دخترم این روزها ماشاء الله هزار ماشاء الله خیلی بلبل زبون شده.

ادامه مطلب...

دیالوگ ۱:

 

 مامان این لباسی که خریدی بنفشه.

من: مامان این رنگ رو تا حالا بهت یاد ندادم. به این میگن زرشکی. 

دخمل: نه مامان بنفشه

من: ببین مامان این بنفش. ببین اصلا شبیه بنفش نیست. یه مقدار شبیه قرمزه! ببین این قرمز رو.

دخمل: نه مامان! (با تحکم) میدونی چیه؟! زرشکی رو با قرمز قاطی میکنن میشه زرشکی! اینجوری درست میشه! بعععله! 

من: -- 

 

دیالوگ ۲:

دخمل: مامان من دوست ندارم دکتر بشی

من: چرا  مامان؟

دخمل: آخه به دکترا میگن همش درس بخون و اصلا با دخترت بازی نکن!

من: خوب من که باهات بازی میکنم

دخمل: نه تو کم بازی میکنی.

من: خوب بیا یه کاری کنیم. تو باهام صحبت نکن تا من زود درسهام تموم بشه بیام بیشتر بازی کنم

دخمل: نه! من اصلا دوست ندارم تو درس بخونی. من اصلا نمیخوام تو دکتر بشی!

من: --

راستش عذاب وجدان هم میگیرم. فکر نمی کردم چنین حرفی بزنه. بچه این وسط چه گناهی کرده آخه که من درس دارم. کرونا هم هست و نمیشه بردش با بچه دیگه ای بازی کنه. همسر هم که خیلی دیر میاد و نمیشه روش حساب کرد. همین طور برادرشوهرم که هر دو فقط برای شام و خواب میان خونه تقریبا. یه عالمه هم اسباب بازی داره ولی چیزی که میخواد همبازیه. هر روزم میگه چرا من آجی یا داداشی ندارم باهام بازی کنه.

 

دیالوگ۳:

من: دخترم بزرگ بشی میخوای چیکار کنی؟

دخمل: بمونم خونه پیش آجی و داداشی! مواظب شون باشم

من:عزیزم تو لازم نیست مواظب اونها باشی. من خودم مواظب شون هستم. یادت نیست نی نی بودی من موندم خونه ازت مواظبت کردم. بعدش که بزرگ شدی اول رفتی خونه مامان جون اینا. بعد هم که خودت دوست داشتی بری مهد رفتی مهدکودک.

دخمل: آره. خوب باشه. 

من: حالا دوست داری بزرگ شدی چی بشی؟

دخمل: معلم

من: مثل کی؟

دخمل: اسم مربی مهدشون رو میگه. بعد میگه دوست دارم با بچه ها بازی کنم. معلم ها همه چیز بلدن. اندازه آسمون ها. ولی دکترها خیلی کم بلدن! اندازه سقف فقط! کاش تو هم معلم بودی باهام بازی میکردی. 

من: --

 

دیالوگ 4: مامان خبیث!!

بعضی وقت ها من از بس دوستش دارم میچلونمش. بعد میگه

مامان چرا من رو نیشگون میگیری.

من: دوست دارم خوب!

دخمل: این دوست داشتنه؟ آدم یکی رو دوست داره نیشگونش میگیره!! ببین من تا حالا سلنا رو نیشگون نگرفتم! (دوست مهدشه)

من: خوب منم نیشگون نگرفتم فشارت دادم!

دخمل: نه نیشگون گرفتی! ببین!

من: ببخشید خوب. خوردنی هستی! چیکارت کنم :دی

استدلالش برای اینکه بگه نیشگونم نگیر منو کشت میخواستم باز بچلونمش! ولی خوب جلوی خودم رو گرفتم

 

دیالوگ ۵: اچمز!!

دخمل در حال زورگویی که اینجوری که من میگم بازی کن!!

منم میخوام لوس نشه که همه چیز به میلش باشه، ضمن اینکه دیشب فقط ۴ ساعت اون هم یه ۱ ساعت و یه ۳ ساعت خوابیدم و حالم خوب نیست.

قهر کرده و میگه: منم باهات بازی نمیکنم تا هر وقت فکرات رو کردی!!

من:--

هر وقت کار اشتباهی میکنه میگم برو فکراتو بکن ببین کار درستیه یا نه‌.

حالا هر دو ثانیه می پرسه: فکرهات رو کردی؟ 

منم میگم: من مامانم یا تو؟ بچه ها باید به حرف مامانشون گوش کنن و بگن چشم به مامان شون.

 ولی خوب تا حالا که موفق نشدم وقتی لج میکنه از نظرش برش گردونم مگر اینکه حداقل ربع ساعت باهاش حرف نزدم و رهاش کردم تا از مد داد و بیداد و حق به جانبی بیاد بیرون و منطقی بشه.

 

دیالوگهای بعدی در راهه!! چند روز میخوام این پست رو به روز کنم. 

چهارسال و یک ماه