در یکی از ویدیوهای انگیزشی تعریف بامزه ای برای موفقیت ارایه شد با این مضمون که:

 

به گذشته ات برگرد

 

به جوان 18 ساله ای که بودی

18 سالگی سنی است که در آن آدم هیچ سرخوردگی ای نداره و سرشار از امید و فکر توانستنه. فکر میکنه میتونه یک تنه حتی دنیا رو تکون بده.

به رویاهات توی اون سن فکر کن

اگر زندگی الانت باعث میشه که خود اون موقع ات رو شرمسار کرده باشی یعنی به موفقیت نرسیدی.

 

ادامه مطلب...

 

تعریف جالبی بود.

صرف نظر از اینکه چقدر فکرهامون توی 18 سالگی خام بود و این تعریف خیلی اما و اگر داره ولی حوالی همون سن تا 22  سالگی زمانیه که آدم دنیا رو جور دیگه ای می بینه و نیروی امید درش مووج میزنه.

 

دارم فکر میکنم در چه ابعادی شرمسار میشه خود 18 ساله ام از محبوب 34 ساله در چه ابعادی نه...

هدف از این مقایسه هم فقط یادآوری من 18 ساله است. دلم براش خیلی تنگ شده. برای نیرویی که داشت که میتونست کوه ها رو جا به جا کنه.

شما از من 18 ساله تون بنویسید. دوست داشتید چیکار کنین و الان چقدر بهش رسیدید؟

من اگر از من 18 ساله ام بخوام بنویسم حتی توی رشته تحصیلی هم متفاوته. دوست داشتم فیزیکدان بشم :)) خیلی هم براش رویاپردازی میکردم. حتی کنکور رو به عشق فیزیک خوندم ولی وقتی رتبه ام اومد، دوست برادرم که بعدها شد سال بالایی ام توی همون دانشگاه، دلش به حال رتبه ام خیلی سوخت:دی و همگی با هم نگرشم رو به فیزیک عوض کردن که تو توی خیالات خودت از کتابهایی که خوندی فکر میکنی فیزیک اینه. توی دانشگاه و بعد سر کار می بینی اصلا یه چیز دیگه ارایه میشه اینجا. البته علاقه دومم بعد از فیزیک همین رشته الانم بود که ازش پشیمون نشدم. 

چیزی که ازش پشیمونم کارهایی نیست که کردم. 

کارهاییه که نکردم

خصوصا به سال 88 و مهمترین کاری که نکردم خیلی فکر میکنم. کاری که جسارت و جرات انجامش رو اون موقع نداشتم. بایست جلوی خانواده ام می ایستادم. خیلی سخت بود و من تسلیم شدم متاسفانه و مسیر زندگی ام خیلی تغییر زیادی کرد. خیلی زیاد. در حالی که خانواده ام واقف نبودن که تصمیم من درست تره و چوبش رو خودم خوردم که جرات ایستادگی نداشتم.

 

کار جالبی که 18 سالگی می کردم همین daily inspiration بود و چقدر اثر داشت. من توی شرایط خیلی بدی درس خوندم. توی انباری :دی روی حمومک! درجه حرارت و تاریکی و ... رو خودتون تصور کنین دیگه :دی  با یه نردبون هم میرفتم بالا. پله نداشت! 

خودم سیم کشی کرده بودم اونجا رو و تا حدی نورش رو درست کرده بودم! {الان بگن چنین کاری بکن میگم یکی بیاد بکنه :دی}.

صدای زودپز هم بک گراند همیشگی بود چون یه طرف باز میشد دریچه به آشپزخونه. و رطوبت و گرمای آشپزخونه مثلا قرار بود از اون طریق خارج بشه که من جذب شون می کردم :دی

اون زمان خطاطی میکردم {در حد نیمه حرفه ای حتی. خطاط مدرسه من بودم. حالا دست خط معمولی ام هم خوب نیست چه برسه به خطاطی. وسایل خطاطی ام سالهاست توی کارتونه. دلم واسشون خیلی تنگ شده. خیلی خطاطی بهم آرامش میداد}

در و دیوار این انباری پر بود از برگه هایی که خودم ابر و باد رنگ کرده بودم و روشون با خط خودم یه جمله واسه خودم نوشته بودم و زده بودم به دیوار زشت انباری و کلی قشنگ شده بود :) نشون به اون نشون که هنوزم هستن و کسی نکنده اونها رو. گذر زمان هم از کیفیت برگه ها خیلی کم کرده و نم گرفته و چروک شدن ولی خوندن شون خیلی باعث میشه دلم برای 18 سالگی ام تنگ بشه. برای انرژی ای که اون زمان داشتم. 

به گذشته برمیگردم

به چیزی که دوست داشتم باشم

تعریفی که صرف نظر از اینکه دنیا باهام چیکار میکنه 

از خودم داشتم

چیزی که میخواستم برای همه زندگی اونطوری باشم

باز پر میشم از انگیزه :) 

میخوام با انرژی بیشتری به سمت آدمی برم که 18 سالگی میخواستم بشم. 

به سمت کارهایی که میخواستم همه عمرم رو صرف شون کنم. 

خدایا شکرت برای همه اتفاق هایی که خوب یا بد در این مسیر افتاد ولی من رو از مسیر اصلی منحرف نکرد

شاید سرعتم رو کم کرد

شاید دیرتر دارم میرسم

ولی خدا رو شکر که همون چیزها هنوز هم قابل دست یابی هستند. 

خدایا کمک کن به اندازه موانعم بتونم بالاتر بپرم و بلندتر گام بردارم و سرعتم رو بیشتر کنم

خدایا کمک کن قدم هام در سمت تو باشن

خدایا شکرت برای همه داشته هام که از نداشته هام خیلی خیلی بیشترن.

به خاطر همه چیزهایی که حتی در مخیله ام نمی گنجید و تو بهم ارزانی کردی.

بی نهایت شکر.