این روزها پر از اتفاق های نه چندان خوشایند هست.

نقل اول:

رابطه ام با استادم مدت ها بود که فرق کرده بود. با سال اول و دوم دوره دکتری که اشک و عصبانیت و ترس بود. فرق زمین تا آسمان. حتی استاد مغروری که به دانشجو سلام نمی‌کرد! متن دستور می‌فرستاد بدون سلام!.حالا خودش زودتر سلام میکرد حتی در جلسات. احترامی که به بقیه دانشجوها نمی‌گذاشت به من می‌گذاشت. حرفم را قبول داشت در صورتی که ترم اول تیکه ای پراند که همه شخصیت علمی ام را به تمسخر گرفت.

و همه این تحول ها در استاد به جان کندن حاصل شد. 

به جان کندن

این روزها به جای اینکه من دنبال استادم باشم، او هست که پیگیر هست و جالب اینجاست که دیگر فایده ندارد. برای یک سری چیزها دیر است. خشت اول کج بوده. درست است راه خودم را به سختی پیدا کردم و تعامل خودم را. ولی این چیزی که به دست آمد نه تنها نهایت آرزویم نبود. بلکه این حداقل ها بود که به سختی به دست آمد. حداقل ها. آن هم به واسطه شخصیت عجیب و غریب و منحصر به فرد این استاد.

 

کاش از اول این استاد را انتخاب نکرده بودم. به شدت از انتخابم ناراحتم. حالا به نظرم اخلاق مهمترین چیز است در انتخاب استاد. اخلاق نباشد از علم استاد هم استفاده خاصی نمی کنی. و من واقعا از علم استادم استفاده خاصی نکردم. این واقعیت است. 

 

 

نقل دوم: 

 سه شنبه گذشته اتفاق بدی افتاد. ماشین مان را دزد برد. یک رد از دزد پیدا شده به واسطه یک آشنا که در پلیس کار میکرد که در فلان جاده فلان شهرستان دوربین پلاک قرمز شده ما را ثبت کرده که عبور کرده است. همسر و دو تا برادرها از دیروز رفته اند آنجا. الهی سالم برگردند و ماشین را هم پیدا کنند. تصور نداشتن ماشین را هم نمی توانم بکنم. با این قیمت ها. 

چقدر دلم میخواست ماشین دیگری بخریم هر چند درب و داغون تا من اینقدر در این گرما به خاطر کلاسهای دخمل اذیت نبودم. مدتها بود این آرزو را داشتم. بیش از دو سال. و پولی نبود برایش. و حالا باورم نمی شود همان یک ماشین فکسنی خودمان را هم دزد برده است. به پدر و مادرم نگفتیم. پدر و مادر حبیب را خودش مطلع کرد.

 

نقل سوم:

برادرم  به مشکل مالی خورده است آن سر دنیا. و غصه دار او هم هستم. آن هم وقتی تنهاست و شهری انتخاب کرده که حتی یک ایرانی هم دور و برش نیست. دیروز به برادر کوچکتر زنگ زدم که بابا را راضی کند برای فروش یک زمین. امیدوارم راحت بگیرد و اینقدر استرسی نشود برای فروش زمین. بابا تاب استرس زمین فروختن و آپارتمان خریدن را هم ندارد اینقدر کم دل و جرات است در معامله کردن. ولی بایست پول رهنی چیزی جور کنیم بفرستیم برای برادرم. 

برادر کوچکتر حرص میخورد از دست بزرگتر که چرا هنوز درگیر این مشکلات است و چرا نماند ایران و ... نمیدانم درست چیست. فقط یک خواهر نگرانم. 

 

از طرفی قلب پدرم هم یک ماهی است که یکی رگ اش گرفته و بایست بالن بزند. 

 

مادرم هم دو هفته ای است بیماری اش عود کرده. 

 

اخ خدایا. 

 

آه.