۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

بهانه گیری

امشب قبل خواب دخترک بهانه گیری می کرد.

اول بهانه ی ست اسباب بازی یک میلیون و نیمی که چند وقت پیش از دیجی کالا دیده بود.

قرار نبود برایش بخریم. زیادی گران است و میدانم فقط یک بهانه گیری است. اسباب بازی کم ندارد. فقط به بعد حواله اش می دهیم که وقتی بتوانیم جای بزرگتری داشته باشیم چون این اسباب بازی در اتاق کوچکش جا نمی شود. به این امید که بعدها بزرگتر که شد از سرش می افتد. 

 

بعد بهانه ی اینکه می خواهد لباس عیدش با دختر عمه اش ست باشد. و او لباسش صورتی است. اصلا چرا لباسی که برای عید امسال خریدیم برایش زرد و خردلی است.

 

یک حاشیه ای بگویم:

اول در سفر مهر ماه به مشهد من دو تا مانتو خریدم برای دانشگاه البته. هر دو در یک تم رنگی هماهنگ. یکی شتری است و دیگری بین طلایی و شتری. یکی اش رو استفاده کردم و یکی را نگه داشتم برای مانتوی عید. نیازی نمی دیدم مانتوی مجلسی بخرم. بعد همین مانتو، همسر هم یک شلوار مشابه پسندید. انگار سوزن مان گیر کرد روی این رنگ و فقط این رنگی می پسندیدیم. این دو تا خرید، باعث شد هر چیزی بعدش خریدیم برای همسر یا دختر بخواهیم رنگ نزدیک داشته باشد. تا حدی البته. چون خیلی وقت برای خرید نگذاشتیم و در اولین مغازه تقریبا خرید کرده ایم. رنگ لباس من، همسر و دختر تا حدی نزدیک هستند و ست نیستند. 

ختم حاشیه. 

اینها را گفتم که بگویم وقتی دخترم نمی‌خواست با ما ست باشد ولی با دختر عمه اش چرا برایم معنی داشت. آخر لباس را با سلیقه خودش خریده بودیم. فقط گفته بودیم به این رنگها بخورد و خودش خیلی لباسش را دوست داشت ولی حالا زیرش زده بود. می‌گفت برای اینکه شما ناراحت نشوید تظاهر کردم. اصلا دوستش ندارم. میخواست با دختر عمه اش ست کند.

 

بعد بهانه های دیگر.

 

انگار حالا که داشت خوشبختی خودش را با دختر عمه اش مقایسه میکرد حس کرده بود خوشبخت نیست...

 

این بهانه بچه گانه باعث شد تا اساسی قبل خواب با هم حرف بزنیم. 

اینکه چقدر بیشتر دختر عمه اش رادوست دارد گفت. 

از اینکه ما چطور خانواده ای هستیم و ... گفت

 

از آرزوهایش 

و ...

حتی گریه کرد. 

اینکه حتی اصلا خاطره شادی با ما نداشته و بهش خوش نمیگذشته....

حرف هایی شنیدم که الان خوابم نمی برد از شدت ناراحتی از دست خودم. 

 

اینکه دخترم از دست من اصلا راضی نیست.

 

حتی پدرش را که در روز خیلیییی کم می بیند قبول داشت که بیشتر از من که کامل کنارش هستم به شادی او توجه می کند و پدرش را ترجیح می‌دهد. 

حتی وقتی بیرون می رفتیم در ذهنش مانده بابا پیشنهاد داد.

اینکه من موافقت کرده ام و برنامه ام را عوض کرده ام را نمی دیده. حتی وقتهایی که من پیشنهاد داده بودم می‌گفت تو فقط گفتی برویم تفریح ولی بابا بود که گفت شهربازی 

و موردهای اینطوری که نوشتنش طولانی می‌شود.

 

خلاصه از من خیلی ناراحت بود. 

 

اینکه با او خیلی کمتر از چیزی که نیاز دارد وقت می گذرانم.

 

اینکه وسط مسافرت ها، روزهای تعطیل و ... نگران است باز استادم ایمیل زده باشد و من بروم سر کامپیوترم و ..

 

حتی الان دخترم فکر میکند در طول عمرش اصلا خوشگذرانی نکرده است...

 

میدانم اینکه میگوید در طول عمرم یعنی اخیرا در ادبیات بچه گانه اش. چون شادی زیاد داشتیم. 

 

حس کردم شش ماه آخر سال، چقدر تنهایش گذاشته ام.

 

حتی این مدتی که تزم را رها کرده بودم هم به دختر نرسیدم. درد کشیدن تنها در غربت، هزاران دکتر رفتن و... شده بود تنها کارم!

 

بیش از چیزی که فکر میکردم حس تنهایی دارد. 

 

باید فکری به حال این حال و روزم بکنم

 

 

بدن بیمار و سرشار از درد جوری که به سختی امورات اولیه را انجام میدهم

جوری که تمام پزشکان دیسک و ستون فقرات گفته اند این ستون فقرات یک آدم ۳۷ ساله نمی تواند باشد! باید بالای هفتاد سال باشد..

 

رشته ای که خواندنش سخت است...

استادی که کم کمکم می کند. در واقع ایده نمی‌دهد و فقط ایده های من را منفجر می کند که البته حق هم دارد. فقط اگر کمی دیرتر منفجر میکرد شاید مسیری پیدا میشد. 

 

پروژه ای که در حال حاضر گیر کرده است و ... حتی تصمیم داشتم حالا که تازه از بیماری فارغ شده ام بیشتر وقت بگذارم و عید را زیاد جدی نگرفته بودم. برنامه ریخته بودم بعد تعطیلات فلان چیز را به استاد تحویل بدهم. یعنی تعطیلات برای من فرصت بود.

 

همسری که این روزها خیلی خیلی کم می بینمش. حتی همین الان هم مانده تهران تا ۲۹ اسفند بیاید پیش مان. 

و دختری که نباید شور و شوق بچگی اش سرکوب شود.

 

و خودم که از نظر روحی خسته ام. شادی نداشته را چطور انتقال بدهم...

 

آه خدایا...

 

بعضی وقت ها حس میکنم همه چیز را باخته ام.

 

خصوصا هر وقت به دخترم مرتبط باشد... 

 

مادر بودن وظیفه ی سختی است.

 

کمک کن از پسش به درستی بربیایم. 

 

پ.ن۱. 

هر چقدر تلاش میکنم به همسر بگویم اضافه کار نایستد و حاضرم بیشتر صرفه جویی کنم و ... فایده ندارد. تازگی قبول کردم بپذیرم مادر تنها هستم.

هر چند هر وقت هست واقعا شاد می شوم، محبت می کند، در کارها کمک می کند و ...  من هم به او هم میگویم که اگر میخواهی کمتر مریض باشم بیشتر خانه باش. حتی قدرت دست هایش در ماساژ خیلی دردم را کم میکند. 

 

ولی باز هم جمعه ها داریمش‌ و شب ها موقع خواب. دو ترم گذشته که دروس دکتری اش هم بود و همان آخر هفته ها هم نداشتیم اش. ولی برای بعد از این هم امیدی ندارم زودتر از ساعت ۸ شب خانه آمده باشد. پنج شنبه ها هم سر کار می رود. 

تحلیل من اینست که حبیب بخش زیادی از اعتماد به نفسش را از کار می‌گیرد. برای پست ای که سالهاست تلاش میکند و به آن نرسیده. چیزی که اسما کارش را می کند ولی حقوقش را دریافت نمی کند. 

یک جورایی سرخورده و افسرده شده انگار. فقط میخواهد این پست را بدست بیاورد. و بهایش  انگار ماندن تا پاسی از شب است!

ولی هر بار من میگویم اینقدر اضافه کار نایستد، بهانه می آورد به پول این اضافه کار نیاز داریم در صورتی که آنقدر ناچیز است که خودش هم می داند تغییری در زندگی مان نمی‌دهد. 

بخواهم صادق باشم همین حس را من نسبت به دکتری ام دارم. نمیتونم رهایش کنم چون یک جور هدفی شده که به آن گره خورده ام. هر چقدر هم سخت بوده، رها نکرده ام. با این جسم تا این حد بیمار، شاید رها کردنش درست تر بود. 

نمی دانم. 

امیدوارم بعداً از این کاری که کردیم پشیمان نشویم. 

 

 

پ.ن ۲: برای بعد از عید که دخترم فقط چهل روز مدرسه می روند ذهنم مشغول است.

چطور وقتش را پر کنم که هم شاد باشد هم چیزهایی که نیاز دارد تامین شود مثل همبازی خوب، کلاس زبان که یک سال است نبرده ام، کلاس ورزشی که از شهریور نرفته بود و ..

و اینکه پیوسته باشند کلاسها نه مثل پارسال گسسته که زمان مفیدی برای من باشد که پروژه جلو برود. جوری که در ذهنم تفکیک کنم بعد که خانه آمدم هیییچ کاری روی پروژه ام نداشته باشم. کارم را با خودم خانه نیاورم حل است. 

کاش می توانستم امسال ماشین بخرم. 

از کار کردن روی پروژه در خانه و حتی بودن در خانه مان فراری ام. از نور نداشته اش، از کوچکی اش، از پنجره های اشپزخانه که در حلق همسایه روبه رویی است، از سر و صدای زیاد محیطش، از جا نشدن وسیله هایم و ... خواه نا خواه خلقم میگیرد. 

اما به دلایل مالی، نمی شود جا به جا بشویم یا حتی جای بزرگتری اجاره نشین شویم. 

 

دوست دارم زمان مشترک مادر دختری بیشتر پارکی جایی برویم و کمتر خانه باشیم. دلم ماشین میخواهد که کلاس های مختلف بتوانم ببرم دخترم را و در ساعت کلاس، خودم در دانشگاه کارم را جلو ببرم. لعنتی چقدر قیمت گزاف غیرواقعی دارد. چ‌

کاش ممکن شود...

 

اخر پست حس کردم خودم هم دارم بهانه گیری میکنم...

 

پ.ن ۳: حبیب با اینکه چند وقتی هست آدرس وبلاگ را هم دارد ولی آنقدر سرش شلوغ است که تا نگویم پست جدید را بخوان، مطمینم که نخوانده. امروز هم خبر داد که پروژه اش سر کار به یک گیر اساسی خورده و اعصابش خورد بود. احتمالا تا عید اینجا را نخواند. امیدوارم در فرصت کمی که سر کار نمی رود یعنی تا پنجم فروردین، بتوانیم زمان دوتایی خالی کنیم تا یک راه حل برای سال پیش رو پیدا کنیم بین رسوم عید دیدنی فشرده با فامیل نسبتا بزرگ مان که آنها هم از ما توقع دارند حتما سر بزنیم بهشان. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای زهرا سین

سلام عزیزم، خوبی؟ 

مهربانی زیادت از پیامت موج می زد. خیلی ممنونم عزیزم. برادرم دیگه رفته عزیزم. پیامت رو خواسته بودی ویرایش کنم بعد تایید بزنم ولی بیان این قابلیت رو نداره. خودت هم وبلاگ نداری لذا اینجا جواب دادم.

 

پیشاپیش عید شما و همه ی دوستای گلم مبارک.

ان شالله سال خوبی رو شروع کنید. سرشار از سلامتی، شادی و یاد خدا. 

به خاطر دخترم که مدت بیشتری با بچه های عمه جونش بتونه بازی کنه و تلافی تنهایی اینجا در بیاد واسش، همین طور به خاطر مادرم که بی تابی داداشم رو می‌کنه دارم زودتر میرم شهرستان امشب در حالی که واسه با جلسه استادم خیلی چیزها هنوز آماده نیست. 

لطفاً واسم دعا کنین خدا بهم توان مضاعف بده. با این بیماری ها و شرایطی که دارم.. 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برای پیام خصوصی پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است ....

دوستی که مدتهاست می شناسم در کامنت پست در ۳۷ سالگی این همه بیماری عجیب است .... نوشته اند برای ایشان عجیب تر بوده که جواب پاتولوژی شان نشان از سرطان داشته...

 

از خواندن کامنت کاملا شوکه شدم. 

 

در تمام این سالها، پشت این پست های پر از انرژی.... راز بزرگی مخفی بوده. 

 

دوست مجازی عزیزم، برایت خیلی نگران شدم. 

 

لطفاً بیا و بنویس از کی درگیر هستی؟ چه کنسری هست؟ چه معالجاتی کردی و ..

 

لطفاً از خودت بهم خبری بده. نگرانت شده ام. 

 

. متوجه هستم به دلایل مختلف دوست نداشتی عمومی نه در وبلاگ خودت نه اینجا مطرح بشود. رعایت خواهم کرد. 

از نزدیک تا حد زیادی آشنا هستم. یک پسرعمو و دو تا پسرعمه ام و همین طور دو پسرعمو و خاله همسرم هم درگیر هستند. هر کدام هم با دیگری نوعش متفاوت است. 

 

 این استقامت و روحیه قوی ات را ستایش میکنم. شوکه کننده است که در وبلاگت همان مادر بی نظیری هستی برای بچه ها که بودی و احتمالا آنها هم خبر ندارند. 

از نزدیک، میدانم چقدر بیماری سختی است و طول درمان هم چقدر سخت میگذرد. ان شاالله به زودی لباس شفا و عافیت کامل به تن کنی. برای سلامتی ات به حق آقا امام زمان، دعا میکنم.

 

 

جوابیه: عزیزم پس تازه متوجه شده ای. مورد تو شبیه خاله همسرم هست. اول جراحی کرد و بعد یکسال شیمی درمانی. خرداد ۱۴۰۱ شیمی درمانی اش تمام شد. هر بار که برای شیمی درمانی می‌رفت ضعف شدید داشت و حالت تهوع. نیاز داشت آن روز خاله دیگه همسرم کنارش باشد. برایش غذا درست کند و .. هر چند به شدت از غذا حالش به هم می‌خورد. خواهرش هم سعی می‌کرد چیزهایی که میتواند را در مقدار کم ولی مقوی برایش درست کند. سیستم ایمنی اش هم ضعیف بود و بایست مراعات کرونا و ... را میکرد. سخت گذشت ولی خدا را شکر الان خوب خوب خوب است. دلم برایت روشن است دوست عزیزم. نگران نباش. و کار خوبی هم کردی گفتی. اینکه تجربه دیدن از نزدیک نداشته ای نگران کننده بوده برایت. برایت خیلی دعا میکنم. ناامیدی و ترس به دل خودت راه نده که اینها از سمت شیطان است. روحیه خیلی خیلی مهم است که باید حفظ کنی. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چقدر شما را کم داریم...

هر سال بیشتر حس میکنم چقدر نور و هدایت را کم داریم...

 

یعنی چقدر شما را 

 

و هر سال زندگی و نفس کشیدن در این حجم از آمیخته بودن راست و دروغ،

گمراهی و هدایت،

حق و باطل

سخت تر است...

 

دلم گرفته. 

 

دلم برای هدایت تنگ شده است. 

 

آقای مهربان،

 

کاش شما از لطف به حالمان نظر کنید.

ما که غرق شده ایم و حتی خود را گم کرده ایم.

چه رسد به شما را.

و راستی را.

و عشق را.

  و آرامش را.

و هدایت را.

و حق را.

 

 

پ.ن۱. تهران بارانی است. آسمان هم چه لحظات خوبی را انتخاب کرده برای باریدن. با باران گریه کردم. 

پ.ن: سال ۱۴۰۰ دوبار نیمه شعبان داشتیم. ۹ فروردین و 27 اسفند که هر رو را ما شهرستان بودیم و فردا ۱۷ اسفند که اولین بار است در خانه خودمان این روز را خواهیم بود. یعنی در اولین خانه مان. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شاید عجیب باشد...

این همه بیماری در ۳۷ سالگی شاید عجیب باشد...

 

چند روز است از خانه خارج نشده ام. بدنم اصلا توان ندارد. فشارم هم طبق معمول پایین. ۹. ضعف دارم چند روز است. 

 

دوبار دارو گرفته ام ولی مثل کرونای لعنتی دو سری پیش، بدنم تا درمان خیلی مقاومت می کند. دو هفته ای شده ولی خوب نشده ام اصلا. چرا؟ نمیدانم. 

 

صبح در حین دوش گرفتن یک سرفه زدم مثل همه سرفه های این دو هفته. شدید 

 و کمرم هم گرفت! 

و هنوز هم تیر می کشد. 

هر کاری کردم خوب نشده. فکر کنم دیسکش است. چند وقتی بود صبح ها مشکل داشتم و بعضی وقتهای دیگر که کمی نرمش مخصوص دیسک کمر هم میکردم. 

 

به قول برادر کوچکترم یک سری به دکتر سنتی بزن! فکر کنم یک مشکل اساسی داری. شاید حتی گلبول سفید هم برایت نمانده که اینقدر بیمار میشوی‌ و اینقدر دیر خوب! صدایم دو هفته است خروسی است! گلویم زخم و ریه هام افتضاح. 

 

 از طب سنتی و غیر سنتی خسته ام. 

کل سال را  یک عالمه دکتر رفته ام.

  از احتمال توده در مغز به خاطر سردردهای شدید بررسی کرده ام تا رسیدن به اینکه دیسک گردن را باید عمل کرد...

 

از درد آن رها شده، نشده کرونا گرفتم. 

 

و حالا کمر عود کرده. 

 

واقعا اینهمه بیماری عجیب است. 

 

تقریبا روز سالم خیلی کم دارم. چرا؟ 

 

نمیدانم واقعا. 

 

 

دلم میخواست یک بیمارستان اختصاصی بستری میشدم زیرنظر تخصص های مختلف و یکی از پزشکان کشف میکرد ریشه ی همه اینها یک چیز است و ... تمام. 

 

از تعدد بیماری خسته ام. 

 

فردا شب یا پس فردا مهمان دارم. یکهویی است.

درست است آخر سال است و قاعدتاً خانه باید برق بزند ولی من خانه تکانی نکردم. ترجیح دادم اولویت را بگذارم سلامتی ام و روحم. آخر سال خودم را بتکانم به جای خانه. پادکست گوش دادن ها را ادامه می‌دهم.

خانم افغانی ای که تازگی پیدایش کرده بودم گفت نمی تواند اسفند بیاید کمک. 

بعد دوستم آچاره را معرفی کرد. چند ماه است کمی از قسط هایمان جلوتر هستیم. قبلاً مساوی بود و چیزی نداشتیم در بساط. خدا بخواهد همسر ارتقا میگیرد. گفتم باید برگردم به روال قبل که نیروی کمکی می‌گرفتم.

برای آخر هفته هماهنگ کردم کسی بیاید برای رنگ موهایم. کل امسال را مو‌ رنگ نکرده بودم. میخواستم با موهای سفید زیاد آشتی کنم و بپذیرم شأن. پذیرفتم. حالا وقتش است رنگ کنم.

بعد دیدم می شود برای نیروی نظافتی خانم درخواست داد. اما هیچ کسی قبول نکرد. قابل حدس بود در این اوضاع آخر سال. نیروی آقا درخواست دادم و موکول کردم به روزی که همسر هم هست. یعنی فردا که نیمه شعبان است و تعطیل. اما آنقدر همسر شک و تردید کرد در اعتماد به اقا، که اخر هفته قبل نیروی کمکی آقا را که از اچاره برای فردا هماهنگ کردم، کنسل کردم.  

کاش نکرده بودم. مهمان یکهویی و خانه داغون. 

 

کم کمک دارم جمع و جور میکنم و یک جورایی فیزیوتراپی در خانه هم راه انداختم. تازگی دیگر هم ماساژور برقی دارم و هم تشک برقی. ولی ماساژ چیز دیگری است... 

 

چقدر دلم برای سلامتی تنگ شده است... 

سال ۱۴۰۱ به بیماری گذشت رسما. 

رکورد مراجعه به بیمارستان و ... 

موافقین ۱ مخالفین ۰

کاش جور‌ دیگری می شد...

داری میروی... 

 

ولی مامان هنوز نمی‌داند...

 

خنده دار و گریه دار است که نمی داند واقعا راست راستی داری میروی. 

 

میدانم مدت زیادی طول خواهد کشید که بپذیرد رفتن برای تو بهتر بود. 

 

و مدت زیادی سخت خواهد گذشت..

 

خیلی ناراحتم که چرا شرایط ایران اینطور بود و چرا چاره ای نبود که همین جا بمانی. 

 

برادر عزیزم

 

امیدوارم آسمانت آن سوی دنیا آبی تر از ایران باشد. 

 

دست خدا پشت و پناهت.

 

راستش را بخواهی حال من و بابا هم کم از مامان ندارد. ولی تظاهر میکنم چون باید به مادرم دلداری بدهم. 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کسی که مثل من فکر نمی کند...

آن چیزی که خیلی ناراحتم می کند برچسب زدن به آدم های دیگر بر اساس باورهای خود شخص است. 

 

 هنوز ما ایرانی ها یاد نگرفته ایم اول بفهمیم طرف مقابل را. بعد تحلیل های عمیق روان شناسانه خودمون از شخصیت مقابل رو بکنیم یک طومار از برچسب و اینطوری خودمون رو عاقل حساب کنیم و مابقی رو مشتی ....!!

 

کلا حرف نزدن با بعضی ها نشانه کمال عقل است. آن هم در اوج بحران ها.

 

پی نوشت: در خصوص مسمومیت های مدارس دخترانه که به تهران هم سرایت کرده و دو مدرسه رو درگیر کرده. 

 

بحث در گروه مامان ها: چند نفر خطاب به چند نفر دیگه! شما  جوون بچه تون واستون مهم نیست! ولی من که واسم مهمه دیگه نمی برمش مدرسه! 

 

 

کل این پست رو فقط به خاطر جمله بالا نوشتم. کل ماجرا همین یک جمله است. با بقیه چیزها کاری نداشتم اینجا. 

 

باید مادر باشی تا بفهمی عمق دری وری بودن و عصبانی کننده بودن این حرف رو! از کسانی که فکر می‌کنن فقط خودشون مادرن و کل استدلال شون هم همینه و کلید کردند که بقیه مادرهای خوبی نیستند و ول کن ماجرا هم نیستند. مرتب تکرار می کنند یک خط در میان!. 

آخرش دعوا نشه صلوات. 

من که به این نتیجه رسیدم در موارد چنینی، جماعت ساکت عاقل ترند. بی خیال جماعت وسط که دارن هم رو متهم می‌کنند. چه موافق های تعطیلی چه مخالف ها. 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱

زندگی پس از درد

خدا رو شکر دوره دردها به نظر میرسه تموم شده باشه. البته به نظر میرسه. از بس فکر کردم این داروی جدید  موثر هست و نبوده دیگه مطمین نیستم.  دردهای سر که تشخیص میدادن از گردنم هست. احتمالا عمل لازم نباشه. 

 

زندگی پس از تحمل یک دوره درد یک جور جدیدی میشه

انگار ریست از نو....

این مدت خیلی برای خودم و روح و روانم وقت گذاشتم. خیلی خوندم. و این ریست رو مدیون اینها هم هستم. 

 

خدایا برای این شروع دوباره شکرت. 

 

کمکم کن. 

 

پی نوشت: ترم قبلی خیلی سخت گذشت. رسما کاملا تنها مثل مادرهای مجرد. حسنا گلی حسابی مقاومت میکرد در برابر نوشتن مشق ها و انرژی زیادی می‌گرفت بعضی روزها چهار پنج ساعت کنارش بودم و سرمشق ها را می نوشتم. چندین دفترش بیشتر دست خط من است تا خودش! حالا بهتر شده. انتظار داشتم از دی ماه دیگر روی پای خودش باشد ولی تا آخر دی که اصلا و ابدا نمیشد به خودش رهایش کرد. حرص و جوش زیاد خوردم. 

دردهای جسمی زیاد، مزمن و طولانی، از روح من روح یک کهنسال را ساخته بود. عاری از شادابی. بعضی وقتها میگویم شاید بهتر باشد در این سن عمل کنم و زودتر از رنج و درد دایمی راحت بشوم. به پزشک هایی که تجویزشان عمل است گوش کنم. بعد، ترس از عمل و ندانستن شرایط بعدش در حالی که در شهر غریب تنهایم و با یک بچه... مانع می شود. 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰