۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

ایده هایی برای سورپرایز کردن همسر

بسم الله الرحمن الرحیم

سالگرد ازدواج مون و تولد حبیب نزدیکه و دنبال ایده برای سورپرایز کردن حبیب هستم. 

ممنون میشم اگر ایده ی خوبی دارین بهم بگین. 

امسال شکر خدا مثل پارسال نیست که مشکل مالی حااد وجود داشته باشه و الان یه وامی گرفتیم که از اون می تونم کلا به میزان دلخواه!!! خرج کنم. 

نگران به باد دادن برنامه های حبیب برای وام هم نباشید :دی اینم خودش یه سورپرایزه!!  آیکن محبوب بدجنس.!!


ایده های هنوز عملی نشده فعلی:

1- از اونجایی که حبیب بسیار شیرینی دوست داره، و بنده بسیار در این دو سال متبحر شدم در درست کردن کیک و دسر، حتما این کارو انجام میدم. مونده انتخاب یه نوع کیک و دسر جدید و نوع تزئین شون که جذاب باشه. برای تزیین هنوز هیچ ایده ای ندارم. 

برای غذای شام سالگرد هم بایست یه فکری کنم. منتها چون دیگه توانایی بدنی ام خیلی کم شده احتمالا یکیش رو سفارش بدم بیرون. حالا یا کیک رو و یا شام رو. 

2- تزیین خونه که خوب با این شکم خیلی نمیشه انجام داد و در حد وسع انجامش میدم وسایل تزئیینی هم به منتها توی خونه داریم.

3- نیازهای حبیب یه کفش ورزشی هستش که مجبورم بهش بگم بیا با هم بریم خرید. متاسفانه نمیشه تنهایی بخرم. ممکنه سایز نشه. ضمن اینکه این روزها کلا روی بیرون رفتن من حساسه و حتما بایست باهام باشه. نمیشه بپیچونمش تنهایی برم خرید. 

4- نیاز دیگه جفت مون یک عدد دوربین عکس برداری هسنتش که این رو برای تولد دخترم میخوایم:دی. متاسفانه من سررشته ای هم از عکاسی حرفه ای ندارم و اینم بایست واگذار کنم به خود حبیب که از دوستاش که حرفه ای هستن مدل و ... رو بپرسه. اگر کسی اینجا بتونه راهنمایی ام کنه که چی بخرم از سری دوربین های نیمه حرفه ای توی رنج قیمت زیر 2 تومان، که عالیه و همین هم سورپرایزه. میتونم از دیجی کالا بخرم و بیرون رفتن نخواد و چون سر حبیب این روزها خیلی شلوغه و نمی تونه سرچ کنه و ... مسلما خیلی خوشحال میشه. 

5- ما هنوز هیچ عکس چاپ شده آتلیه ای نداریم. به دلیل غیرت حبیب جان که کلا از عکاس مراسم در همان لحظه رم رو گرفتن و گفتن خودشون میرن چاپ می کنن با دستگاه دوست شون. که خوب قرار بود برن فوتوشاپ یاد بگیرن و کار با دستگاه دوست شون و ... که هنوز بعد دو سال محقق نشده.  خودم یه عالمه قاب عکس و .. توی خونه دارم. از مزایای اینکه هی ما تقدیرنامه از این ور اون ور گرفتیم و فقط قابهاش رو نگه داشتیم :دی میخوام با پرینتر خونه هم چند تا از عکسا رو سیاه سفید چاپ کنم بهش تقدیم کنم. 


بعدا نوشت ها:


6-برای سالگرد عقدمون یه پاورپوینت درست کردم که نشد همسری ببینه. قرار بود روش صدا بگذارم و به فیلم تبدیلش کنم که چون خیلی زمان برد نرسیدم کاملش کنم. حالا بایست همون رو کامل کنم بهش تقدیم کنم. 

7- پست کردن کادو ها یا نامه به محل کار حبیب بسیااار ذوق زده اش میکنه. جلوی همکاراش مطمئنم کلی خوشحال میشه. 

8-میخوام دوباره خونه مون مد شاد داشته باشه. چند وقتیه هر دو درگیر بودیم شدیدا و خیلی خسته ی فکری هستیم.

 جمعه 14 اسفند هر دو گریه کردیم. گریه های شدید...

شاید بگین خلم ولی ترس از زایمان انقدر در من شدیده که حتی فکر می کنم ممکنه سر زایمان برم!! حرفهایی بود که نمی خواستم اگر توی پروسه زایمان زنده نموندم با خودم به گور ببرم. یه سری حقایقی هست در مورد بیماری مادرم که تازه فهمیدم. حقیقت تلخی که ممکنه حتی من که این بیماری رو ندارم، خدای نکرده ژن این مشکل رو من ناخواسته به دخترم انتقال داده باشم.

ژن خفته و ژن فعال....

کل قضیه اش این بوده و من بی خبر از همه جا نمی دونستم. چقدر از خودم عصبانی بودم. چقدر خنگ بودم که نمی دانستم. 

 این باعث شده بود چند روز گذشته حال خوشی نداشته باشم. خیلی گریه کردم. دخترم رو نذر خانوم فاطمه زهرا کردم. ولی خودم هم مقصر بودم. بایست میدونستم. کم کاری خودم بوده. انقدر حالم بد بود که میگفتم کاش اصلا ازدواج نمی کردم. کاش زودتر اینها رو میدونستم. کاش بچه دار نمی شدم. اینها رو حبیب بایست میدونست ولی روی گفتنش رو نداشتم. شرمنده اش بودم. فقط آدرس مستند رو براش نوشتم و اینکه این مشکل کاملا راه حل داره و ناامید نباشه و دخترم رو دست اون سپردم و یه سری توصیه ها و تجربه ها و ... 

روی گفتن حضوری اینها رو نداشتم. 

قضیه اش رو توی وصیت نامه نوشتم و مهر و موم کردم و توی دفتر زندگی مون گذاشتم. فقط به حبیب گفتم یه وصیت نامه نوشتم و تا وقتی زنده هستم بازش نکنه. فقط بدونه کجاست. حبیب آی گریه کرد آی گریه کرد با اینکه نمی دونست چی توشه. تا آخرش مجبور شدم بگم منظورم چیه و این حرفا به این معنی نیست که من از زندگی باهاش خسته شدم. بلکه بر عکس. هر روز بیشتر دوستش دارم. بلکه یه چیزهایی هست که بهش نگفتم و الان نمی تونم بگم. ولی تا ابد نمی شه نگفته بمونه. 

آخرش انقدر حبیب گریه کرد کل شب رو که مجبور شدم ماجرای بالا رو بهش بگم. اینکه چرا به مرگ هم فکر کردم یه دلیلش ترس شدید از زایمانه که تا حالا بهش نگفته بودم. دومیش شاید واسه اینه که یه جورایی خسته ام. ولی نه خسته از اون. خسته از اینکه نمی تونم کاری واسه خانواده ام بکنم. از خودم ناراحتم. از اینکه ممکنه دخترم رو مبتلا کرده باشم ناراحتم و خودم رو نمی تونم ببخشم. اینکه این مدت ناراحت بودم اصلا مشکل اون نبوده. دقیق گفتم که وقتی برادرم بهم میگه کاش بمیرم دنیا تو سرم خراب میشه. حتی وقتی با تو خوشبختم این خوشبختی برام فقط عذاب وجدان قداره که چرا من خوشبختم و انها هر روز زجر می کشند. بعد باهاش درد دل کردم و گفتم منظورم از اینکه کاش ازدواج نکرده بودم این نیست که تو خوب نیستی. تو بهترین شوهری برای من. اما من بهترین همسر برای تو نیستم. که حبیب نمی زاشت این حرفا رو بزنم. 

که میگفت من واسش بهترین بودم. 

گفتم به مرگ فکر کردم نه اینکه آرزوی مرگ رو بکنم. بهش گفتم که من چهارماه قبل از اینکه تو به خواستگاریم بیای آرزوی مرگ می کردم هر روز. بعد از اون توی این نزدیک سه سال، هیچ وقت چنین آرزویی نکردم. الانم نکردم. الان فقط به این فکر کردم که احتمالش صفر نیست. دیروز که داشتم وسایل رفتن به بیمارستان رو آماده میکردم یه نگاهی به خونه انداختم و گفتم بهتره مرتب نگهش دارم. ممکنه کسی بخواد بیاد چیزی برداره و من نباشم. مرتب نباشه خیلی زشته. شایدم بر نگردم از بیمارستان. بگذار همه ی کارهام رو الان بکنم و آماده باشم. بعد فکر کردم  راست راستی اگر بمیرم، نامردیه که حبیب یه سری چیزها رو ندونه.یکیش مثلا آدرس وبلاگم بود. میخواستم به دخترم بده. یکیش این بود که بهش گفته بودم حتما حتما واسه دخترم مادر بیاره. و نوشته بودم چه خصوصیت هایی داشته باشه اون مادر و ... یکیش این بود که چیکار کنه مردنم اوضاع مادرم  رو بدتر نکنه و یه سری سفارشهای اینطوری که اگر نمی گفتم نمی شد. 

برای همین فکر کردم بگذار واسش بنویسم.  بعدش هم گفتم شاید پیداش نکنه بگذار بهش بگم کجا گذاشتم. ولی فکر نمی کردم واکنش حبیب اینقدر زیاد باشه. 

تمامی شب رو از اول شب تا ساعت 11، من و حبیب به پای هم گریه کردیم. اشک و نوازش. اشک و آغوش. اشک و بوسه. اشک و بغض و حرفهای عاشقانه. اینکه طاقت دوری هم رو نداریم. اینکه حبیب ازم گله می کرد که چرا اینقدر دلش رو می شکونم. 

از حبیب معذرت خواهی کردم که باعث شدم بد برداشت کنه و به خودش بگیره. بابت همه وقتهایی که سال اول زندگی قاطی میکردم و میگفتم من اشتباه کردم باهات ازدواج کردم معذرت خواهی کردم. بهش گفتم من همیشه توی فکرم نهادینه شده بود که نمی تونم خوشبخت باشم. برای همین خیلی عجولانه تا یه چیزی میشد فکر میکردم آره. من اشتباه کردم. من بدبخت شدم! در صورتی که تو رو درست نشناخته بودم. 

ولی سال دوم زندگی یکبار هم این حرف رو نزدم. از وقتی دیگه کامل شناختمت، دیگه عجولانه قضاوتت نمی کنم. میدونم من با هیچ کس بیشتر از تو خوشبخت نمی شدم. ولی خوب همون اشتباهات سال اول بدجور روی حبیب تاثیر گذاشته و باز با گفتن حرف وصیت نامه فکر کرده من منظورم مثل همون سال اوله، و انقدر گریه کرد که چونه هاش می لرزید. منم از گریه هاش، گریه امونم نمی داد.

گاهی آدم توی عصبانیت حرفهایی میزنه که تا عمق وجود طرف مقابل می شینه. این حرفهای یک لحظه ای که من سال اول می زدم و بعدش هم زود پشیمون میشدم و پس می گرفتم بدجور در حبیب تاثیر گذاشته. کاش عاقل تر بودم. گرچه تعداد شون از انگشتای یه دست هم کمتره. یعنی دو بار فکر کنم کلا گفته باشم. ولی حبیب همش توی ذهنش هست اینها. خودم فراموش کردم ولی اون نه.

ازش حلالیت گرفتم و قول دادم دیگه هیچ وقت چنین حرفهایی از من نشنوه. فقط فراموش کنه من نادون سال اول زندگی چقدر زود ازش ناامید میشدم.

اینو گفتم که بدونین الان حال جفت مون خیلی خیلی اشکی بودیم و نیاز داریم که بعد عمری بساط پایکوبی راه بندازیم تا فراموش کنیم. حالا نه اینکه جفت مون هم بلدیم:دی باعث میشه هی به هم بخندیم و خوش بگذره و شبش هم رویایی بشه. 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به یاد اولین پست

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بلاگفا وبلاگ قبلی ام را به فنا نداده بود، الان اولین پستم را داشتم. اولین پستی که یک ماه قبل از شروع زندگی ام با حبیب نوشته شد. درست حدود دو سال پیش.

از آنچه از پشتیبان گیر ها توانستم نجات دهم، پست اولم هم بود. دوباره اینجا می گذارمش. 


با خواندنش گریه کردم...

خدایا شکرت.

هزاران هزار بار شکرت.

-----------------------------------------------------

بسم الله النور...

شروع وبلاگ ام را می خواهم چیزی بنویسم بر وزن شعر فروغ، منتها درست بر عکس فروغ!

و این منم...

زنی تنها، 

اما استوار، 

محکم و قوی

در آستانه فصلی گررررم.

فصلی نو

فصلی پر از شور شکفتن. 

فصلی پر از امید تلاش کردن. 

 

و این منم.

زنی یکتا در آستانه فصلی گرم. 

 

این منم. 

محبوب.

در واقع محبوبـِ حبیب.

یک دختر 28 ساله. با گذشته ای سخت. 

در یک ماهگی شروع زندگی مشترکش با حبیب.

مردی مهربان، دلسوز، مومن و عاااااشق

مردی که در همین 6 ماه آشنایی مان، زندگی ام را از سیاه به خاکستری تغییر داد. و اینک منم در آستانه فصل سپید زندگی با او. فصل روشن عشق.

اینجا فقط میخواهم از فصل روشن زندگی ام بنویسم. 

شور و شوق امروزم، به عظمت دردهای دیروزم ربط دارد. اینکه چقدر قدردان ساده ترین خوشبختی ها هستم به همین بر می گردد. 

هر جا سیاهی ها را ذکر کنم، که مسلما تعداد کمی ذکر خواهم کرد، فقط برای اینست که شکرگذار خوبی باشم و با دیدن ناراحتی های کوچک دنیا را تیره نبینم.

اینجا از خودم و حبیب می نویسم. مرد 29 ساله من. دانشجوی ارشد و کارمند بانک و در یک کلام آقای گرفتار عااااشق. 

 و این منم.

محبوب.

زنی عاشق  که میخواهد نقش محبوب بودن را برای همسرش درست ایفا کند.

زنی که میخواهد الفبای زندگی مشترکش را به درستی شکل بدهد.

در همه ابعاد آن.

خانه داری 

همزمان با کار سخت استاد دانشگاه دولتی بودن،

 و تلاش برای قبولی در دوره دکترا در یک رشته فنی مهندسی دانشگاه قبلی خودم یا بهتر از آن که یکی از 3 دانشگاه مطرح ایران بود یا خارج از کشور ان شاء الله. 

زنی که امروز انقدر خوشحال است که حتی نمی تواند 30 روز شمارش معکوس تا شروع زندگی اش با یک حامی واقعی را تاب بیاورد. 

زنی که انقدر عنق بود که 6 ماه طول کشید تا عااااااشق صددرصد حبیب شود. 

 

آه حبیب...

حبیب...

حبیب...

شش ماه از فرآیند لود شدن محبتی که تو از همان روز اول خواستگاری در دلم انداختی گذشته است .

و تو اکنون یک مجنون داری. 

دیگر ناراحت یک طرفه بودن عشقت نباش.

 من دیوانه تر از تو شدم. 

گفته بودم دیر دل میدهم و دیرتر دل می کنم. اینهمه خوبی تو، چاره ای جز مجنون شدن برایم نگذاشت.

این منم حبیب جان.

محبوووب. 

 یک شیفته واقعی که به خاطر تو هر کاری خواهد کرد. 

 

خدایا عشق مان را روز به روز بیشتر کن. 

 

خدایا شکرت که انتخاب عاقلانه به زندگی عاشقانه مومنانه رسید. 

 

با توکل بر خدا

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

روزی آدرس اینجا را به تو خواهم داد. میدانم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عذاب وجدان بیهوده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۶ نظر

شکر ایزد

بسم الله الرحمن الرحیم


شکر خدا که قضیه میهمانی سیسمونی ختم به خیر شد و کسی حداقل مستقیما به من چیزی نگفت اندر باب نیامدن مادرم و همان نگرانی های من و الان یک عدد محبوب اینجا نشسته که هی قربان صدقه خدا میرود که نوکرتم. چاکرتم. آخییییش که تمام شد و گذشت. 

و طبیعتا بایست از این فرصت باقیمانده استفاده کند در جهت شکر عملی

البته یک دغدغه جدید پیدا شده، دعا کنین این یکی سریع ختم به خیر بشه من برسم به شکر عملی و کارهایی که قول دادم برای دخترکم بکنم در این ماه آخر به جبران کم کاریهای ماه های قبل. از بس همیشه دغدغه داشته ام هیچ وقت مادر ایده آلی که میخواستم برایش نبوده ام متاسفانه. دعا کنین بتونم این یک ماه از لحاظ روح و جسمش خوب بهش برسم. 

اما دغدغه جدید: 

 تازگی (هفته پیش) فهمیده ام که از هفته 22-23ام بنده دیابت بارداری داشتم و خبر نداشتم! و تازه هفته 32 فهمیده ام. 

جریان اینکه چه شد که نفهمیدم هم جاگذاشتن یک آزمایش است و اینکه محدوده مجاز را برای زنان باردار با انسانهای عادی فرق داشت و من نمی دانستم. در برگه آزمایش هم محدوده را برای افراد عادی ذکر کرده بودند و من فکر میکردم نرمال هستم. 

آزمایشم را سری قبل که پیش دکترم میرفتم استثنائا جا گذاشته بودم و وقتی دکترم پرسید چطور بود گفتم همه در رنج نرمال بودند! 

و تازه این سری برای تکمیل پرونده ام بردم و دکتر فهمید که این دو ماه و نیم بنده دیابت بارداری داشته ام! سونوی هفته 32 هم رشد بیش از حد جنین را نشان میداد متاسفانه. 

دخترکم تکانهایش از لحاظ تعداد کم نیست ولی خیلی آرام است. به قول خودم انگار جون نداره. دعا کنین مشکلی از لحاظ سلامت قلبی و ... براش پیش نیامده باشه به خاطر مشکل قند این مدت و فقط رشدش زیاد باشه که این یکی تنها تاثیرش زایمان سخت من خواهد بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگاه از بالاتر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ نظر