اسفند پرمشغله

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آدم سمی خودشیفته

یک تجربه سختی قبلا داشتم با پرخاشگری ج.۱ که من را مقصر نشان داد و خیلی اذیت شدم و بعدها فهمیدم آدم سمی خودشیفته این شگردش است. زمان گذشت و برای سایرین که قضاوت اولیه شأن طرفداری از او بود، معلوم شد مشکل از کی هست. 

 

 

الان تجربه پرخاشگری از طرف یک آدم سمی خودشیفته دیگری که نفرت و حسادت را سالها جمع کرده و یکباره بر سرم خالی کرد دارم. باز نیاز دارم یادآوری کنم درست است باز مثل تجربه قبل، در این جمع من جدید هستم (آن هم خیلی جدید) و به همین نسبت ممکن است بقیه فکر کنند مشکل از من بوده است و حق با او. چون من هم نمی توانم بروم ببینم به چه کسی چه گفته. من برای آنها جدیدم و نمیخواهم چنین کاری کنم، اما گذر زمان را نبایست نادیده بگیرم. خورشید پشت ابر نمی ماند. 

 

 

صدالبته حس های خیلی سختی را بایست تحمل کنم تا روحم آنقدر قوی شود که با توهین های این آدم های خودشیفته و بیمار ناراحت نشوم.

 

خدایا خودت کمک کن

 

پ.ن: رمز پشت قبل به وبلاگ نویسانی که میشناسم، داده میشود. 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰

همه شعله های اجاق گاز زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها، ددلاین، مادر، دوستی

مدتی بود ذهنم درگیر بود. ددلاینی که داشتم را اشتباه محاسبه کرده بودم که می‌شود کی. چند وقت گذشته، 

صبح تا ساعت دو نیم کار میکردم، بعد حسنا گلی را از مدرسه می آوردم و بعد مشغول دکتر بردن مادرم و ... بودم. شب ها از خستگی ذهن و بدن به سختی خوابم می‌رفت و بعد کاملاً بیهوش می شدم. با اینکه به نظر می‌رسید دارم طبق برنامه پیش میروم و به کارها میرسم، اما واقعیت این نبود. شنبه فهمیدم تاریخ را اشتباه حساب کردم. با این حساب حداقل یک ماه آخر را یللی تللی کرده بودم. بایست فشرده کار میکردم. یک ماه زمان کم داشتم. 

بایست سرعت را تغییر می‌دادم. شعله همه چیز را پایین کشیدم. شعله رسیدگی به دخترم، درسها به همسر واگذار شد و البته هر شب غر میزدم که چرا رسیدگی نکرده. تا بالاخره بعد از یک هفته دارد یاد میگیرد.  حتی درست کردن غذا را به مادرم واگذار کردم و نقشم در زندگی صفر شد. 

قرار بود مادرم چشمش را هم عمل کند. همان شنبه عملش را از پس فردا به شنبه دو هفته بعد انداختم. چون فرصت رسیدگی های قبل و بعد عمل را هم نداشتم. بعد از رساندن دخترم از مدرسه به خانه، باز برمیگشتم دانشگاه تا نصف شب.

 

دوست عزیزم که اصلا عادت به آمدن دانشگاه ندارد، بدون درخواستی از جانب من، یک هفته است هر روز می آید و تا دیروقت می ماند. آزمایشگاه شأن جداست. رشته مان هم فرق دارد. برای نهار و چایی و ... هم را می بینم. و چقدر به همین قوت قلبش نیاز دارم که تجربه بیشتری دارد.

 

دوستی ما بیست ساله شد. دیشب بهش گفتم بعد که بروی، دلم برای این هفته خیلی تنگ خواهد شد. برای این چایی که خیلی چسبید. برای این همراهی در واقع. خیلی محبت کردی و خیلیییی از تو ممنونم. در لحظات پراسترس، آرامش زیادی به من دادی.

حالا از فکر صددرصد نمی رسم، به این فکر میکنم که به مدد این نیروهای غیبی، ان شالله میرسم.

 

خدایا تو از گنجینه لطف بی پایانت برای زینب عزیزم جبران کن.

 

کمک کن من هم بتوانم برایش جبران کنم. درست است جبران من به وسعت تو نیست ولی بندگی تو را نشان میدهد. 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

نظر دیگران

این روزها متوجه شدم چیزی در من خیلی متفاوت با قبل شده.

 

نظر دیگران

 

خیلی با قبل که همیشه نگران قضاوت بقیه بودم به نوعی ، فرق کرده ام.

 

متوجه این تفاوت نبودم تا وقتی چند نفر از من در کاری مشورت خواستند و دیدم نمی توانند خودشان باشند. نمی دانند خود حقیقی شأن چه می خواهد. در بند دیگران هستند. 

 

اما من مدت هاست خودم هستم. راه خودم را میروم. کاری به بقیه ندارم. 

نمیدانم از کی این تغییر را کرده ام. قبل از شروع دوره دکتری که اینطور نبودم. 

خاطراتم هست و نشان میدهد مثلا چقدر از رفتارهای بقیه اذیت میشدم. 

 

این بلوغ نزدیک چهل سالگی را کاش خیلیییی زودتر داشتم.

 

این دانشجوی ۲۲ ساله ای که راهش را میخواست تازه انتخاب کند، مرا یاد گذشته انداخت. 

 

آه ۲۲ سالگی ام. کجایی.... 

چه گنجی بودی و قدرت را ندانستم. 

کاش این بلوغ را آن وقت داشتم...

 

پ.ن: سمیه عزیزم. ممنون از نظر خصوصی ای که گذاشته ای. چشم. در اولین فرصت (ماه آینده) در برنامه ام هست چنین چیزی. خیلی ممنونم

موافقین ۱ مخالفین ۰

توان فعلی

خدایا 

میدانم چیزی که از تو میخواهم از توان فعلی ام، در موقعیت فعلی و دست تنهایی ام خارج است.

 

وقت هایی هست که فکر میکنم با این شرایط فعلی، چطور می شود. ترس برم میدارد. 

 

اما میدانی که نخواستن اش، می شود خودخواهی خودم. 

 

نیازمند آنم که خودش را عطا کنی و توانش را نیز. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

اخلاق

چند وقتی است بداخلاق شده ام. 

این را دخترم با قهرهایش و لج بازی هایش می گوید.

اشکم را که در آورد، نشستم فکر کردم. دیدم راست می گوید. تحملم نسبت به اشتباهات زیادی که می کند، کم شده. ولی خوب بچه باید اشتباه کند تا یاد بگیرد. مثلا باید مشق سه روز را با وجود تذکر دادن مکرر باز هم بگذارد شب آخر ساعت ده شب تازه شروع کند تا بفهمد وقت نمی شود، خوابش می آید، دستش درد می کند، فردا شرمنده می شود، بلند بلند گریه می‌کند و.. ...!!  اما من نبایست غر بزنم. 

 

خودم چند وقتی است شاد نیستم. اوضاع جهان هست، اوضاع مادرم اینها، برادرم آن سر دنیا، اوضاع خودم و .. 

بچه از حجم مشکلات من خبر ندارد. انتظار دارد همبازی اش باشم. حوصله خودم را هم ندارم. من خودم را می بینم و او خودش را. غرق شده ام در فکر. 

 

باید مادر بهتری بشوم. 

 

کاش کسی مثل پدر یا مادر داشتم که میشد برایشان درد دل کنم و دلداری ام بدهند تا آرام شوم. 

که بگوید یکی یکی حل می شوند این مشکلات.

 

قدم بردار و به نتیجه فکر نکن.

 

این دل لبریز که می شود، با مادری تداخل پیدا می کند. 

 

سجاده ام‌ کو...

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

غرقه در کار

بعضی وقت ها هست که غرق کردن خودت در کار، بهترین کاری هست که میتونی برای هواس پرتی بکنی و تنها کاری که ممکن هست. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

مدرسه جدید

این پست چند حرف روزمره است، فقط.

نقل اول- یکی از کارهای خوبی که در حق حسنا کردیم، این بود که مدرسه اش را عوض کردیم. با اینکه فکر نمی کردیم هیچ وقت مدرسه خصوصی بفرستیم و مصر بودم که دخترم بین آدم های معمولی بزرگ شود ولی به دلایل زیادی این کار را کردیم و خیلی خیلی راضی هستیم. 

حسنا هم به وضوح تغییر رویه داده و شادتر شده. روی خودش کنترل بیشتری دارد. آرامش و تسلط بر شرایط و نظم بیشتری هم پیدا کرده. حتی از نظر درسی هم بهتر شده و با اعتماد به نفس. 

تقریبا امسال هیچ باری روی دوش من نیست. خودش همه کارهایش را می کند. بعضی روزها حتی خودش لقمه اش را درست می کند و برای حسنایی که خیلی وابسته بود این یک پیشرفت بزرگ است. 

مدرسه جدید برایمان بار مالی بیشتر از توان دارد ولی حاضر بودم حتی چیزی بفروشیم ولی مدرسه اش را عوض کنیم. از بس پارسال اذیت شدم سر اینکه استانداردهای تربیتی در مدرسه قبلی اش رعایت نمی شد، جو حاکم بین والدین جو خوبی نبود و بچه ها متاثر از والدین و ... 

 

نقل دوم-

حبیب این ترم علاوه بر اینکه امتحان جامع دارد، بعنوان استاد هم چند درس را قبول کرده و خوب! قابل حدس است که این ترم احتمال از کوره در رفتن من زیر بار مسیولیت های تنهایی چقدر شده. به قول خودش جوگیر شده قبول کرده و از دست این جوگیری ها فعلا کظم غیض نموده در شرف انفجار هستم.

 

نقل سوم-

سخت است هر روز شنیدن ناله های مادرم و افسرده نشدن. از بس ذهن منفی دارد و همه چیز را از دریچه بد می بیند. هر چقدر هم بگویم فایده ندارد که ندارد. داروهایش را هم درست نمی خورد. البته این چرخه معیوبی است که رفتار پدر هم موثر است و ... قصه اش سر دراز دارد. 
دیروز بعد از ناله ها، هر چه گفت چه کنم؟ گفتم وقتی هیچ وقت عمل نمی کنی، نیازی نیست من حرفی بزنم. گفت بگو: گفتم بارها گفته ام و عمل نکرده ای. دیگر تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم. همان روش خودت را برو جلو. 

شب خواب خیلی بدی دیدم و ساعت سه از خواب پریدم. بعد فکر کردم دیدم مصور شده ناله ها و ترس های مادرم است. با اینکه اعتقاد ندارم ترس هایش درست است، اما ضمیر ناخودآگاهم چیزی فراتر از ترسهای مادرم را تداعی کرده بود و با حال خیلی بد بیدار شدم. خواب اتفاق بدی را برای برادرم دیده بودم. 

تا صبح در فکر بودم و سخنرانی های مذهبی مورد علاقه ام گوش دادم و سعی کردم خودم را با یاد خدا آرام کنم. بعد پشیمان شدم که چرا من کم آوردم و اینطوری گفتم. امروز بایست زنگ بزنم و کمی کمکش کنم. من کمک روحی نباشم، پس چه کسی؟ بیچاره برادر کوچکم که الان همه مسیولیت دکتر بردن و ... پدر و مادر هم افتاده روی دوشش با یک کار خیلی خیلی سخت. 

 

نقل چهارم-

این روزها برای غزه عزادار هستم اما نمی دانم چه بنویسم. حرف زیاد است و مجال کم. تناقضاتی از افراد دیده می شود که برق از سر آدم می پرد. خدا آدم را یک لحظه به خودش واگذار نکند. 

بعضی وقت ها انسانیت هم به راحتی از دست می رود در تقابل سیاسی کاری و حب و بغض ها. 

خدا عاقبت مان را به خیر کند. 

 

نقل پنجم-

روزهای سختی را داریم می گذرانیم. روزهایی بسیار تعیین کننده برای آینده زندگی خانواده کوچک مان. با اینکه از عملکرد خودم بسیار ناراضی هستم اما چشم امیدم به خداست که ناامیدی بدترین گناه است. چشمم به معجزاتی است که همیشه نشانم داده بهترین محبوب من. بهترین حبیب من. 

نقل ششم-

بیش از یک ماه شده که بیماری دست از سرمان بر نمی دارد. مرتب سرفه میکنم. با سرماخوردگی شروع شد و به ذات الریه رسید. بارها و بارها دکتر رفتیم. انقدر سرفه کرده ام که شکمم و قفسه سینه ام درد می کند. همزمان حسنا هم مرتب خوب می شود و دوباره از اول. حبیب هم مدتی اینطور بود و هنوز ریه هایش خوب نشده اند. خیلی خیلی طولانی شد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

مهربانی

همه چیز جهان تکراری است جز مهربانی

- جمعه زن داداش بزرگه رفت پیش داداشم. خدا رو شکر که قصه دوری شان تمام شد. هر چند هنوز هم باور ندارم شرایط آنجا برایشان بهتر از اینجاست ولی ته دلم با یک کورسوی امیدی می گویم خدا کند اشتباه من باشد و شروع زندگی خوب شان.  خیلی سختی کشیده اند تا الان. 

- هر چند به نظر همه چیز بهتر از قبل است، اما انگار ضربه های روحی مرداد ماه هنوز افسرده نگهم داشته. دلم میخواهد باز به قرص پناه ببرم. ولی چیزی مانع می شود. آنقدر برنامه هایم نشده که پرهیز دارم بگویم چه چیز.

 

- اربعین نشد بروم کربلا و همین هم شد دلیل غم دیگری. همه کار را برای رفتن کردم و دقیقه آخر نشد. ماشین نداشتیم و من و همسر میخواستیم با اتوبوس برویم و پدرم یادم آورد که ممکن است در مسیر ۲۰ ساعته با اتوبوس باز دیسکت عود کند و برای همه دردسر درست کنی. حق داشت. قبول کردم. منتها یادم رفته بود چقدر اوضاع دیسک ها خراب است و کاندید عمل بودم شش ماه پیش و به چه مکافاتی آن دردها رهایم کرد. غصه دار شدم که زندگی ام اینقدر عادی نیست. حتی در حد یک پیاده روی. 

 

- بماند اینجا به یادم سورپرایز زن داداش کوچیکه مهربونم، یک ماه زودتر از تولد خودم. وقتی برای بدرقه زن داداش بزرگه همگی آمدند تهران. وقتی خسته روحی بودم و احساس خوبی نداشتم واقعا سورپرایز شدم از مهربانی اش. خدا کند همیشه همینقدر خوب بمانیم برای هم.

 

کاش پدر و مادرم هم در زندگی خودشان لااقل با هم مهربان بودند و اینقدر غم ناشی از نامهربانی هایشان روی دوشم سنگینی نمی کرد. مادر بیمار، برادر وسطی بیمار، پدر بیمار و هر سه با هم متناقض و در تنش. هیچ راهی که بتوانم مشکلی را حل کنم به ذهنم نمی رسد و این استیصال در این شرایط روحی ای، پرم می کند از حس بی پناهی. کاش خیالم از بابت زندگی این سه تا راحت می شد. غم بدجور سنگینی است زندگی شان برایم. حتی دلیل اصلی غصه هایم. 

خیالم از داداش کوچیکه خیلی راحت است. خدا را شکر زندگی اش روی روال است. از بزرگه هم سپرده ام به تصمیمات خودش و توکل بر خدا. وضعیت از چندسال قبل که یک خواهر خیلی نگران بودم خدا را شکر بهتر است. الان این دو برادر از دایره فکر و خیالم به خوبی خارج شده اند. 

اما پدر و مادر و برادر وسطی  هر روز تلفنی زده اند و بیان غصه ای و مشکلی و اینکه انگار نمی خواهند هیچ مشکلی را حل کنند. همان قصه ی پر غصه ی تکراری همیشگی است در اصل. فقط هر روز مصداق جدید، هر بار حادتر از قبل... خدایا خودت فرجی کن. این غم را تا کی میتوانم بکشم؟ نه می توانم تلفن جواب ندهم نه جواب دادنم کمکی می کند. حرص میخورم از دست شان.

 

-خدا بخواهد میخواهیم یک سفر به نسبت طولانی با هر دو خانواده من و همسر برویم و کجاست که سالهاست که پناه همه خستگی های دنیایی من است؟ مشهدالرضا. البته برای ما طولانی است که اشتراک هر دو سفر خانواده ها خواهیم بود. اگر خدا بخواهد. بیتوته مان در جوار امام رضا برای اولین بار است که طولانی است. البته طولانی به نسبت غالب سفرهای ما که نهایتا سه روزه بوده. قید درس و مرس و ... را زده ام. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مرداد پر از حادثه

این روزها پر از اتفاق های نه چندان خوشایند هست.

نقل اول:

رابطه ام با استادم مدت ها بود که فرق کرده بود. با سال اول و دوم دوره دکتری که اشک و عصبانیت و ترس بود. فرق زمین تا آسمان. حتی استاد مغروری که به دانشجو سلام نمی‌کرد! متن دستور می‌فرستاد بدون سلام!.حالا خودش زودتر سلام میکرد حتی در جلسات. احترامی که به بقیه دانشجوها نمی‌گذاشت به من می‌گذاشت. حرفم را قبول داشت در صورتی که ترم اول تیکه ای پراند که همه شخصیت علمی ام را به تمسخر گرفت.

و همه این تحول ها در استاد به جان کندن حاصل شد. 

به جان کندن

این روزها به جای اینکه من دنبال استادم باشم، او هست که پیگیر هست و جالب اینجاست که دیگر فایده ندارد. برای یک سری چیزها دیر است. خشت اول کج بوده. درست است راه خودم را به سختی پیدا کردم و تعامل خودم را. ولی این چیزی که به دست آمد نه تنها نهایت آرزویم نبود. بلکه این حداقل ها بود که به سختی به دست آمد. حداقل ها. آن هم به واسطه شخصیت عجیب و غریب و منحصر به فرد این استاد.

 

کاش از اول این استاد را انتخاب نکرده بودم. به شدت از انتخابم ناراحتم. حالا به نظرم اخلاق مهمترین چیز است در انتخاب استاد. اخلاق نباشد از علم استاد هم استفاده خاصی نمی کنی. و من واقعا از علم استادم استفاده خاصی نکردم. این واقعیت است. 

 

 

نقل دوم: 

 سه شنبه گذشته اتفاق بدی افتاد. ماشین مان را دزد برد. یک رد از دزد پیدا شده به واسطه یک آشنا که در پلیس کار میکرد که در فلان جاده فلان شهرستان دوربین پلاک قرمز شده ما را ثبت کرده که عبور کرده است. همسر و دو تا برادرها از دیروز رفته اند آنجا. الهی سالم برگردند و ماشین را هم پیدا کنند. تصور نداشتن ماشین را هم نمی توانم بکنم. با این قیمت ها. 

چقدر دلم میخواست ماشین دیگری بخریم هر چند درب و داغون تا من اینقدر در این گرما به خاطر کلاسهای دخمل اذیت نبودم. مدتها بود این آرزو را داشتم. بیش از دو سال. و پولی نبود برایش. و حالا باورم نمی شود همان یک ماشین فکسنی خودمان را هم دزد برده است. به پدر و مادرم نگفتیم. پدر و مادر حبیب را خودش مطلع کرد.

 

نقل سوم:

برادرم  به مشکل مالی خورده است آن سر دنیا. و غصه دار او هم هستم. آن هم وقتی تنهاست و شهری انتخاب کرده که حتی یک ایرانی هم دور و برش نیست. دیروز به برادر کوچکتر زنگ زدم که بابا را راضی کند برای فروش یک زمین. امیدوارم راحت بگیرد و اینقدر استرسی نشود برای فروش زمین. بابا تاب استرس زمین فروختن و آپارتمان خریدن را هم ندارد اینقدر کم دل و جرات است در معامله کردن. ولی بایست پول رهنی چیزی جور کنیم بفرستیم برای برادرم. 

برادر کوچکتر حرص میخورد از دست بزرگتر که چرا هنوز درگیر این مشکلات است و چرا نماند ایران و ... نمیدانم درست چیست. فقط یک خواهر نگرانم. 

 

از طرفی قلب پدرم هم یک ماهی است که یکی رگ اش گرفته و بایست بالن بزند. 

 

مادرم هم دو هفته ای است بیماری اش عود کرده. 

 

اخ خدایا. 

 

آه.

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

پنیک

حسنا یک پانسیون خوب می‌رفت که تعداد خیلی کمی بچه با مادرانی که همه کارمند دانشگاه بودند غیر از من. دلم خوش بود نیازش به بازی مرتفع میشود‌. 

تا اینکه بین دو تا از مادرها و مربی سر نظم مربی، دلخوری پیش آمد و مربی کلا کلاس را تعطیل کرد! البته هزینه پایین هم دلیل اصلی مربی بود و بدش نمی آمد بهانه ای پیش بیاید و کلا عطای این کار را به لقایش ببخشد. 

 

از دست آن دو تا مادر خیلی ناراحت بودم. امروز به یکی شأن که گفت چرا از ما حمایت نکردید گفتم. گفتم چون حق با شما نبود! 

 

فقط مانده دو کلاس زبان و ورزش اش که دو روز، روزهای فرد عصرهاست. مابقی وقتش خالی شد. 

دیروز رسما پنیک کرده بودم. خودم را در بن بست می‌دیدم. حتی در خصوص تحلیام از پروژه ام همه چیز منفی بود. حس میکردم نیاز به دارو دارم برای اینکه بتوانم به استرس ها  غلبه کنم. حتی حمایت های زیاد حبیب و ... باعث میشد گریه کنم. دیروز گفتم اینهمه به شما فشار آوردم کاش آخرش نتیجه فلان و بهمان بشود. از خودم ناراضی ام. ولی حق شما این نیست. 

 

خدا کند گزینه بهتری برای دخترم پیدا شود که عذاب وجدان کمتری داشته باشم بابت بازی کم با او. بنیاد خانواده حورا را تازگی پیدا کرده ام. از فلسفه اش خیلی خوشم آمد. دقیقا برای حمایت از مادران دانشجو. خدا خیرشان بدهد. 

امیدوارم جای خوبی باشد برای حسنا و من هم فرصت کنم چند دوست از جنس خودم پیدا کنم. از اینکه دغدغه هایم با آدم های دور و برم یکی نیست خسته شدم. 

فعلا که فرصت نشستن بین مادرها را ندارم. 

موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطرات تلخ

بسم ا...

 

یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی من و حبیب شراکت با برادر و خواهرش بود. جوری حق خواهری و برادری را تمام کردند که هم ضرر مالی دیدیم هم همه جا پشت سرمان دروغ گفتند و ...

 

هر وقت یاد ریز ریز کارهایشان می افتم، کرور کرور اشک هم کفایت نمی کند برای آرام شدنم. 

 

حس اینکه چقدر ما ساده دل بودیم و اینها چقدر می توانند.... باشند. حس حماقت خودمان و ...

 

تجربه شد. تجربه ای تلخ.

 

حبیب خودش حواسش هست دیگر کلاه مشابهی سرمان نرود. دیگر اعتماد مان را بهشان کامل از دست داده ایم. 

 

ولی من چه؟ 

من با هر چیزی که باعث شود خاطره ها بالا بیایند باز حالم بد می شود.  از دیدن شأن و ... 

 

دلم به این دوری خوش بود.  تهران بودن برای من دوری از خاطرات تلخم بود. 

 

یک هفته است دختر برادر حبیب آمده خانه مان. بچه ۱۳ ساله که نمی داند این چیزها را. قرار است دو هفته ای بماند. با عمویش وقت بگذراند. ولی وقتی با مادرش پشت خط حرف می زند، مادری که حتی سلام و علیک هم با هم نداریم، باز همه چیزهای منفی یادم می آید. 

یا امروز صبح که دختر خواهر ۱۳ ساله ی حبیب که تهران هستند هم به او ملحق شده و قرار بود پدرش برساندش دم خانه ما. تمام دیشب را باز کابوس دیدم. از تصور دیدن پدرش! 

 

اخ، کاش میشد این سالهای سخت گذشته را از حافظه ام پاک می کردم. 

 

یا کاش اینها قدری شرم سرشان میشد که یا معذرت میخواستند یا به دوری ادامه می‌دادند... 

 

یا کاش من هم مثل حبیب اینقدر احساساتی نبودم. 

 

 

در هر صورت بچه ها این وسط گناهی ندارند. ولی من دیگر آن زن عموی مهربان و آن زن دایی مهربان قبل نیستم. آنقدری مهربان هستم که خیالشان راحت است از راهی کردن بچه ها اینجا. آنقدری که بچه ها دلشان بخواهد اینجا باشند. 

 

ولی کاش میشد بنویسم قبلا چه بودم. چقدر مهربان تر از الان.  چقدر....

 

حیف از آن لطافت قلبی که دیگر حسش نمی کنم. 

 

پ.ن: حبیب جان کاش دنیا برمیگشت به سالها قبل و من و تو از این تجربه عبور نمی کردیم. جایی از قلبم شکسته است که فکر نمی کنم هیچ وقت درد زخمش از بین برود. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فلسفیدن

در مسابقه ی زندگی،

 

 

کسی برنده است که آهسته تر بدود.

 

نیاز به اطلاعات کمتر، تفکر بیشتر، آرامش و سکون بیشتر

چیزی است که این روزها خیلی احساس میکنم. 

 

پی نوشت: دوستانی که در خواست رمز کرده بودند، ببخشید چیز خاصی ننوشته ام که ارزش انتشار داشته باشد. مدتی است خودم نیستم انگار. در روزمرگی دچار شده ام. 

برای همین رمز نوشته ها را فعلا نمی فرستم. هر وقت حال بهتری داشتم حتما نوشته هایی هست که ممنون بشوم بخوانید. آن وقت حتما رمز منتشر خواهد شد. 

 

پی نوشت دوم: 

دوستی سفر حج است و لحظه به لحظه گزارش تصویری می فرستد. دلم هوای رفتن کرده و پای رفتن بسته است...

 

دلم هوای سفر پیاده برای زیارت امام حسین هم کرده است. 

کاش برای این پای رفتن فراهم شود.. 

خدایا دست این دل را بگیر و ببر در آستان خودت..

موافقین ۰ مخالفین ۰

روزمره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها با بوی روستا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و‌خدایی که در این نزدیکی است

امروز درمانده بودم از پر کردن وقت حسنا.

 

 

و اتفاقی با دو نفر از کارمندان دانشگاه آشنا شدم که مشکل من را داشتند. 

نشستم و یک ساعتی حرف زدیم. 

اطلاعات مفیدی داشتند به واسطه کارمند بودن.

حتی خبر دار شدم موسسه ای که من یک ماه پیش رفته بودم و برنامه ای نداشتند به آن صورت و امیدی نداشتم سر بزنم دیدم راه حل دارد برایم. برایمان. 

 

و اینکه خدا این اتفاق را چطور پیش آورد تا این اطلاعات به من برسد، برایم یک معجزه است.

 

خدایا شکرت شکرت شکرت

 

چه خوب خدایی هستی. گریه ام را به سختی کنترل میکنم کسی نبیند. 

از جایی که فکرش را نمی کردم کمک به من تنها در غربت رساندی محبوب من. 

 

و چقدر شرمنده ام بابت کم صبری ها و ناشکری هایم. 

 

پ. نوشت: برای پیام دوست عزیز مجازی ام که این روزها با بیماری کلنجار می رود. 

عزیزم چون هنوز خودت در وبت چیزی ننوشتی گفتم لابد صلاح میدانی من هم اشاره ای نکنم. از طرفی در پیامت نوشته بودی و نمی توانستم آنجا جواب بدهم. انگار بلاگ قابلیت ویرایش نظر تو و عدم نمایش قسمتی از متن را ندارد. برای همین اینجا جوابت را میدهم.

لحظه لحظه مراحل درمان را که می‌نویسی انکار من هستم آنجا و درک می کنم. دلم میخواهد بغلت کنم. دردهایت را کاش میشد جوری کم کنم. فقط میتوانم از این راه دور دعایت کنم. 

از کسی مثلا  پدرت یا .. برای کلاس بردن یا پارک یا خلاصه مشغول کردن بچه ها کمک بگیر ... تا خودت هم کمی در آرامش باشی.

میدانم. خیلی سخت است این دوران.  به خودت مدام و مدام این امید را بده که بالاخره میگذرد و به بعدش فکر کن فقط. بعدش که لبخند می ماند برای همه تان به خواست خدا. لبخندی که از دل درد زاییده می شود عمیق تر است و بیانگر لذت و درک بیشتری از عمق زندگی . مثل ققنوس جوان که از آتش برمیخیزد از دل این بیماری بیرون خواهی آمد به مدد خداوند. و آن وقت جور دیگری میشوی. خیلی زندگی زیباتر می‌ شود.  به این امیدها بگذران این دوران سخت را. 

این پست را هم گذاشتم که از خودم خبر بدهم. خبر خاصی نیست از پایان نامه که هنوز خیلی خیلی راه دارد. هستیم حالاحالاها. 

موافقین ۱ مخالفین ۰

والا چه عرض کنم...

 

یک بنده خدایی بود هر وقت بحثی چیزی در جمع بود می گفت : والا چه عرض کنم. 

با یک ژستی که همه حمل بر درک ایشان از مشکل  می کردند. خلاصه بنا را می گذاشتیم روی اینکه عمیقا دردمند شده از شنیدن این مشکل و نهایتش این است که ظاهرا کاری از دستش ساخته نیست. 

 

ولی بعدها روزگار چرخید و چرخید و من  را با یک قسم جدید نفاق آشنا کرد. فهمیدم پشت آن والا چه عرض کنم ها خیلی چیزهای دیگری بوده نه این خوش خیالی بنده. 

الان در خصوص آدم هایی با کلام <والا چه عرض کنم> محتاطانه تر برخورد میکنم و اگر بیبنم این روند برای تامل بیشتر یا .. نیست و فقط یک استراتژی همیشگی است از ایشان دوری می کنم. 

 

آدم های رک همیشه قابل احترام تر هستند برای من. 

 

از دورویی در حد بی نهایتی متنفرم

 

پ.ن: نوشتم که هیچ وقت دردی که از فهمیدن این موضوع کشیدم هیچ وقت یادم نرود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

فارغ التحصیل

دختر نازنینم کلاس اولش داره تموم میشه و چند روز بیشتر نمیره مدرسه. 

 

و الان من باید خوشحال باشم آیا؟ 

 

مثل چی ... تو گل گیر کردم که بعدش چطور وقتش رو پر کنم. با نداشتن ماشین و کلاسهایی که هر کدوم یه طرف میشن و دختر کم صبر و مامان کم صبرترش! و تزی که این روزها علاوه بر وقت خالی سرشار از تمرکز، به صبر ایوب نیاز داره. صبری که فعلا لاموجود... وقت خالی سرشار از تمرکز هم به زودی پر! 

 

خدایا چشمم به رحمت توست...

وقت کم است و افسوس عمر رفته بسیار...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

گرسنه ای؟

لابد فیلم اون یوتیوبر آمریکایی سیاه پوست رو دیدید که از یک بی‌خانمان سیاه پوست مثل خودش می پرسه گرسنه ای؟

بعد پیشنهاد میده فلان ساندویچ و فلان نوشیدنی رو میخواد؟

و اونم میگه: بله.

می‌ره واسش غذا رو میخره، میاد میگه من حالت رو درک میکنم، منم روزی بی‌خانمان بودم. اما در آخرین ثانیه درست جلوی چشم او آن را می‌خورد و از طعم غذاش تعریف میکند و میگه این نتیجه زحمات خودم هست که به اینجا رسیدم. 

حتما شما هم از نفرت سرشار شدید با برخورد اون یوتبوبر.

کارش برای چی بود نمی‌دونم. به نظرش بامزه بازی بود یا جذب مخاطب با یه کار خرق عادت یا فرهنگ آمریکا به این سمت داره می‌ره یا ... کار ندارم.. برای خیلی از ما مشمیز کننده بود. 

در حالی که همین حالت این یوتبوبر رو خیلی از بلاگرهای ایرانی دارن. از تابلوترین حالت بگیر که فیلم و عکس از گرونترین رستورانی که رفتن رو میگذارن و از طعم غذای میلیونی در شرایطی تعریف می کنند که میدونند شرایط برای خیلی ها اسفناکه و تصور این غذا هم نمی تونند داشته باشند. از تابلوترین حالت بگیر تا بقیه چیزها. فرو کردن خوشبختی ظاهری در چشم بقیه! 

 

حرفم شامل بلاگرها نیست فقط. شامل هر کس دیگری که براش مهم نیست کسی که مخاطبش هست، خودش در چه وضعی هستش! 

استدلالش هم همینه: اینها به خاطر شایستگی من هست و مگه بایست پنهان کنم! اصلا طرف نخونه یا نبینه یا ...به من چه؟!

یعنی وظیفه اخلاقی روی دوش خودش نمی بینه، هر کی اذیت میشه به خودش مربوطه!!

 

هر چقدر تظاهر به خوشبختی بیشتر، فالوور بیشتر و پر شدن نادرست چاله ی عمیق شخصیتی طرف بیشتر! 

 

کم کم اون جنبه های اخلاقی غنی که در فرهنگ ما بود داره در شبکه های اجتماعی و ... به فنا داده میشه. 

هیییییعییی‌‌‌‌...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰