بسم الله


اول از همه بگم شکر خدا اون پوشه ی مهمی که لازم داشتم برگشت :) آمدم اینجا تجربه ام را بگویم برای کس دیگری شاید راهگشا شد. از Hiren Live CD استفاده کردم و شناخت. البته بعد اینکه پورت USB را دوست شوهرم تعویض کرده بود و چراغ هارد چشمک زن شده بود یعنی power اش برگشته بود. آنهم چشمک زن مدام! اما با این وجود باز هم نمی شناخت. در لینوکس می شناخت ولی کپی نمی کرد! تکلیفش انگار با خودش معلوم نبود که بالاخره شناخته یا نه. 

در Hiren قسمت مهم فایلها را با fast copy بازیابی کردم. و جالب است وقتی خواستم کل هارد را روی هارد دیگر کپی کنم دیگر یاری نکرد! و گفت محبوب رویت را زیاد نکن! در حد همان فولدر و به اندازه 12 ساعت بنده یاری نمودم. همین :دی


----------

مادرم دوباره داروهایش را مصرف نمی کند و باز دارد حالش بد می شود. دوشنبه هم قرار بود دانشگاه باشم. جلسه هم داشتیم. اما ناچار شدم کنسل کنم. یکشنبه به مادرم گفتم بچه را پیشت نمی آورم حالا که دارو هم نمی خوری.  جلوی خودش زنگ زدم به مهدکودک و داشتم کارهای ثبت نام در مهدکودک رو سوال میکردم.

دیروز را هم ماندم خانه خودم و خودم بچه را نگه داشتم. جلسه را هم کنسل کردم. از مهد هم سوال کردم اگر بخواهم دنبال کارهای ثبت نام بروم (چک آپ پزشکی و یه سری مدارک دیگر لازم است) میتوانم بچه را بگذارم پیش تان؟ پارسال قبول نمی کردند ولی امسال گفتند باشد موردی نیست. نمی دانم به خاطر سن بچه یا ...

مادرم بد جور به حسنا وابسته شده. چند بار زنگ زد این کار را نکن. من قرص هایم را میخورم. از تعجب شاخ در آوردم. مادری که بیش از ده سال است هیچ وقت به میل خودش و با اراده خودش قرصهایش را نخورده! حالا خودش بخواهد. حرفهایش حالت التماس داشت اما باورم نشد. چون همین طوری هم زیاد می گوید میخورم ولی هیچ وقت نمی خورد.

تا اینکه پدرم گفت از یکشنبه عصر (یعنی وقتی من از سر کار آمدم و چیزی شد که به این نتیجه رسیدم دیگر دخترم را نبرم) قرص ها را آورده و مرتب خورده.

 

محبت جسنا ظاهراً از همه ی ما بیشتر برای مادرم مهم است. ده سال با هر توجیهی با قسم دادن جان بچه هایش حتی... فایده نداشت. ولی ترس اینکه حسنا دیگر پیشش نباشد.

حس بدی داشتم. از خودم بدم می آمد! از یک طرف در این مواقع فکر میکنم مجبورم اقتدار به خرج بدهم و یک کلام روی حرفم بمانم و به حرفهای مادرم مبنی بر اینکه حسنا را از پیشش نبرم توجه نکنم. از طرف دیگر دلم بدجور میسوخت. بین مادرم و دخترم مانده بودم.

هنوز هم نمیدانم چه کنم؟ 

پدرم زنگ زد و گفت نه هنوز حسنا حرف نمی زند و وقت مهد بردنش نیست. کتک بخورد از بچه های دیگر یا هر آسیب دیگری در مهد نمی تواند بگوید. خودم هم اینها را میدانم. ولی نمی دانم کدام کار برای حسنا بهتر است. مهد دانشگاه که هر چند ساعت مرتب بروم و سر بزنم یا خانه پدری؟

بدجور سردرگمم.

به پدرم گفتم ببینید من باید یک فکری هم بکنم که یکهو سرم بی کلاه هم نماند. باید حسنا کم کم به مهد عادت کند. ثبت نامش یک هفته طول می کشد و الان وقت خوبی است که من کم کم بروم و پیشش بمانم تا به مهد عادت کند. در شروع سال تحصیلی که نمی توانم یک مدت را کامل پیشش باشم تا عادت کند! 

قبول نکرد. گفت نه! پدرم هم حس مالکیت شدیدی روی حسنا پیدا کرده! به حسنا میگوید بچه ام! و یک جوری میگوید بچه ام انگار اولین و تنها بچه اش است :دی ما هیچ ما نگاه...

فعلا دارم بالا و پایین میکنم چه کنم.

امیدوارم حسنا یک تکانی به مادرم داده باشد و داروهایش را مصرف کند. اگر داروهایش را در این ده سال مصرف می کرد اینطور تشدید نمی شد. میشد یک بیماری ساده در حدی که 70 درصد جامعه دارند به صورت مقطعی! همین و نه بیشتر. 

----------

رویم نمی شود بگویم رفتم کلاس رانندگی هم درخواست مربی دادم. رویم نمی شود چون چندین بار گفته ام و آخرش هم این گواهینامه لعنتی را نگرفتم! تمرین با جبیب فایده نداشت. بدجور عصبانی می شود و من هم بدجور میترسم! از سرعت از سبقت از....!! و حبیب میخواهد مثل خودش رانندگی کنم و من ... داد می زند و من بدتر دستپاچه میشوم و دلم میخواهد همان وسط خیابان ترمز کنم و گریه کنم! از این همه ذلت که دارم میکشم به خاطر بلد نبودن رانندگی!  

بهش میگویم کمی راه بیا تا من ترسم بریزه. این ترس مزحرفی که الان مثل فوبیا شده. فوبیای تصادف! 

قبل تصادف در حاملگی هم تصادف کرده بودم. دو بار بعد ازدواج و تصادف در حاملگی ام سومین بار بود. 

ولی اون دو بار اصلا نترسیدم. خودم بودم و خودم و انقدرها جان دوست نیستم. یعنی اصلا جان دوست نیستم.

اما وقتی حسنا را چهارماهه حامله بودم آنچنان ترسی در من رخنه کرده که هنوز که هنوز است وقتی حسنا بقلم هم هست و من راننده هم نیستم در موقع سبقت ها سفت می چسبمش و چشمهایم را هم بعضی وقتها می بندم! 

چه کنم از این ترس رها شوم؟

میخواهم بدون حبیب و با کس دیگری رانندگی کنم که او هم خانم باشد و این ترسهایم را درک کند و از من توقع سرعت و سبقت و ... نداشته باشد. شاید توانستم رانندگی را یاد بگیرم. میخواهم کسی (راننده ی حرفه ای) به من بگوید با این شرایط هم می شود. امیدوارم مربی ام همچین فردی باشد.

آن وقت هر کسی را دیدید با سرعت نهایتاً 80 تا دارد می رود و یک گوشه راه را برای خودش گرفته و از دنده سه هم بیشتر نمی رود من هستم :) لطفا نخندید! :) این آدم مجبور است! مجبور!

----------------

این روزها تصویر شهید حججی از جلوی چشمم کنار نمی رود. 

تمام مدت به لحظه ای که آن عکس از ایشان منتشر شده فکر میکنم. از تصور نحوه ی شهادتش، سن بسیار کم اش، بچه اش و ... چقدر اشکی شده ام بماند. اما مدام به فکر لحظه ای هستم که بدانی بچه ی کوچک تقریبا یک ساله ات را دیگر نمی بینی. دیگر پدری اش را نمی توانی بکنی و می سپاری اش دست سرنوشت. چقدر  ایمان میخواهد که آنطور آرام باشی؟ 

برای من از جان گذشتن خیلی خیلی ساده تر از از حسنا گذشتن است.

میخواهم ماجرایی را بگویم که باعث شده من انقدر در باب ایمان شهید حججی فکر کنم. اینکه فرزند اینقدر کوچک و ضعیفت را خودت بسپاری به خدا و آرام باشی. این یعنی یک ایمان خیلی قوی به همان خدا. 

حدود یک سال پیش خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم مرده ام. منتقل شده بودم جایی که نمی شناختم کجاست و آنجا بود که فهمیدم مرده ام. مربوط است به دورانی که گفتم افسردگی داشتم همان 5 ماهگی حسنا. 

اول خیلی خیلی خوشحال شدم. انقدر عمیق بود خوشحالی ام که بعد بیدار شدن هم کاملاً تجربه اش یادم ماند. واقعا خسته بودم و شنیدن خبر مرگ ام بهترین خبر بود برایم. و جایی هم که بودیم خیلی آرامش بخش بود. اگر نخندید باید بگویم شبیه کیش بود! من سوار روی یک کشتی روی آبها و جزیره ای هم نزدیکم دیده میشد که خیلی سرسبز بود.

یک دوست را هم آنجا توی کشتی دیدم. دوستی به اسم نون که مدتها بود نه از او خبری داشتم نه به او فکر کرده بودم. بعد از بیدار شدن مدتها فکر کردم چرا نون؟ من انقدرها هم با او صمیمی نبودم. اصلا یکی از کسانی که پرهیز داشتم مشکلاتم را بداند نون بود. از بس از همه لحاظ در ناز و نعمت و رفاه بود!

در حاشیه بعدها فهمیدم نون هم در همان دوران افسردگی داشته و آرزوی مرگ میکرده. 

جالب اینجاست که با اینکه اینقدر نون را ندیده بودم ولی شروع کردم به درد دل برایش که آره در آن دنیا من چنین و چنان وضعی داشتم و الان خیلی خوشحالم که مرده ام! و جالب که تمام مشکلاتی که مخفی میکردم را به او گفتم! مرده بودم و دیگر پنهان کردن توجیهی نداشت.

بعد یکهو وسط تعریف ماجرا گفتم: عهههه! حسنا! حسنا! وای حسنا را جا گذاشته ام و آمده ام! 

و آنچنان غمی بر دلم افتاد که هیچ وقت تجربه ی چنین غمی را نداشتم. عین مرغ سر کنده شدم. مدام گریه میکردم و حسنا حسنا میکردم. 

خیلی عذاب می کشیدم از ندیدنش. بدجور دلم برایش تنگ شده بود. عین بغض و غمباد راه گلویم بسته شده بود. مدام نگران بودم بدون من چه می کند؟ شیرش را که داده؟ چطور خوابیده؟ وقتی گریه می کند که بغلش می کند؟ 

یادم آمد انقدر نالیدم و انقدر برزخ بدی بود که یک لحظه حس کردم به من اجازه داده شد یکبار برگردم و ببینمش تا آرام بشوم! {لطفا اینجاها نخندید! خودم هم نمیدانم چطور چنین خوابی دیدم. ولی انقدر واقعی و انقدر روی من تاثیر داشت که هنوز که هنوز است وقتی تعریفش میکنم گریه میکنم. مثل همین حالا!} 

بعد یکهو صحنه عوض شد. در اتوبوس بودیم. نمی دانم چطور ولی میدانستم دختر 14 ساله ای که روبرویم نشسته دخترم است. اما اجازه نداشتم کاری کنم او بفهمد. بغلش کردم و گریه کردم. تعجب کرده بود و نمی دانست چه برخوردی کند. زیبا شده بود. قیافه ی خیلی معصوم و دلنشینی پیدا کرده بود. از ظاهرش معلوم بود زندگی اش خوب است.

حبیب ازدواج کرده بود یا نه؟ نمی دانم. چه کسی مادری حسنا را کرده بود نفهمیدم. اما دیدن لبخند و چهره ی آرام دخترم که به من به چشم یک غریبه نگاه میکرد اما لبریز از مهربانی و عشق به همه بود به من فهماند حال دلش خوب است.  آرام شدم. 

بعد  کات داده شد و باز برگشتم به همان دنیا! همین طور بی مقدمه!

همانقدر یکهویی که فهمیدم مرده ام

همان قدر یکهویی که فهمیدم زاریهایم مقبول افتاده و من به دیدار حسنا میروم. یکهو..

اما آن حس شیرین رها شدن از زندگی دنیا را فقط همان لحظه ای که یادم به حسنا نبود داشتم فقط. 

و تمامش برزخ سختی شد پر از دلهره های تنهایی حسنا.

یادم است انگار میدانستم وقتی از سردرگمی رها شوم کشتی پلو می گیرد و به آن جزیره میروم. ولی من تمام مدتهایی که طول کشید تا حسنا 14 ساله شود در آن کشتی بودم و سرگردان. 

و ضمناً قشنگ هم حس میکردم زمان اینجا و آنجا خیلی فرق دارند.

اینها ربطی به شهادت و فرهنگ شهادت ندارد.

میخواستم حس شدید علاقه به فرزند را حتی در اوج افسردگی تصویر کنم. و منی که ایمانم به خدا قوی نبود، از تصور تنهایی دخترم در برزخ بدی بودم. 

که وقتی میگویم این روزها خیلی به شهید حججی فکر می کنم ملموس باشد چه می گویم. 

دل کندن از فرزند و رها کردنش در این دنیا، سخت است

خیلی خیلی سخت.

از مرگ سخت تر. 

که مرگ خیلی جاها برای انسان شیرین است.

که دلم میخواهد بدانم آن جوان 25 ساله که این روزها عین برادرم دوستش می دارم چه در سر داشت.

که دلم میخواهد برای فرزندش کاری کنم و دین ام را به چنین برادری ادا کنم.