مدتی بود ذهنم درگیر بود. ددلاینی که داشتم را اشتباه محاسبه کرده بودم که می‌شود کی. چند وقت گذشته، 

صبح تا ساعت دو نیم کار میکردم، بعد حسنا گلی را از مدرسه می آوردم و بعد مشغول دکتر بردن مادرم و ... بودم. شب ها از خستگی ذهن و بدن به سختی خوابم می‌رفت و بعد کاملاً بیهوش می شدم. با اینکه به نظر می‌رسید دارم طبق برنامه پیش میروم و به کارها میرسم، اما واقعیت این نبود. شنبه فهمیدم تاریخ را اشتباه حساب کردم. با این حساب حداقل یک ماه آخر را یللی تللی کرده بودم. بایست فشرده کار میکردم. یک ماه زمان کم داشتم. 

بایست سرعت را تغییر می‌دادم. شعله همه چیز را پایین کشیدم. شعله رسیدگی به دخترم، درسها به همسر واگذار شد و البته هر شب غر میزدم که چرا رسیدگی نکرده. تا بالاخره بعد از یک هفته دارد یاد میگیرد.  حتی درست کردن غذا را به مادرم واگذار کردم و نقشم در زندگی صفر شد. 

قرار بود مادرم چشمش را هم عمل کند. همان شنبه عملش را از پس فردا به شنبه دو هفته بعد انداختم. چون فرصت رسیدگی های قبل و بعد عمل را هم نداشتم. بعد از رساندن دخترم از مدرسه به خانه، باز برمیگشتم دانشگاه تا نصف شب.

 

دوست عزیزم که اصلا عادت به آمدن دانشگاه ندارد، بدون درخواستی از جانب من، یک هفته است هر روز می آید و تا دیروقت می ماند. آزمایشگاه شأن جداست. رشته مان هم فرق دارد. برای نهار و چایی و ... هم را می بینم. و چقدر به همین قوت قلبش نیاز دارم که تجربه بیشتری دارد.

 

دوستی ما بیست ساله شد. دیشب بهش گفتم بعد که بروی، دلم برای این هفته خیلی تنگ خواهد شد. برای این چایی که خیلی چسبید. برای این همراهی در واقع. خیلی محبت کردی و خیلیییی از تو ممنونم. در لحظات پراسترس، آرامش زیادی به من دادی.

حالا از فکر صددرصد نمی رسم، به این فکر میکنم که به مدد این نیروهای غیبی، ان شالله میرسم.

 

خدایا تو از گنجینه لطف بی پایانت برای زینب عزیزم جبران کن.

 

کمک کن من هم بتوانم برایش جبران کنم. درست است جبران من به وسعت تو نیست ولی بندگی تو را نشان میدهد.