هر وقت حال مادرم خوب نیست، من هم به هم میریزم.

 

اینکه دردهایش را از عمق جان درک میکنم، تاثیر دارد. تک تک سختی هایش را از بچگی دیده ام...

 

اینکه چقدر دلم برایش می سوزد. اینکه مظلوم بودنش را تاب نمی آورم.

 

 

اینکه چقدر دلم میخواهد از این شرایط نجاتش بدهم.

 

و وقتی دستم بسته باشد در کمک به او، حالم بدتر می شود.

 

شنبه ای که گذشت، حبیب دستم را بست در کمک کردن.

آن هم وقتی کمی کمک خواستم از او. به خودش فکر می کرد و می‌گفت وظیفه ندارد. 

 

 

 

از شنبه حال خوشی نداشتم 

شرمنده ی خودم شدم. خدا هیچکس را شرمنده خودش نکند.

 

از حبیب ناامید و دلشکسته. آنقدر که حرف هم نزدم. حرف هایش خودش نشان دهنده فاصله از درک من تا او داشت. 

 

تا دیروز که با مادرم حرف زدم. بقیه هفته خانه برادرم بوده. از یکشنبه تا چهارشنبه. داروها بعد دو هفته کمی دارند جواب می دهند. صدایش دردالود نبود. 

حتی دعایم کرد... برای کاری که نتوانسته بودم تمام کنم. گریه ام گرفت که به دل هم نگرفته. 

 

حالش که خوب باشد حال من بهتر است. بخواهم یا نخواهم، ناخودآگاه بدجور از حال مادرم اثر می گیرم.