طی روزهای گذشته حسنا بدتر و بدتر شد. 

گریه های روز و شب و تمام نشدنی

و هییـــــــــــــــــچ کدام از راههای قبلا آزموده شده جوابگو نبود

اعصابم به شدت ضعیف شده بود

تمام بدنم از بی خوابی و راه بردن مداوم حسنا درد می کرد.

غصه ی یک ماه آینده را میخوردم که با این اوصاف چطور بگذارمش و بروم؟

بارها و بارها گریه کردم.

بلند بلند


از برادرم خواسته بودم ظهر بیاید دنبالم و بچه را برایم نگه دارد. 

بدقولی کرده بود

من همچنان منتظر و بی تاب

انقدر صدای گریه ی حسنا روی اعصابم بود که فقط میخواستم کسی بچه را از من بگیرد و دور کند

میخواستم بگذارم و بروم

برای اولین بار گفتم کاش بچه دار نشده بودم! از پسش بر نمی آیم.

خیلی به هم ریخته بودم. 

خیلی زیاد

چشمهایم از گریه زیاد باز نمی شد

هق هق می کردم

مادرشوهر و خواهر شوهرم طبقه پایین بودند.

طرفهای عصر خواهر شوهرم آمد تا ظرف غذایم را پس بدهد.

از دیدن من جا خوردند. 

بچه را گرفتند و بردند و من هم دنبالشان

تا مادر شوهرم من را دید کلی دعوا کرد که خوب بیار پایین بچه را! 

چرا خودت را داغون می کنی؟ 

نمی دانم چرا تا آن حد مقاومت کرده بودم که به مرز جنون رسیده بودم!

و قرار شد یک دکتری که خواهر شوهر 2 میشناختند حسنا را همان روز ببریم

تشخیص رفلاکس دادند

بعد از مصرف داروهای رفلاکس و توصیه ها حسنا خیلی آرام تر شد. البته نه کامل. ولی خوب نسبت به آن حجم گریه این روزها مثل بهشت می ماند! 

و من این روزها پرم از حسرت

که چرا اینهمه دکتری که بردیم همگی گفتند رفلاکس ندارد؟!!

چرا چهار ماه تمام هم دخترم زحر کشید هم من؟

کاش زودتر صبرم تمام شده بود

کاش زودتر این دکتر را شناخته بودیم.