز به حضور در کنار مادر، فشار کاری، نبود زمانی برای مرخصی، ددلاین ها، پشیمانی از اتلاف وقت های گذشته به خاطر کمبود انرژی خودم نه مشکلات بیرونی!
تلگراف نوشت بعدها: عدم محرم بودن حبیب در مشکلات خانوادگی، از کاه کوه ساختن و مشکل را زیاد کردن
نقل اول- بی هدفی
بعضی وقت ها آنقدر کرخت میشوم که انگار هیچ چیزی در دنیا مهم نیست. بی هدف بی هدف. خودم را ملامت میکنم ولی فایده ندارد.
کارهای عقب افتاده ام هر روز زیادتر میشود ولی هیچ کدام را شروع نمیکنم.
تازگی دقت کرده ام مدتهای زیادی است حبیب به این مشکل دچار است. غیر از کارش که به طور افراطی ای خودش را در آن غرق کرده ست، انگار دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست. بی هدف است انگار. بی تفاوت. در سیکل خوردن و خوابیدن گرفتار.و بقیه وقت را در شبکههای اجتماعی تلف کردن. کاری که من هم جدیدا زیاد انجام میدهم. غیر از اینستا که حذف کردم مابقی را دارم و مدام بی هدف میچرخم.
این اخلاقش روی من اثر دارد. اثر منفی. حتی وقتی انرژی تمیز کردن خانه را هم ندارم برایش مهم نیست. نه کمک می کند نه ایراد میگیرد. فکر میکنم من که نتوانستم تغییرش بدهم، خودش هم تا به بیزاری نرسد تغییری نمیدهد. اگر من هم اثر بگیرم زندگی افتضاح خواهد بود. که گرفته ام.
حسی که نسبت به این روزهایم دارم. افتضاح. من از همه طرف مستعد اثر منفی گرفتن و افسرده شدن هستم. از مادر و خانواده ام بگیر که از روز اول فروردین باز حال روحی اش بد است تا همسرم تا غربت و تنهایی.
به دلایلی نمیخواهم به قرص روی بیاورم. تیر ماه چهل سال قمری ام تمام می شود.... چهل ساله میشوم. ... باورم نمی شود.
نقل دوم- حسنا
حسنا جان، این وسط چطور بزرگ میشود نگرانم کرده. گرچه پاکی خودش، دارد کمکش میکند. دیروز که تصادفا روز تولد واقعی اش هم بود (ما جلوتر تولد گرفتیم در جمع خانواده) اولین روزه کاملش را به میل و اراده خودش گرفت. با اینکه در برابر غذا بسیار کم طاقت است و فکر نمیکردم بتواند تا آخر تحمل کند ولی کرد. خدایا آخر و عاقبت دخترم رو عافیت قرار بده.
خدا رو بی نهایت شکر که بهانه هایی گذاشته برای نزدیک شدن
برای برگشتن
مثل همین امشب.
خدایا
ای کسی که دنبال بهانه ای برای برگشت من
من از خودم ناامید، امیدم به رحمت توست.
حلالیت می طلبم از کسانی که از من رنجیده اند.
بسم ا...
اول از همه سال نو رو تبریک میگم و همین طور ماه مبارک رمضان رو.
امسال رو به جای نوشتن با خواندن شروع کردم. خواندن اهدافم در سالهای قبل.
و اینکه فکر کردن به این نکته که چرا سالهای اخیر، آنچه خواستم رو کمتر بدست آوردم. دیرتر . خیلی دیرتر از انتظارم.
بعد میآییم و می نویسم.
یک تجربه سختی قبلا داشتم با پرخاشگری ج.۱ که من را مقصر نشان داد و خیلی اذیت شدم و بعدها فهمیدم آدم سمی خودشیفته این شگردش است. زمان گذشت و برای سایرین که قضاوت اولیه شأن طرفداری از او بود، معلوم شد مشکل از کی هست.
الان تجربه پرخاشگری از طرف یک آدم سمی خودشیفته دیگری که نفرت و حسادت را سالها جمع کرده و یکباره بر سرم خالی کرد دارم. باز نیاز دارم یادآوری کنم درست است باز مثل تجربه قبل، در این جمع من جدید هستم (آن هم خیلی جدید) و به همین نسبت ممکن است بقیه فکر کنند مشکل از من بوده است و حق با او. چون من هم نمی توانم بروم ببینم به چه کسی چه گفته. من برای آنها جدیدم و نمیخواهم چنین کاری کنم، اما گذر زمان را نبایست نادیده بگیرم. خورشید پشت ابر نمی ماند.
صدالبته حس های خیلی سختی را بایست تحمل کنم تا روحم آنقدر قوی شود که با توهین های این آدم های خودشیفته و بیمار ناراحت نشوم.
خدایا خودت کمک کن
پ.ن: رمز پشت قبل به وبلاگ نویسانی که میشناسم، داده میشود.