۳۰۳ مطلب با موضوع «من و من، من و جامعه + من و دین» ثبت شده است

شخصیت من + استاد اول

این پست رو امروز خوندم و اولین چیزی که یادم اومد استاد اول دکتری ام و خودم در دوران کار با ایشون. 

 

و اما پست : 

+پرسیدم چرا امتحان رزیدنتی قبول نشدی؟
-گفت سه دور مرور کردم و کم بود و باید ۵ دور میخوندم.
سال بعد مجدد قبول نشد و باز پرسیدم چرا؟
- گفت اگه یک ماه بیشتر وقت داشتم و مجدد مرور میکردم حتما نتیجه می‌گرفتم.
سال بعد باز نشد و مجدد پرسیدم چرا؟
-گفت باید جزوه‌های خلاصه‌ی فلان موسسه را هم میخوندم.
سال بعد باز نشد و باز سال بعدش....
امسال سال ششمی است که امتحان رزیدنتی می‌دهد....
چقدر دلم برای افراد با سرشت کمال‌گرا و با پشتکار می‌سوزد، گویی کسانی‌اند که میخواهند از وسط دیوار بتنی با سر بگذرند و دائم سرشان را به دیوار می‌کوبند تا از درون آن راهی به بیرون پیدا کنند و وقتی می‌پرسی: خب این دیوار هنوز خراب نشده، راه حلت چیه؟
میگویند: سرم را کم کوبیده‌ام، اگر سرم را بیشتر بکوبم، خراب خواهد شد.
و من که همیشه در ذهنم، صورتِ زیبایِ روانِ آش و لاش شده‌شان را تصور می‌کنم.
این افراد با سرشت پشتکار بالا (Persistence) در مواجهه با ناکامی‌ها، «سمج‌تر و پر تلاش‌تر» می‌شوند و اصطلاحا شکلی از رفتار وسواس‌گونه پیدا می‌کنند ولی همه‌ی راه حل‌ها، جوابشان تلاش بیشتر نیست؛ وقتی مقصد شمال است، با سرعت بیشتر به جنوب رفتن، یعنی بیشتر نرسیدن. در دراز مدت این تلاش‌های بی‌نتیجه که حاصل نابینایی سرشت است (هر سرشتی به حقایقی نابیناست و به جبر، نمی‌تواند آنها را ببیند و آنجاها نیازمند کمک است و باید کورمال کورمال و با عصا راه برود) منجر به شکل گیری شخصیتی به نام «دیس‌تایمیا» خواهد شد: شخصیت آدمهای بسیار پرتلاش و غرغرو که دائم می‌نالند و اعتماد به نفس کمی دارند و نمک غذای زندگی‌شان کم است و بیشتر اوقات بدخلقند و هرلحظه، احساس می‌کنی که همه چیز را رها خواهند کرد ولی باز فردا، نفر اولی اند که سرکار می‌آیند و نفر آخری هستند که می‌روند و متاسفانه بسیار سخت حرف کسی را می‌پذیرند که به آنها بگوید: عزیزتر از جانم، تکه‌ی وجودم، یک لحظه صبر کن، تو را به خدا یک لحظه صبر کن، درب آنجاست...
البته که به آنها برای این کله شقی‌شان حق میدهم:
«اگر بپذیرند، با افسوس راه آمده و عمر رفته چه کنند؟»

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلا‌ست
ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست
خیام

مقاله‌ی زیر از مقالات خودم و همکارانم در خصوص تجربه‌ی جانکاه زندگی این افراد است:

×دکتر روح الله صدیق×
 

موافقین ۰ مخالفین ۰

وصلم به مادر

هر وقت حال مادرم خوب نیست، من هم به هم میریزم.

 

اینکه دردهایش را از عمق جان درک میکنم، تاثیر دارد. تک تک سختی هایش را از بچگی دیده ام...

 

اینکه چقدر دلم برایش می سوزد. اینکه مظلوم بودنش را تاب نمی آورم.

 

 

اینکه چقدر دلم میخواهد از این شرایط نجاتش بدهم.

 

و وقتی دستم بسته باشد در کمک به او، حالم بدتر می شود.

 

شنبه ای که گذشت، حبیب دستم را بست در کمک کردن.

آن هم وقتی کمی کمک خواستم از او. به خودش فکر می کرد و می‌گفت وظیفه ندارد. 

 

 

 

از شنبه حال خوشی نداشتم 

شرمنده ی خودم شدم. خدا هیچکس را شرمنده خودش نکند.

 

از حبیب ناامید و دلشکسته. آنقدر که حرف هم نزدم. حرف هایش خودش نشان دهنده فاصله از درک من تا او داشت. 

 

تا دیروز که با مادرم حرف زدم. بقیه هفته خانه برادرم بوده. از یکشنبه تا چهارشنبه. داروها بعد دو هفته کمی دارند جواب می دهند. صدایش دردالود نبود. 

حتی دعایم کرد... برای کاری که نتوانسته بودم تمام کنم. گریه ام گرفت که به دل هم نگرفته. 

 

حالش که خوب باشد حال من بهتر است. بخواهم یا نخواهم، ناخودآگاه بدجور از حال مادرم اثر می گیرم. 

موافقین ۱ مخالفین ۰

گپ و گفت

- وقتی یک مرد فقط میخواد پول دربیاره و مرتب از نظر کاری ارتقاء پیدا کنه و هیچ نقش دیگه ای تو ذهنش نیست، یه زن چیکار میتونه بکنه؟ 

+ پول های مرد رو خرج کنه حداقل! 

 

واقعاً تربیت خیلی از مردهای ایرانی مشکل داره. نقشی که به زن میدن فرساینده و مخرب هستش. این سلسله تربیت غلط بایست اصلاح بشه. همه بار روانی زندگی روی دوش زن نبایست باشه. هم.سری تعریفش این نیست. 

موافقین ۱ مخالفین ۰

بالا و پایین

زندگی انقدر بالا و پایین های سختی دارد

که هر وقت کمی فرصت نفس کشیدن هست

وقتی تمام مولکول های هوا را به ریه نکشی، 

اشتباه کرده ای

 

بایست از تمام موقعیت ها و لحظه هایی که هست

کمال استفاده را کرد

 

به یاد زمانی که هیچ امکان کاری نیست...

 

 

تلگراف.نوشت این روزها: بیماری شدید مادر، نیاز به بستری، ۵۰ میلیون ودیعه بستری، بیماری پدر، تنهایی، نیاز به حضور در کنار مادر، فشار کاری، نبود زمانی برای مرخصی، ددلاین ها، پشیمانی از اتلاف وقت های گذشته به خاطر کمبود انرژی خودم نه مشکلات بیرونی! 

 

تلگراف نوشت بعدها: عدم محرم بودن حبیب در مشکلات خانوادگی، از کاه کوه ساختن و مشکل را زیاد کردن 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

زندگی هدفمند

نقل اول- بی هدفی

بعضی وقت ها آنقدر کرخت میشوم که انگار هیچ چیزی در دنیا مهم نیست. بی هدف بی هدف. خودم را ملامت میکنم ولی فایده ندارد. 

کارهای عقب افتاده ام هر روز زیادتر می‌شود ولی هیچ کدام را شروع نمیکنم.

 

تازگی دقت کرده ام مدتهای زیادی است حبیب به این مشکل دچار است. غیر از کارش که به طور افراطی ای خودش را در آن غرق کرده ست، انگار دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست. بی هدف است انگار. بی تفاوت. در سیکل خوردن و خوابیدن گرفتار.و بقیه وقت را در شبکه‌های اجتماعی تلف کردن. کاری که من هم جدیدا زیاد انجام میدهم. غیر از اینستا که حذف کردم مابقی را دارم و مدام بی هدف میچرخم.

 

این اخلاقش روی من اثر دارد. اثر منفی. حتی وقتی انرژی تمیز کردن خانه را هم ندارم برایش مهم نیست. نه کمک می کند نه ایراد میگیرد. فکر میکنم من که نتوانستم تغییرش بدهم، خودش هم تا به بیزاری نرسد تغییری نمی‌دهد. اگر من هم اثر بگیرم زندگی افتضاح خواهد بود. که گرفته ام.

حسی که نسبت به این روزهایم دارم. افتضاح. من از همه طرف مستعد اثر منفی گرفتن و افسرده شدن هستم. از مادر و خانواده ام بگیر که از روز اول فروردین باز حال روحی اش بد است تا همسرم تا غربت و تنهایی. 

به دلایلی نمی‌خواهم به قرص روی بیاورم. تیر ماه چهل سال قمری ام تمام می شود.... چهل ساله میشوم. ... باورم نمی شود. 

 

نقل دوم- حسنا

حسنا جان، این وسط چطور بزرگ میشود نگرانم کرده. گرچه پاکی خودش، دارد کمکش میکند. دیروز که تصادفا روز تولد واقعی اش هم بود (ما جلوتر تولد گرفتیم در جمع خانواده) اولین روزه کاملش را به میل و اراده خودش گرفت. با اینکه در برابر غذا بسیار کم طاقت است و فکر نمی‌کردم بتواند تا آخر تحمل کند ولی کرد. خدایا آخر و عاقبت دخترم رو عافیت قرار بده. 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰

ای بهانه بهانه بهانه

خدا رو بی نهایت شکر که بهانه هایی گذاشته برای نزدیک شدن

 

برای برگشتن

 

 

مثل همین امشب.

 

 

خدایا 

 

ای کسی که دنبال بهانه ای برای برگشت من

 

من از خودم ناامید، امیدم به رحمت توست.

 

 

حلالیت می طلبم از کسانی که از من رنجیده اند. 

موافقین ۲ مخالفین ۰

فروردین

بسم ا... 

 

اول از همه سال نو رو تبریک میگم و همین طور ماه مبارک رمضان رو.

 

امسال رو به جای نوشتن با خواندن شروع کردم. خواندن اهدافم در سالهای قبل.

 

 

و اینکه فکر کردن به این نکته که چرا سالهای اخیر، آنچه خواستم رو کمتر بدست آوردم. دیرتر . خیلی دیرتر از انتظارم.

 

 

بعد می‌آییم و می نویسم. 

موافقین ۱ مخالفین ۰

اسفند پرمشغله

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همه شعله های اجاق گاز زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

غرقه در کار

بعضی وقت ها هست که غرق کردن خودت در کار، بهترین کاری هست که میتونی برای هواس پرتی بکنی و تنها کاری که ممکن هست. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

مدرسه جدید

این پست چند حرف روزمره است، فقط.

نقل اول- یکی از کارهای خوبی که در حق حسنا کردیم، این بود که مدرسه اش را عوض کردیم. با اینکه فکر نمی کردیم هیچ وقت مدرسه خصوصی بفرستیم و مصر بودم که دخترم بین آدم های معمولی بزرگ شود ولی به دلایل زیادی این کار را کردیم و خیلی خیلی راضی هستیم. 

حسنا هم به وضوح تغییر رویه داده و شادتر شده. روی خودش کنترل بیشتری دارد. آرامش و تسلط بر شرایط و نظم بیشتری هم پیدا کرده. حتی از نظر درسی هم بهتر شده و با اعتماد به نفس. 

تقریبا امسال هیچ باری روی دوش من نیست. خودش همه کارهایش را می کند. بعضی روزها حتی خودش لقمه اش را درست می کند و برای حسنایی که خیلی وابسته بود این یک پیشرفت بزرگ است. 

مدرسه جدید برایمان بار مالی بیشتر از توان دارد ولی حاضر بودم حتی چیزی بفروشیم ولی مدرسه اش را عوض کنیم. از بس پارسال اذیت شدم سر اینکه استانداردهای تربیتی در مدرسه قبلی اش رعایت نمی شد، جو حاکم بین والدین جو خوبی نبود و بچه ها متاثر از والدین و ... 

 

نقل دوم-

حبیب این ترم علاوه بر اینکه امتحان جامع دارد، بعنوان استاد هم چند درس را قبول کرده و خوب! قابل حدس است که این ترم احتمال از کوره در رفتن من زیر بار مسیولیت های تنهایی چقدر شده. به قول خودش جوگیر شده قبول کرده و از دست این جوگیری ها فعلا کظم غیض نموده در شرف انفجار هستم.

 

نقل سوم-

سخت است هر روز شنیدن ناله های مادرم و افسرده نشدن. از بس ذهن منفی دارد و همه چیز را از دریچه بد می بیند. هر چقدر هم بگویم فایده ندارد که ندارد. داروهایش را هم درست نمی خورد. البته این چرخه معیوبی است که رفتار پدر هم موثر است و ... قصه اش سر دراز دارد. 
دیروز بعد از ناله ها، هر چه گفت چه کنم؟ گفتم وقتی هیچ وقت عمل نمی کنی، نیازی نیست من حرفی بزنم. گفت بگو: گفتم بارها گفته ام و عمل نکرده ای. دیگر تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم. همان روش خودت را برو جلو. 

شب خواب خیلی بدی دیدم و ساعت سه از خواب پریدم. بعد فکر کردم دیدم مصور شده ناله ها و ترس های مادرم است. با اینکه اعتقاد ندارم ترس هایش درست است، اما ضمیر ناخودآگاهم چیزی فراتر از ترسهای مادرم را تداعی کرده بود و با حال خیلی بد بیدار شدم. خواب اتفاق بدی را برای برادرم دیده بودم. 

تا صبح در فکر بودم و سخنرانی های مذهبی مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم خودم را با یاد خدا آرام کنم. بعد پشیمان شدم که چرا من کم آوردم و اینطوری گفتم. امروز بایست زنگ بزنم و کمی کمکش کنم. من کمک روحی نباشم، پس چه کسی؟ بیچاره برادر کوچکم که الان همه مسیولیت دکتر بردن و ... پدر و مادر هم افتاده روی دوشش با یک کار خیلی خیلی سخت. 

 

نقل چهارم-

این روزها برای غزه عزادار هستم اما نمی دانم چه بنویسم. حرف زیاد است و مجال کم. تناقضاتی از افراد دیده می شود که برق از سر آدم می پرد. خدا آدم را یک لحظه به خودش واگذار نکند. 

بعضی وقت ها انسانیت هم به راحتی از دست می رود در تقابل سیاسی کاری و حب و بغض ها. 

خدا عاقبت مان را به خیر کند. 

 

نقل پنجم-

روزهای سختی را داریم می گذرانیم. روزهایی بسیار تعیین کننده برای آینده زندگی خانواده کوچک مان. با اینکه از عملکرد خودم بسیار ناراضی هستم اما چشم امیدم به خداست که ناامیدی بدترین گناه است. چشمم به معجزاتی است که همیشه نشانم داده بهترین محبوب من. بهترین حبیب من. 

نقل ششم-

بیش از یک ماه شده که بیماری دست از سرمان بر نمی دارد. مرتب سرفه میکنم. با سرماخوردگی شروع شد و به ذات الریه رسید. بارها و بارها دکتر رفتیم. انقدر سرفه کرده ام که شکمم و قفسه سینه ام درد می کند. همزمان حسنا هم مرتب خوب می شود و دوباره از اول. حبیب هم مدتی اینطور بود و هنوز ریه هایش خوب نشده اند. خیلی خیلی طولانی شد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

مهربانی

همه چیز جهان تکراری است جز مهربانی

- جمعه زن داداش بزرگه رفت پیش داداشم. خدا رو شکر که قصه دوری شان تمام شد. هر چند هنوز هم باور ندارم شرایط آنجا برایشان بهتر از اینجاست ولی ته دلم با یک کورسوی امیدی می گویم خدا کند اشتباه من باشد و شروع زندگی خوب شان.  خیلی سختی کشیده اند تا الان. 

- هر چند به نظر همه چیز بهتر از قبل است، اما انگار ضربه های روحی مرداد ماه هنوز افسرده نگهم داشته. دلم میخواهد باز به قرص پناه ببرم. ولی چیزی مانع می شود. آنقدر برنامه هایم نشده که پرهیز دارم بگویم چه چیز.

 

- اربعین نشد بروم کربلا و همین هم شد دلیل غم دیگری. همه کار را برای رفتن کردم و دقیقه آخر نشد. ماشین نداشتیم و من و همسر میخواستیم با اتوبوس برویم و پدرم یادم آورد که ممکن است در مسیر ۲۰ ساعته با اتوبوس باز دیسکت عود کند و برای همه دردسر درست کنی. حق داشت. قبول کردم. منتها یادم رفته بود چقدر اوضاع دیسک ها خراب است و کاندید عمل بودم شش ماه پیش و به چه مکافاتی آن دردها رهایم کرد. غصه دار شدم که زندگی ام اینقدر عادی نیست. حتی در حد یک پیاده روی. 

 

- بماند اینجا به یادم سورپرایز زن داداش کوچیکه مهربونم، یک ماه زودتر از تولد خودم. وقتی برای بدرقه زن داداش بزرگه همگی آمدند تهران. وقتی خسته روحی بودم و احساس خوبی نداشتم واقعا سورپرایز شدم از مهربانی اش. خدا کند همیشه همینقدر خوب بمانیم برای هم.

 

کاش پدر و مادرم هم در زندگی خودشان لااقل با هم مهربان بودند و اینقدر غم ناشی از نامهربانی هایشان روی دوشم سنگینی نمی کرد. مادر بیمار، برادر وسطی بیمار، پدر بیمار و هر سه با هم متناقض و در تنش. هیچ راهی که بتوانم مشکلی را حل کنم به ذهنم نمی رسد و این استیصال در این شرایط روحی ای، پرم می کند از حس بی پناهی. کاش خیالم از بابت زندگی این سه تا راحت می شد. غم بدجور سنگینی است زندگی شان برایم. حتی دلیل اصلی غصه هایم. 

خیالم از داداش کوچیکه خیلی راحت است. خدا را شکر زندگی اش روی روال است. از بزرگه هم سپرده ام به تصمیمات خودش و توکل بر خدا. وضعیت از چندسال قبل که یک خواهر خیلی نگران بودم خدا را شکر بهتر است. الان این دو برادر از دایره فکر و خیالم به خوبی خارج شده اند. 

اما پدر و مادر و برادر وسطی  هر روز تلفنی زده اند و بیان غصه ای و مشکلی و اینکه انگار نمی خواهند هیچ مشکلی را حل کنند. همان قصه ی پر غصه ی تکراری همیشگی است در اصل. فقط هر روز مصداق جدید، هر بار حادتر از قبل... خدایا خودت فرجی کن. این غم را تا کی میتوانم بکشم؟ نه می توانم تلفن جواب ندهم نه جواب دادنم کمکی می کند. حرص میخورم از دست شان.

 

-خدا بخواهد میخواهیم یک سفر به نسبت طولانی با هر دو خانواده من و همسر برویم و کجاست که سالهاست که پناه همه خستگی های دنیایی من است؟ مشهدالرضا. البته برای ما طولانی است که اشتراک هر دو سفر خانواده ها خواهیم بود. اگر خدا بخواهد. بیتوته مان در جوار امام رضا برای اولین بار است که طولانی است. البته طولانی به نسبت غالب سفرهای ما که نهایتا سه روزه بوده. قید درس و مرس و ... را زده ام. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مرداد پر از حادثه

این روزها پر از اتفاق های نه چندان خوشایند هست.

نقل اول:

رابطه ام با استادم مدت ها بود که فرق کرده بود. با سال اول و دوم دوره دکتری که اشک و عصبانیت و ترس بود. فرق زمین تا آسمان. حتی استاد مغروری که به دانشجو سلام نمی‌کرد! متن دستور می‌فرستاد بدون سلام!.حالا خودش زودتر سلام میکرد حتی در جلسات. احترامی که به بقیه دانشجوها نمی‌گذاشت به من می‌گذاشت. حرفم را قبول داشت در صورتی که ترم اول تیکه ای پراند که همه شخصیت علمی ام را به تمسخر گرفت.

و همه این تحول ها در استاد به جان کندن حاصل شد. 

به جان کندن

این روزها به جای اینکه من دنبال استادم باشم، او هست که پیگیر هست و جالب اینجاست که دیگر فایده ندارد. برای یک سری چیزها دیر است. خشت اول کج بوده. درست است راه خودم را به سختی پیدا کردم و تعامل خودم را. ولی این چیزی که به دست آمد نه تنها نهایت آرزویم نبود. بلکه این حداقل ها بود که به سختی به دست آمد. حداقل ها. آن هم به واسطه شخصیت عجیب و غریب و منحصر به فرد این استاد.

 

کاش از اول این استاد را انتخاب نکرده بودم. به شدت از انتخابم ناراحتم. حالا به نظرم اخلاق مهمترین چیز است در انتخاب استاد. اخلاق نباشد از علم استاد هم استفاده خاصی نمی کنی. و من واقعا از علم استادم استفاده خاصی نکردم. این واقعیت است. 

 

 

نقل دوم: 

 سه شنبه گذشته اتفاق بدی افتاد. ماشین مان را دزد برد. یک رد از دزد پیدا شده به واسطه یک آشنا که در پلیس کار میکرد که در فلان جاده فلان شهرستان دوربین پلاک قرمز شده ما را ثبت کرده که عبور کرده است. همسر و دو تا برادرها از دیروز رفته اند آنجا. الهی سالم برگردند و ماشین را هم پیدا کنند. تصور نداشتن ماشین را هم نمی توانم بکنم. با این قیمت ها. 

چقدر دلم میخواست ماشین دیگری بخریم هر چند درب و داغون تا من اینقدر در این گرما به خاطر کلاسهای دخمل اذیت نبودم. مدتها بود این آرزو را داشتم. بیش از دو سال. و پولی نبود برایش. و حالا باورم نمی شود همان یک ماشین فکسنی خودمان را هم دزد برده است. به پدر و مادرم نگفتیم. پدر و مادر حبیب را خودش مطلع کرد.

 

نقل سوم:

برادرم  به مشکل مالی خورده است آن سر دنیا. و غصه دار او هم هستم. آن هم وقتی تنهاست و شهری انتخاب کرده که حتی یک ایرانی هم دور و برش نیست. دیروز به برادر کوچکتر زنگ زدم که بابا را راضی کند برای فروش یک زمین. امیدوارم راحت بگیرد و اینقدر استرسی نشود برای فروش زمین. بابا تاب استرس زمین فروختن و آپارتمان خریدن را هم ندارد اینقدر کم دل و جرات است در معامله کردن. ولی بایست پول رهنی چیزی جور کنیم بفرستیم برای برادرم. 

برادر کوچکتر حرص میخورد از دست بزرگتر که چرا هنوز درگیر این مشکلات است و چرا نماند ایران و ... نمیدانم درست چیست. فقط یک خواهر نگرانم. 

 

از طرفی قلب پدرم هم یک ماهی است که یکی رگ اش گرفته و بایست بالن بزند. 

 

مادرم هم دو هفته ای است بیماری اش عود کرده. 

 

اخ خدایا. 

 

آه.

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

پنیک

حسنا یک پانسیون خوب می‌رفت که تعداد خیلی کمی بچه با مادرانی که همه کارمند دانشگاه بودند غیر از من. دلم خوش بود نیازش به بازی مرتفع میشود‌. 

تا اینکه بین دو تا از مادرها و مربی سر نظم مربی، دلخوری پیش آمد و مربی کلا کلاس را تعطیل کرد! البته هزینه پایین هم دلیل اصلی مربی بود و بدش نمی آمد بهانه ای پیش بیاید و کلا عطای این کار را به لقایش ببخشد. 

 

از دست آن دو تا مادر خیلی ناراحت بودم. امروز به یکی شأن که گفت چرا از ما حمایت نکردید گفتم. گفتم چون حق با شما نبود! 

 

فقط مانده دو کلاس زبان و ورزش اش که دو روز، روزهای فرد عصرهاست. مابقی وقتش خالی شد. 

دیروز رسما پنیک کرده بودم. خودم را در بن بست می‌دیدم. حتی در خصوص تحلیام از پروژه ام همه چیز منفی بود. حس میکردم نیاز به دارو دارم برای اینکه بتوانم به استرس ها  غلبه کنم. حتی حمایت های زیاد حبیب و ... باعث میشد گریه کنم. دیروز گفتم اینهمه به شما فشار آوردم کاش آخرش نتیجه فلان و بهمان بشود. از خودم ناراضی ام. ولی حق شما این نیست. 

 

خدا کند گزینه بهتری برای دخترم پیدا شود که عذاب وجدان کمتری داشته باشم بابت بازی کم با او. بنیاد خانواده حورا را تازگی پیدا کرده ام. از فلسفه اش خیلی خوشم آمد. دقیقا برای حمایت از مادران دانشجو. خدا خیرشان بدهد. 

امیدوارم جای خوبی باشد برای حسنا و من هم فرصت کنم چند دوست از جنس خودم پیدا کنم. از اینکه دغدغه هایم با آدم های دور و برم یکی نیست خسته شدم. 

فعلا که فرصت نشستن بین مادرها را ندارم. 

موافقین ۲ مخالفین ۰

فلسفیدن

در مسابقه ی زندگی،

 

 

کسی برنده است که آهسته تر بدود.

 

نیاز به اطلاعات کمتر، تفکر بیشتر، آرامش و سکون بیشتر

چیزی است که این روزها خیلی احساس میکنم. 

 

پی نوشت: دوستانی که در خواست رمز کرده بودند، ببخشید چیز خاصی ننوشته ام که ارزش انتشار داشته باشد. مدتی است خودم نیستم انگار. در روزمرگی دچار شده ام. 

برای همین رمز نوشته ها را فعلا نمی فرستم. هر وقت حال بهتری داشتم حتما نوشته هایی هست که ممنون بشوم بخوانید. آن وقت حتما رمز منتشر خواهد شد. 

 

پی نوشت دوم: 

دوستی سفر حج است و لحظه به لحظه گزارش تصویری می فرستد. دلم هوای رفتن کرده و پای رفتن بسته است...

 

دلم هوای سفر پیاده برای زیارت امام حسین هم کرده است. 

کاش برای این پای رفتن فراهم شود.. 

خدایا دست این دل را بگیر و ببر در آستان خودت..

موافقین ۰ مخالفین ۰

روزمره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها با بوی روستا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

والا چه عرض کنم...

 

یک بنده خدایی بود هر وقت بحثی چیزی در جمع بود می گفت : والا چه عرض کنم. 

با یک ژستی که همه حمل بر درک ایشان از مشکل  می کردند. خلاصه بنا را می گذاشتیم روی اینکه عمیقا دردمند شده از شنیدن این مشکل و نهایتش این است که ظاهرا کاری از دستش ساخته نیست. 

 

ولی بعدها روزگار چرخید و چرخید و من  را با یک قسم جدید نفاق آشنا کرد. فهمیدم پشت آن والا چه عرض کنم ها خیلی چیزهای دیگری بوده نه این خوش خیالی بنده. 

الان در خصوص آدم هایی با کلام <والا چه عرض کنم> محتاطانه تر برخورد میکنم و اگر بیبنم این روند برای تامل بیشتر یا .. نیست و فقط یک استراتژی همیشگی است از ایشان دوری می کنم. 

 

آدم های رک همیشه قابل احترام تر هستند برای من. 

 

از دورویی در حد بی نهایتی متنفرم

 

پ.ن: نوشتم که هیچ وقت دردی که از فهمیدن این موضوع کشیدم هیچ وقت یادم نرود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

گرسنه ای؟

لابد فیلم اون یوتیوبر آمریکایی سیاه پوست رو دیدید که از یک بی‌خانمان سیاه پوست مثل خودش می پرسه گرسنه ای؟

بعد پیشنهاد میده فلان ساندویچ و فلان نوشیدنی رو میخواد؟

و اونم میگه: بله.

می‌ره واسش غذا رو میخره، میاد میگه من حالت رو درک میکنم، منم روزی بی‌خانمان بودم. اما در آخرین ثانیه درست جلوی چشم او آن را می‌خورد و از طعم غذاش تعریف میکند و میگه این نتیجه زحمات خودم هست که به اینجا رسیدم. 

حتما شما هم از نفرت سرشار شدید با برخورد اون یوتبوبر.

کارش برای چی بود نمی‌دونم. به نظرش بامزه بازی بود یا جذب مخاطب با یه کار خرق عادت یا فرهنگ آمریکا به این سمت داره می‌ره یا ... کار ندارم.. برای خیلی از ما مشمیز کننده بود. 

در حالی که همین حالت این یوتبوبر رو خیلی از بلاگرهای ایرانی دارن. از تابلوترین حالت بگیر که فیلم و عکس از گرونترین رستورانی که رفتن رو میگذارن و از طعم غذای میلیونی در شرایطی تعریف می کنند که میدونند شرایط برای خیلی ها اسفناکه و تصور این غذا هم نمی تونند داشته باشند. از تابلوترین حالت بگیر تا بقیه چیزها. فرو کردن خوشبختی ظاهری در چشم بقیه! 

 

حرفم شامل بلاگرها نیست فقط. شامل هر کس دیگری که براش مهم نیست کسی که مخاطبش هست، خودش در چه وضعی هستش! 

استدلالش هم همینه: اینها به خاطر شایستگی من هست و مگه بایست پنهان کنم! اصلا طرف نخونه یا نبینه یا ...به من چه؟!

یعنی وظیفه اخلاقی روی دوش خودش نمی بینه، هر کی اذیت میشه به خودش مربوطه!!

 

هر چقدر تظاهر به خوشبختی بیشتر، فالوور بیشتر و پر شدن نادرست چاله ی عمیق شخصیتی طرف بیشتر! 

 

کم کم اون جنبه های اخلاقی غنی که در فرهنگ ما بود داره در شبکه های اجتماعی و ... به فنا داده میشه. 

هیییییعییی‌‌‌‌...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

من و ۱۴۰۲

سلام به همه ی دوستان مجازی.

 

امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و تندرستی و شادکامی در پیش رو داشته باشید. 

 

 

برای من سالی که گذشت جوری نبود که از گذشتنش حس خوبی داشته باشم

 

حس میکنم روی عمر تلف شده حسابش کنم معقول تر است. لحظات آخر سال با حبیب حرف زدیم راجع به پست قبل و یک سری تصمیم هایی گرفتیم. این تصمیم ها روی روحیه من و حسنا و خود حبیب موثر است. دعا دعا میکنم شرایط ویژه‌ای از درس و کار حبیب برهم شان نزند. 

 

سال جدید سالی است که نرسیدن به برنامه ها خیلی خیلی بها خواهد داشت خصوصا روی روح و روان دخترم. بایست خیلی فشرده برنامه ریزی کنم. امسال سال مهمی است. روش برنامه ریزی ام را از تودوایست به بولت ژورنال تغییر میدهم. 

در نیمه اول سال بایست  این موارد را برنامه ریزی کنم.

-برنامه های فرزند پروری شرکت کنم. غیر از این بقیه مطالعات ام را فعلا رها کنم. این را تاکید میکنم. مطالعات سیاسی و اجتماعی و ....در اولویت بعدی بایست قرار بگیرند. 

-تزم را از خان بعدی عبور بدهم. سخت نگیرم. ایده آل گرا نباشم و همین چیز خوب را تمام کنم برود هی دنبال سوزن الماس در انبار کاه نگردم! زمان مهمتر است برای من. برای سوزن الماس بعدها وقت هست. 

-یک یا دو عمل جراحی لازم را انجام بدهم. دوره نقاهت هر کدام حدود سه ماه است. امیدوارم این ها را بتوانم در تابستان انجام بدهم و تز در بهار به خان بعدی رسیده باشد. 

-نیروی کمکی مورد اعتماد پیدا کنم که بتواند پرستار بچه هم باشد. این یک مورد یعنی مرتب بررسی کردن آدم های مختلف. کار سختی نیست. بیشتر آرزو و دعای امسالم است نه برنامه چون خروجی کاملا از دست من خارج است. 

-تفریح را بیشتر جدی بگیرم. به خاطر حسنا. غالب شب ها، شام را برویم پارک. آخر هفته ها اگر شد روستا.

-نیمه اول سال ده درصد وزن الانم را بایست کم کنم. با سالم خوری شروع میکنم و شنا و یک کلاس ورزشی نزدیک خانه. 

-برنامه ریزی مشترک با حسنا را ادامه می‌دهیم خدا بخواهد. و کلاسهایی که دوست دارد را ثبت نام میکنم. 

نیمه دوم سال را فعلا برنامه نریخته ام. خیلی چیزها بستگی به نیمه اول خواهد داشت. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

برای پیام خصوصی پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است ....

دوستی که مدتهاست می شناسم در کامنت پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است .... نوشته اند برای ایشان عجیب تر بوده که جواب پاتولوژی شان نشان از سرطان داشته...

 

از خواندن کامنت کاملا شوکه شدم. 

 

در تمام این سالها، پشت این پست های پر از انرژی.... راز بزرگی مخفی بوده. 

 

دوست مجازی عزیزم، برایت خیلی نگران شدم. 

 

لطفاً بیا و بنویس از کی درگیر هستی؟ چه کنسری هست؟ چه معالجاتی کردی و ..

 

لطفاً از خودت بهم خبری بده. نگرانت شده ام. 

 

. متوجه هستم به دلایل مختلف دوست نداشتی عمومی نه در وبلاگ خودت نه اینجا مطرح بشود. رعایت خواهم کرد. 

از نزدیک تا حد زیادی آشنا هستم. یک پسرعمو و دو تا پسرعمه ام و همین طور دو پسرعمو و خاله همسرم هم درگیر هستند. هر کدام هم با دیگری نوعش متفاوت است. 

 

 این استقامت و روحیه قوی ات را ستایش میکنم. شوکه کننده است که در وبلاگت همان مادر بی نظیری هستی برای بچه ها که بودی و احتمالا آنها هم خبر ندارند. 

از نزدیک، میدانم چقدر بیماری سختی است و طول درمان هم چقدر سخت میگذرد. ان شاالله به زودی لباس شفا و عافیت کامل به تن کنی. برای سلامتی ات به حق آقا امام زمان، دعا میکنم.

 

 

جوابیه: عزیزم پس تازه متوجه شده ای. مورد تو شبیه خاله همسرم هست. اول جراحی کرد و بعد یکسال شیمی درمانی. خرداد ۱۴۰۱ شیمی درمانی اش تمام شد. هر بار که برای شیمی درمانی می‌رفت ضعف شدید داشت و حالت تهوع. نیاز داشت آن روز خاله دیگه همسرم کنارش باشد. برایش غذا درست کند و .. هر چند به شدت از غذا حالش به هم می‌خورد. خواهرش هم سعی می‌کرد چیزهایی که میتواند را در مقدار کم ولی مقوی برایش درست کند. سیستم ایمنی اش هم ضعیف بود و بایست مراعات کرونا و ... را میکرد. سخت گذشت ولی خدا را شکر الان خوب خوب خوب است. دلم برایت روشن است دوست عزیزم. نگران نباش. و کار خوبی هم کردی گفتی. اینکه تجربه دیدن از نزدیک نداشته ای نگران کننده بوده برایت. برایت خیلی دعا میکنم. ناامیدی و ترس به دل خودت راه نده که اینها از سمت شیطان است. روحیه خیلی خیلی مهم است که باید حفظ کنی. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چقدر شما را کم داریم...

هر سال بیشتر حس میکنم چقدر نور و هدایت را کم داریم...

 

یعنی چقدر شما را 

 

و هر سال زندگی و نفس کشیدن در این حجم از آمیخته بودن راست و دروغ،

گمراهی و هدایت،

حق و باطل

سخت تر است...

 

دلم گرفته. 

 

دلم برای هدایت تنگ شده است. 

 

آقای مهربان،

 

کاش شما از لطف به حالمان نظر کنید.

ما که غرق شده ایم و حتی خود را گم کرده ایم.

چه رسد به شما را.

و راستی را.

و عشق را.

  و آرامش را.

و هدایت را.

و حق را.

 

 

پ.ن۱. تهران بارانی است. آسمان هم چه لحظات خوبی را انتخاب کرده برای باریدن. با باران گریه کردم. 

پ.ن: سال ۱۴۰۰ دوبار نیمه شعبان داشتیم. ۹ فروردین و 27 اسفند که هر رو را ما شهرستان بودیم و فردا ۱۷ اسفند که اولین بار است در خانه خودمان این روز را خواهیم بود. یعنی در اولین خانه مان. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شاید عجیب باشد...

این همه بیماری در ۳۷ سالگی شاید عجیب باشد...

 

چند روز است از خانه خارج نشده ام. بدنم اصلا توان ندارد. فشارم هم طبق معمول پایین. ۹. ضعف دارم چند روز است. 

 

دوبار دارو گرفته ام ولی مثل کرونای لعنتی دو سری پیش، بدنم تا درمان خیلی مقاومت می کند. دو هفته ای شده ولی خوب نشده ام اصلا. چرا؟ نمیدانم. 

 

صبح در حین دوش گرفتن یک سرفه زدم مثل همه سرفه های این دو هفته. شدید 

 و کمرم هم گرفت! 

و هنوز هم تیر می کشد. 

هر کاری کردم خوب نشده. فکر کنم دیسکش است. چند وقتی بود صبح ها مشکل داشتم و بعضی وقتهای دیگر که کمی نرمش مخصوص دیسک کمر هم میکردم. 

 

به قول برادر کوچکترم یک سری به دکتر سنتی بزن! فکر کنم یک مشکل اساسی داری. شاید حتی گلبول سفید هم برایت نمانده که اینقدر بیمار میشوی‌ و اینقدر دیر خوب! صدایم دو هفته است خروسی است! گلویم زخم و ریه هام افتضاح. 

 

 از طب سنتی و غیر سنتی خسته ام. 

کل سال را  یک عالمه دکتر رفته ام.

  از احتمال توده در مغز به خاطر سردردهای شدید بررسی کرده ام تا رسیدن به اینکه دیسک گردن را باید عمل کرد...

 

از درد آن رها شده، نشده کرونا گرفتم. 

 

و حالا کمر عود کرده. 

 

واقعا اینهمه بیماری عجیب است. 

 

تقریبا روز سالم خیلی کم دارم. چرا؟ 

 

نمیدانم واقعا. 

 

 

دلم میخواست یک بیمارستان اختصاصی بستری میشدم زیرنظر تخصص های مختلف و یکی از پزشکان کشف میکرد ریشه ی همه اینها یک چیز است و ... تمام. 

 

از تعدد بیماری خسته ام. 

 

فردا شب یا پس فردا مهمان دارم. یکهویی است.

درست است آخر سال است و قاعدتاً خانه باید برق بزند ولی من خانه تکانی نکردم. ترجیح دادم اولویت را بگذارم سلامتی ام و روحم. آخر سال خودم را بتکانم به جای خانه. پادکست گوش دادن ها را ادامه می‌دهم.

خانم افغانی ای که تازگی پیدایش کرده بودم گفت نمی تواند اسفند بیاید کمک. 

بعد دوستم آچاره را معرفی کرد. چند ماه است کمی از قسط هایمان جلوتر هستیم. قبلاً مساوی بود و چیزی نداشتیم در بساط. خدا بخواهد همسر ارتقا میگیرد. گفتم باید برگردم به روال قبل که نیروی کمکی می‌گرفتم.

برای آخر هفته هماهنگ کردم کسی بیاید برای رنگ موهایم. کل امسال را مو‌ رنگ نکرده بودم. میخواستم با موهای سفید زیاد آشتی کنم و بپذیرم شأن. پذیرفتم. حالا وقتش است رنگ کنم.

بعد دیدم می شود برای نیروی نظافتی خانم درخواست داد. اما هیچ کسی قبول نکرد. قابل حدس بود در این اوضاع آخر سال. نیروی آقا درخواست دادم و موکول کردم به روزی که همسر هم هست. یعنی فردا که نیمه شعبان است و تعطیل. اما آنقدر همسر شک و تردید کرد در اعتماد به اقا، که اخر هفته قبل نیروی کمکی آقا را که از اچاره برای فردا هماهنگ کردم، کنسل کردم.  

کاش نکرده بودم. مهمان یکهویی و خانه داغون. 

 

کم کمک دارم جمع و جور میکنم و یک جورایی فیزیوتراپی در خانه هم راه انداختم. تازگی دیگر هم ماساژور برقی دارم و هم تشک برقی. ولی ماساژ چیز دیگری است... 

 

چقدر دلم برای سلامتی تنگ شده است... 

سال ۱۴۰۱ به بیماری گذشت رسما. 

رکورد مراجعه به بیمارستان و ... 

موافقین ۱ مخالفین ۰

کاش جور‌ دیگری می شد...

داری میروی... 

 

ولی مامان هنوز نمی‌داند...

 

خنده دار و گریه دار است که نمی داند واقعا راست راستی داری میروی. 

 

میدانم مدت زیادی طول خواهد کشید که بپذیرد رفتن برای تو بهتر بود. 

 

و مدت زیادی سخت خواهد گذشت..

 

خیلی ناراحتم که چرا شرایط ایران اینطور بود و چرا چاره ای نبود که همین جا بمانی. 

 

برادر عزیزم

 

امیدوارم آسمانت آن سوی دنیا آبی تر از ایران باشد. 

 

دست خدا پشت و پناهت.

 

راستش را بخواهی حال من و بابا هم کم از مامان ندارد. ولی تظاهر میکنم چون باید به مادرم دلداری بدهم. 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

زندگی پس از درد

خدا رو شکر دوره دردها به نظر میرسه تموم شده باشه. البته به نظر میرسه. از بس فکر کردم این داروی جدید  موثر هست و نبوده دیگه مطمین نیستم.  دردهای سر که تشخیص میدادن از گردنم هست. احتمالا عمل لازم نباشه. 

 

زندگی پس از تحمل یک دوره درد یک جور جدیدی میشه

انگار ریست از نو....

این مدت خیلی برای خودم و روح و روانم وقت گذاشتم. خیلی خوندم. و این ریست رو مدیون اینها هم هستم. 

 

خدایا برای این شروع دوباره شکرت. 

 

کمکم کن. 

 

پی نوشت: ترم قبلی خیلی سخت گذشت. رسما کاملا تنها مثل مادرهای مجرد. حسنا گلی حسابی مقاومت میکرد در برابر نوشتن مشق ها و انرژی زیادی می‌گرفت بعضی روزها چهار پنج ساعت کنارش بودم و سرمشق ها را می نوشتم. چندین دفترش بیشتر دست خط من است تا خودش! حالا بهتر شده. انتظار داشتم از دی ماه دیگر روی پای خودش باشد ولی تا آخر دی که اصلا و ابدا نمیشد به خودش رهایش کرد. حرص و جوش زیاد خوردم. 

دردهای جسمی زیاد، مزمن و طولانی، از روح من روح یک کهنسال را ساخته بود. عاری از شادابی. بعضی وقتها میگویم شاید بهتر باشد در این سن عمل کنم و زودتر از رنج و درد دایمی راحت بشوم. به پزشک هایی که تجویزشان عمل است گوش کنم. بعد، ترس از عمل و ندانستن شرایط بعدش در حالی که در شهر غریب تنهایم و با یک بچه... مانع می شود. 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

من این روزها

این روزها نه خوشم و نه ناخوش.

ولی این روزها را دوست دارم. آرامم در عین همه سختی هایی که هست... 

می نویسم تا یادم بماند.

 

به لحاظ اجتماعی.

جالب است که اینک که می نویسم با محبوب دو ماه پیش فرق کرده ام.

اینکه چه فرق هایی را بهتر میدانم با جزییات ننویسم‌. خیلی از حرفهایی که اینجا زده ام، نظرم راجع بهشان تغییر کرده. درصد کمی باقیمانده به قوت قبل. خلاصه طورش این است... هنوز معتقدم نیاز جدی به یک انقلاب با شروع از گام فرهنگی و آگاهی بخشی داریم. اما هنوز با اپوزیسیون فعلی همراه نیستم بلکه با خیلی از کارهای اصلی شان مخالفم هر چند قسمتی هم حق میدهم.   

هنوز دنبال گروه مورد قبول خودم هستم. از این جست و جوها آدمهای داناتر و بهتری را شناخته ام و از این بابت خوشحالم ولی هنوز آن چه دقیقا مدنظرم است را نیافته ام. 

امیدهایی که داشتم کمرنگ تر شده است. چرا؟ منتظر سیگنالهایی از نظام بودم که امید داشتم باید شنیده میشد ولی شنیده نشدنش، دید مرا خیلیییی تغییر داد. 

درون گرا تر و عمل گرا تر شده ام. به نوعی در ارتباط مجازی غیرفعال تر و در حضوری محتاط تر. سیاست بدجور آلوده است. خبرها را همچنان دنبال میکنم و بحث ها را در گروه ها و فاصله ها و شکاف های بین افراد مثل گسل های اجتماعی آزارم میدهد و هشدار وقوع زلزله ای بزرگ را میدهد. غیر از فاصله ی زیااااد طبقاتی که ما ایرانیان را با هم بیگانه کرده، گسل های اجتماعی زیادی هم هست که انگار حتی در یک ایران واحد زندگی نمی کنیم. شنونده بودن بیشتر و گفتن کمتر در این روزها، باعث شده بتوانم افراد بیشتری را درک کنم. به معنی شناختن واقعی حال فعلی جامعه از طریق حرف زدن با آنها. همان حرفی که داشتم. که باید با هم حرف بزنیم و البته در برخی موارد لزوم حرف نزدن را هم بیشتر دیده ام. از وقتی فیلترینگ واتس اپ و اینستا را فیلتر کرد به آنها برنگشته ام. فیلترشکن برای امور دیگر برایم ضرروی تر است تا این دو پلتفورم. 

 

به لحاظ مکان زندگی.

چندین جا گشتیم و با این شرایط نا به سامان مالی در کشور، نشد که نشد که خانه مان را عوض کنیم. اینجا کمی رفت و آمد به دانشگاه و مدرسه برایم سخت است ولی خوب. دیدم به خانه نقلی و پر سر و صدا و بی نورمان بهتر از قبل شد. قبلا آنقدر دل کنده بودم که میخواستم هر چه زودتر از اینجا برویم و از این محله رها شویم. الان جنبه های مثبت را بیشتر می بینم. باز هم خدا را شکر که مجبور به اسباب کشی به لحاظ فشار صاحبخانه نیستیم و ساختمان مشکل های قبلی را هم مدتی است ندارد خدا را شکر. هنوز امیدوارم خدا عنایتی کند و یکی دو سال دیگر بتوانیم قدری از این مشکلات مالی را حل کنیم. 

به لحاظ زندگی روزمره خانواده کوچک مان. 

چالش های کلاس اول دخترم را همچنان می گذرانیم. سالی که برنامه ریزی امری محال شد. با عوض کردن کلاس دخترم به کلاس دیگری، معلم جدید به استعلاجی یک ماه و نیمه رفت و بار آموزش روی دوش خودم آمد. بعد هم، عمده روزها در دقایق آخر روز خبر تعطیلی فردا را گرفتیم یا به خاطر آلودگی هوا یا ملاحظه مصرف گاز به خاطر قطعی گاز در شمال شرق کشور. دخمل از مشق فراری و به دنبال بازیگوشی و من نابلد در مدیریت شرایط جدید. مرتب سختگیری کردم و آخر از سر استیصال به این نتیجه رسیدم که رها کنم و بپذیرم قرار نیست امسال حتی همه مشق ها نوشته شوند یا حتی خط خوب داشته باشد یا منظم تر باشد... چون معلم بی خیالی هم دارند و کار اصلی را گذاشته اند به دوش والدین.

کمی زمان برد تا بپذیرم دخترم جز نفرات برتر کلاس نیست. چون در ذهن من برتر بودن ویژگی ممتازی نبود بلکه برعکس برتر نبودن ناکاملی محسوب می‌شد! اینطور بزرگ شده بودم و طبق همین هم رفتار کرده بودم. حتی کلاس اول خوش نویس بودم بدون کلاس رفتن! فقط با دیدن نمونه خط های نستعلیق کتاب. ولی الان پذیرفته ام که مسیر دخترم قرار نیست شباهتی به من داشته باشد. عقلا حرف ساده ای است. مسأله احساسی بود.  احساسی ناراحت میشدم مثلا از دیدن دست خط اش که واقعا جز بدترین خط های کلاس شان است یا ... و مرتب میخواستم تلاش کند خوش خط باشد و نمی شد که نمیشد. یا مثلاً به آزمایش های علوم علاقمند باشد یا ... اینها مثال بودند.

ولی الان به بی خیالی رسیده ام. دخمل، مدل خاص خودش است. امیدوارم آینده اش خیر باشد. مهم عاقبت به خیری اش است و اینها حاشیه است. 

 

به لحاظ جسمی. 

 دیسک گردنم عود کرد و سه پزشک گفتند حتما بایست جراحی شوم چون قوس گردنم کلا برعکس شده است. جراحی را به اسفند موکول کرده ام و فعلا فیزیوتراپی میروم و دنبال پزشک مورد اعتمادتری تا بالاخره تصمیم نهایی را برای عمل کردن یا نکردن گردنم بگیرم. استادم به غایت مهربانی کرد و حتی خودش برایم نوبت دکتر گرفت. یک ماهی است در استراحت نیمه مطلق هستم. کارهای دانشگاه و خانه را هر دو را بوسیده ام و کنار گذاشته ام. 

طبق معمول، بیماری جسمی فرصتی برای آرامش روحی بیشتر برایم فراهم می کند. از این لحاظ نعمتی است در دل نغمتی.

واقعیت اینست که من آدم زندگی بدوبد‌و نیستم. ذهنم هم به سکوت احتیاج دارد و از این سکوت تغذیه می شود. فعلا جسم و روح با هم در حال مداوا هستند. پادکست ها و کتابهای مورد علاقه را می‌خوانم و می‌شنوم و تازه میشوم. 

فکر کردن بیشتر و بیشتر همیشه خوب بوده. و فرصت های فکر کردن اینطوری را غنیمت می‌شمارم. 

همسر در حال گذراندن امتحانات پایان ترمش است. ترم سختی بود برای هر دوی ما. فشار زیادی بود و همسر را رسماً نمیدیدم‌. یا تا دیر وقت سر کار بود یا دانشگاه یا در حال آماده شدن برای ارایه ها و پروژه ها یا امتحاناتش. 

این ترم دو دوست قدیمی، را بیشتر شناختم و بیشتر دوست شأن دارم. خدایا دوستان خوب این روزها مثل جواهر در دل تاریکی ها هستند. نعمت دوست خوب را بیشتر بر من گسترده کن. دوست زمینی.

امشب لیله الرغایب است. نشسته ام به فکر کردن و سخنرانی خوب شنیدن.  

نوشته ی بعدی ام احتمالا دو سه ماه دیگر است. 

خدا کند دنیا دو سه ماه دیگر جای زیباتری باشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰

تا کی

نمی دانم قلبم تا کی این همه درد را تاب خواهد آورد. 

بخواهم از رنج های این روزها بنویسم مثنوی‌ خواهد شد. جمله بالا خلاصه ترینی است که حجم غصه ام را نشان بدهد. 

 

 

خوب شدنی در کار نیست حتی به زور قرص!! تا وقتی رنگ خون هست در خبرهای هر روز. 

 

حسنای من هم طبق همیشه اش، هر وقت مادرش حالش خوب نیست نهایت بدقلقی را میکند و من را به یک مادر مستأصل تبدیل می کند که از دست بچه گریه کنم. 

 

آخرین باری که از دست بدقلقی های حسنا، جلوی خودش های های گریه کردم وقتی بود که سه ساله و نیمه بود و من امتحان داشتم و باید میرفتم. اما می‌گفت مهد نمی روم که نمی روم و جیغ میزد و هر چه محبت میکردم فایده نداشت که نداشت....

 

 

تا کی... با آنچه دیده ام و شنیده ام بسیار ناامیدم...

 

حتی در مقیاس کوچک، در دانشگاه خودمان، هر چقدر به افراد تندرو هر دو سر طیف ها گفته شد که این کارهایتان فایده ندارد و جوابگو نیست ، گوششان بدهکار نیست که نیست... 

در دانشگاه که خونی ریخته نمی شود و مطالبات جنس دیگری دارند و مسأله لاینحل نیست اما حل نمی شود بلکه هر روز گره کورتر می شود.

در جامعه اما از دو طرف خون میریزد و دلسوزان نان در خون دل خود می زنند هر روز. 

جنس حرفها و آدمهای هر دو طرف، در دانشگاه و جامعه، یکجور است و نتیجه یک جور.

فقط داریم کشته میدهیم... یا روح یا جسم...

و هییییچ. 

این هیییچ دلم را می سوزاند. 

 

بعدا نوشت: وبلاگم را دیدم. آن روزهای روزهای تلخ سه سال و نیمگی ات، میشد آخر ترم من در دی و بهمن 98 و آن روزهای غمگین مثل این روزها. 

حسنای من،

تو نه آن وقت می دانستی در. جامعه چه خبر است نه حالا گذاشتم دنیای کودکانه آن به هم بریزد. ولی ظاهراً موفق نبوده ام...

موافقین ۲ مخالفین ۰

قبل از خداحافظی موقت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

برای محبوب حبیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۹ نظر

برای ایران پرستان

 

این پست رو ایجاد کردم تا کم کم کسانی که ایران پرست واقعی در این جریانات شهریور به بعد که من شناخته ام را معرفی کنم. 


برای عاشقان واقعی ایران

برای آنهایی که هدف برایشان وسیله را توجیه نمی کند

برای دل خودم

برای اشکی که موقع دیدن ویدیوهایشان ریختم و دعایشان کردم که خدا امثال ایشان را زیاد کند

برای وقتی به احترام شان بلند شدم 

برای وقتی در دلم سرود ای ایران زمزمه شد با دیدن شان

برای معرفی چهره ها به حسنا در آینده

برای ثبت در تاریخ

برای ...

 

 

لینک اول را قبلا داده بودم. در این پست

 

 

لینک دوم، به خاطر سخنران دولت است که رفت برای صحبت کردن در دانشگاه قم و خواجه نصیر و .... یک،‌ دو، سه، چهار، پنج

در همین جلسه فهمیدم دخترشون رو به خاطر تحریم دارو از دست داده، گریه کردم... دلم میخواست برم به اسماعیلیون بگم بیا اینم یکی از تقاص هایی که برای خون دخترت گرفتی! راضی شدی؟ 

أقای اسماعیلیون هنوزم هدف واست وسیله رو توجیه میکنه؟ تا کی توجیه می کنه؟ تا کجا...

 

لینک سوم، سخنان پر شور خانم دکتر خدادادی در اجتماع هنجار شکنانه پزشکان در آمفی تاتر نظام پزشکی مشهد است. اینجا
 

 

ممنون میشوم باز هم به من معرفی کنید

اینها عشق اند

اینها امیدند

اینها نور هستند در تاریکی این روزها

 

بعداً نوشت: در کامنت های همین پست حرف اصلی ام هست که خودم نوشتم. بخوانید معلوم است چرا این پست را گذاشته ام. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰