بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزمره نویسی

 

ادامه مطلب...


دو تا از امتحان هایم را دادم. خدا را شکر ساده بودند و من هم خیلی عالی تر از سطح نرمال کلاس جواب داده ام. این مدت برادر دومی ام آمده خانه ما. به خاطر افسردگی اش. فقط از خانه زده بیرون. اینجا هم همش خواب است. کمی صحبت کردم ولی تا خودش نخواهد هیچ کاری نمی شود برایش کرد. شب ها هم برادر همسرم می آید برای شام و میرود. خلاصه خانه شلوغ است. 

و من این وسط تلاش میکنم درس بخوانم

دیروز امتحان دوم را دادم و برای امتحان سوم بسیار استرس دارم. امروز حسنا میخواست باهاش بازی کنم. به دایی حواله اش دادم. دایی باهاش بازی نمی کند ولی بخواهد می بردش پارک (با ماسک و الکل!) تا با کسی بازی کند. بهانه گرفت که نه. یا تو یا بابا. نفهمیدم چرا بهانه می گیرد. توجه نکردم. 

دخترم رفت خوابید از ناراحتی. 

یک ساعت است که مرتب اشک می آید توی چشم هایم. 

دلم برای دخترم شدیدا سوخت. دخترم توجه من را میخواهد. چرا دریغ کرده ام. قیافه معصومش را در خواب به یاد می آورم و از خودم متنفر می شوم.

راستش را بخواهید هر وقت هم بازی کرده ام در این مدت باهاش، انقدر بی روح و بی حال بوده ام که حد نداشته. فکرم وسط حل کردن یک مساله ای بوده گفته بیا بازی. رفته ام نه که نرفته ام ولی تمام ذهنم پیشش نبوده. اصلا در دنیای بچه گانه اش وارد نشده ام. بازی های بی مزه ای کرده ام که شادش نکرده. حتی یادم نمی آمد چه بازی هایی می توانم بکنم. چه بازیهایی قبلا می کردیم. و هر بازی ای پیشنهاد میدهد من حالش را ندارم چون مثلا نیاز است چند ساعت فلان وسیله را برایش درست کنم. حالا چه کار کردم؟. باز رفتم سراغ لیست درست کردن. مرتب کردن بازی ها بر اساس زمانی که لازم دارند، وسایلی که لازم دارند و... اینطوری سریعتر می توانم بپرم وسط دنیای بازی. 

لیست ام را فعلا کامل نکرده ام. ۴ تا جدول مجزا شده ولی ناقص. برای شروع خوب بود. بعدها کامل شد اینجا میگذارم شاید به کار کسی آمد. 

 

زندگی من پر از لیست شده. انگار تا لیست نداشته باشم ذهنم یاری نمی کند که چه کارهایی می شود کرد. یعنی در زمان کوتاه یاری نمی کند. من میخواهم مثلا در ۲ دقیقه بفهمم چه باید بکنم و انجامش بدهم. آن هم وقتی ذهنم اصلا در دنیای کودکانه نیست و تا  یکشنبه آتی که خیلی درگیرم از بس ریاضیات سنگینی دارد درسی که پیش رو دارم. انقدر که حتی جرات کردم و شنبه به استاد ایمیل زدم من دیگر مقاله نمیتوانم بخوانم در این مدت. 

حالا شده ام یک زن پر از لیست های مختلف!

colornote گوشی ام پر است از لیست هایی برای مواقع مختلف. لیست کارها در روزهای تعطیل. لیست خرید. لیست کارها قبل از شهرستان رفتن. لیست کارها برای موقع برگشتن. لیست کارهای خانه تکانی. اسباب کشی و .. همه هم شماره دار و مشخص کرده ام مثلا کی بایست این کار انجام بشود. 

از بس وقتی در بحر چیزی فرو می روم کلا بقیه چیزها را فراموش میکنم. مثلا فراموش میکنم چه چیزهایی تمام شده. برای همین هر وقت چیزی تمام می شود در لیست خرید وارد میکنم تا هر وقت رفتیم خرید یادم باشد. 

یا مثلا یادم باشد این سری که رفتیم شهرستان بایست بروم فاکتور بگیرم از دندانپزشکم سری قبل یادم رفته بود و ..

روی درب یخچال هم همین طور. موجودی یخچال را زده ام. لیست غذاها را با همان ترتیبی که قبلا گفتم. سریع اند یا نه. نانی اند یا نه. گوشت لازم دارند یا نه. و گرنه در ورطه چی بپرم می افتم و معمولا وقتی ذهنم مشغول است این لیست داشتن بهترین راه برای من بوده که سریع یک راه حلی برای مسایل روتین زندگی پیدا کنم.

کلا همه چیز را می نویسم :دی

 

 

----

دیشب با برادرم حرف میزدم بیشتر شبیه بحث از بس حرف گوش نمی دهد. دو شب بود که از مود فقط خوابیدن و هیچ کاری نکردن، تغییر کرده بود و هر شب می خواست ظرفها را او بشوید که من درسهایم را بخوانم. به حبیب و برادر همسرم هم اجازه نمیداد میگفت من اینجا بیکارم من میشویم.  گفتم که اگر برادر همسرم خواست ظرفهای شام را بشورد بگذار بشورد. نمی شود که فقط بیاید شام بخورد و برود (کاری که بعد از اینکه خانه اجاره کرد، همیشه می کند و خیلی به نظرم زشت است. قبلش نوبتی با همسر ظرفها را می شست چون من نمی شستم و میگذاشتم می ماند تا....! یکی از این دو بشویند. الان شام و چایی اش را که خورد میرود.) باید بفهمد که من هم درس دارم. همه بایست کمک کنند. نه اینکه همیشه هم تو بخواهی بشویی. همه! 

خوب این وسط دخترم برگشته می گوید مامان من هم ظرف میخوام ظرف بشورم. امشب من ظرفها رو می شورم اصلا و خیلی اصرار و اصرار. آن وقت توجه نکردم و فقط تشکر کردم که اینقدر مهربان است. ولی راستش الان که یاد حرفش می افتم، باز گریه افتادم. چرا من این حرفها را جلوی دخترم گفته ام و دخترم فکر کرده بایست منجی مادرش باشد. متنفرم از این وضع که فکر کند بایست منجی من باشد. نمی خواهم بار چنین چیزی  روی دوش کوچکش باشد. از خودم متنفرم این روزها.

حتی از استادم که زمان فورجه ها را اجازه نداد درس هایم را یک دور بخوانم ( و موازی مقاله هم خواندم) و الان انقدر فورس ماجور دارم درس میخوانم که بازی هم نمی توانم بکنم. 

 

پ.ن: استرس زیادم طبیعی است. یک امتحان ۱۲ ساعته در پیش دارم که اصلا نمی توانم تصور کنم چه میتواند باشد. دیشب از دانشگاه های مطرح دنیا (که استاد عموما سبک آنها طرح می کند) چند نمونه سوال پیدا کردم و هر کدام را دیدم فقط استرس گرفتم چون اصلا نمیدانستم چطور حلش کنم. هنوز مطالب را نفهمیده ام. در طول ترم این درس را خوب نتوانسته ام پیش ببرم. 

دعا کنید این یک هفته هم به خوبی بگذره