بسم الله الشافی


حسنا بعد از روز عروسی سرما خورد.  اوایل جدی اش نگرفتیم و مثل یک سرماخوردگی معمولی باهاش برخورد کردیم. دکتر بردیم و یک سری داروی معمول گرفت. 

من هم یک مقدار شبها بیشتر به خودم زحمت دادم و برایش سوپ و .. می پختم و برای فردایش هم که پیش مادر می بردم، خودم غذا میگذاشتم چون مادرم نمی تواند آنچنان رسیدگی کند. از لحاظ غذایی تا میتوانستم بیشتر رسیدم اما دخترم خیلی لاغرتر شد، مادرم میگفت برایش می آورم اما خودش نمی خورد. نمی دانم اگر خودم بودم چقدر میتوانستم به او غذا بخورانم. شاید همین قدر! 

رسیدگی ها فایده نکرد و سرماخوردگی اش بعد 7-8 روز یکهو عود کرد. همزمان که حبیب و برادرم هم سرماخوردند. 

از پریشب یک 24 ساعت خیلی خیلی سخت را پشت سر گذاشتیم. تب فوق العاده شدید.. جوری که نای تکان خوردن نداشت. از درد نمی توانست بخوابد و همش ناله یا گریه میکرد.

بغض رهایم نمی کرد که حسنایم را در آن حال می دیدم. آب شدنش را میدیدم. لب به هیچ چیز نمی زد. مجدداً دکتر برده بودیم ولی باید صبر می کردیم تا بدنش به این ویروسها پیروز بشود. از بس هیچ چیز هم نمی خورد بعد یک روز که گفت ماما مو مو.. (یعنی مامان، موز! میخوام) از ذوق داشتم بال در می آوردم. 

البته آن را هم یک پنجم اش را بیشتر نخورد. 

مردیم و زنده شدیم تا 24 ساعت تب شدیدش قطع شد. قطره و پاشویه مداوم. راه بردن، ماساژ بدن و هر راهی که گریه اش را بند بیاورد. منی که قبلاً و در ایام جوانی رکورد 48 ساعت بیداری را هم داشتم الان کم اورده بودم. بعد شب بیداری زنگ زدم مادرم بیاید کمک. داشتم بیهوش میشدم و نگران بودم در بیدار نبودن من باز تبش بالا برود. 

دعا میکنم هیچ مادری بی تابی بچه اش را نبیند. جان خراش است! از جان کندن بدتر است! 


چقدر عذاب وجدان داشتم که همه ی اینها از این مقاله های کذایی است!

همه اش به خاطر این کار لعنتی است!

و گرنه من مادری ام که بگذارم بچه ام اینقدر ضعیف بشود؟! 

اصلاً چرا باید صبح علی الطلوع پتو پیچ شده از خانه بیرون برود و هی تغییر دما بدهد؟!

به خود من باشد حتی هر چیزی را خودم در خانه درست میکنم تا بچه ام مزه طبیعی و بدون نگهدارنده و سالم همه چیز فقط، زیر دهانش باشد. 

زن خانه دار درونم صدایش در امده بود. زن سرکوب شده ای که لحظه به لحظه حرص میخورد که چرا به او وقت نمی دهی تا مادری اش را بکند؟! زنی که تا میتواند خانه داری می کند. درست کردن کیک و بستنی و همبر و .. همه چیز خانگی اش. 

زنی که حتی میدید تازگی ها بچه اش لواشک دوست دارد و لواشک بازاری میخورد، پر میشد از عذاب وجدان! و  قول میداد که روزی کارهایش تمام شد خودش یک عالمه لواشک درست می کند تا این آشغالها به خورد بچه نرود. البته این قولها از سر استیصال بودند تا عذاب وجدانش را کم کند! میدانست حالا حالاها نمیتواند درست کند

اما این زنی که اینطور قول و قرار میریخت برای بعد از این دوران سخت،  الان هیچ جوره نمی توانست عذاب وجدان نداشته باشد. 

او که همه ی این کارهای علمی اش را هم می کرد به خاطر آینده حسنا. برای حسنا نقشه می کشید که مادرش ال باشد و پدرش بل و ... تا حسنا جیم بل شود!

اما الان حسنا داشت از تب آب می شد. 

دیگر چطور میتوانست دل خوشی از کارهای علمی اش داشته باشد؟

و هر چقدر مادر میگفت بچه ی دختر عمو و پسر عمو را هم خبر دارد بعد عروسی کارشان به سرم و بیمارستان هم کشیده و ویروسی است فایده نداشت! 

این زن یک دلیل بیشتر سراغ نداشت

کم کاری های اخیر در حق دخترش!

ولی راهی هم سراغ ندارشت برای جبران. برای راهی پیدا کردن و وقتی پیدا کردن. 

هر چیزی را که میشد برون سپاری کرد کرده بود از قبیل اتو کردن و ...

دیگر چه کند تا وقت بیشتری بماند برای حسنا؟ این مقاله های نصفه نیمه را چه؟ این فرصت کم تا شروع ترم را چه؟ 

خدایا، خودت فرجی کن. 


پ.ن: حسنا دیشب راه افتاد. راه رفتن کج و کوله ی نازش بعد یک مدت در رختخواب افتادن قند به دلم آب کرد. قربان راه رفتن های کج و کوله ات مادر. 

باز امروز آمدم دانشگاه. همان دیروزی که نبودم چند نفر زنگ زدند و بابت کار مشترک پیگیری کردند و الان بایست کار عقب افتاده شان را انجام بدهم. 

سپردمش به مادرم و  با اینکه دیگر تب ندارد و بهتر شده و غذایش را هم درست کردم و صبح اول وقت برایش گذاشتم اما دلم بدجور غم دارد.

زن خانه دار درونم که مادر خیلی خوبی میشد اگر مجالش میدادم، حالا قنبرک زده و اشک می ریزد...

و من وسط این اشکها بایست کار کنم....